eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ ══🍃💚🍃══════ مادر پای تلفن☎️ نشست شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی و گرفت مادر حسنا تلفن جواب داد📞 بعد از صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم😍 و حسین سر به زیر کرد و گفت برای جعمه ساعت ۷ غروب قرار گذاشتم هورا هورا هورا من برم استراحت کنم حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم ~~~~~~~~~~ راوی👈حسین وای از این رقیه شیطون😱 بدجنس ای خدا نوکترم اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔 عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم 🍃توکلت علی‌الله🍃 اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به بی بی خط بکشم فوقش از عشق زمینیم میگذرم گوشی برداشتم و مداحی ارغوان و پلی کردم "ز کودکی خادم این تبار محترمم" بالاخره روز جعمه از راه رسید😍 کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل رز سفید خریدیم 🌹 مادر، من، زینب، رقیه فکرکنم رقیه در حال بال درآوردنه🕊🕊 زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد با حاج خانم برای استقبال ما اومدن😊 وارد شدیم حاج خانم : حسناجان دخترم چای بیار ☕️☕️☕️☕️ حسناخانم با چادر وارد شد سرم و انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم😥 استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم آروم چای رو برداشتم☕️ یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش، منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شد و روی مبل نشست☺️ صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون مادر : حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن حاج خانم : بله حتما😊 حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن 🙂 -حسنا خانم عشق اول من شهادت🌷 و دفاع از حرمه سخته کارم اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید نظرتون چیه⁉️ در حالیکه همچنان سرش پایین بود گفت "علی که باشد فاطمه میشوم" -مبارک باشه❤️😍 باهم از در خارج شدیم کوتاه‌ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا، کوتاه و مفید😁 مادر : دهنمون شیرین کنیم؟ 🍰 حسنا: هرچی مامان بابا بگن حاج آقا: مبارکه ان‌شاءالله😍😍 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دلم میخواست داخل خانه را می‌دیدم. مخصوصاً اتاق خودم را !!تنها جایی که خسرو را با خودم میبردم .خسرو تنها دوستی بود که مام اجازه می‌داد تا او را به خانه بیاورم و تنها مسلمانی که پاپا اجازه می‌داد با او رفت و آمد کنم .پاپا خیلی برای رابطه گرفتن با پسرهای محله به من سخت می گرفت. همیشه میگفت: پسر وقتی پایت را از خانه بیرون میگذاری، فقط مدرسه و خانه !توی هیچ جمعی و گروهی هم نرو شیرفهم شد؟! اولین باری که پاپا خسرو را توی خانه دید سرم داد زد و مرا برای این کارم شماتت کرد. اما وقتی دید خسرو توی درسها به ویژه ریاضی که در آن ضعیف بودم کمکم میکرد، دیگر چیزی نگفت. هرچند من همیشه خسرو را زمانی به خانه می بردم که پاپا نبود .خسرو درس حسابش خیلی خوب بود و تقریباً همیشه نمرات بالا می گرفت .اما من توی درس های شیمی و علوم طبیعی و فیزیک بهترین بودم. وقتی می‌دیدم خسرو چطور مسئله ها را سریع حل می‌کند، به او می‌گفتم: خسرو تو آخرش یا مهندس می‌شوی یا استاد حساب !او هم می زد پشت من و گفت: اما من مطمئنم تو پزشک می‌شوی این خط و این هم نشان! اولین روز آشنایی مان از خاطرم نمیرود. روزهای اول مدرسه بود که بچه ها ریخته بودند روی سرم و به قصد کشت مرا میزدند. یکی از بچه‌های قل چماق مدرسه وقتی فهمیده بود، من مسیحی هستم مرا زد .خسرو مرا از زیر دست و پا بیرون کشید و تا چند فن کشتی رویش پیاده نکرد، نتوانست از من جداییش کند .خسرو کشتی‌گیر خیلی خوبی بود. این را بعدها فهمیدم. وقتی دوستیمان شکل گرفت چند باری هم با او به باشگاه رفتم. او مرا به دکتر برد .سرم شکافته بود و ۵ تا بخیه خورد . بعد هم مرا رساند خانه‌مان !فردایش خودش آمد دنبالم تا با هم به مدرسه برویم .کلی هم توی خار و خاشاک پشت مدرسه گشته بود تا صلیبم را برایم پیدا کند .صلیبی را که بچه‌ها از گردنم کنده بودند و از پنجره کلاس توی زمین های پشتی مدرسه انداخته بودند. دیگر کسی توی مدرسه جرات نداشت برای من خط و نشان بکشد .بعد از آن روز من و خسرو رفیق هم شدیم و من آن صلیب را هرگز از خودم دور نکردم. دلم هوایش را کرده !چقدر احساس می کنم مانند آن وقت ها به او نیاز دارم. دوران نوجوانی تنها چیزی که می‌تواند مأمن خوبی باشد رفیق است. شاید وقتی ببینمش سرم را بگذارم روی شانه هایش و برایش از سال‌های تنهایی در آمریکا درددل کنم. برایش از مرگ مادر و مام بگویم. یا از پاپا که در این سالها نه سراغم آمد و نگذاشت سراغش بیایم. و بدتر از همه زمانی به ایران آمدم که دیگر توی دنیا نیست و تازه باید بفهمم، آن هم از زبان عمو که پاپا در تمام این سال‌ها به عنوان زندانی سیاسی توی زندان بوده !!اما هنوز چرایش را نمیدانم! دلم برایت تنگ شده خسرو !!می دانم آن‌قدر در فضای دانشگاه و درس غرق شدم که هیچ وقت سراغی از تو نگرفتم، که بدانی کجایم و چه می کنم .یک بار هم برایم نامه از تو آمد ولی نفهمیدم از کجا آدرس مرا گیر آورده بودی. شاید از پاپا گرفته بودی اما او اظهار بی اطلاعی می کرد .جواب نامه را ندادم و توهم دیگر برایم نامه ندادی .کاش نگذاشته بودی دوستیمان قطع شود! راه کج می کنم سمت خانه خسرو. نزدیکی مسجد مشیر روی سنگفرش ها قدم بر میدارم .درست روی همین دیوار که تهش می‌رسید به کوچه بعدی، خسرو اسپری از جیبش در آورد و نوشت «مرگ بر شاه »شاه را وارونه می نوشت. هر جا رد می شد و می دید دیواری شعاری ندارد .گاهی با خودم فکر می‌کنم تمام دیوارهای این شهر را خسرو سیاه کرده است.موقع نوشتن شعار نمی گذاشت من پیشش باشم می‌گفت: بر خانه‌تان یا می گفت :برو دوتا کوچه بالاتر منتظرم بمان ! دوست نداشت برای من دردسر درست کند یا شاید دوست نداشت از کارهایش سر دربیاورم .بعضی روزها بعد از کلاس های تقویتی خانه نمی آمد و تا دیر وقت توی مدرسه می‌ماند. مدیر و ناظم و بچه ها نبودند، ولی نمی‌دانم خسرو چه سرّی بابای مدرسه داشت.؟! دست میکشم روی دیوار. هنوز آن شعارها روی دیوار مانده است، اما شعارهای جدیدی هم اضافه شده «جنگ جنگ تا پیروزی» «نصر من الله و فتح القریب» در خط کلمات دقیق می شوم تا ببینم این ها هم دست خط خسرو است. با آن خط خوش و موزونش .خسرویی که من می‌شناسم نمی گذاشت روی هیچ دیواری بدون خطوط تفکرش باشد. دیروز به رفتن شاه فکر می‌کرد و حتماً امروز به جنگ و فردا..... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: با شلیک گاز اشک‌آور، جمعیت عصبی و هیجان زده که روبروی شهربانی شیراز تجمع کرده بودند، متفرق شدند و به سوی موزه پارس هجوم بردند. سربازانی که اطراف ساختمان شهربانی موضع گرفته بودند وحشت زده به ازدحام مردم چشم دوخته بودند و رفت و آمد فرماندهان شان را زیر نظر داشتند. علی اکبر،شب پیش ،پس از گفتگو با هاشم ،تا سپیده‌دم نتوانست بخوابد .با تمام وجود تصمیم گرفت دوش به دوش او در تسخیر شهربانی شرکت کند .به همین خاطر از همسرش خواست تا لباسهای محلی اش را از صندوقچه در آورد با هیئتی کاملاً متفاوت و چشمگیر همراه با هاشم و مهران از خانه بیرون زده و به جمعیت روبروی شهربانی پیوسته بود .مردم که در حال شوخ طبعی و نشاط خود را از دست نمی‌دادند، با دیدن او دستی بر شانه‌اش می‌زدند و می‌گفتند:« زنده باشی پیرمرد » هاشم دست از دست پدر بیرون کشید و گفت:« من میرم جلو ببینم اوضاع از چه قراره!» علی اکبر از سویی نمی خواست مانعش شود و از سوی دیگر بیم جانش را داشت .گفت:« بیا با هم برویم» و هر سه از میان جمعیت را باز کردند او جلو رفتند. دم به دم ،حلقه مردم در اطراف ساختمان شهربانی تنگ تر و فشرده تر می شد. ناگهان افسری که بی سیم به دست روی پله ها ایستاده بود، چیزی گفت و سربازان اسلحه هایشان را رو به جمعیت گرفتند و به طرف هوا شلیک کردند. با این کار مردم مانند موج عظیمی تا دیواره‌های موزه پارس به عقب برگشتند. علی اکبر با این موجب عقب رانده شد و ناگهان از پسرانش جداماند.صدای شلیک گلوله دوباره فضا را پر کرد و موج جمعیت به هر سو پراکنده شد و او همراه با تعدادی از آنها به سوی موزه پارس کشیده شد.پنجه در نرده های درب موزه انداخت و در پی پسرانش به هر طرف نگاه می کرد. اما لحظه‌ای بعد با یک جام دیگر به داخل موزه رانده شد و در ها هیچ مجالی بسته شدند. عاقبت مهار کار از دست مراقبین مثل شهربانی خارج شد و درست همزمان با اوج گرفتن غرش گلوله ها، پله ها و در ورودی ساختمان در پس انبوه مهاجمین گم شد. جوانی که خودش را از نرده ها بالا کشید و فریاد مردم دارند داخل ساختمان میشند درها را باز کنید باید بریم کمکشون. موزه باز شد و علی اکبر به خیابان پرتاب شد اما پیش از آنکه لبخند پیروزی روی لبهایشان بپشیند، یک بار دیگر گلوله ها با صدای گوشخراش روانه ی سیل جمعیت شد.مردمی که روی پله ها و پشت در شهربانی بودند روی زمین دراز کشیده و سینه آسفالت چسباندند. ،✨✨✨✨✨ دیگر خبری از صدای گلوله و هیاهوی مأموران مسلح نبود .کسانی که به ساختمان شهربانی راه پیدا کرده بودند ،پیروزمندانه در حال حمل اسلحه و ادوات دیگری که به غنیمت گرفته بودند ،تلاش می کردند تا از پنجره های اطراف ساختمان به زیر زمین بروند‌. روشنایی روز با دود لاستیک های به آتش کشیده شده سیاه و تیره شده بود .با رفتن آخرین آمبولانس حمل مجروحین، علی اکبر که از پسرانش بی‌خبر بود، ناامید راهی بیمارستان‌سعدی شد .شاید خبری از آنها بیابد. مردم به دنبال خبری از گمشده هایشان پشت میله‌های در بیمارستان تجمع کرده بودند .مردی پرسید: دنبال کسی می گردی؟ _بله دنبال پسرانم هاشم و مهران اعتمادی! _برو اونجا اسم زخمی‌ها و کشته‌ها را زدن به دیوار! با گام های لرزان به سمت دیواری که مردم تجمع کرده بودند رفت .چند بار با عجله اسامی را خواند ولی اثری از نام فرزندانش ندید. آرام برگشت. دوباره به سوی شهربانی به راه افتاد .اطراف شهربانی هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت .حالا مردم بی هیچ ترس و دلهره فارغ از حرکت تانک ها آزادانه داخل ساختمان رفت و آمد می‌کردند و غنایم را با خود می بردند. ناگهان با دیدن یک چهره آشنا جلوتر رفت و به درشهربانی زل زد. جوانی که صورتش مثل سیاه پوست ها تیره بود و جعبه زیربغل داشت. لبخند زنان به طرفش می رفت. میان صورتش تنها دو چشم درخشنده و یک ردیف دندان سفید دیده می‌شد، یک راست به طرف آمد و گفت:« سلام بابا !چطوری؟» _تویی هاشم؟! _پس می خواستی کی باشه؟! خب معلومه ک منم! علی اکبر اورا در آغوش کشید و بوسید. _«شکر خدا که سالمی !پس برادرت کو؟!» _اونم حالش خوبه !چند دقیقه پیش همین جا بود .فکر کنم با یکی از آمبولانس‌ها اسلحه ها رو برده ..! _کجا بودی پدر صلواتی؟! من تمام شهر را دنبال شما دوتا گشتم. صورتت را اینطور سیاه‌شده؟! اینا چیه دستته؟؟ _یکی یکی بابا جون! اول آن که توی زیرزمین شهربانی بودم. سیاهی صورت هم به خاطر دود آتیشه. تمام سند ها را آتش زده بودند .اینها هم که میبینی فشنگه.! فشنگ کلت!اینا رو باید خارج می کردم تا توی آتیش منفجر نشه!تحویل میدم به این آمبولانس .دارند اسلحه ها را جمع میکنند. هر دو شانه به شانه از میان دود و آتش و ازدحام به سوی خانه به راه افتاد. ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !! کسی می‌گوید«« بچه ها بیاین بکشیم جلو.عراقی‌ها دارند اشتباهی آسمون و درو میکنن!» علیرضا تشر می زند:« نه برادر من! احتیاط کنید !که این تیربار داره کلک مو نمیزنه» و رگباری می‌گیرد به طرف هلالی ها. نوار فشنگ ها به آخر می‌رسد مکث می‌کند و می‌گوید: «هیچ که فعلاً جلوتر نره!اون  تیربار میخواد وانمود کنه که مکان ما را بلد نیست و بی هدف تیر میزنه. اما اینطور نیست دو تا تیر بار دیگرشان دارند ما را می‌زنن» یکی می‌گوید:« برادر هاشم نژاد درست میگه !صدای وینگ های تیرها را مگه نمی شنوین» و از پشت می افتد .انگار باید همین یک جمله را می‌گفت و از دنیا می رفت. دندانهای علیرضا از خشم روی هم ساییده می شود .نوار دیگری را جا می‌زند و تیربار را از زمین بلند می کند .پشت یک یا زهرا از شعله پوش تیربار آتش فواره میکشد. صدای الله اکبر دور و بری ها بالا می گیرد. خمپاره است و تیر و ترکش و فواره آب و ناله و الله اکبر و جعلنا.. یکی خمپاره زمانی است و بالای سرشان منفجر می شود .بعدی سوت می کشد و گومب روی خاکریز دولاغ می کند. هنوز دست رزمنده کنار دستی علیرضا دو طرف گوشش است که سومی توی نهر می‌خورد و فواره های آب عین توی پارک ها بالا می رود .ناله ای به گوش می رسد. از فواره آب خبری نیست. نوبت می رسد به خمپاره زمانی. تا کسی بخواهد منتظرش بماند پشنگه های فواره آب روی تنش ریخته است .عراقی ها بی اندازه اما دقیق می زنند. دست دو طرف گوش گرفتن و با هر خمپاره‌ای دراز کشیدن بی فایده است. یکی دوتا که نمی زنند. کار هر لحظه سخت تر می شود.کمتر از چند دقیقه گروهان خلوت می شود .ناله مجروح ها بالا گرفته. افراد یکی یکی به زمین می‌افتند. یا حسین زخمی‌ها مثل صدای الله اکبر ها بلند است .آن طرف علیرضا فرمانده دسته دو را می بیند که دو نیم شده است. داد و فریاد معاون گروهان بعد از آن شروع می شود .مادر مادر می‌گوید و از درد به خود می پیچد. معاون دسته یک سرش داد می زند. «چرا روحیه بچه ها را خراب میکنی؟!!» هنوز حرفش تمام نشده که خودش پرت می شود توی نهر. فریادش از فریاد معاون گروهان بلندتر است. _بچه ها و جعلنا بگید. نترسید که خدا با ماست. بچه ها تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. تو والفجر ۸ ترکش خورد نزدیکه قلبم ولی زنده در رفتم. علیرضا صاحب این صدا را نمی شناسد و فقط می بیند که در زیر سوسوی منور خوشه ای یکریز می گوید و قبضه خمپاره اندازه ۶۰ را راه می‌اندازد .علیرضا نتوانست تاب بیاورد تیربار را گذاشت و دو قدم به او نزدیک شد. دستش که به شانه اش رسید جوان برگشت و تو صورت علیرضا خیره شد. علیرضا می پرسد: اسمت چیه؟ _باقر شاپورجانی! شما برادر هاشم نژاد مگه نیستین؟! _بله خودم هستم. خدا یارت باشه .بگو! بازم به بچه ها روحیه بده. _ناسلامتی تو آموزش مربی مخابراتمون بودی ها.. علیرضا پیشانیش را می بوسد و می گوید :بگو بازم بگو به این چندتای باقی مونده روحیه بده! خدا یارت باشه. و برمی گردد پیش قبضه تیربار. انگشتش به ماشه تیربار نرسیده که قبضه شاهپور جانی هم تاپ شلیک می‌کند .علیرضا تکبیری می گوید و خلاصی ماشه را می‌گیرد. باقر می‌گوید: نترسید نترسید که الان مثل موش فراری شون نمیدیم. و گلوله بعدی را توی حلق خمپاره انداز رها می کند و شلیک می‌شود. صدای الله اکبر بالا می‌گیرد و با داد و فریاد حسین، علیرضا دست از کار می کشد.اسماعیلی یا خدا یا خدا می‌گوید و طلب آرپیجی می‌کند .علیرضا میپرد روی آرپی‌جی که کنار جنازه شهید افتاده بهار یک موشک روی آن سوار می کند. _کجا رو میخوای بزنی؟ حسین انگار که باورش نشده با درد نگاهش می کند و می گوید: بده خودم برم بزنمش؟ علیرضا داد می زند :«حسین چه وقت تعارفه!! بگو کجاین این تیربار لعنتی؟! اسماعیلی دو قدم از سینه خاکریز بالا می‌رود و می‌گوید: «اوناهاش ولی از این جا نمیشه شلیک کرد» علیرضا خیز بر می‌دارد پشت خاکریز و در دود و دولاغ ناپدید می شود. اسماعیلی فریاد می زند:« خدایا خودت کمکش کن.» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * هوای سرد و زمستانی کوهستان باعث شد که تصمیم بگیرند در برگشت برای بچه‌های روستایی فکری کنند .شب جوان‌های روستا به اتاق آقای خرمدل آمدند و با هم آشنا شدند و از همان شب در روستا نگهبان گذاشتند تا اگر دزدی آمد برخورد کنند. قرار شد از فردا کار مبارزه با خان را به طور جدی پیگیری کنند. آقای خرمدل به قلعه برود و با خان در مورد زمین برای مدرسه جدید روستا صحبت کند. فردا چاشت آقای خرمدل راهی قلعه شد و جوان ها را به عبدالعلی سپرد و گفت: آقای ناظم پور شما مواظب باش که این جوانان کنترل شان را از دست ندهند .همین جا پشت در قلعه منتظر بمونید اگر تا ۲۰ دقیقه دیگر برنگشتم به قلعه بریزید. آقای خرم دل بسم الله گویان وارد قلعه شد و طولی نکشید که برگشت اخم هایش در هم بود گفت: خان قبول نکرد که زمین برای ساخت مدرسه بدهد و توهین هم کرد و گفت ول کنین پاپتی ها سواد میخوان چیکار ؟بزار برن دنبال خرچرونی خودشون .فکر خودت باش کلاهت رو بگیر که باد نبره .هر چقدر زمین بخوای بهت میدم اما برای مدرسه نمیدم .زمین مال منه اگر کسی زمین خواست باید از من بخرد ‌هرچی گفتم آخه خان تو بزرگترین آبادی هستی .گفت: اگر بزرگتر هستم حرف همینه که گفتم .به تو هم نصیحت می کنم که دست از سر این پاپتی ها ورداری که برات فایده ای نداره بیا من هر جایی گودزاغ که بخوای به تو زمین میدم بهترین زمین اینجا مال تو» وقتی حرفه‌ای خان به گوش جوان‌های ده رسید خونشان به جوش آمد .اما آقای خرمدل و ناظم پور نبض شان را در دست گرفته و گفتند :بچه ها آرام باشید. الان وقتش نیست. شما باید به مردم بگید که خان چه گفته تا همه علیه خان بشن یه شب همه با هم بریزیم و حمله کنیم. با این قول و قرارها هرکس به سراغ کار خودش رفت و بچه ها با آقای خرم دل به مدرسه برگشتند و با کمک جوان‌های روستا بعد از ظهر را با سیمان کردن کف اتاق خرمدل و راه را بین ۲ تا کلاس سپری کردند. 🌿🌿🌿 با محکم تر شدن جلسات شبانه در اتاق آقای خرمدل نفرت از خان هم در بین جوانان ها بیشتر شد .شایعه زنجیر ۱۷ منی خان و چاهی که مخالفانش را در آن آویزان می‌کرد و رحیم نمونه‌های بسیار خوبی بود که در تحریک احساسات مردم تاثیر داشت. توهین جدید خان هم بنزینی بود که روی آتش احساسات روستاییان ریخته شد و شعله نفرت از آن در دل‌ها گر گرفت .مردم می‌گفتند شاه رفت خان هم باید برود. نقشه کار چیده شد با وجود عبدالعلی ،عبدالرحیم ،علی اصغر و محمدرضا آقای خرمدل احساس تنهایی نمی کرد. مردم و جوانان سراپا خشم عده هم به بودن آنها دلگرم بودند و کم کم مردم آماده شده بیل و کلنگ و چوب و چماق و میزان برای آتش زدن در قلعه جمع‌آوری شد. شب موعود با نزدیک شدن هوا، فریادهای الله اکبر و مرگ بر خوان از هر جای گود زاغ به گوش می‌رسید. سنگ هایی که به قلعه پرتاب می شود با چوب و چماق هایی که به در قلعه می‌خورد لرزه بر اندام خان انداخته بود.یک ساعت بعد مردم می‌خواستند از دیوارهای بلند قلعه بالا رفته و به خانه خانه هجوم ببرند اما آقای خرمدل اجازه نداد.بعد شایعه شد که خان از راه آب قلعه فرار کرده و آثار خروج شان را با چادر زنانه پیدا کردند که روی زمین افتاده بود و خیلی زود معلوم شد که فرار خان واقعیت دارد و خود را به منزل یکی از اقوام رسانده و با موتورسیکلت به میمند رفته است. شادی و خوشحالی مردم قابل گفتن نبود. یاد شادی مردم در روزی افتاده بودند که شاه از کشور رفته بود. عبدالعلی پیشنهاد داد که نماز شکر بخوانند. از امسال مردم می توانستند روی زمین خودشان کار کنند حالا می توانستند به کمک مردم و جهاد سازندگی به فکر ساختن مدرسه باشند. شبها دفتر و خودکاری بر می داشتند و نقشه مدرسه را روی کاغذ می کشیدند.رفت و آمد بچه ها هر هفته یکی دو روز از جهرم به گود زاغ ادامه داشت. جلسه شبها جلسه خوبی بود و بچه‌ها نسبت به وضعیت کشور و جهان اطلاعات خوبی به دست می آوردند و بعد تکلیفشان را بهتر می فهمیدند. ضد انقلاب در کردستان اقدامات تروریستی را شروع کرده و هر روز خبر سر بریدن پاسدارها به گوش می رسید. به طوری که کم کم به این نتیجه رسیدند که خودشان را معرفی کنند تا به کردستان اعزام شوند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این مدت را گیج نقاشی داداش اسماعیل بودم. بعضی از تصویر ها را نباید خیره شد که دور باشد محو باشد پشت‌ مه مقدس که جاهایی وقت‌هایی یاد و خاطره را برگرداند و به آن نگاهی چیزی که همیشه دیده شود با نگاه مدام دستمالی شود از چشم می‌افتد. عادت آدم است . نزدیک و دم دست که باشد هر چیز زیبایی و قدرش کم می شود . آقای یحیی که نحوه مرگش را برایم شکافت متهٔ داغ....... سینه !! آقا یحیی سرش را چرخاند و :((گفت ۴۵ دقیقه هست مزاحم این بنده خدا شدیم. اگه موافقی بریم یه ربع ساعتی دبستانش را هم ببینیم و ۱۱ باید برم مدرسه بچه م از اون ور هم جلسه دارم بعدش هم همینجوری گیرم تا ساعت 9/5شب.....)) پیرزن نوک موهای حنا زده اش را زیر روسری مشکی اش قایم کرد. شاید از قیافه های ما حساب برده بود یا نمی دانم شاید هم از تنهایی حوصله سر رفته بود یا به یکی از عزیزانش شباهت داشتم .که پرسید:کارتون تمام شد؟ _بااحازه رفع زحمت می کنیم. _ هرچی خاک اوشونه عمر شما باشه. این حرفا چیه منزل خودتونه...... به سلامت. دست و بازوی راست آقای یحیی روی دوشانه ام بود. _بفرموین بفرموین! میگن از دست راست. آخرین نگاهم را به کاشی ها انداختم. منظم و ردیف می رفتند جلو تا به دیوار میرسند.زودتراز آقای یحیی از خانه آمدم بیرون. دو تا پیرمرد با اورکت.های سبز نشسته بودند توی آفتاب تنبل ما را که دیدن گل از گلشان باز شد پیشانی آقا یحیی را بوسیدن و به من فقط گفتند(( سلام بابا جون)) از آدمهای قدیمی بازارچه فیل بودند از حرف‌هایشان فهمیدم که پسر یکی از آنها در جنگ شهید شده. _اصلاً دورش بد شده آدما قدیمی همشون رفتن. از اونا من موندم و ای جوونی که بغلت دستمه... هه.... هه.... هه.... آخی!.... خدا رحمت کنه منصورتونه..... حاج ابراهیم آقو چطورن.... از عجله که داشتم هیچ خوشش نمی آمد دوست داشت بشیند و حالا با آنها گپ بزند ولی خوب نوشابه ای را که پیرمرد می خواست برای من از مغازه کوچک بیاورد نخوردیم و راه افتادیم. گودی آسفالت ها پر شده بود از آب باران. از کناره ها با احتیاط می‌رفتیم. جاهایی سکه یا سر تپسی فرو بود در آسفالت. گریسهای روی آسفالت با قطرات شفاف باران لطافت لزجی را تشکیل داده بودند ادامه دارد.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *روایتی از محمدحسین فانیانی (همرزم شهید) در برابر حوادث و مشکلات همچون کوه مقاوم و صبور بود . اگر یکی از بچه ها بر سر مسئله ای ناراحت می‌شد یا مشکلی پیش می آمد ، با لبخند و خلوص نیت بهشان گوشزد می‌کرد و با رفتارش به آنها می‌فهماند که کارشان درست نبوده . از خودگذشتگی هایش را بارها دیده بودم به غذا و پوشاک اهمیت نمی داد . اگر توی جبهه لباس توزیع می کردند و می گفتیم لباست پاره شده ،عوض کن می‌گفت :« همین خوبه این چند صباح دیگه لباس را می خواهم چیکار !؟ بزارید این لباس هم رزمنده های دیگه باشه » لباس هایشان نم دار می کرد و زیر پتویش می گذاشت تا صاف و اتو کشیده شود . اگر غذا می‌آوردند و می‌گفتیم بیا از این غذا میل کن ، می‌گفت :« اول بزارید بچه ها بخورند اگه چیزی زیاد اومد چشم .» با ته مانده ی نان دور سفره خودش را سیر می کرد . در شناسایی ها ،لب و دهانش از بی آبی خشک می‌شد و التهاب تشنگی از چهره‌اش نمایان می‌شد ولی قطره آب نمی خورد تا آب را به دیگران ببخشد . جلال قدرت بدنی خوبی داشت . همیشه داوطلب انجام ماموریتهای سخت بود . در شناسایی های مشکل و پیچیده از وجودش بهره می بردند .اگر نگهبانی دچار مشکل یا بیماری می شد می گفت :برو استراحت کن خودم به جایت نگهبانی میدم. به کسانی که از خودش بزرگتر بودند خیلی احترام می گذاشت حتی اگر نیروی زیر دستش بود. گزارش بچه ها را به حالت خاص و دقیق گوش می‌داد و از آنها پشتیبانی می‌کرد.اگر هم اطلاعات مهمی به دست می‌آوردیم همانجا سجده و نماز شکر به جا می‌آورد . همیشه با متانت صحبت می کرد . آنقدر کلامش دلنشین بود که دوست داشتم ساعتها با او حرف بزنم. اگر شبی پیش مان نبود انگار چیزی از دست داده بودیم و لحظه به لحظه چشم به راهش بودیم ‌. همیشه صحبت از ازدواج که میشد شوخی اش گل میکرد . _اینقدر توی جبهه می مانم تا با حوریه بهشتی ازدواج کنم . هر دو از دانشگاه و تحصیل علم حرفی به میان می‌آمد می‌گفت: چه دانشگاهی به بزرگتر از اینجا ! اینجا هم دانشگاه اسلام از هم مکتب امام صادق و هم دانشگاه خدمت به نظام و مردم . در این دانشگاه انسان تربیت میشه .غیر از جبهه کجا دیده اید که دانشجویانش پزشک ، فقیه ، عالم و آگاه به مسائل اجتماعی و از همه اقشار جامعه باشد ؟در این دانشگاه انسان زندگی کردن با همنوعان ایثار و پایداری را یاد می گیرد . در مرحله دوم عملیات فتح المبین صبح پس از اقامه نماز مخور شوش شدیم . سر تا پای بچه ها مملو از نشاط جرأت و جسارت بود. گردان پشت خاکریز مستقر شد. دور هم مشغول صرف صبحانه شدیم . هنوز لقمه اول از گلومون پایین نرفته بود به یکباره خمپاره زوزه کشان خورد وسط جمع . بچه ها از زمین کنده شدن سراپای خون پاشیده بود صدای ناله توی گوشم پیچید عده ای شهید شدند و عده‌ای مجروح .باید سریع شهدا و مجروحین را به عقب منتقل می‌کردیم . چشمم به جلال افتاد که لنگ لنگان داشت کمک می کرد پای راستش ترکش خورده بود. _متوجه نیستی که داره ازت خوشم میاد چرا نمیری عقب؟! انگار گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. با هر مشقتی بود شهدا و مجروحین را فرستادیم عقب . آخرین کسی که رفت عقب جلال بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** 🎤 به روایت علیرضا ارزی مرداد شصت و یک بود که وارد واحد اطلاعات تیپ امام سجاد شدم . فرمانده اطلاعات کریم شایق بود.  همان روز اول یک صحبت مفصلی با ما داشت. خیلی تاکید کرد کسانی که وارد اطلاعات می شوند باید اول عکس و مشخصات خود را برای بحث شهادت شان تحویل واحد تعاون بدهند . یعنی از همان بدو ورود جور وانمود شد که هرکس فکر خودش را بکند . از جمله کسانی که اسم نوشتن من بودم و هاشم شیخی و کاظم دقیقی که هاشم از ما جوان تر بود ۱۵ تا ۱۶ نشان می داد خیلی جسور و پرتحرک بود. کریم شایق خودش بحث قطب نما را با ما کار کرد .یک بحث تخصصی پیچیده‌ای دارد منتهی چون فرصت زیادی نبود کریم شایق در کمتر از نیم ساعت مشخصه های قطب نما را برای ما گفت که مثلاً این صفحه است و با این نقشه ها را می شمارند و این یکی شکاف نشانه گیری است ..در همین حد برای ما گفت و بعد ما خودمان رفتیم روی قطب نما کار کردیم. همان ابتدا نبوغ هاشم را می‌دیدم .اهل تجزیه و تحلیل بود و هوش بسیار بالایی داشت و کار اطلاعات هم که خیلی به هوش وابسته است. دو سه شب به  شناسایی را تمرین کردیم.  توی همین بحث آموزش نحوه عبور از میدان مین را هم کار می‌کردیم . در یک مورد یک مین والمری را از قبل  تله کرده بودند کاش می دانست و ما خبر نداشتیم.یک وقت ما دیدم هاشم روی خاکا پا می‌کشد و بعد صدای تقه مین والمری را شنیدیم. هاشم با عجله گفت :بچه ها دراز بکشید. دراز کشیدیم .هاشم‌ زد زیر خنده و گفت : ترسید چاشنی جنگی نداشت.در واقع ما را سر کار گذاشته بود. اولین موردی که با هاشم رفتیم شناسایی نزدیک پاسگاه زید بود. زمانی که رسیدیم به خط دشمن سخت در تکاپو بودند و داشتند خطوط پدافندی خود را ترمیم می کردند ‌. ما در شب با یک دشمن پرده را با پایه کار مواجه شدیم. دستگاه آورده بودند و مرتب تلاش می‌کردند تا خاکریزها و سنگرهای خود را بازسازی کنند. در همان شناسایی بود که به بعد شهادت هاشم پی بردیم .ما که تا حالا از این جور کارها نکرده بودیم. کار شناسایی آنها در مراحل اولیه خیلی سخت و شکننده بود. حامد هاشم از همان ابتدا نشان داد که جرأت و جسارت مثال‌زدنی دارد. برخوردمان با یک تیم گشتی از برادران ارتش خیلی جالب بود. ما ابتدا فکر کردیم باید عراقی باشند.هاشم سماجت کرد که بیاید دستگیرشان کنیم. من با او اختلاف  پیدا کردم که کار ما درگیر شدن نیست و نباید ردپایی از خود به جا بگذاریم. اما شما همچنان اصرار داشت دستگیرشان کنیم و اگر نشد درگیر شویم. در نهایت کوتاه آمد و همچنان این افراد را می دیدیم که توی تاریکی به طرفمان می‌آمدند. دو تیم شدیم در دو طرف مغازه گرفتیم تا مثلاً عراقی ها بین ما رد شوند. وقتی که نزدیک شدن متوجه شدیم برادران ارتشی خودمان هستند. اذان مغرب به بعد من بیشتر در کار ستادی اطلاعات مشغول بودم و کمتر باهاشون ارتباط داشتم.آنها می رفتند ولی بحث شناسایی کار می‌کردند و گزارشات را برای ما می آوردند. هر گروه شناسایی که در جایی به مانع بر می‌خورد .هاشم .وارد کار می‌شد و گره را باز می‌کرد. مثلاً هر صبح گزارش کارگروه‌های شناسایی را میگرفتم.این که چند قدم در خاک دشمن نفوذ کردند و آن چه بوده میدان مین و محل استقرار تیربارها و از این موارد .. برخی مواقع مواجه می‌شدیم با گروهی که به خاطر صعب العبور بودن محور نتوانسته بود نفوذ کند و از آن محور سر در بیاورد. اینجا بود که هاشم راست می زدند و او بود که را باز می‌کرد.  نشد توی کارش نبود .اگر یک شب موفق نمی شد آنقدر سماجت می کرد تا بالاخره به هدفش برسد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . 🎤 به روایت اسدالله پناهنده منطقه آلوده بود به ستون پنجم و منافقین و جاسوس های معاند ای که کینه شتر ایشان تمام شدنی نبود ‌. آن هم توی لباس های مختلف،مثلاً چوپان این بود که زیر شال و کلاه شبی سیمی قایم نکرده باشد،یا زیر شکم یکی از گوسفند هایش گیرنده های حساسی نبسته باشد! برای همین هم هواپیماها مرتب مقر گردان را بمباران می کردند. تدبیر صحیح فرمانده این بود که نیروها در دره های اطراف مستقر شوند تا شر هواپیما ها حاکم شود و الحق فکر به جایی بود. آمده بودیم دهلران برای والفجر مقدماتی،یعنی همین منطقه‌ای که می‌گویم آلوده بود و هواپیماها بودند و یک وضع خاصی،قشنگ و دلهره آور. قبلش هم خرمشهر بودیم و خط پدافندی زبیدات، حدود دو ماه از وقتی که تیپ فاطمه الزهرا تشکیل شده بود که بچه های کازرون و نورآباد و بوشهر بودند. گردان بچه‌های کازرون هم که ما باشیم فرمانده‌اش باقر سلیمانی بود البته به قول بچه ها خورزو! قبل از عملیات یک مانور سه روزه انجام شد تا بچه‌ها با آمادگی بیشتری عمل کنند. مسئول گردان جلسه گرفتند خود شهید باقر با برادر ماندنی بود که در همین قضیه شهید شد و یکی دو تا از فرماندهان دیگر که بچه یاسوج و بوشهر بودند و این جلسه تا ساعت یک نصف شب طول کشید . دیر وقت بود که بقیه برگردند به مقرهایشان،در همان سنگر کوچک باقر ، که مقر فرماندهی گردان حضرت زینب بود ،جفت جفت هم خوابیدن تا روز بروند سراغ گردان هایشان. هنوز چشم ها گرم نشده بود که خش خش پای از بیرون سنگر به گوش آمد،شبحی سایه بار در تاریکی شب حرکت می‌کرد دستش را مشت کرده بود اطراف را هم می پایید،پاورچین به سنگر نزدیک می‌شد اما زمین سنگلاخ بود و بعضی سر و صداها ناخواسته. شبح به در سنگر رسید . با دست چپ حلقه فلزی را از گلوله ای که در دست دیگرش بود جدا کرد و دور انداخت و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب کرد. موج انفجار در سنگر پیچید خاک زیادی از دیواره سنگر فروریخت. چیزی دیده نمی‌شد یکی دو نفر بیرون دویدند. گرد و خاک فرو نشست. بچه‌های سنگر بغلی با فانوس روشن به کمک آمدند، باقر پایین پای همه خوابیده بود به شدت زخمی شده بود،کف سنگر به اندازه گردی یک کلاه آهنی از خون خیس شده بود. فرمانده فقط دست به پهلویش گرفته بود و چیزی نمی‌گفت ناله هم نمی کرد .آمبولانس آژیر کشان دم در سنگر ایستاد و باقر راهی بیمارستان شد. یک هفته بعد برگشت رنگ و رویش سفید شده بود. ریشهای بورش را کوتاه کرده بود. یکی بچه‌ها را در بغل گرفت مرا نیز در بغل گرفت نم نم بارانی و شانه هایش فرو ریخت. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حبیب بعضی شب ها از پادگان می آید خانه. حمید نگران است. _مرخصی گرفتی؟! حبیب می خندد: «مرخصی کجا بود کاکو ؟! در رفتم!» حمید به لباس های او که خاکی شده اند و بعضی جاهاش سوراخ سوراخ و پاره از نگاه می‌کند. _لباست چرا اینطوری شده؟! حبیب اول طفره می رود: «هیچی همینطوری بس که شلخته ام!» حمید اصرار می کند: «راستش را بگو» حبیب دوباره می خندد: «موش خورده» حمید با کلافگی می‌گوید: «مسخره بازی در نیار» حبیب لحن معمولی و بی اعتنا می گیرد:«از مسیر بدی اومدم سیم خاردار هاش زیاد بود» چشمهای حمید گرد می شود: «از سیم خاردار فرار کردی؟» _از در اصلی جلوی دژبانی که نمیشه در رفت برادر من! حمید دلشوره می گیرد: «آخر سرت را به باد میدی!» حبیب روی شانه برادر می‌زند و به شوخی می‌گوید: «فدای سرت» حبیب یک چمدان پر از کتابهای مختلف دارد از آیت الله مطهری و دکتر شریعتی زیاد می‌خواند .یک جلد حلیة المتقین را هم به زحمت گیر آورده و بارها آن را خوانده است. شبهایی که از پادگان می‌گریزد یکسر به خانه می زند و زود می رود بیرون. مادر و بقیه خانواده که نمی‌دانند او از پادگان فرار می‌کند خوشحالند که در سربازی زیاد به حبیب سخت نمی گیرند و مدام مرخصی اش می دهند. مادر دستهایش را به آسمان می برد :«خدا به فرمانده آن طول عمر بده» حمید که همه چیز را میداند مدام حرص می خورد: «حالا کجا تشریف میبری؟!» _یه سری به بچه ها میزنم و میام. بچه هایی که حبیب می گوید همه شان از کسانی هستند که ساواک مثل سایه دنبالشان است. یک شب حمید اتفاقی کاغذهایی را که حبیب زیر لباسش جاسازی می کند می بیند: «اعلامیه؟!» حبیب حرفی نمی‌زند فقط نگاهش را به برادر می دوزد و بعد هم می رود. امشب خواب به چشم های حمید نمی‌آید. هرچند و هم طرفداره امام خمینی و نابودی رژیم شاهنشاهی است ،و گهگاهی به پنهانی اعلامیه دستش می‌رسد با اشتیاق آن را می خواند. اما برای حبیب خیلی نگران است. بعد از فوت پدرشان احساس می کند که مسئولیت سنگینی روی دوشش گذاشته شده و حس پدرانه ای نسبت به خواهر و برادرهایش دارد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی دریچه ای رو به ایمان' قسمت یازدهم.mp3
34.61M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد 🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد 📻فصل چهارم(دریچه ای رو به ایمان) و ابتدای فصل پنجم(تازه داماد در لباس رزم) ⏱مدت زمان 23:59 💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * انگار این بچه به دلش برات شده بود که رژیم سقوط می‌کنه.چون توی همه تظاهرات ها شرکت می کرد و شب ها هم کشیک بود و نگهبانی. اصلا شب و روز نداشت .از صبح میزد بیرون ،بعضی وقتا شب نمی اومد .گاهی هم تا سه روز پیدایش نمی شود و من خودم می رفتم توی خیابون از دور می دیدمش تا دلم آروم بشه. آن روز تا بلند شدم دیدم آماده شده و داره از در میره بیرون و دیگه صداش نزدم که برگرد صبحونه بخور. آخه گفتم درست نیست از راه برگرده. نزدیکای ظهر داشتم توی حیاط لباس می شستم که با صدای در به خودم اومدم. _فاطمه مادر جان ببین کیه در میزند منتظر بودم فاطمه در را باز کند و همین طور که پای تجدید لباس نشسته بودم به در نگاه میکردم .همین که در رو باز کرد زن همسایه در را هل داد و داخل  آمد طوری که فاطمه همراه در به دیوار خورد. _بفرمایید مامان مجید خوش اومدید. از پای تشت لباسها  بلند شدم. _چه سلامی؟ چه علیکی! تا بچه ام را به کشتن ندید دست بردار نیستید! _چی شده خانم؟ خدا نکنه! _این غلام  شما چی میگه که دست از سر بچه من برنمیداره؟! _مامان مجید بیا بریم داخل ناراحت نباش. فاطمه جان آب خنک بیار مامان مجید بخوره حالش جا بیاد. _نمیخوام خانوم ! آب می خوام چیکار؟! دستش را گرفتم و به زور آوردمش داخل . _شما حالا یه دقیقه بشین الان عصبانی هستی. میدونستم چی شده لازم نبود مامان مجید توضیح بده. مال خودم رو زدم به ندونستن، آخه یه بار دیگه هم اومده بود دعوا. به زودی نشاندمت با یک لیوان آب دادم دستش. آتیش از سرش بالا زده بود. همین که آب را خورد انگار آتش خاموش شد. _خب حالا بگو ببینم چی شده؟ _مامان غلام، بچه تو نترسه! خودش بره چیکار داره بچه منو با خودش میبره ؟بچه شما اگه بگیرنش جون و جثه کتک خوردن و داره مثل مجید من که نیست. این را به خاطر هیکل درشت غلام می گفت که دست ساواک ها هم می افتاد توان کتک خوردن داشت. راست می گفت. ماشالا غلام تنومند بود و جثه درشتی داشت. _شما که میدونی من هم یه دونه پسر را بیشتر ندارم اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد من با اینستا‌دختر چه خاکی بر سرم بریزم توی این شهر غریب. باباشم که میدونی ۶ ماه به یکسال اینجا نیست.جون ما به مجید بنده هست. تو رو خدا به بچه ات بگو مجید من را با خودش نبره .بچه شما اصلاً ترس حالیش نیست. همینطور حرف می‌زند و گریه میکرد و درد دل میکرد.حالا خوبه این دفعه گفت بچه ات شجاعه.دفعه قبل که اومده بود دعوا، می گفت که غلامت آمریکایی هست! این را به خاطر یک کاپشن جیری که تن غلامعلی بود می گفت.من می خندیدم و می گفتم :غلام جسوره ولی آمریکایی نیست. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. مرد کنار کامیون ایستاده و مشغول صحبت کردن با جوانی شد که زیر پیراهن سفیدی به تن داشت ،چفیه ای دور سرش پیچیده بود و جعبه های مهمات را از کامیون پیاده می‌کرد. سرهنگ با ناراحتی همان جا ایستاد: «معلوم نیست تا کی باید منتظر بمونم تا فرمانده شان را پیدا کنن» جوان جعبه مهمات را از زمین گذاشت و او را دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او آمدند. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت عرق پیشانی اش را با آستین گرفت و منتظر ماند. جوان روبه‌روی او ایستاد: _سلام جناب سرهنگ خوش اومدین بفرمایید. _سلام خسته نباشید من با آقای آذرپیکان کار داشتم. _بله بفرمایید _کجا هستند از کدوم طرف باید برم؟ _من در خدمتتون هستم امرتون را بفرمایید. _معذرت می خوام باید مستقیماً با خودشون حرف بزنم. مرد میانسال لبخند زد و حرف او را برید. _آقای آذرپیکان ایشان هستند. سرهنگ با تعجب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمات کنار کامیون انداخت. _شما هستین؟! _بله خودم هستم راحت باشید امرتون چیه؟ سرهنگ لحظه با توجه به او خیره شد هنوز گیج و مردد بود و نمی‌دانست چه بگوید. یک بار کلاهش را بر سر گذاشته باشه هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذاشت. _خیلی معذرت می خوام ولی حقیقت انتظار نداشتم. و دوباره نگاهش را به سمت جعبه های مهمات کنار کامیون دوخت. حاج حجت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد. _به هرحال من آذر پیکانم سرهنگ دست او را فشرد. _خیلی از دیدنتون خوشحالم. _من‌هم همین‌طور بفرمایید آنجا توی سایه. مرد رفتن شانه به شانه ی آنها را دنبال کرد خندید و سری تکان داد و به سمت کامیون به راه افتاد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. ⁦او به محض صدور فرمان مهم حضرت امام در مورد قضایای کردستان،داوطلبان راهی شد و به مدد مردم مظلوم کرد شتافت.اگرچه پذیرفتن این موضوع برای من که شدیداً به او وابسته بودم گران آمد اما به خاطر او تحمل کردم.به او اعتماد داشتم و می‌دانستم همیشه بهترین راه را انتخاب میکند. از کردستان که برگشت در سپاه شیراز به کارش ادامه داد تا این که جنگ شروع شد. مهدی درنگ نکرد و در سومین روز تجاوز عراق به جبهه رفت. تصور می کردم که پس از مدتی باز می گردد و حضور او در جبهه مانند کردستان کوتاه و زودگذر است. اما اشتباه می کردم.او سرشار از نور شده و بوی زندگی اش را تازه آغاز کرده بود سرود لبیک و بتاش و شوق سفر در سینه. دو سال گذشت و ما صاحب دو فرزند شدیم. حاجی گاه گاهی به شیراز می آمد.برای راحتی ما تلاش می کرد و دوباره راهی جبهه می شد .تا اینکه در اهواز خانه ای اجاره کرد و به آنجا رفتیم. در آن شهر از نظر مادی و امکانات زندگی با مشکلات زیادی روبرو بودیم .شهر به خاطر جنگ مخاطره آمیز بود و ما خیلی از سختی ها با وجود حاجی به آرامش و اطمینان تبدیل می شد . بچه ها پدرشان را می دیدند آرام می گرفتند .روح قدسی حاجی و رفتار متین او مدت ها من و بچه ها را سرحال نگه می داشت . یک بار که برای انجام کاری به اهواز آمده بود ،سری هم به خانه زد . بچه ها از او خواستند ما را به گردش در شهر ببرد .در پارک بودیم که حمله هوایی آغاز شد .صدای وحشتناک هواپیماهای دشمن و ضد هوایی هوایی که از شهر محافظت می کردند ، موجب ترس و وحشت بچه ها شده بود .فاطمه دختر کوچکم که از این صداها ترسیده بود ،فریاد زد و در بغل پدرش پنهان شد .حاجی او را در آغوش کشید و فشرد و آرام آرام نجوا کرد که :«ما این مشکلات را تحمل می کنیم تا اسلام مورد تجاوز قرار نگیرد» شاید کمی تعجب کنید .اما فاطمه با اینکه کوچک بود دیگر ترس به سراغش نیامد و در بمبارانهای بعدی از صدای انفجار وحشتی نداشت. یک مرتبه هم به اتفاق خانواده شهید کدخدا که در همسایگی ما بودند به مناطق مخروبه جنگی اطراف اهواز رفتیم. در آنجا خاکریز بود و تعدادی تانک سوخته عراقی. جایی را به ما نشان داد که محل شهادت یکی از دوستانش بود. سمیه و میثم را روی خاکریز نشاند و عکس گرفت. خوب یادم هست وقتی عکس گرفت و گفت: «می خواهم این لحظه و این جاها در ذهن بچه‌ها به یادگار بماند و وقتی بزرگ شدند یادشان بماند و هرگز دست از اسلام برندارند» بعد خندید وگفت: «حتماً به آنها بگویید این عکس‌ها را پدرتان گرفته و سفارش کرده که او را فراموش نکنید» دارد 🍃🌷🍃🌷 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دایی نیز فراموش نشده است .آماده است که کوبه ی در می نالد. خواهر زاده ها با احترام خاصی سلام می کنند و احوالپرسی .دایی که در ماشین قرار می گیرد ،با جعفر آقا حال و احوال می کند .جعفر آقا ژست فرماندهی گرفته و شق روی صندلی جلو نشسته است. اما بر خلاف ظاهر هستش دل مهربانی دارد و افتخارش این است که هیچوقت دیرتر از آفتاب بیدار نشده است و این تکلیف را بر همه ی بچه ها فرض کرده است که هر طور شده نماز صبحش آن را بخوانند . این را شاپور خیلی خوب می داند ، که به قول خودش خیلی اهل جانماز آب کشیدن نبوده و نیست و گهگاه اگر توانسته ، در عالم بچگی از این تکلیف پدر طفره رفته است . زمان غیرمعمولی است برای سفر ،اما هوا خوب است . هنوز یک دهه بیشتر از پاییز نگذشته است و تقویم سال پنجاه و سه تا نیمه ورق خورده است .گشت و گذار تهران بدک نیست. اگر آدم کار خاصی هم نداشته باشد بهتر می تواند ببیند ،دقت کند ، حواسش به مردم و خیابانها باشد و با دیدن خوراکی های جور وا جور که در ذایقه به آدم فریاد می شوند ، زبان در دهان آب افتاده بگرداند و نیم نگاهی در هراس پدر و برادر بزرگتر  که سخت متشرع است به سر در سینماها بیندازد .بعد هم مرکب را زین و بنزین کنند و برگردند. اصفهان و شهرضا را پشت سر می گذارند و می رسند به دو راهی دم غروب و راهی را که ادامه می دهند به شیراز نمی رسد . به سمیرم شاید . ناگهان آسفالت خشک و نازک به پایان می رسد بی هیچ علامتی که کنار جاده باشد .جاده ی خاکی مرکز رهوار را تقلا می کشاند .فرمان از دست راننده خارج می شود .تلوتلو می خورد .در باز می شود و کلاه دوری تا مسافتی قل می خورد و آرام می گیرد .بعد از آرام گرفتن ماشین ،مهدی و دایی و جعفر آقا را در می یابند. شاپور هرم ملایم و سرازیر را که روی شقیقه اشحس کرد ، سرگیجه اش تمام شد.جعفر آقا بی هوش است .درست مماس با ستون فقرات درز کت دریده است و خون بیرون زده است .بدن حرکت ندارد ، اما آمیخته باناله، که البته و هم دایی و مهدی است ، به سختی نفس می کشد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤برگرفته از خاطرات رسول قائدشرفی و محمدرضا اوجی کاغذ و قلم کنار دستم بود. بغل پنجره ایستاده بودم به ماشین ها و عابرانی که از خیابان رد می شدند نگاه میکرد. ضبط صوت را روشن کردم و از پنجره به آسمان خیره شدم. نگاهم بی اختیار به طرف تابلوی آویزان شده بر روی دیوار چرخید .کلماتی که در عین سادگی دنیای معنی را به ذهنم وارد میکرد :«پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست» با شنیدن اولین جملاتی که از ضبط صوت پخش شد تمام تصاویر روبرویم محو شدند.. _چرا باید اینجوری بشه با که بچه ها من خیلی خوب کار کردند. چرا نباید تمامش بکنیم؟! گفتنش :«سید! حالا چه موقع این حرف هانیست ما مامور انجام تکلیفیم. نتیجه اش به ما مربوط نمیشه. گفتن برگردیم ما هم برمی گردیم» آخرین نفراتی بودند که باید عقب می بردیم. ۱۲ نفری می شدند با لباس‌های غواصی که سرتاپاشون گلی و خیس بود .هوا هم خیلی سرد .همشون ناراحت بودند‌ از اذان صبح مشغول برگرداندن نیروها بودیم. دیگر هوا داشت روشن میشد. بچه ها عقب ماشین که سوار شدن دندان هاشون از شدت سرما به هم می‌خورد میخواستم راه بیفتیم که یکی از بچه‌های بسیج گفت تا نمازشون خونه حرکت نمیکند.با اشاره سید منتظر شدیم تا نمازش را بخونه. اسلحه هاش رو توی همون گل ها و زد و زمین گذاشت و الله اکبر گفت. آرامش آن جوان بسیجی و دلهره خودم هیچ وقت یادم نمیره. نمازش که تمام شد ،سجده کرد و های زد زیر گریه. چون نمیتونست برگرده .حق هم داشت .جنازه خیلی از دوستانشون اون طرف بود‌ هرجوری بود با سید بلندش کردیم و راه افتادیم .روی صورت پر از گلش فقط دوتا رد اشک معلوم بود. توی راه برگشتن سید اصلا انگار توی این دنیا نبود ،حتی یک کلمه هم حرف نزدیم رساندیم حرکت کردیم. ساعت حدود ۴ بعد از ظهر بود مقره تاکتیکی ،گوشه‌ای کز کرده بودم و آسمان را نگاه می کردم اونقدر توی خودم بودم که نزدیک شدنش را حس نکردم دستش رو روی شونه ام گذاشت به خودم اومدم. لباس را عوض کرده بود انگار حمام رفته بود. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا. یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅 یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم. حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید : «ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم. با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.» حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم. _عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن. _والله از همان اول که دیدمشان بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونه‌هایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام مرا گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم. «شفاعت مرا نزد خداوند بکنید ‌برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله» و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید. حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹پشت پا به فوتبال و همه چیز! در ایام نوجوانی، یک روز توی حیاط خانه یک توپ پلاستیکی کاشت جلوی من و گفت:《وایستا،می خوام دریبل بزنم.》گفتم:《بزن ببینیم!》ایستادم و به راحتی دریبلم زد. گفت:《دوباره》و دوباره ایستادم جلوش و دریبل خوردم. توپ را برداشت زد زیر بغلش و گفت:《این دریبل مال زین الدین زیدان بود!》بعد گفت:《زیدان دو سه تا حرکت دیگر هم دارد.》و گفت بیاستم تا نشانم بدهد. سه تا تکنیک عجیب و غریب زد که من واقعا نتوانستم کاری بکنم و فقط ایستادم و تماشا کردم. آن موقع ها فوتبال عشقش بود. با بچه های پایگاه می رفت زمین چمن بیمارستان شهدا تمرین می کرد. معلوماتش درباره ی دنیای فوتبال خوب بود. همه ی اخبار فوتبالیست های داخلی و خارجی را دنبال می کرد. بارها شده بود که از درس و مدرسه بزند و برود دیدن بازیکن ها و مربی تیم هایی که به تبریز آمده بودند. خاطرم هست از منصور پورحیدری امضا گرقته بود و با بعضی بازیکن های محبوبش عکس یادگاری داشت. یادم هست روزی که یکی از بازیکن های تیم محبوبش از ایران رفت، گریه کرد. حتی پیراهن مشکی پوشید! نامه ی اعتراضی و پر احساسی هم برای آن بازیکن نوشته بود که بعدا پاره اش کرد. آن روزها آن قدر غرق فوتبال بود که درسش به طور کامل به حاشیه رفته بود؛ جوری که حتی در امتحانات خرداد لطمه ی جدی خورد. محمدرضا اما وقتی رفت سپاه، فوتبال به یک باره چنان از زندگی اش محو شد که انگار قبل از آن هیچ علاقه ای به این ورزش نداشت. بعد از آن، من یک بار ندیدم و نشنیدم که فوتبال تماشا کند یا اسمی از بازیکن یا تیمی بیاورد. از روزی که رفت سپاه، همه جوره دگرگون شد. به جرئت می گویم که همه ی تعلقات و علایقش محو شد. سپاه برای محمودرضا نقطه ی عطف بود. محمودرضای قبل از سپاه با محمودرضای بعد از سپاه متفاوت است. خیلی چیزهای حتی مباح را هم به راحتی بوسید و گذاشت کنار. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همان شب در مسجد غلام علی و دوستانش تصمیم گرفتند گروهی برای محافظت از محله ها داشته باشند. آنها با حرف که داشتند یا به غنیمت گرفته بودند تا صبح در خیابان‌ها نگهبانی دادند. همه آمده بودند حتی جمال جوانمردی هم با آن بازی شکسته آمد تا از بقیه عقب نماند. نیمه های شب اتومبیلی به آنها نزدیک می‌شد هوا سرد بود آنها در حلبی خالی آتش روشن کرده بودند نور اتومبیل بر در و دیوار لغزید و بالا اومده ایستاد و داد زد.:«ایست» در چند متری شان آرام گرفت. چراغ هایش اما هنوز روشن بود نمیشد سرنشینانش را تشخیص داد. چند لحظه بعد در باز شد و مرد روحانی که چهل و چند ساله به نظر می‌رسید به سمتشان رفت و گفت:«سلام خدا قوت» _سلام حاج آقا _خسته نباشید _ممنون حاج آقا روحانی عمامه مشکی اش را کمی جابجا کرد و گفت: از بچه‌های کدوم مسجدین؟! _مسجد شازده قاسم. رو به جمال کرد و پرسید: دستت اذیتت نمیکنه؟؟ جمال خنده گفت این که چیزی نیست حاج آقا اگه گردن هم شکسته بودی میومدم نگهبانی می‌دادم. به تدریج بعد از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غلامعلی به همراه چند نفر از دوستانش به عضویت این نهاد انقلابی در آمدند. _مگه ارتش نیست _هست ولی ضعیف شده. ما نیاز به نیروی مردمی داریم.. هستی یا نه اگه هستی یا علی بگو! همان دوستای تازه پیدا کرد که هر کدام است که الگوی اخلاق و جوانمردی بودند نمونه اش ،محمدرضا حقیقی، مرتضی جاویدی ،حسن حق نگهدار و یا محمد اسلامی نسب. شما که دارید این کتاب را می خوانید با شما هستم بگذارید خاطره برایتان تعریف کنم تا بهتر غلامعلی دست بالا را بشناسید. اوایل جنگ مدتی بود که باید آماده می‌شدیم برای عملیات والفجر ۱. شب از نیمه گذشته بود و من هنوز با چشمانی باز زیر پتو مچاله بودم .دست چپم کرخت شده بود نه از سرما،بلمه فکرهای جورواجور کلافه می کرد. این پهلو و آن پهلو شدم. هنوز تکلیف عملیات والفجر حضور چند تا از گردان ها مشخص نشده بود .که گاه غرش مبهم توپ های عراقی از عمق تاریکی به گوش می‌رسید. نگران حجم آتش توپخانه عراقی ها بوددم. صدایی شنیدم. پتو را کنار زدم و بوی پای احمدعلی زیر دماغم خورد. چشم چرخاندم. غلامعلی بلند شده بود و گوشه سنگر وضو می گرفت .ساعت نگاه کردم ۳:۲۳ بود روی سرم کشیدم .از نجوایی که میشنیدم ،می‌دانستم نماز می خواند نماز غلامعلی تا اذان صبح ادامه داشت. کسی بیرون سنگر با صدای بلند اذان می گفت سلام نماز را در آنجا پتو را روی خودش کشید و خوابید بچه ها یکی یکی از خواب بیدار شدند. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 خاطرم هست که چند روزی مادرم نبود؛ زیرا برای پرستاری و عیادت پدرش که مریض بود به یاسوج رفته بود در همان ایام یک روز وقتی وارد خانه شدم بوی خوش غذا همه جا را پر کرده بود . گفتم :حتماً خاله ام یا کسی از فامیل آمده و غذا درست کرده است. در حالی که کسی جز شمس الدین در خانه نبود. تاس کباب درست کرده بود و مرتب و با آداب تمام گذاشته بود وسط ,وقتی وارد اتاق شدم، پشت به من بود. کلاه دو گوشی عشایری روی موهای بلندش گذاشته بود و نشسته بود داشت تفنگش را که یک دم پُر یک لول بود, تمیز میکرد و گفت که میخواهم فیلم رئیس علی بازی کنم. القصه، وردهای شمس الدین سبب شد که نیروهای خشن و عصبانی گارد ،چیزی را نبینند همین که دوباره سوار ماشین شدیم ،نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تشکر از خدا نفر جلو گفت :چی شده سیّد؟ گفت ،هیچ به خیر گذشت بعد دست کرد ته کیف و فتیله ها و چاشنی را درآورد داد به جلویی و گفت بکن تو جورابت. او هم همین کار را کرد. من تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده! اگر چه از شمس عصبانی بودم؛ اما خوشحال شدم که گرفتار نشدیم. فقط گفتم: فکر نکردی من جواب آقامو چی بدم؟ خلاصه مابقی راه را با دعا و ندبه پشت سر گذاشتیم تا به شیراز رسیدیم. یادم هست که تمام راه را فقط یا صاحب الزمان می گفتم. وقتی به شهر رسیدیم ،سید وسایلش را که برای ساخت مواد انفجاری و نارنجکهای دستی که آماده کرده بود برداشت و رفت و اصلاً انگار نه انگار که به خاطر من و بچه ی مریضم به شیراز آمده است! : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی - من سر کلاس به شعر از فروغ فرخزاد خوندم و کرامت سر یه کلمه شیطنت میکنه و میگه اینطور نیست - خب اون شعر چی هست؟ میشه یه بار بخونید ببینم کرامت چرا شیطنت کرده! - شما این مصرع شعر رو بخونید ببینم این شعر چیه؟ مصرع شعر داد دستم و من خوندم - جگرم از هُرم آتش سوخت.... - خب کرامت هم که همینطور میخونه .آقای ،غلامی این هَرم هست.... - نه خانم این هُرم هست به معنی گرمی و داغی _مطمئنی آقای غلامی؟! - بله غیر از این نیست. _آفرین به کرامت پس ایشون شیطنت نمی کرده دیدم که اصرار داره این هُرم ..هست میدونستم کرامت اهل شیطنت .نیست آخه تو خونه به همه خیلی احترام میذاشت و سرش همش به کتاب و درساش بود خلاصه خداحافظی کردم و از مدرسه اومدم .بیرون خیلی خوشحال بودم که یه بچۀ نه ساله سوادش بالا هست و به معلمش گفته که این کلمه نمیتونه این باشه . همیشه با خودم فکر میکردم که کرامت باید معلم بشه و حالا دیگه با این اتفاق مطمئن شدم که کرامت میتونه تو شغل معلمی موفق بشه و اطلاعاتشم که خدا رو شکر از همین الآن بالاست... کرامت خیلی کنجکاو بود و دائم سوال میپرسید محال بود یه سؤال ذهنش رو مشغول کنه و نپرسه که این جوابش چی هست.... یوسف چرا اینجا نقطه چین گذاشته؟ ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * رفتیم سه چهار روز در همان مسجد با این جمعیت زیادی که از شهرستانها آمده بودند صبر کردیم تا زمان اعزام به جبهه ها فرا رسید. لباسهای بسیجی را در همان مسجد تحویل دادند. وقتی قرار شد کارت پلاک ،بگیریم قلی که عکس به همراه نداشت پریشان و کلانه بود به هر کس میرسید طلب عکس می کرد. اخر کار که داشت از غصه دق میکرد در جيب من عكس صادق که خودش همراه ما هم نبود، پیدا شد عکس را که به قلی دادم از شوق بال در آورد رفت و کارت پلاک گرفت بالاخره انتظار سرآمد و اتوبوس های زیادی در مقابل حرم و خیابانهای اطراف صف کشیدند و اعزام آغاز شد. اتوبوسها با سرعتی کم از شهر خارج شدند هر از گاهی راننده ها به جنب و جوش بچه ها معترض و عصبانی میشدند اما کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها.! شور و شعف در چهره ی بچه های جبهه موج میزد .هیچ کس سر از پا نمی شناخت و به ذهنش خوف و وحشت راه نداشت کم کم صدای دعا و نیایش به گوش می رسید. گاه گاهی نیز فردی با شوری وصف ناپذیر نوحه سرایی می.کرد شعاری از قبیل ای لشکر صاحب الزمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بیامان آماده باش... شور و شوق را بیشتر در کالبد بسیجی ها تزریق میکرد. راننده ها هم با مرام و مسلک ما خو کردند و همرنگ جماعت شدند. وقتی در مسیر از خیابانهای شهرمان گذشتیم در مسیر جاده ،اهواز شیراز ، شیشه ی اتوبوس را کنار کشیدم و در دل با در و دیوار شهر خداحافظی کردیم .نزدیکی های صبح بود که به امیدیه رسیدیم گردانها هر کدام به دستور فرماندهان به خط شدند. بنا شد بعد از نماز صبح دوباره برای سازماندهی به خط شویم. سه چهار روز در امیدیه ماندیم نیروها بین تیپها و لشکرها تقسیم شد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . روز دوم عملیات بود هنگامی که از خط بر میگشتم در تپه ماهورهای کوهپایه، نزدیکیهای پل چم سری یکی از برادران بسیجی که تیر بار بر دوش داشت ، در کنار جاده ایستاده بود دست تکان داد توقف نمودم و او را در عقب ماشین سوار کردم ، تیر بارش روی سقف گذاشته و ایستاده بود . حدود سیصد متری که حرکت کردم یک نظامی با لباس عراقی مسلح و پیاده به سمت خط مقدم در حرکت بود به فاصله بیست متری او توقف کردم و به دوستم که جلو در کنار من نشسته بود گفتم او عراقی است، دوستم گفت ممکن است از نیروهای خودی باشد که لباس عراقی پوشیده است ) بعضی از بسیجی ها لباسهای عراقی که از سنگرهایشان به غنیمت میگرفتند میپوشیدند ( ریسک نکردم از خودرو پیاده شدم ، به سوی او حرکت کردم او عراقی بود ، متوجه شد که من ایرانی هستم ، اسلحه خود را به طرف من گرفت تیر بار چی عقب وانت بود او را تهدید کرد، بلافاصله ترسید ، اسلحه اش را روی زمین انداخت و دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد . به تیر بارچی گفتم: شما مواظب باش تا من به سمت عراقی بروم . به او نزدیک شدم اسلحه اش را برداشته و وارسی نمودم خشاب اسلحه اش پر بود. معلوم شد که هنوز تیری شلیک نکرده است. تعدادی فشنگ هم در جیبش گذاشته بود همه را بیرون آوردم بود. همه را بیرون آوردم . می گفت :انا مسلم ، دخیل یا خمینی به او گفتم لاتخف یک قطعه عکس از جیبش بیرون آورد. گفت: خودش ، همسرش ، یک دختر و یک پسر در عکس بودند . می اسم پسرم علی است و در کربلا به مدرسه میرود . به او گفتم میدانی الآن کجا هستی ؟ گفت دو روز است که ایرانی ها حمله کردند و سنگرهای ما را به تصرف در آوردند. من در جایی مخفی شده بودم. امروز از مخفیگاه خارج شدم و راه افتادم تا به نیروهای عراقی برسم. نمی دانستم که این جاده به دست ایرانی ها افتاده است خودرو شما که از سمت عراق می آمد فکر کردم از نیروهای خودمان است ولی وقتی که توقف کردید پیاده شدید و به سمت من آمدید متوجه شدم که ایرانی هستید. همینطور که با هم صحبت میکردیم اشاره کرد که خیلی تشنه ام ، یک بطری شربت سانکوئیک که از سنگرهای خودشان به غنیمت برداشته بودیم به او دادم ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 . یک دسته پول عراقی از جیبش بیرون آورد و به من داد و گفت هذا مال انت ، گفتم لا هذا مالک و پولها را به او پس دادم و در کنار تیربار چی سوارش کردم. با التماس زیاد میگفت مرا به پاسداران تحویل ندهید در عراق به ما گفتهاند پاسداران شما را زنده پشت خودرو می بندند و روی زمین میکشند. در همین لحظه یک خودرو توپ ۱۰۶ که دو نفر از درخواست کردم کمی توقف کنند. اسیر عراقی را نزد آنان بردم و گفتم اینها پاسدارند و هیچ کاری هم به تو ندارند ، پاسداران خیلی مهربانند. در عراق به شما دروغ گفته گاند . یکی از پاسدارها که عرب در بودیم .بود با اسیر عراقی صحبت کرد و پس از آن مقداری آرامش یافت برادر پاسدار از او خواست تا در مورد وضعیت نیروهای عراقی اطلاعاتی بدهد . او گفت به خاطر تحرکات نیروهای ایرانی ما از چند روز قبل آماده باش بودیم . قبل از حمله ایرانیها هوا طوفانی شد و باران شدیدی بارید، گفتند به خاطر وضعیت جوی ایجاد شده امکان حمله ایرانیها وجود ندارد. از آماده باش خارج شدیم و در حال استراحت که ناگهان در همان شرایط غیر قابل تصور ، شبانه به ما حمله کردند و به خاطر غفلت نیروهای عراقی، ایرانیها بطور سریع خط مقدم ما را شکستند و پیشروی نمودند. من چونکه در مخفی گاهی پنهان شده بودم نمی دانستم خاکریز نیروهای عراقی بعد از حمله ایرانیها کجاست. به همین خاطر بعد از خارج شدن از مخفیگاه در اینجا اسیر شدم. پس از شنیدن این توضیحات برادران پاسدار با ما خداحافظی کردند و رفتند. ما هم اسیر عراقی را سوار کردیم و به کمپ اسرا که در پشت خط مقدم قرار داشت منتقل نمودیم. وقتی به کمپ اسرا رسیدیم اسیر عراقی از ماشین پیاده نمیشد ، میترسید و می گفت می خواهم همراه شما بیایم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*