1_824859.mp3
3.03M
🔊 #بشنوید | #روایتگری
🔻 " خط قرمز "
روایتی از زندگی شهيد اكبري
#ﺷﻬﻴﺪاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺳﻲ ﻛﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﻓﻘﺎﻳﺶ ﺭا ﭘﻴﺶ ﺑﻴﻨﻲ ﻛﺮﺩ🌹
ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺮ و ﻻﻝ.....
🎙 حجت الاسلام جوشقانيان
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_هفدهم
این جمله را به من هم گفته بود . وقتی با هم توی همین باغ عمو قدم میزدیم. روزهای آخری بود که ایران بودم. آن موقع جوابش را دادم و گفتم :مرگ پایان همه قصه زندگی ماست. گفت: مرگ ته قصه نیست، شروعی برای یک راه بیپایانه. تهی وجود ندارد.
عمو دست هایش را از هم باز کرد. نفسش به سختی بالا می آمد. گفت:« بهش گفتم خودت الان گفتی همه چیز ته داره .اما میگی تهی وجود نداره.
دستم را روی دستش گرفته بود گرم بود .با وجودی که زمستان بود و هوا سرد! گفت «چیزهایی که ماندنی نیست، چیزهایی که ماندنی ته نداره. توی زندگیت به هوای چیزهایی موندنی نفس بکش ،تا نفست بند نیاد تا نرسی ته.
بهش گفتم :«خسرو جان ،چیزی موندنی چیه ؟مگه چیز موندنی هم داریم؟! گفت :«آره عمو داریم !خودت، این وجود خودت!»
گفتم :«خودم؟! این وجود خودم؟!» گفت :«بله خودت وجود خودت برنابی! چیزی با ارزش از وجودت نیست.
کتابی از زیر کت بلندی که پوشیده بود درآورد و داد دستم و گفت:« توی این کتاب جمله ای هست که میگه، بهای تن شما بهشت است ،ان را به کمتر از آن نفروشید»
_گیج بودم برنابی، حرفهاش برام تازگی داشت .اگر امیر باشی، نه برده!! تهی نیست. اما ما اسیریم .اسیر علم، قدرت، شهوت و..
ما اگر بر اینها امبر باشیم و حاکم،اون وقت آزادیم. اگر زیاد باشیم نه کم ،راه عبور را پیدا میکنیم و دیگر آخری نیست تهی نیست.
کتاب رو از دستش گرفتم. نگاهم کرد و توی آغوشم گرفت. سوال داشتم.
_چطوری باید زیاد بشیم؟ گفت :وقتی به این فکر کنید که دنیا چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن و پول و علمه برای چی آمدیم و قرار به کجا بریم؟!
دوست داشتم بیشتر بدانم. اما خیلی حرفی نزد. فقط گفت راه سخته و به این راحتی ها نیست و فقط چیزی که می تونه کمک کنه ،عشق به چیزی بالاتر است به بالاتر محرک حرکته.
_برنابی لحظات عجیبی بود با خسرو! سفت توی آغوشش گرفتم .اشک بی اختیار صورتم را خیس کرده بود و نمیخواستم ازش جدا شم. بهم گفت: همیشه تو زندگیت ببین داری با کی و چی و سر چی معامله می کنی !توی چه بازاری باید بری که سرت کلاه نره!
دستش را گذاشت روی کتابی که در دستم بود و گفت: توی این کتاب خیلی چیزها را می تونی پیدا کنی .این کتاب صحبت های مردیه که خودش زیاد شد، نه داراییهای مادیش! ثروتمند زندگی نکرد و اما ثروتمند مرد. اگر میخوای جواب سوالات را پیدا کنی کتاب را بخوان.
نشست روی صندلی از بین کتابهایی که روی میز بود، کتابی که رویش نوشته بود« نهجالبلاغه» را سمتم گرفت.
_این را خسرو آن روز به من داد.
این کتاب را خسرو به من هم داده بود. اما با رفتن به آمریکا بازش نکردم .آنقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که کاملا از یادم رفت. فقط به یک چیز فکر میکردم. به پزشک شدن تا بتوانم پول در بیاورم و شهرت برسم و این همه چیزی بود که تاکنون به آن فکر کرده بودم ۰
_برنابی. دارم با سرطان دست و پنجه نرم میکنم و تا مرگ من چیزی نمانده .تمام چیزی که زندگی من را به تباهی کشاند غفلت و جهل بود.
_چرا نیامدین آمریکا ؟!شاید میشد کاری کرد.
_مر گ جزء جدایی ناپذیر زندگی آدم هاست. امروز نشد، فردا
_مرگ را انگار خیلی راحت پذیرفتید؟!
_نه ولی امید دارم
_به چی؟!
_بخشش خدا. استغفرالله ربی و اتوب الیه.گناه مثل بار روی دوش آدم سنگینی میکند وقتی توبه کنی، سبک میشی .راحت میشی.
_دیده بودم خسرو این ذکر و زیاد میگه . معنی اش یعنی چی!؟
_به درگاه خدا بابت گناهان از عذر خواهی می کنی.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_هجدهم
نهج البلاغه عمو را باز می کنم .حتماً یک جایی توی کارتون کتابهایم افتاده توی انباری! یادم هست که خسرو به من گفت:« نامه امام علی به فرزندش امام حسن را حتماً بخوان و فکر کن پدر خودت دارد به تو وصیت می کند و با تو حرف میزند .از پدر دلسوز تر برای فرزند نیست.»
عمو هم لایه همین صفحه نهج البلاغه کاغذ گذاشته و این چند برگ فرسوده تر از بقیه برگ ها به نظر می رسد.
«از پدر فانی ،اعتراف کننده به گذشت زمان، زندگی را پشت سر نهاده ای که در سپری شدن دنیا چاره ای ندارد و مذمت کننده دنیا که مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان ،و کوچک کننده فردا.
به فرزندی امیدوار ،که چیزی از او به دست نمیآید. رونده راهی که به نیستی قطع میشود ،در دنیا هدف بیماریها ،در گرو روزگار و در تیررس مصائب ،گرفتار دنیا ،سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر زیر مرگ ،هم سوگند رنج ها، همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به خاک در افتاده خواهش ها و جانشین گذشتگان است..»
چند ساعت پیش که رفتم مسجد دنبال ردی از خسرو .بچه های پایگاه بودند .یکی شان را صدا زدم. ایزدیها را میشناخت و گفت که فردا تشییع جنازه مهدی ایزدی است توی دارالرحمه. اگر بیایی آن جا می توانی پیدایشان کنی.
مهدی برادر کوچک خسرو توی جبهه شهید شده بود .بیشتر وقت ها توی بازی های مان مهدی هم می آمد .شوت هایش حرف نداشت و بیشتر از آنکه حرف بزند حواسش به بازی بود.
کتاب فردا هستم خوابم نمیبرد به همه چیز فکر می کنم به جز پزشکی، حرفهای عمو ،خسرو و به دیدار آخر مان.و شاید به خودم به چگونه زیاد شدن؟!!!
هرچه چشم می اندازم فقط آدمهایی را میبینم که دوش به دوش هم ایستادهاند .صدای گریه و الله اکبر ها و لا اله الا الله تو گوشم می پیچد .بوی عود و گلاب فضا را عطرآگین کرده است . این بو با خودش خیلی چیزها را می آورد. همه جا را ماتم گرفته است .این سیل جمعیت برای مراسم شهدا آمدهاند. تا چشم کار میکند آدم های عزادار و سیاه پوش ایستادند میگردم تا آشنایی پیدا کنم یا در میان پیکرهای روی دست مردم بتوانم جسد مهدی را به یابم و به دنبالش بروم دنبال جسد و تابوت مهدی رفتن یعنی پیدا کردن خسرو حتما هر جا باشد خودش را به مراسم برادرش می رساند هر جا که باشد همانطور که من هر وقت نیازش داشتم کنارم بود.
چشم دوختم به جسد ها .صدای جیغ زن ها بلند میشود و خیلی زود با هم هماهنگ میگویند:« این دل پر ز کجا آمده ,از سفر کرب و بلا آمده»
با آمدن جسد های بعدی ،سیل جمعیت به تلاطم میافتاد و شانه هایم می رود و می آید. اراده با هایم در دستم نیست و با فشار جمعیت کشیده می شوند به سمت تابوت .صدای زن ها بیشتر به گوشم میخورد :«برادرم شهادتت مبارک»
تابه خودم می آیم ،می بینم زیر تابوت را گرفتم و با جمعیتی که دارد تابوت را با صلوات میبرد همراه شده ام.یادش بخیر !این ذکر را اقدس یادم داده بود. می گفت: این ذکر را بگویی معجزه میکند.می پرسیدم: محمد کیست و این ذکر چیست؟ جواب میداد:«من که سوادم به این چیزها قد نمیده برو از خسرو بپرس اون میتونه جوابت رو بده»
می رفتم سراغ خسرو از او می پرسیدم. میگفت :مثل شما که پیامبرتان عیسی مسیح است ،ما هم پیامبران محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. همانطور که شما کارهای می کنید که اعتقاد تان را به پیامبر تان نشان میدهید .صلوات هم یک جور نشان دادن اعتقاد و ایمان قلبی ما به پیامبر مان است.
صدای صلوات ها پشت سر هم می آید .نمی توانم خودم را از جمعیتی که احاطه ام کرده رها کنم. انگار چیزی مرا زیر تابوت میخکوب کرده است. جمعیت می ایستد. همهمه شده .صدایی بلند می شود« تابوت را بزارید زمین ..تابوت را بزارید زمین.»
تابوت زمین می آید. آن جوانی که جمعیت را نگه داشته را میشناسم. همان بود که آن روز موقع مرگ پاپا آمده بود و خیلی زود رفت .تابوت به زمین آمد .فرصت می یابم تا خودم را رها کنم .جوان دور میشود! از کسی می پرسم :«بین جنازهها مهدی ایزدی بود خبر دارید ؟»
سفیدی چشمش قرمز شده با صدای بغض داری می گوید «مهدی ایزدی همینه.»
❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔻ادامه راه چهلم قسمت سوم....
در چند روز قبل از حادثه و بعد از این حادثه ، امپراتوری خبری صهیونیسم در همه دنیا🌏 سعی کردند #سردار بزرگوار عزیز ما را متهّم به تروریست کنند ؛ خود رئیس جمهور آمریکا گفت ، وزیر خارجه اش گفت ، دستگاه های خبری صهیونیستی در همه دنیا تکرار کردند ((تروریست ، تروریست.))
خدای متعال صفحه را درست به عکس آن چه که آن ها می خواستند ترتیب داد؟
نه فقط در این جا در ایران 🇮🇷 ، در کشور های مختلف مردم به روح #شهید بزرگ درود فرستادند و پرچم آمریکا و صهیونیست ها را آتش 🔥 زدند.
آیا دست #خدا را بوضوح نمی شود دید ؟
آیا ""لا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَنا"" را که درباره پیغمبر ، در نهایت شدّت ، در غار ثَور تنها ، بی کس ، به همراهش می گوید ""لا تَحزنَ اِنَّ اللهَ مَعَنا""
خدا با ما است ؛ این را نشان نمی دهد؟
آیت این فرمایش حضرت موسی( ع) را به قوم بنی اسرائیل که ترسیده بودند می گفتند(( اِنّا لَمُدرَکون))
الان است که نیروهای فرعون بیایند ما را محاصره کنند و از بیخُ و بُن کار ما را تمام بکنند.
حضرت موسی(ع) فرمود ، (کَلّا اِنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهدین)
آیا این جا (( اِنَّ مَعِیَ رَبّی)) را انسان نمی شود ببیند؟
ملّت ایران🇮🇷 نمی توانند احساس کند که (( اِنَّ اللهَ مَعَنا )) ، خدا با ما است ؟
🔺ادامه دارد....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از ....
گمنامی یعنی چه ؟؟
گمنامی راز عجیبی است ...
گمنامی یعنی مثل حاج احمد متوسلیان بیست سال نا معلوم باشی...
گمنامی یعنی مثل باکری جنازه ات بر نگردد...
گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید :«یاران دیکتاتور!!!»
گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شن تانکها له شوند و آخشان هم ضبط نشود ...
گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های کردستان منجمد شدند ...
گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ...
گمنامی یعنی اشک های ممتد امام در قبول قطع نامه و گریه های تلخ بچه ها در روز پذیرش آتش بس ...
و خلاصه گمنامی یعنی گمنامی..
#گلزار شهدای شیراز🥀🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_هجدهم
چشم می دوزم به تابوت .جلو تابوت را که ندیده بودم ،نگاه می کنم .عکس جوانی با محاسن مشکی و پرپشت زده شده و زیر عکس نوشته «شهید مهدی ایزدی»
مرد ادامه میدهد: قراره همینجا خاکش کنند نزدیک حسینیه.
حسی به من میگوید بروم دنبال مردی که می شناسمش .نزدیک تر می روم. بوی عطر بلند می شود .عطری متفاوت و عجیب! بویی که انگار تازه است که می شنوم اما در عین غریبه گی انگار آشناست !جمعیتی دور قبری جمع شده اند و بوی عطر تمام فضا را پر کرده. یک آن به خودم می آیم. چشمانم در چشمان درشت و مشکی مرد در هم گره می خورد. این نگاه را خوب می شناسم و آن صورت لاغر و کشیده را آن محاسن کم پشت و آن موهای کم و تنجه زده روی صورتش را! با این نگاه سالها زندگی کردهام. خودش است، خسرو.
نه اشتباه نمیکنم. دنیا دور سرم می چرخد .حالم را نمیفهمم. فقط صدا ها همراه با بوی عطر دوره ام کرده اند.
_مگر می شود؟!!!
_الله اکبر !!!انگار معجزه میمونه!!
_پناه بر خدا از این حکمتش!!
چشم در چشم خسرو لحظاتم را مرور می کنم. بار آخری را که با هم بودیم .توی آغوش هم! انگار تنش بوی همین عطر را می داد. همان عطری که توی همین فضا پیچیده!!
صدای همان جوان آشنا ست که میپرسد:« چیه ؟چی شده ؟چرا جنازه را خاک نمیکنید ؟مردم معطلند!!
_مگه نمیبینی بابا جون چی شده؟!
چشم در چشم خسرو شدهام توی قاب! پشت یک قاب شیشهای و زیر خط نگاهش که نوشته «شهید خسرو ایزدی»
مرد می پرسد: چی شده؟
_کارگر داشت قبر مهدی را کنار خسرو میکند. اشتباهی سنگ لحد خسرو را برداشت. ببین!! جنازه خسرو بعد از ۵ سال هنوز سالمه ! انگار تازه خاک رفته!
خودم را می کشانم سمت قبر. خدای من! اینکه اینجا توی قبر خوابیده خسرو است؟! رفیق روزهای تنهایی ام؟ همبازی دوران نوجوانی ام ؟ببین خسرو! بعد از ۷ سال برگشتم .کجایی رفیق؟ من طعم رفاقت را باتو چشیدهام .چیزی که تمام این هفت سال نداشتمش. یادم نمی رود وقتی تعریف من را از رفاقت و دوستی میپرسیدی و می گفتم :رفیق اونیه که توی تمام لحظات کنار رفیق باشه .توی خوشی و ناخوشی .توی سختی و توی آرامش. اصلاً رفیق خوب رفیقیه که همراه روزای سخته. رفیق روزای خوشی اصلا رفیق نیست. تو سرت را تکان دادی و گفتی :آره همینه. اما رفیق خوب نشانه های دیگه ای هم داره. رفیق خوب اون چه را که برای خودش نمی پسنده و خوشش نمیاد برای دوستش هم نمیخواد. اگر خودش از صحبت ناشایست بدش میاد، این رو هم نباید برای دوستش بخواد و نه تنها برای رفیقش، بلکه برای همه مردم. اگر آدم خودش دوست داره آزاد باشه و راحت، این رو هم برای دیگری هم میخواد. با بخواد که دیگران راحت و آزاد باشند نبینند و رنج نکشند برای همین عقیده است که میشه راحت از جونت هم بگذری .برای همینه که من نباشم و تو باشی معنا میگیره.
این رو امام ما شیعیان گفته که برای تربیت خودت، همین بس « چیزی را که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسندی».
اشک توی چشمهایم دویده است. مات زیر رگبار هق هق گریه ها و حرفها به خسرو نگاه میکنم. به جسدی که هنوز بعد از ۵ سال تازه است! بدون اینکه سلولهای بدنش تجزیه شده باشد! بدون این که بوی تعفن گرفته باشد !!و بدون اینکه جسد ساختار خود را از دست داده باشد .خسرو انگار که در خوابی عمیق و آرام فرو رفته باشد.
همان جوان را که کسی فرهاد صدایش کرد ،رفت توی قبر و بعد دست هایش را بالا آورد .نگاهم را همراه با دستهایش بالا می کشم. قرمزی روی دست هایش نقش بسته ،خون است ،خون!!
بلند می گوید:« هنوز از پهلوی خسرو خون تازه بیرون میزنه! همونجا که تیر خورده!!
بو میکشم. بوی خون باید به مشامم بخورد، اما من فقط بوی عطر حس می کنم. نه بوی تعفنی از جسد نه بوی خونی، فقط عطر است که مشامم را پر می کند.
فرهاد برادر کوچک خسرو,او را به یاد دارم. دستمال خونی را از قبر می آورد بیرون.
_ خون بند نمیاد.. خون پهلوش بند نمیاد!!
دستمال خونی که از قبر بیرون می آید، صدایی بلند «یا زهرا» میگوید و چند بار «یا زهرا یا زهرا» و همه میگویند:« یا زهرا»
چقدر این نام برایم آشناست و قصه پهلو! فقط یکبار شنیدمش , آن هم از خسرو توی دیدار آخرمان! همان موقع که توی آغوشش بودم و نفس گرمش توی پرده گوشم میخورد, که گفت :«برنابی، آرزویی دارم برام دعا میکنی؟»
پرسیدم: چه آرزویی؟! گفت :تو حکایت این قصه را نمی دانی ولی دعا کن من هم مثل حضرت زهرا از پهلو.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_نوزدهم
وقتی صدای عزاداریها از مسجد مشیر بلند میشد، وقتی میدیدمت میگفتم :چرا شما هر بار و هر هفته که می شود یاد امام حسین تان میکنید؟ مگر ماه محرم بس نیست ؟!اصلا آدمی که سالهای زیادی توی این دنیا نیست چرا برایش گریه میکنین و اشک می ریزین که انگار همین دیروز از دنیا رفته؟!
تو میگفتی:« بر نابی در مکتب ما هر روز عاشورا و هر زمینی کربلاست. می گفتم: مگر شما چند امام حسین دارید که قرار است همه مکانها کربلا باشد و همه زمانها عاشورا؟!
میگفتی : یک حسین بیشتر نداشتیم. اما کربلا در کربلا نماند کربلا تا زمانی که حق و باطل هست وجود دارد و علاوه بر این که هر زمانی شمر و یزید و امام خودش را دارد و تاریخ همیشه رو به تکرار است .ما در درون خودمان هم کربلا و عاشورا داریم. شمر و یزید داریم.
ابروهایم را بالا می انداختم و می گفتم :چطور؟! می گفتی ما نفس داریم .شیطان که ما را فریب دهد و خودمان و روحی که از خدا در درون من دمیده شده !این دو همیشه در تضاد هم هستند .صحنه دل ما زمین کربلاست و نفس و شیطان جبهه مقابل خودمان است. اگر در جنگ بین این تضادها و دشمنیها بردی، تو امام حسینی و اگر باختی شمری و یزید.
بعد سرت را بردی سمت آسمان و گفتی: همه ما میتوانیم حسین باشیم .ما برای بقا آمده ایم نه فنا! حسین اگر هنوز زیاد است و نامش هست .چون بین فنا و بقا ، بقا را برگزید. در بقا فراموشی و نسیان نیست و مردمان تا همیشه تاریخ بر شهیدان سرزمینشان گریه خواهند کرد.
من نفهمیدم حرفت را خسرو!! اما شاید تو حسین شدی، حسین دل خودت شدی که فنا در تو اثر نکرده!یکی از دستمال های خونی را که از قبر بیرون میآید، میگیرم .خون تازه است روشن و نمناک!!
تو تمام فرآیند تجزیه شدن را به هم زده ای خسرو!!
توکه مومیایی نشده ای ؟! نجاتم بده. این بار نه زیر مشت و لگد های بچه های مدرسه، از این گیجی و سردرگمی که هر آن ممکن است وجودم را قبل از مردن متلاشی کند نجاتم بده.
فرهاد است که می گوید: خون بند نمیاد !!سنگ لحدش را بزارید ،شهید در خون خودش غسل میکنه!
سنگهای لحد را یکی یکی می چینند. روی قلبم انگار چیزی سنگین میکند. قبل از گذاشتن آخرین سنگ مشتی خاک از کنار خسرو به چنگ می کشم و می گذارم لای دستمال خونی خودم را به کناری می کشم و دستمال را سفت می گیرم. آنقدر خودم غرق میشوم که نمیفهمم کی مهدی را هم خاک می کنند.
انگار دستت به روی شانه هایم می آید و آرام می گویی:« تا به حال به این اندیشیده ای که چرا اکنون تو باید اینجا باشی؟! تا حالا به این فکر کردهای؟!!
پژواک صدای تو توی گوش هایم می پیچد و گرمی دستت روی شانه هایم زود گم می شود.
چیزی بیخ گلویم را سفت چسبیده و راه نفسم را گرفته! و زمین و زمان در نظرم یکی شده!! پاهایم توان ندارد. خودم را رها می کنم .چشم هایم را می بندم و به تاریکی می سپارم. تمام چیزهایی را که تا به امروز درباره فرآیند مرگ و پس از مرگ می دانستم، در نظرم جان می گیرد. تمام نظریه پزشکی و آن لوله های آزمایش !!تمام چیزهایی را که برایش زحمت کشیده بودم.
دیشب تا صبح بیدار بودم و کتاب نهج البلاغه را میخواندم و تنها داشتم به چند خطش فکر میکردم. همان نامهای که خسرو برایم گفته بود .«انگار برای همه نوشته اند برای تو ،برای من» نامهای که هر چند مخاطبش خاص است، اما انگار سرگشاده است .من در تمامی این جملات گیجم بلاتکلیف.
«رونده راهی که به نیستی ختم میشود. در دنیا، هدف بیماریها ،و در گرو روزگار ،و در تیررس مصائب، و گرفتار دنیا، سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر مرگ ،و هم سوگند رنجها ،همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به دام افتاده یه خواهش و جانشین گذشتگان است»
خسرو همه وجودم را این نامه به چالش کشید. در چالش عمیقی حتی عمیق تر از نگاهت که از آن قاب دور فلزی توی اتاق کوچک بالای قبل از جا خوش کرده و نگاهم می کنی.
مهدی هم در کنار تو در خاک آرمیده !اینطور که مردهای این اطراف میگفتند پدرت برایش سخت بوده که بخواهد به دنبال قبر فرزندانش اینطرف و آنطرف برود بالاتر از قبر تو قبر دیگری برای مهدی آماده می کنند .مهدی را خوب یادم میآید به قدر تو او با او رفیق نبودم ،اما همه جا با هم بودید .تو و مهدی و فرهاد .خیلی وقت ها با هم می رفتید تظاهرات .یکبار یادم است. آمدم کمکتان برای درست کردن کوکتل مولوتف تا بروید توی خیابانها آتش بزنید .آن شب تا دیر و خانه تان ماندم و برای این کار ، وقتی به خانه رسیدم پاپا برای اولین بار یک کشیده کنار گوشم خواباند و بعد توی اتاق حبسم کرد و گفت :دیگر حق ندارم جایی بروم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#خاطره. ....
اﮔﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﺧﻮاﻧﺪﻥ ﻧﺪاﺭﻳﺪ اﺩاﻣﻪ ش ﺭا ﻧﺨﻮاﻧﻴﺪ ....😭
🔻 کاش پدرم بود ...
🔅 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت:
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ... بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ...
🔅 گفت: نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا ، بابا ... دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ...
گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
🔅استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" 😭
☘🌷☘🌷
❗️شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!....
☘🌹☘🌹☘
*ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻛﺮﺩ و ﻣﺼﺪاﻕ اﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩاﺭﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﺳﺖ*
👇👇👇
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
.🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪا
@golzarshohadashiraz
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیستم
توان حرکت ندارم .تمام قدرتم را توی دستهایم ریختم تا پارچه از دستم نیفتد. من با این پارچه خیلی کار دارم. صدای فرهاد مرا از خلسه ای که گرفتار هستم نجات می دهد.
_برنابی, خوبی؟! اینجا چیکار می کنی؟!
زیر بغلم را میگیرد و بلندم میکند.
_اونروز اطلاعیه ترحیم پدرت را دیدم. اومده بودم تشییع جنازه یکی از بچهها. نتوانستم بمونم .باید می رفتم، چون قرار بود نیرو اعزام کنیم جبهه.تسلیت میگم.
_آره! دیدم آشنایی اما یادم نمی اومد کجا دیدمت!!
_حالا بعدا سر فرصت صحبت می کنیم.
یک لیوان آب می دهد دستم ،کمی از آن را می خورم .ادامه می دهد.
_یک اتوبوس گرفتیم تا اقوام رو ببره خونه! تو هم سوار شو بریم خونه ما!
_نه فرهاد !فقط آدرس خونتون رو بهم بده. الان می خوام برم خونه عمو ,برام یه ماشین بگیر!
کاغذی را مینویسد و میگذارد در جیب بغل لباسم و مرا سوار اولین ماشین عبوری می کند.
دوباره دستمال را بو میکنم. نه بوی خاک میدهد و نه بوی خون، بوی عطر میدهد!! نمیتوانم به چیزی غیر از اتفاق امروز فکر کنم .شاید خوابم و همه چیز یک رویا است و زمانی چشم باز می کنم و میبینم همه چیزهایی که دیده ام واقعیت ندارد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از سینی چای که فرهاد جلویم گرفته است ،چایی برمیدارم. مهدی و خسرو از قاب توی بوفه هشت ضلعی نگاهم میکنند. خسرو نگاهش مثل همان روزهاست. میآید و دقیق می نشیند توی قلبت !درست سوی مرکز قلب و نمیتوانی رها شویم و به هر حال تو مغلوبی!!
_آرزو داشتم عروسی بچه هامو ببینم!!
حواسم کشیده می شود سمت مادر خسرو!! تا دیدمش شناختمش .اما چین و چروک های صورتش انگار بیشتر شده است. چقدر پای سفره شان غذا خوردم دستپختش حرف نداشت. هرچند بیشتر اوقات غذایشان ساده بود، اما بو و عطر عجیبی داشت .به ویژه اشکنه هایشان !بوی عطرش را خیلی دوست داشتم .آن هم با پیاز خیلی می چسبید.خیلی با مادر خسرو دمخور نبودم و تنها یک حال و احوال ساده بود .اما چیزی که برایم جالب بود حجاب گذاشتن مادر خسرو جلوی من بود !همیشه وقتی می آمدم خانه شان چادر گلدار میانداخت روی سرش .مام هم هر وقت می خواستم را به کلیسا برود لباسهای پوشیده میپوشید. زمستانها هم یک کلاه میگذاشت یا روسری .خیلی از زنهای ایرانی هم حجاب نداشتند، اما مادر خسرو همیشه با حجاب دیدمش و برایم سوال بود .از خود را پرسیدم چرایش را و گفت :«برنابی تا حالا یک سیب را پوست کنده و نخورده باشی و مدتی مونده باشه؟!!»
_آره!
_چی شده؟!
_خوب معلومه تیره شده و گاهی هم که یادم رفته بخورم، خراب شده!
_تا وقتی پوست روی میوه است، سیب سالمه و به محض برداشتن خراب میشه .حجاب برای زن همینه. تا وقتی پوست داره شادابه اما وقتی رفت کنار، میکروبهای توی هوا جذبش میشه و خرابش میکنه. خانمها ظرافت زیادی دارند و برای اینکه اذیت نشوند با حجاب راحت ترند و نگاههای آلوده مردها جذب آنان نمیشه»
جالب بود ! مام هم خیلی وقت ها وقتی مهمان داشتیم لباس های برهنه داخل خانه را نمی پوشید و لباسهای پوشیده تن می کرد. انگار پوشیدگی چیزی درونی در زنهاست!
الان هم چادر گلداری سر کرده است و گوشه ای از پذیرایی کنار علی آقا پدر خسرو نشسته است. علی آقا مرد زحمت کشی بود. یادم هست همیشه با لباس خاکی و با سر و روی گچی و سیمانی میدیدمش. کارش بنایی بود .توی نگاهش خستگی می دوید و روی لباش همیشه خنده بود! پدر خسرو را کم می دیدم. چون بیشتر اوقات سر کار بود. خسرو می گفت: خیلی چیزها را مدیون پدرم هستم چون او نان حلال به ما داده است.
می پرسیدم: نان حلال یعنی چه؟!
_یعنی از چیزی بخری و بخوری که برایش زحمت کشیده باشی. دستدرازی به مال کسی نکرده باشی و از راه درست پول بدست بیاری. اونوقت پولی که به دست میاد میشه حلال!
می گفتم :مگه مهمه آدم چی بخوره؟! مهم اینه که یه چیزی بخوره تا بتونه زندگی کنه.
دستش را روی شان میگذاشت و میفشرد. همیشه وقتی می خواد حرف عمیقی را حالیم کند، این کار را میکرد سنگینی دست هایش را روی شانهام حس میکردم، میگفت :برنابی! نمیدونی چقدر نون حلال یا حرام می تونه توی شخصیت آدم ها تاثیر بذاره. خیلی خیلی مهمه!
میگفتم: اهمیتش چیه ؟!چه فرقی میکنه چی بخوریم ؟؟نصفش جذب بدن میشود و نصفش دفع میشه .الان که پزشک شدم و فعالیت غذایی و مکانیزم بدن را می دانم .واقعا چه تاثیری داره؟!
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_بیست_و_یکم
میگفت: برنابی! نون حلال خیلی مهمه توی تربیت آدمها و توی رشد آنها.
اگر شمر توی صحنه کربلا تونست سر امام حسین را از تنش جدا کنه ،واسه این بود که شکمباره بود .اگر نصیحت های امام حسین تاثیر نگذاشت و دشمن تونست شمشیر بکشه واسه اینکه شکمشان رو مراقب نبودند. پس مهمه !من اگه بخوام شمر نباشم ،باید مراقب چیزهایی که میخورم باشم. پدرم سعی کرده به ما نون حلال بده.
یادم هست قصه پدربزرگش را تعریف میکرد که پدربزرگش خیاطی می کرده. وقتی مشتری می آمده تا پارچه ای بخرد یا کت و شلوار ،پدربزرگش پارچه را به همان قیمتی که قبلاً خریده، میفروخت. نه به قیمتی که آن موقع توی بازار بوده است! آنقدر مراقبت کرده تا نان حلال در بیاورد و ذرهای نان حرام به خانه نبرد.
حرفهای خسرو قانعم نمیکرد. نان حلال چه تاثیری داشت؟! چه چیزی در بدن ایجاد می کند؟!
او می گفت: همه چیز جسم نیست ،اثر آن در روح آدم است و جسم فقط قالبی برای روح ماست. وقتی میمیریم جسم فرسوده میشود ولی روح انسان است که بقیه راه را برای رسیدن به خدا طی میکند.
حرف هایت سنگین بود .راستی خسرو چرا جسد تو فرسوده نشد؟!
میگفتم: چه لزومی داره آدم اینقدر به خودش سختی بده؟
نگاه میکردی و میگفتی :چه لزومی داره تو به خودت سختی میدی و درس می خونی و تو زمستون و بارون و برف مدرسه میری؟!
میگفتم :خواب معلومه میخواد دکتر بشم کاری بشم.
_چرا میخوای دکتر بشی؟
_چون علاقه دارم.
_خوب ما هم چون خدا را دوست داریم و میخواهیم بهش برسیم ،به خودمون سختی میدیم. مثل درس خوندن که معلم و دبیر میگه باید این را بخونی و تکلیف تعیین میکنه ،تا به اینجا برسی .خدا هم همین رو میگه .اگر میخوای به من برسی تکلیف اینه! برنابی تو به حرف دبیر گوش میدی یا نه؟! چرا گوش میدی؟!
_چون اگه گوش ندم به آرزوم نمیرسم.
_ما هم اگه گوش ندیم به حرف خدا به آرزومون نمیرسیم .خدا میگه نون حلال بخورین تا اتفاقی برات نیفته! توی مسیر رسیدن به من زمین نخوری.
حواسم جمع حرفهای مادر خسرو می شود.
_تنها آرزوی مادر چیه غیر از دیدن عروسی بچه اش؟! همان روز که مهدی خاک شد ،سر سفره ناهار نشسته بودم که یک دفعه شروع کردم به خندیدن! همه نگام کردند .فکر کردن من دیوانه شدم.
عمو که کنارم نشسته است و دست هایش را روی عصا انداخته می پرسد :چرا؟!
_آخه من خسرو و مهدی را دیدم که توی لباس دامادی نشسته بودند سر سفره و میگفتند« مادر این هم دامادی ما !دیگه چی میخوای؟»
همه فکر می کردند که من خیال برم داشته یا از غصه بچه ها دیوونه شدم. اما خودم دیدمشون !با جفت چشمای خودم!
نمیتوانم مثل اتفاق دیروز ساده به همه چیز نگاه کنم و بگویم حتماً خیال کرده یا خواب بوده!شاید خواب و خیال نبوده، یک واقعیت محض. من هم دیدم جسدی سالم و با خونی تازه که از پهلو بیرون میزد.هنوز دستهایم بوی عطر میدهد. تمام آزمایشگاه هم بوی عطر گرفته بود. امروز صبح رفتم به آزمایشگاهی که عمو با یکی از دوستانش برایم تدارک دیده بود تا خون و خاک را آزمایش کنم، شاید چیزی توی این خاک بوده که باعث شده جسد متلاشی نشود.
تمام دیشب را نخوابیدم .داشتم به آن دستمال و خاک نگاه می کردم. بوی عطرش تمام اتاق را پر کرده بود. بوی عطر،عمو را به داخل اتاقم کشاند.وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم تا صبح روی صندلی جلوی پنجره رو به باغ نشست و در خودش فرو رفت.درخشش قطره های اشکی را که از صورتش جاری می شد، در نور کم رنگ ماه که توی اتاق می آمد می دیدم.
تنها چیزی که توانست شب من را به صبح برساند ،فکر کردن به جملات همان کتاب(نهج البلاغه) بود. هر چند گاهی فکر کردن بدتر از هر چیز درگیرت می کند و روحت را عین خوره میخورد.
«قبل از پیمودن راه پاکان ،از خداوند یاری بجو و در راه او با اشتیاق عمل کن، تا پیروز شوی و از هر کاری که تو را به شک و تردید اندازد ،یا تسلیم گمراهی کند، بپرهیز .چون یقین کردی و دلت روشن و فروتن شد ،اندیشه گرد آمد و کامل گردید و ارادت به یک چیز متمرکز گشت، پس اندیشه کن در آنچه که برای تو تفسیر میکنم .اگر در این راه آنچه را دوست می داری فراهم نشد و آسودگی نیافتی ،بدان راهی را که ایمن نیستی می پیمایی. در تاریکی ره می سپاری. زیرا طالب دین،نه اشتباه می کند و نه در تردید و سرگردانی است که در چنین حالتی خود داری بهتر است»
💜💜💜💜💜💜
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
هدایت شده از لبیک یا حسین (ع)
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🔻ادامه راه چهلم قسمت چهارم...
خدا دست های قدر خود را در این کشور ، در این جامعه ، در میان این ملّت فعّال کرده است.
خودِ این #شهادت بزرگ هم ، یکی از آیات قدرت الهی است ؛ رسوایی دولت #آمریکا ، دولت بی آبروی آمریکا ، رسوایی این دولت را رقم زد ؛ این ها کسی را که سرشناس ترین و قوی ترین #فرمانده مبارزه تروریسم بود_ #شهید_سلیمانی به معنای واقعی کلمه ، قوی ترین فرمانده مبارزه با تروریسم در این منطقه است ، به همین عنوان هم شناخته شده است _[ترور کردند].
این جور کار ، مخصوص رژیم صهیونیستی بود که افراد را ترور کند ؛
#رهبر حماس را ترور کردند و گفتند ما ترور کردیم ،
رهبر جهاد را ترور کردند ، گفتند ما ترور کردیم ؛ ترور می کردند و می گفتند ما کردیم؛
آمریکایی ها آدم خیلی کشته اند ؛ در عراق در افغانستان در جاهای دیگر هر چه توانسته اند آدم کشته اند ، ترور کرده اند منتها اعتراف نمی کردند که ترور کردیم ؛
این جا اعتراف کردند که ترور کردیم ؛
این جا رئیس جمهور آمریکا به زبان خودش [اعتراف می کند] خدای متعال می زند پشت گردن افراد که خودشان اعتراف کنند؛
اعتراف کردند که ما تروریست هستیم ، گفتند ما ترور کردیم .
رسوایی از این بالاتر چه می شود؟
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚منبع: کتاب "حاج قاسم"
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb