*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_سوم*
در مخابرات صلواتی پادگان امام هستیم.حاج داوود گوشی را میگذارد.میپرسم :واقعی خودش بود ؟!
حاج داوود دوباره از ته دل نفس می کشد و می گوید :خودش بود. آبادان مگه تلفنش را افتاده؟
سرباز لاغر که مخابرات صلواتی پادگان را اداره میکند میگوید: فقط همین یک مقرمون روبه راهه.بختت بلند بود که بچه ات تو این ساعت جایی نرفته بود.
می پرسم: درباره علیرضا که پرسیدی چی گفت؟
_گفت او توی لشکر ۱۹ هست. باید برید کوت عبدالله مقر لشکر خودشون سراغشو بگیری. بلدی اونجا رو؟
_معلومه که بلدم. بریم که انگار خدا داره راه میندازه برامون!
داوود می گوید:مگه بچه های این دوره زمانی حرف گوش میکند. میگفت تازه می خوام اگه خدا بخواد بصره را بگیریم.
لبخندی میزند و انگار دیگر هیچ تهدیدی برای بچه اش نمی بیند دنبال حرف را میگیرد: «راستی بهش گفتم که عموهات همینجا سلام میرسونن! بریم که به امید خدا علیرضا را هم پیدا کنیم»
به قدری امیدوارانه میگوید که باورم می شود آن خواب و آن رفتارهای علیرضا همه خیالی بیش نبوده و احتمالا پیدایش می کنیم.جلوی تویوتای سرمهای حسین دو نفر چنگ در چنگ شدهاند .اول فکر میکنیم دعواست . قدمها را تُند می کنیم مردی میانسال با دستهای جوان را میگیرد و با زبان ترکی التماس می کند .خیلی زود می فهمم که دعوا نیست پسر و پدر هستند.
حسین میگوید :عباس تو که ترکی میفهمی اینا چی میگن؟!
گوش تیز می کنم و برای حسین میگویم: «پدر امده بچه اش را برگردونه خونه اونم زیر بار نمیره!
انگار خودم را می بینم و علیرضا که با هم جنگ و دعوا داریم و میخواهم برش گردانم .اما میدانم که بچم اهل این مشاجره ها نیز پیدایش کنم و بگویم بریم خانه نه نمی گوید. فقط سرش را میاندازد پایین و می گوید:« باشه میام» بعد لبخندی میزند و میگوید:« اما فردای قیامت خودت جوابگو باش»
اما این بار هرچه هم از این حرفها بزنه زیر بار نمی روم. پیداش کنم تا شیراز به کنش نیستم.
با داد و فریاد پیرمرد از خیال علیرضا بیرون میام.
_بابا تو را به حضرت عباس فقط یک روز بیا فیروزاباد تا مادرت تو رو ببینه و برگرد. به حضرت عباس مادرت داره میمیره!
جوان شق و رق جلوی پدرش به ترکی می گوید: «مگه این جماعت مادر ندارن؟ فقط من مادر دارم؟ به همان حضرت عباس تا نرم عملیات اگه پا بزارم!
پیرمرد که میزند زیر گریه. دو طرف صورت جوان را می گیرم. جوان میان قدی با موهای لخت طلایی به رنگ ساقه گندم.
میگویم :حرمت بابات رو داشته باش عزیزم. بغض کرده پیشانی کک مکی اش را می بوسم. سرش را پایین میاندازد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید :لابد شما هم اومدیم کسی را برگردون خونه؟
با اشاره سر به او حالی می کنم که درست حدس زده. می پرسم: شما علیرضا هاشمینژاد را نمی شناسید؟
می رود توی فکر می گوید :نه بچه کجاست؟
_اصالتاً فسایی هست اما شیراز زندگی می کنیم
_نه نمیشناسم .بچههای فسا بیشترشون تو گردان فجر هستند. راستی فرمانده شون مرتضی جاویدی هم شهید شد!
عرق سرد می کنم .جوان انگار که حرف بدی زده باشد می گوید: شما می شناسید شون؟
_فامیلمونه.. بچه محلیم ..کی شهید شد؟
_تو رو خدا از من نشنیده بگیرید .همین امروز صبح خبرش رسید
نگاه به حاج داوود میکنم او نگاه حسین میکند بعد سه تایی نگاه جوان میکنیم. دست میاندازد دور گردن پدرش می گوید: حالا شما بگید چطوری برگردم ؟به فرض پدر همه این رزمنده ها اومدن دنبال بچه هاشون باید بره عملیات؟
پدرش همچنان هق هق می کند. معلوم است مشکل سختی دارد. دست جوان را می گیرم و می گویم: به حرف بابات گوش کن عزیزم.
این بار محکم تر تو روی من ایستد
_چرا گوش کنم؟ خدا کند علیرضا هاشمینژاد رو تا بعد از عملیات پیدا نکنی که نتونی اذیتش بکنی.اگر علیرضا آمده بود که قبل عملیات تو بیای برش داری ببری، اینکه نباید میآمد .
به کار و زندگی خودتون برسید اگه علیرضا شهید شد که خوش به حالش میشه. اگه هم زنده موند خودش شیراز و نمیدونم هر جایی که خونه زندگی داره بلد و میاد پیشتون .چرا بی رضای خدا حرف میزنید.؟!
نگاه من و پدرش می کند. مثل ملا ها حرف می زند. می دانم که کل کردن با اینها بی فایده است حاج داوود هم انگار متوجه شده به پهلویم میزند و میگوید :«عباس بریم» پشت سرم را نگاه می کنم پیرمرد هم چنان گریه میکند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
نزدیک ظهر است که به پادگان لشکر ۱۹ فجر می رسیم .تابلو را می خوانم که مطمئن شوم درست آمدهایم.« به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید»
شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند.از هر وانتی که میرسد سراغ علیرضا را میگیرم. آنهایی که از عملیات برگشتند با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند فرق دارند. سرو رویشان گلی، لباسهایشان خونی و چرب است .نای حرف زدن ندارند و لبها شان خشک می زند.
_نه ما که ندیدیم !
_کدوم گردان بودین؟
_امام مهدی (عج).شما بگو بچه کدوم گردان بوده؟
_نمیدونم قبلش توی گتوند مربی مخابرات بود .پیش آقایی به اسم مقدسی!
_مقدسی را دیدم اما علیرضا را نه..
_اصلاً شما توی عملیات بودین؟
_داریم از این جا می آیم فقط یه سر اومدیم ۳۵ کیلومتری.
دژبان زنجیر را میاندازد که لندکروز خرگوشی راه میافتد. جوان برایم دست بلند می کند و می گوید :نگران نباش پدر هرجا باشه پیداش میشه» و به یکی که کنار دستش نشسته چیزی میگوید و دوباره نگاهم میکند .حتی از این رفتار او هم میترسم. داوود بازویم را میگیرد و میگوید :باید به شکلی بریم توی پادگان.
_مگه نمیبینی نمیزارن!
_چرا نذارن؟ مگه ما ها خون کردیم و یا آدم کشته ایم که نزارن!
راع میافتد طرف دربان و با پرخاش میگوید :مگه ما چه جنایتی کردیم؟ به خدا مردیم از بس توی این پادگان ها گشتیم!
_پدر جان ما هم ماموریم و معذور !به خدا اجازه بدهند همه اهالی این محله کوت عبدالله را هم راه میدم تو.
_بچه کجایی اخوی؟
این را حسین میپرسد .جواب میدهد :آباده .خودتون کجایی هستین؟
تا حسین بخواهد برایش بگوید به طرف لندکروزی میروم که راه که از راه میرسد .یک دست را به لبه اتاقک می گیرم و یک دست را به یقه بادگیر راننده که میانسال است .میگویم :شما حتما خودتون بچهداری توروخدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم.؟
_اسمش چیه؟
_علیرضا هاشم نژاد!
می رود توی فکر لب را با دندان می چیند .چانه اش را می خاراند و میگوید: «پاسدار یا بسیجی کدوم گردانه!؟»
جان به لبم می کند. تا بخواهم برایش بگویم جوانی که پشت وانت دهانش به هم می خورد و پیشانی اش را هم پانسمان کردند می پرسد :گفتی علیرضا بچه شماست!
_بع ..له !
_تو بهداری ۳۵ کیلومتری میخوره و میخوابه!
ماتم می برد !گفتی :۳۵ کیلومتری کجا؟!
_نگاه از همین جاده اهواز آبادان که برید ۳۵ کیلومتری آبادان سمت راست یک مقر هست که آموزشی و مال لشکره
جوانی که بالا نشسته حرفش را قطع میکند
_بعد از دژبانی دارخوین. البته اگه دژبانی بذاره رد بشید.
دژبان زنجیر را انداخته لندکروز که راه میافتد. راننده و جوان زخمی برایم دست تکان می دهند .یکی کنار جوان نشسته با صدای بلند می گوید :شیرینی هم که یادت رفت.
تا دست بلند کنم لندکروز دور شده برایم دست تکان می دهند و می خندند.
داوود روی شانه ام می زند و می گوید: گفتم انقدر اذیت خودت نکن .گفتم تو همیشه خدا وسواس بیش از حد داری! بریم که دیرمون نشه.
انگار خواب میبینم .همین که فکر می کنم خواب میبینم یاد آن خواب میافتم که این سه چهار روزه گرم را آتش زده .جوان گفت علیرضا توی بهداری میخوره و میخوابه . آخر علیرضا که کارش تو بهداری نیست.نکنه اشتباهیه !
نه..علیرضا از امدادگری همه چیزهایی می فهمید. شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده..
از کوت عبدالله که وارد جاده اصلی میشویم .حسین می گوید: حالا دیگه با راحتی یک خوراکی بخوریم که این دو روز به روز نفهمیدیم چی خوردیم!
_حالا خوب شد که دوتاشون یه روز پیدا شدن وگرنه عباس دیوونم میکرد.
به دهان نگاه می کنم .انگار یکی درونم میگوید :دروغه..مگه علیرضا آدمی هست که تو این وضع عملیات دلش جا بگیر تو مقر آموزشی بمونه؟
نمیدانم شاید هم تازه آمده باشد آنجا برای استراحت! شاید هم به خاطر اینکه دستش زخمی بوده نگذاشتند در عملیات شرکت کند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
ناامید پشت دژبانی دارخوین ایستاده ایم. کسی به کسی نیست بین لندکروز هایی که به طرف آبادان میروند چشمم به رزمندههای میافتد که عقب وانت جشن پتو گرفتند.به طرفشان می روم. سر و صدای شان بلند است .مچ دست یکی را میگیرم نگاهم می کند و می گوید :فرمایش؟!
_شما را به خدا من چطوری برم ۳۵ کیلومتر از ساعت ۱ بعد از ظهر تا حالا علافم..
_میخوای بری چیکار تا بهت بگم!
_دنبال بچم اومدم از شیراز.
_لهجه ان که فسایی میزنه.
_اصلیتمون فساییه
_خب همشهری چرا نمیگی فسایی عستی.غیر از بچه های لر نورآبادی بقیه اینجا از دم فسایی هستیم.
رو به بقیه می گوید: بچه ها موافقین که خلاف بکنیم
صدای بله شان تا ۱۰ متری آن طرف تر می رود.پتوی بینشان جابهجا میشود و رزمنده ای از زیرش سرک می کشد
_وای خفه شدم خدا
بقیه می خندند . نگاهشان می کنم لباس همه خاکی است و معلوم نیست کی چی کاره است.
_خوب ما که می خواستیم یکی را زیر پتو از دژبانی رد کنیم تا ببینیم میشه سر این دژبان های جلف کلاه گذاشت یا نه !حالا هم این آزمایش را روی شما انجام میدهیم و به بقیه می گوید: موافق این بچه ها.
_بع ..له
_آروم که دژبانان نفهمند بیا بالا .اما باید بری زیر پتو که اینانبیننت.
نزدیک گوشم می گوید: راننده هم نباید ببره!
_ خدا از بزرگواری کمتون نکنه!
_زود باش که الان نوبت تفتیش ماشین ما میشه ها
می دوم طرف حسین و داوود و به آنها موضوع را می گویم و می گویم که همین دور و بر ها جایی منتظرم باشند تا برگردم .خوبی اش این است که دو کامیون دوطرفه وانت را گرفتند و دژبان ها سوار شدن مرا متوجه نمیشوند .بالا می روم و در یک چشم به هم زدن زیر تلی از پتو مخفی ام می کنند
صدای دژبان ها را می شنوم
_مال کدوم لشکرین؟
_۳۳ المهدی.. خط خرمشهر!
_چی دارین؟
_هیچی فقط یه بار پتو و همراهمونه
_باید تفتیش بشه!
_چشم حالا می فرمایید همه پیاده شیم؟
_پیاده نه فقط یکیتون پتو ها را جابجا کنه ببینم .
پتوها کنار می روند هر لحظه که بارم سبک تر می شود در عوض کوبیدن قلبم بالا میگیرد
_نمیخواد دیگه.. زنجیرو بنداز
ماشین راه میافتد نفس راحتی می کشم
_همشهری جات که بد نیست؟
_نه خدا خیرتون بده
_امید نکنه بنده خدا نفس تنگی داشته باشه
این را بچه لر نورآبادی میگوید نمیداند که یک دست را رساندم به دیوار اتاق و هر از گاهی تکانش میدهم تا کمی هوای تازه برسد به ریه
_یکم صبر بدی فاصله بگیریم از دژبانی میای بیرون بچهها دیدبانی چطور رودست خورد.
_همین طور با هم حرف می زنند می پرسم:
_تا ۳۵ کیلومتری خیلی مونده؟!
_نه الان می رسیم بچه پاسداره؟
_بله پاسداره
_میخوای برش گردونی؟
_نه فقط می خوام ببینمش
_ایشالله الان میبینیش
خودم هم نمیدانم باید او را برگردانم یا فقط دست و رویش را ببوسم اسیر نگاه کنم و تنهایی برگردم .یاد حرفهای امروز پسر بچه موطلایی می افتم .که اگر همه بچه اتون رو ببرید پس کی باید بره عملیات ؟!میدانم که علیرضا اگر بفهمد مرتضی جاویدی شهید شده برای تشییع جنازهاش میآید
_میگم شما مرتضی جاویدی را می شناسید؟
_مگه تو میشناسیش؟!
_اسمشو زیاد شنفتم ازش خبر دارین؟
_دیشب شهید شد!
_یعنی صحت داره که شهید شده؟!
_بله مگه شما خبر داشتین؟
_صبح از دژبانی پادگان امام شنفتم
_کل لشکر براش عزا گرفتن.
یاد کودکی های مرتضی میافتم که جثه نحیف و لاغری داشت و بیش از حد پر جنب و جوش بود .با علیرضا توی کوچه بازی می کردند. همان سالها بود که تو جلیان همه در و همسایه ها علیرضا علیشیر صدا می کردند.
_خوش به سعادتش.کاش ما را هم با خودش برده بود حالا دیگه خطر رفع شده بیا بیرون»
پتوها کنار می رود عمیق نفس میکشم .مچ دست امید را می گیرم و می گذارم روی چشم می گویم: ازت متشکرم از همتون متشکرم
_ای بابا وظیفمون بود مگه میشد نیاریمت
دشت های اطراف را از نظر می گذرانم .هزار بار از این جاده برای آبادان و خرمشهر بار بردند که آن روزها که تازه حصر آبادان شکسته شده بود و چند ایامی که خرمشهر آزاد شده بود و توی این جاده ولی راه افتاد دژبانی زورش به مردم عادی نرسیده بود و خلق همه ریخته بودند توی خیابانهای خرمشهر تا مقابل مسجد جامع و عدهای هم از گنبد و مناره ها بالا می رفتند.
_۲۰۰ متر جلوتر پیاده میشی فرعی را بگیری بری میرسی به اون مقر.
با دست روی اتاقک راننده می کوبد و میگوید.: یکی را قاچاقی آوردیم باید پیاده شه
راننده کنار میکشد می پرد پایین.
_مشتی کجا سوار شدی؟
قبل از اینکه چیزی بگویم از امید می پرسد: این کارا برای چیه؟
_بابا همشهریمونه!بی چاره از فسا بلند شده اومده دنبال بچه اش. جنایت که نکرده!
_اگه مصیبتی چاق میشد تو جواب میدادی؟
میروم پایین و پیشانی راننده را میبوسم و فقط سر تکان می دهد و می گوید به سلامت!
❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_ششم*
راه کج می کنم به طرف مقر! تا دیدار علیرضا فقط چند دقیقه مانده است.عین باران بهاری از گوشه چشم هایم شره می کند. میرسم به چند قدمی دژبانی. یکسر طنابی را به بشکه ای پر از خاک گره زده اند به جای زنجیر. در دو طرف ،دو گلوله توپ را ایستانیدهاند و داخل آن پرچم گذاشته اند .بسیجی با تفنگ کلاش ایستاده است. سلام می کنم صورتش را میبوسم و او هم بعد از سلام دستم را می بوسد و با حیرت نگاهم می کند.
_اومدم بچه ام را ببینم .علیرضا هاشم نژاد میشناسیش؟!
_شما پدر دکتر هستید؟
_دکتر ؟نه !علیرضا رو میگم!
_از مشهد تشریف آوردین؟!
با هم به طرف کیوسک می رویم.
_از شیراز خدمت رسیدم شما میشناسیدش؟!
گوشی را می چسباند یک طرف صورتش و جوابم را نمیدهد
_یا حسین.. وصل کن بهداری.
دست را می چرخاند و نگاهم می کند. دوباره گوشی را می چسباند به یک طرف صورت
_به هاشمنژاد بگو ملاقاتی داری. دژبانی منتظرم!
گوشی را میگذارد کلاه آهنی را از سر بر می دارد .می گوید: شنیده بودم دکتر مشهدیه!
به قدری گیج و منگم که جوابش را نمی دهم. نمیدانم چه بلایی سرم آمده این علیرضا و دکتر و مشهد چه ربطی به بچه من دارند؟!
چند قلم از نگهبان فاصله میگیرم .چشم به انتهای جاده خاکی سنگر هایی که نامنظم زیر تلهای خاک جا خوش کردهاند .صدای موتور که به گوش میرسد، نگهبان میگوید: اومدش!
موتور که میرسد میترسم نگاه کنم .موتور خاموش میشود جوان قدبلند از موتور پیاده میشود .تا بخواهم فکر کنم که این دیگر کیست نگهبان به او می گوید :این آفات!
دلم میخواهد مثل روغن آب شوم بروم زیر خاک !دوتایی همدیگر را برانداز میکنیم .سفیدتر از علیرضا است چشم هایش بادامی سن عسلی قدشان بلندتر است
_سلام پدر جون مثل اینکه اشتباهی اومدی ؟
دست ها را باز میکنم و تنگ او را در بغل میگیرم.زیر گوشش نجوا می کنم: بله عزیزم .اسم بچه من هم علیرضا هاشمینژاد تورو خدا من چه خاکی بر سرم کنم؟
میزنم زیر گریه.باهم گریه میکنیم. پشت پرده اشک نگهبان را میبینم که اشکهایش را پاک می کند.دیگر نه پاهایم به اختیارم هست نه کمرم .سست می شوم روی گونی خاک. دکتر خم میشود بالای سرم میگوید :ببخشید که باعث ناراحتی تو شدم .همش به خاطر یه تشابه اسمی این دردسر درست شده»
صدای غرش وحشتناکی تکانم میدهد .دست دکتر روی شانه ام ستون میشود و بر می گرداند .هنوز دست دکتر روی شانهام است که زمین زیر پایم می لرزد و صدای انفجار همه جا را می گیرد. دکتر می گوید :حمله هواییه»و به طرف موتورش میرود به نگهبان میگوید :این آقا را پیش خودت نگه دار تا من برگردم.
به سرعت موتور را روشن می کند و به طرف سنگر ها میرود.
ستونهای از دود بالا رفته. انگار خواب میبینم یعنی من فقط اومدم که جون دکتر رو نجات بدم؟
در آسمان به دنبال هواپیماها میگردم .صدای تپ تپ ضدهوایی ها بالا گرفته .یکی از هواپیماها را میبینم شیرجه میزنند و اوج میگیرد. فقط یک لحظه آمدند و رفتند و گلوله های ضد هوایی را میبینم که در آسمان میترکند. دود سفید رنگی به جای می گذارند. یاد دو برادرم میافتم که پشت دژبانی منتظرم هستند. نباید معطل کنم. راه میافتم .نگهبان می گوید بمان تا دکتر بیاید. نمی مانم جاده خاکی و گلی است و کفش هایم را سنگین کرده.ناچار می شوم کفش و جوراب هایم را بکنم و پای برهنه راه بیفتم. کنار جاده کفش ها را می تکانم و تمیز می کنم و میپوشم. برای ماشین هایی که از آبادان به طرف اهواز میروند دست بلند می کنم. هیچ کدام نگاهم نمی کند. به سیاهی نزدیک می شوم. می بینم یک تریلی با بار کنار جاده ایستاده .میفهمم خراب شده .هیچکس دوروبرش نیست نزدیکش می ایستم .دست بلند می کنم. بالاخره مینیبوسی نگه داشت .سوار شدم پر از رزمنده راننده پرسید :چش بوده خراب شده؟ موضوع را میگویم .کلافه می شود و می گوید: ما فکر کردیم راننده تریلی هستی وگرنه نگه نمی داشتیم.
_حالا خدا خیرتون بده جرم که نکردی!
_اتفاقا جرمه..اصلا شما کارتون اینجا چیه؟
_از شیراز اومدم دنبال بچم ..هرچی میگردم نیست
_از کجا بفهمم راست میگی. تازه دژبانی که قبول نمیکنه!
_قبل دژبانی منو پیاده کن ممنون میشم.
_اینم که میشه خلاف.
نرسیده به دژبانی پیاده ام می کند.
دو تا از بازرسیها را بی دردسر رد می کنم .بازرسی سوم جوانی یقه ام را میگیرد
_از کجا می آیی؟
_از مقر لشکر فجر.. دنبال بچم هستم
دستم را می گذارد توی دست یکی دیگر و میگوید :«ببریدش»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
نوک زبانم است بگویم نه ،که حاج داوود وارد می شود .همین که چشمش به من میافتد هول و کلافه می پرسد: چی شده عباس؟
پاسدار یک نگاه به من و یک نگاه به حاج داوود میکند .از تشابه چهره مان متوجه برادر بودن میشود .حسین هم کلافه تر از داوود کنارش ایستاده. نگاهم روی آن دو جابجا میشود.
پاسدار به من میگوید :شما را لطفاً بیرون باشید.
بیرون میروم. سرباز که انگار دارد یک قاتل را می پاید .گز میکند طرفم و میگوید: سیگار داری؟
_نه ما خانوادگی اهل دود و دم نیستیم.
انگار که فحشش داده باشم از من فاصله میگیرد.از داخل صدای حسین میآید که دارد سیر تا پیاز ماجرا را برای فرمانده توضیح می دهد .دلم برایش میسوزد که زن و بچه اش را توی شهر غریب گذاشته علاف ما شده.
از سنگر که بیرون می آیند سروکله پاسدار هم پیدا می شود. صدا میزند: عقابی بزار برن!
مانده ام چطور به برادر هایم بگویم که این علیرضا ،علیرضای ما نبود.
🌿🌿🌿🌿
_لیلا هاشمی نژاد؟لیلا مگه با تو نیستم؟!
حواسم که جمع میشود. ۲۲ جفت چشم نگاهم می کند .یک نظر خانوم معلم را میبینم. میگوید: خوب حالا بگو من چی گفتم؟
نگاهی به تخته سیاه می کنم .فقط میدانم که درس علوم بود و داشت درباره کیلووات حرف میزد.
_چرا گوش نمیگیری؟! فردا که داداششت از جبهه اومد،میاد دفتر به سین جیم کردن ما که درس لیلا چطور بوده؟!
برمیگردد پای تخته سیاه.دوباره به پدر و برادرم فکر میکنم که آیا تا حالا پیدایش کرده یا نه؟
چقدر خوب میشد اگر مدرسه تعطیل بود و همراهش میرفتم. سه سال قبل که پنجم ابتدایی بودم با پدر و مادر رفتیم منزل عمو حسین ،بعد رفتند علیرضا را از پادگان آوردند پیش مان.
غروب که شد علیرضا دست من و دخترعمو را گرفت و به بازار برد .بازار کوچکی که خیلی زود به انتهایش رسیدیم دوباره برگشتیم جای اول مان. علیرضا که انگار دلش نمی آمد زود گشت و تفریح ما را تمام کند، هی ما را توی بازار کوچک هفت تپه میچرخاند. برای هر دوتامون عروسک و مداد رنگی خرید پشت سر هم می گفت :هر چی میخواهی تا برای عزیزای دل خودم بخرم و پشت سر هم کاکل مرا می بوسید و دستشان می کشید.
وقتی برای دوستانم از خوبی های علیرضا میگویم همه آرزو میکنند که برادری مثل او داشته باشند .مریم می گوید: خوش به حالت داداش ما را بگو که از بابا و مامان نترسه،لهمون میکنه!
ولی آخه چرا توی این چند روز زنگ نزده؟! اون که میدونه من و مرضیه چقدر منتظر هستیم. میدونه هر وقت تلفن کنه ما دوتا تا خانه میدویم و از بابا و مامان مژدگانی می گیریم. پس چرا زنگ نمیزنه ؟!دو هفته بیشتر هست که زنگ نزده !!او که می داند مادر هر ظهر و غروب سر راهمان می ایستد و می پرسد :کاکاتون زنگ نزد ؟!حالا گیرم دستش بند بوده و به قول مامان در جبهه درگیره... بابا چرا خبری ازش نیست!؟
_لیلا بازم که گوش نمیدی؟! اگر مشکلی هست به من بگو..
_نه فقط به فکر داداش علیرضا هستم.
_این که مشکل نیست.داداشت که بار اولش نیست رفته جبهه. انشالله همین روزا پیداش میشه.
صدای زنگ مدرسه می پیچد .توی محوطه منتظر مرضیه می شوم .بی حوصله و رنجور می آید و می گوید: دیدی امروز هم زنگ نزدن.!!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
خط ساکت است .بچه های گردان حضرت رسول که از صبح را تحویل گرفته اند .در حال بگو مگوهای معمول هستند .مهمتر از همه اینکه از شهرک الدوعیجی خبر رسیده که بابانظر پهلوان و معرکه گیر محلههای مشهد ،فرمانده تیپ عراقیها را به اسارت گرفته است .خبری که مثل بمب صدا کرده و همه جا دهان به دهان می شود.
_چطوری؟
_یه نوع دیوونگی !یه ریسک خطرناک .!سوار موتور شده و زیر آتش از بین دو خط گذشته و تا در ساختمان فرماندهی تیپ که توی شهرک بوده رانده و از آنجا فرمانده که بیرون بین دو محافظش با بیسیم صحبت میکرده مات و مبهوت نگاه بابانظر می کنه. بابانظر رگباری میگیره و محافظا شو میکشه و میپره رو سر و گردن سرهنگ و با هم چنگ به چنگ میشن.
_بگو کشتی گرفتن دیگه!
_آره خوب این بابانظر از قبل هم کشتی گیر بوده. خلاصه سرهنگ رو میزنه زمین و تا بقیه خبردار بشن دست و پاشو می بنده و برش میداره میاره
_و سالم هم میرسن؟
_بله همین یکی دو ساعت پیش اتفاق افتاده!
گوش غیب پرور به صحبتهای داغ و با حرارت دو بسیجی است که با آب و تاب از بابانظر می گویند.
یک مرتبه دارعلی سراسیمه از راه می رسد .اول نفس نفس میزند و بعد انگار که با برق خشک کرده باشند این مجسمه وسط میدان شهر عمود میشود پشت خاکریز. یک دستش طرف عراقی ها را نشان میدهد.غیب پرور میگوید :دارعلی چی شده؟
دار علی که رگ گردنش باد کرده همانطور ایستاده و نفس نفس میزند
علیرضا که دو قدمی او ایستاده می پرد روی خاکریز و به سمتی که دست دارعلی کشیده شده نگاه میکند
_حاجی غلام حسین اینجارو نگاه..
و هول از سینه خاکریز سر میخورد پایین. خودش را به غلامحسین میرساند و تا بخواهد چیزی بگوید دارعلی زبان باز کرده است.
_عراقیان مثل مور و ملخ دارن میان!
و دست به اسلحه از سینه خاکریز بالا میرود .علیرضا هم همین حرف را تکرار می کند و می پرد پشت تیربار .حالا غیر از علیرضا ،هاشم، مجید، غیب پرور ،محمد غیبی، روزیطلب و نبی رودکی هم حضور دارد. یعنی فرمانده لشکر و همه معاون های دسته اولش فقط ۲۰ یا ۳۰ متر متر با عراقیها فاصله دارند.
علیرضا همچنان پشت تیربار است و هاشم اعتمادی نارنجک پرتاب میکند. یکی مچ دست غیب پرور را میکشد.چشمش میافتد به رضا رودکی که پشت سرش ایستاده است
_رضا بگو چه خبره؟
رضا برخلاف همیشه جدی و محکم می گوید :حاجی خواستم اگر زحمتی نیست این تسویه حساب ما را ببریم!
_بچه حالا چه وقت شوخی کردن؟ زود باش یک کاری بکن دیگه
رضا میزنه زیر خنده و میدود. غلامحسین میگوید :عجب حالی داره این آدم به خدا »و حلقه نارنجک را که می کشد و پرت می کند. همزمان به محمد غیبی میگوید :خدا خیرت بده تو فقط خشابا را پر کن
مجید سپاسی روزی طلب و نبی رودکی, آرپیجی برداشتهاند. عراقیها دیوانهوار خط را میکوبند. توپخانه و ادوات لشکر هم بی وقفه آتش می ریزد روی مقر های عراقی .اما هیچکدام خیال کوتاه آمدن ندارند .هم هر دو طرف با تمام قدرت تلاش میکنند تا هرچه دارند رو کنند. فکر و خیال رشادت بابانظر از ذهن و زبان بسیجیها پریده است .لرهای نورآبادی لوکه میزنند بلند و پی در پی ! و بعد فوکی موشکهای آر پی جی است که پشت سر هم به طرف تانک ها میرود
شهدا و زخمیها لحظه به لحظه بیشتر می شود .دندانهای علیرضا روی هم ساییده و پوکه های برنزی در فاصله بین خودش و یک بسیجی پاشیده می شود روی خاکها.
از قبل چندین نوار را چرب و آماده گذاشته که برای چنین وقتی کم نیاورد. حتی یک تیربار هم با نوار جدا گذاشته است تا به محض لزوم از آن استفاده کند فریاد باریکلا به علیرضا در فضا می پیچد.
لبه های خاکریز هر لحظه فرو میریزد .غلامحسین در ازدحام صداها وینگه ترکش ها را هم میشنود نبی رودکی در یکی دو قدمی اش با توپخانه صحبت میکند .صدای عباس مشفق از پاور صوت پخش میشود .نبی گرای دقیقی به مشفق می دهد و می گوید :«آره سری همین جداره هلالی پشت نهر را با شدت بیشتر بکوبید.»
رمز بی رمز. کسی توی این گیر و دار فرصت نمی کند توپ و خمپاره را به نقل و نبات و یا پرتقال و لیموشیرین تشبیه کند. کاری که فرماندهان عراقی هم از آن دوری می کنند .انگار چیزی نیست که لازم به مخفی گویی باشد .همه چیز به یک مقاومت جانانه بستگی دارد.
نور منوری که بالای سر غلامحسین میترکد ذهنش را میبرد به آن سوی روشنایی .نگاهی به دور و برش می کند هیچ چیز در دود و دولاغ پیدا نیست .
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
4_5787351032723931751.mp3
3.26M
﷽
صوت ۳ دقیقه
عنایت ویژه امام رضا علیهالسلام
حاج آقا میرزامحمدی
🏴🏴🏴🏴
@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
ساعتی می گذرد .هوا تاریک شده خط آرام میشود. آرام نه اینکه خمپاره نبارد و توپ منفجر نشود. نه !اینها همه هست اما تانک ها برگشتند. توی نخلستان پشت خاکریزها .تیربار علیرضا نمی فرد و آرپیجی ها فوکه خشک و خشن پمی کشند .حالا زیر سوسوی منورها، چتر نخلهای باغات بصره دیده میشود. همه میگویند می بینیم اما علیرضا نمیبیند. یعنی چشمان خسته و پر از خون مردهاش دیگر آن قدرها فروغ برایشان نمانده که چتر نخل ها را ببیند.
نبی رودکی با یکی ،دوتای دیگر رفتهاند .غیبپرور علیرضا را میبیند که کنار تیر بارش روی پشت افتاده است. اگر میتوانست زحمت نفس کشیدن را هم از خود سلب می کرد تا ته مانده توانش را حفظ کند. اما باید نفس بکشد و می کشد.
پاهایش انگار وزنه های اضافی هستند که به تنش وصل شدهاند .درد زخم دستش میرسد به مغز سرش .پلک هایش انگار که خواب را از یاد برده باشند . روی کاسه چشم ها چفت نمیشود.دانه های باران که میافتد روی صورتش نگاه می کند به آسمان.
حاج غلامحسین برای لحظهای به این فکر میکند که اگر باران بیاید خوب است می داند که این زمین های رملی اگر بارانی شوند تانکهای عراقی زمینگیر میشوند .یعنی باران میشود بلای جان تانکها.
اما مانده است که پشت این خاکریز بی سرپناه چگونه میشود زیر باران تاب آورد .این همه جسدی که پهن شده اند پشت خاکریز .چطور ؟ آهی میکشد و صاف می نشیند نگاهی به دور و برش می کند .علیرضا کنار دستش نشسته و انگار که خشکش کرده باشند تکان نمیخورد.غیب پرور میداند او چقدر خسته است .سروصدای لودری که نبی رودکی فرستاده تا خاکریز را ترمیم کند، نگاه غلامحسین را از علیرضا دور می کند نمی داند که مجید ،هاشم، محمد غیبی و روزی طلب کجا رفته اند ؟حدس میزند که آنها هم افتاده باشند پشت خاکریز و از زور خستگی به خود پیچند.
غلامحسین کسی را میبیند که نزدیک می شود می رسد به خودش تکیه اش به گونیهای خاک است
_دادا ...دادا
چشم باز میکند
_دادا ...این لودر مال شماست؟
غلامحسین انگار که باورش نشود کجاست نگاهی به دور و برش می کند و نگاهی به چهره مردی که رگههای بلوز پلنگی دیده می شود. مرد اجازه می دهد که غلامحسین حواسش جمع بشود
_دادا این لودری که اینجا کار میکنه بگین حواسش باشه که جنازه بچه های لشکر امام حسین اینجاست.
غلامحسین هول بلند میشود دست میاندازد دور گردنش و میگوید: «حاجی شما هستین؟»
اوهم براق می شود توی صورت غیب پرور و میگوید: _غلامحسین خوابت برده بود؟!
روبوسی میکنند.غیب پرور میگوید:الان میفرستم دنبال رانندش که حواسش جمع باشه.
مرد که خداحافظی می کند هنوز دو قدمی فاصله نگرفته که علیرضا از غیب پرور میپرسد :حاجی این کی بود؟
_نشناختیش!؟ حاج حسین خرازی بود دیگه!
_واقعا میگم یه جای دیده بودمش!
بلند میشود تا به راننده لودر بگوید که حواسش به شهدا باشد.
زمان به کندی می گذرد کسی در قید زمان و مکان نیست .شب می رود که به نیمه نزدیک شود. غلامحسین و هاشم در یک گودال مچاله شده اند.پتوی روغنی پر از خاک را که شاید تا روز قبل رو انداز یکی از دهها قبضه خمپاره انداز عراقی بوده کشیدند روی سرشان. با این حال از سرما می لرزند. روزیطلب و محمد غیبی هم گودال دیگری گیر آورده اند
صدای پاور صوت بیسیم مسئول محور بلند می شود جای غلامحسین، هاشم جواب می دهد .از آن طرف نبی رودکی صحبت میکند .از هاشم می خواهد که جلدی خود را به مقر تاکتیکی برساند. تا آنجا راه زیادی نیست. همان مقر فرماندهی تیپ ۱۱۰ عراقیها است که حالا به مقر ابوذر معروف شده.
هاشم به غلامحسین میگوید: شما حواستون به خط هست؟! و از جا بلند می شود.
علیرضا باری از پتو بر دوش گرفته وبه هر کدام یکی می دهد به اینها که می رسد می گوید:
_دوتا کیسه خواب عراقیها هم برای شما آوردم.
وکیسه خوابها را میاندازد زمین .هاشم کیسه اش را پرت میکند برای معاونش محمد غیبی. دوباره به غلامحسین میگوید :«حاج غلام باید مواظب باشید که عراقی ها سر و کله شان پیدا نشه»
_به خدا نای نفس کشیدن هم ندارم تا ترسه..
_هاشم به طرف محمد غیبی میرود این بار از او می خواهد که حواسش به خط باشد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_ام*
سست و بیحال روی تخت افتاده نای نفس کشیدن ندارم. اعصابم بهم ریخته!دیگر مقر و پادگانی نمونده که نگشته باشیم. پس این بچه کجاست؟ شلمچه ؟!چه جوری برم شلمچه ؟!از ظهر تا غروب پشت دژبانی سوسنگرد ماندیم .راهمان ندادند از بس التماس کردیم زبانمان مو درآورد .جواب مون فقط یه جمله بود .توی این بل بشوی عملیات مگه میشه آدم شخصی را گذاشت بره شلمچه؟؟ پس یک راه مونده اینکه بیمارستانها را بگردیم.
اگر صدای نفس های داوود نباشد از تنهایی میمیرم .اگر حسین نمی میرفت هفتتپه بیدار میماند و با هم پشت بام می رفتیم .کاش پیرمرد مدیر مسافرخانه کلید را نمی سپرد به نوه اش و نمیرفتم منزلش تا میرفتم پیشش و گپ میزدیم .حاج داوود خوابش برده.حسین مرخصی اش تمام شده بود و باید میرفت یک جایگزین پیدا میکرد
خدایا چه کنم؟! بچه ام کجاست ؟مگر این شلمچه چقدر بزرگه که از این همه آدم یکی بچه من را ندیده؟
داوود مثل کودکی معصوم خوابیده .مثل وقتی که علیرضا کوچک بود و می خوابید .اما علیرضا وقت خواب هم نمی از خنده بیداری روی لبهایش بود.ذهنم می رود به صدیقه! اگر برای علیرضا اتفاقی بیفته چه میکنه صدیقه؟!بعد که بزرگ شده و بهش گفتیم که اگر علیرضا نبود توی شکم ننت سقط میشدی چی میگه؟! طفلکی چه وابستگی شدیدی به کاکاش داره ؟کِی بود که علیرضا توی نامه نوشته بود که کاش صدیقه تو گتوند پیشم بود تا براش بستنی میخریدم و نمی گذاشتم توی کوچه و خیابون بره؟! کِی بود که وقتی داشت نماز میخوند صدیقه از سر و کولش بالا می رفت از خنده غش می کرد .کی بود که براش لالایی میگفت و قصه تعریف میکرد.
انگار نه دو ماه پیش که دویست سال پیش بود! انگار اصلا چنین اتفاقاتی نیفتاده و همش رویای شبانه بود که وقتی از خواب پریدم از آن همه خوشی هیچ خبری نبود.
لرزه ای به جانم افتاده از درون داغم و از بیرون سرد. اگر علیرضا بود با زور می رساندم به اولین درمانگاه و تا مطمئن نمیشد که مشکلی ندارم دست بردار نبود.
«آقا جون تو رو خدا مواظب خودت باش تو که میدونی علیرضا بدون تو و ننه می میره.»
خدایا پس چرا من بدون علیرضا من زنده ام؟! باید کسی بیاد خبر بده شهید شده توی سردخانه است تا سکته بزنم؟
عمه اش که مرد وصیت کرد علیرضا در هر پست و مقامی که باشه پیش تختم باشه !!علیرضا تا جلیان برای عمه اش گریه میکرد. به آنجا هم که رسیدیم وصیت عمه را به جا آورد سینی پر از حلوا را گذاشت روی سر و شد پیش تخت عمهاش !از در خانه تا امامزاده و کنار قبر، سینی را بر فراز دوتا دست گرفته بود آرام آرام اشک میریخت. اینها که خیال نبود. خودش بود که جلوی چشمم عمه اش را در قبر گذاشت .خودش بود که توی حمام پشتم را کیسه میکشید .خودش بود که ماشین ریش تراشی بر میداشت و موهای آقا بزرگ و اصلاح میکرد، بعد می بردش حمام و براش از هر دری می گفت.
حالا نیست !آب شده رفته توی زمین !عادت نداشت اینقدر مرا بی خبر بگذاره! توی شدت عملیات یک دری پیدا میکرد یک شکلی پیغام میگذاشت که صحیح و سالمه .همین چند وقت پیش از آبادان زنگ زده بود مدرسه لیلا و مرضیه..پس چرا غیبش زده؟! نکنه فکر کرده من سنگ شدم و به این دوری عادت کردم !نکنه فکر کرده باید کاری کنیم که این طناب محبت باریک بشه و بعد یه جایی بریده بشه ؟!
نه میدونه که مادرش خودش رو محکم می گیره و توکل به خدا میکنه اما از درون مثل شمعی میسوزه .همان روزی که توی دارالرحمه علیرضا جای قبرش رو نشون میداد دیدم چطوری گر گرفته بود و مثل پیه روی زغال جز جز میزد ! اون روزی که سه تایی با هم رفتیم فروشگاه سپاه سهمیه ارزاق اش را بگیریم .تابستان همین امسال. رفتیم فلکه ستاد ماشینو پارک کرد توی خیابان زند و پیاده رفتیم توی کوچه پروانه...ننه اش دنبال سفری مجلسی برای عروسی بود ..
خیال نبود همه را با تخم چشمای خودم دیدم. با همین گوشام شنفتم. آخه کدوم آدم زنده ای تو مسجد عروسی گرفته که علیرضا دومیش باشه؟!این اواخر همش از همین حرفهای این شکلی می زد. هرصبح دعا می کرد که در روز شهادت حضرت زهرا از دنیا بره؟! پس فردا شهادت حضرت زهراست!!حاج داوود به من میگه که تو بی دلیل شور میزنی! میگه همه عمرت وسواس داشتی.
کی وسواس داشتم؟ چرا برای بقیه بچهها این شکلی نبودم؟ شاهرخ و احمدرضا زهرا و لیلا و مرضیه هم عزیزن. صدیقه را هم دوست دارم ولی من به مرگ هیچ کدومشون فکر نمیکنم. اما علیرضا تا قیافش میاد جلوی چشمم با یه تابوت میاد. یه پرچم سه رنگمون روشه .سینه زخمی و خونی. قبلا اینطور نبودم ولی بعد از این خواب روزگار من خراب شد .خیال اون لخته خون مرده ای که روی لباش خشک شده ولم نمیکنه. خیال لخته های خون و گلی که چسبیده به پهلو تا سینش!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_یکم*
اورکتم را روی دوش می اندازم از پله ها بالا می روم روی پشت بام هوا سرد است. چشم میدوزم به طرفی که باید شلمچه باشد.
_تو اینجا چیکار می کنی؟
قامت داوود در چارچوب در قاب شده
_یه لحظه هم خوابم نمیبره!
_بیا بریم تو اتاق که اینجا سرما میخوری!
حال پریشان حاج داوود را که میبینم دلم به حالش می سوزد .می دانم چقدر علیرضا را دوست دارد و می دانم چقدر به من وابسته است. به روزهای جوانی و کار سرزمین کشاورزی و جشن عروسی مان در یک روز فکر میکنم.
_کاکا توکل کن به خدا .علیرضا و خسرو هم امانت خدا هستند اگه خدا بگیره چه کاری از دست من و تو ساخت است؟سخته ولی چیکار کنیم عباس؟
نگاهی به دو سیب سرخ کنار پنجره می کند و می گوید: «نذری پیرمرد مسافرخانه است .غروبی آورد.می گفت :هر سه شنبه نذر داره که جنگ به نفع ایران تمام بشه .
ذهنم را می برد به وقتی که علیرضا برای نذری سیب می خرید.
_راستی ارمنی ها بچه هاشون رو پیدا کردن میگفتن سوسنگرد تو پدافند ارتش پیداشون کردند.
_خدا را شکر. راضیم به رضای خودش.
🌿🌿🌿🌿
آقای حاتمی موضوع انشا داده درباره ایثار و شهادت بنویسید. گفت با کمک اولیا و دوستان تان بنویسید.چقدر خوب بود اگر علیرضا مرخصی بود و اگر بود بهترین انشا را برایم مینوشت. زهرا و لیلا هم که حوصله ندارند. احمدرضا که خوب می نوشت برزخ نگاهم کرد و چشم غره رفت . هیچکس اعصاب انشا گفتن نداشت.
کف بلندی برای هاجر قربانی می زنند. آقای حاتمی همه را ساکت می کند .میگوید: بچهها هاجر خودش صادقانه گفت از باباش کمک گرفته . همین قدر که اهمیت داده جای تشکر داره حالا نوبت مرضیه خانم که حتما مثل همیشه انشای خوبی آورده؟
به من اشاره میکند که بروم انشایم را بخوانم.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
ای اهل ایمان آیا شما را به تجارتی سودمند که شما را از عذاب دردناک آخرت نجات دهد دلالت کنم؟آن تجارت این است که به خدا و رسول او ایمان آورید و با مال و جان در راه خدا جهاد کنید این کار از هر تجارتی اگر دانا باشید بهتر است.»
اما بعد چون هیچ انسانی را از مرگ چاره نیست و دیر یا زود این شربت را خواهد نوشید و به لقاء الله فائز خواهد شد و آن وقت دستش از دنیا کوتاه خواهد بود ،خوب است که قبل از مرگ وصیت کوتاهی کرده باشد که ای بسا در این دنیا گرفتاری هایی داشته باشد.
امشب شب مبارکی است. در این جبهه های نور،شب تولد نهمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت است.در جایگاه لقا خداوند، کفر ستیزان شجاع اسلام ،پیرو منویات نایب امام زمان ،پرچم پر افتخار اسلام را به دست گرفته و راهی تشرف حضرت امام حسین ع هستند.
بار دیگر دست نیاز به درگاه خداوند دراز می کنم و از ذات مقدسش می خواهم که علمای اسلام و دولتمردان ما را جهت نصرت اسلام و یاری محرومان محفوظ بدارد و توفیق خدمت به اسلام را به همه شیفتگان خدمت عنایت فرمایید.
از امت شهید پرور ایران می خواهم که نماز جمعه را که مشت محکمی بر دهان آمریکا و منافقین هر چه باشکوه تر برگزار نمایند که سنگرهای جبهه از طریق همین سنگر مساجد تغذیه میشوند. در شهرها و روستاها امکانات و احتیاجات جبههها را مهیا نمایند که برکات خداوند از همین قطره ها است که تبدیل به دریا خواهد شد.در جهت پاسداری از خون شهدا راه جان را دنبال کنید از تهیه به زمین افتاده را برداشته و جبههها را گرم نگه داشته و خود نیز از معنویات جبهه برای نزدیک شدن به خدای متعال استفاده ببرید.
_هول نشو دخترم .ادامه بده...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_دوم*
انشا را ادامه می دهم:
_از تمام کسانی که در سنگر جبهه ها حماسه می آفرینند میخواهم که با کسب علم با تمام توان کوشش کنند که جامعه را در جهت نیل به اهداف یاری نمایند.با رفتن به دانشگاه و مدارس عالی و گرفتن تخصص توأم با معنویت ،در جهت خدمت کردن به مردمی که امام آنها را ولی نعمت انقلاب میداند وظیفه الهی خود را انجام دهند .امیدوارم در این نبرد مقدس که جهاد مستقیمی است با ابرقدرت شرق و غرب و منافقین، موفق به تأییدات الهی باشید که به تعبیر آیه ۶۲ سوره مبارکه یونس «همانا دوستان خداوند از هیچ چیزی نمیترسند و هرگز غمگین و ناراحت نمیشوند.»
از دوستان و بزرگوارانی که مدتی را در سنگر مساجد و گروههای مقاومت افتخار شاگردی ایشان را داشته و از محضرشان کسب فیض کردم حلالیت میطلبم و التماس دعا دارم .خداوند در آیه ۱۰۵ سوره انبیا میفرماید« سرانجام زمین برای صالحان است.»
از اساتید عزیزم که در دوران تحصیل حق بزرگی بر گردن این شاگردشان دارند طلب حلالیت دارم و از خداوند میخواهم به همه آنها توفیق دهد تا در جهت هدایت جوانان به سوی قله های معرفت توفیق روز افزون عنایت فرماید.
اما پدرم..
نمی دانم چطور از شما که در جهت رشد روحی و جسمی این فرزند کوچک خود از هیچ زحمتی فروگذاری نکردید طلب بخشش کنم .می دانم که شما رضایت خدای متعال را بر هر چیزی مقدم می دارید. از شما می خواهم که در این راه دشوار صبر نمایید که خداوند با صابران است و اجر شما را در روزی که تمام انسان ها برانگیخته می شود عطا می فرماید بدانید که خداوند متعال نعمت بزرگی را به شما ارزانی داشته که توانستید در این راه هدیه ای هر چند کوچک را تقدیم صاحب اصلیش کنید. مگر نه این است که ما همه از خداییم و بازگشت همه به سوی اوست ؟!مگر نه این است که دنیا بهشت کافران و زندان مومنان است؟
از شما میخواهم که در وقت شهادت من سجده شکر به جای آورده و خوشحال تر از همیشه به کار و زندگی تان ادامه دهید مطمئن باشید که نزد خدا پاداش فراوانی دارید که در آیه ۱۰ سوره زمر می فرماید:« به راستی آنها که صبر پیشه کنند و مزد شان بی حساب داده می شود.»
برای آخرین بار از شما خواهش میکنم که برای بنده یک لحظه هم ناراحت نباشید. اگر مجلسی میگیری به یاد مظلومیت آقا امام حسین باشد .خداوند شما را از صابرین و شکر گزاران قرار دهد و عاقبت آن را ختم به خیر گرداند.
و اما مادر عزیزم.
شما عمر خود را در جهت پرورش جسمی و روحی من صرف کردید. چه شبها که تا صبح در کنارم بیداری کشید و مرا با دعا و شیره جانتان پرورش دادی.هر گاه که خواستم به جبهه بیایم تا موقع سوار شدن بر ماشین از لطف و محبت خویش همراهم کردید .مادر در این دنیا که نتوانستم جوابگوی ذرهای از محبت های شما باشم. امیدوارم که در جهان باقی بتوانم با توسل به مولایم امام حسین و حضرت زینب کبری مقداری از حق شما را جبران نمایم. تقاضامندم که در این امر خداوند را صبر نمایید و به حضرت زهرا و حضرت زینب اقتدا نمایید که بهترین عزیزان خود را که بهترین عزیز ترین و ارزشمندترین بندگان خدا بودند تقدیم کرده و حال در مدت عمر شریف وجود مبارکشان را صرف اسلام کردند. بدانید که بنا به فرمایش حضرت رسول صبر و سکون از آزاد کردن بندگان بهتر است و خداوند چه کسی را بدون حساب و کتاب به بهشت می برد. پس خوشحال تر از همیشه به زندگی ادامه دهید و راه پرورش برادران و خواهران همچنان کنید که اسلام به آنها افتخار کند.
_بچه ها مرضیه را تشویق کنید.و رو به من گفت:اینو از کجا آوردی؟
صادقانه گفتم راستش این رو از وسایل داداشم علیرضا برداشتم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_سوم*
_از علیرضا خبری نشد؟
مجتبی سینی را با قندان و یک لیوان چای میگذارد جلوی حاج نبی و میگوید: نه حاجی فقط غیب پرور را فرستادن مشهد.
_خدایا پس چی شده علیرضا؟!حالا ما یه مشکلی که دارم اینه که هر آن ممکن است سر و کله بابای علیرضا پیداش بشه!
_اگه فهمیده؟!
_فهمیدن درست حسابی که نه .اما دیروز بچههای بهداری تو بیمارستان گلستان اهواز دیدنش که بخش به بخش سراغ علیرضا را می گرفته!
مجتبی به چشم های خون گرفته نبی رودکی چشم می دوزد. خستگی و بیخوابی این چند روز را یک جا با خودش همراه دارد.
به حاج نبی می گوید: «حاجی شما مطمئنید که اون لحظه پیش غیب پرور بوده؟!»
حاج نبی لیوان را پای جان نگه میدارد و میگوید:هیچی درست مشخص نیست .ما همین قدر می دانیم که یوسف جوکار میدونه ! اون بیسیمچی غیب پرور بوده و تا حدود ساعت ۴ بامداد هم پیشش بوده. دیگه خوابش میگیره و میگه باید برم یه جای استراحت کنم!»
_علیرضا کجا بوده؟!
_صبر داشته باش. بیسیم چی که داره میره مقر ابوذر برای استراحت ، علیرضا تا چشمش به یوسف میفته سراغ غیب پرور رو میگیره .اونم براش میگه که ایشون پشت نهر هسجان بدون بیسیم چی مونده!
علیرضا هم جلدی میره سراغش !حالا دیگه رسیده، نرسیده، زخمی شده یا هر چیز دیگه معلوم نیست!
_خوب حاج غلامحسین رو کی آورده عقب ؟ هر کی باشه میدونه!
_جمال توتونچی آوردتش .. اونم بعد از اینکه حاج غلامحسین رو میرسونه پای آمبولانس برمیگرده ..متاسفانه توی نفربر شهید میشه!
مجتبی میرود تو فکر با خود میگوید :عجب قصه ای شد! حاج غلامحسین هم که فعلاً بیهوشه!
_اصلا تصورش از جلوی چشمم دور نمیشه. هر وقت می دیدمش یه معصومیتی تو چهره اش بود.
_ ها همیشه میخندید. راستی حاجی مگه بنا نبود بچه های آموزش تو عملیات شرکت نکنند؟
_بنا که بود ولی این علیرضا زرنگی کرد از چند روز قبل از عملیات .اومد به داد شکایت که دیگه نمیخواد تو آموزش کار کنه .اصرار پشت اصرار که الا و باللا باید بره تو گردان مخابرات
_که بتونه توی عملیات شرکت کنه؟!
_ها دیگه!! موافقتم و که گرفت مگه ایطور خوشحال بود.
_من یکی که واقعاً نگرانشم
_هاا....عقیقی هم همین کارو کرد .از واحد عقیدتی رفت کرد آن که بتواند عملیات شرکت کنه...محتبی؟!
_بله حاجی!
_من باید برم قرارگاه و از این راه برگردم شلمچه از قول من به بچههای بهداری و تعاون میگی که برن بیمارستانها ،ستادهای معراج شهدا ،همه را دنبال علیرضا بگردند. میدونی که اون از شاخصهای لشکره!
چشم گفتن مجتبی تمام نشده که حاج نبی از جا بلند می شود مرد بلند قامت شیرازی لاغر لاغر تر از قبل می زند تسبیح دانه سیاه را هل می دهد توی جیب اورکت مجتبی میگوید: «سریع که من یکی تاب رو در رو شدن با پدر علیرضا را ندارم!»
_حاجی به نظر نمی شد رفت جایی که غیب پرور مجبور شده یه نگاهی کرد..
_مجید اینا رفتن هیچی پیدا نکردن!
_پس احتمال اسارتش هم هست!؟
_نمیدونم !فعلا که هیچی معلوم نیست! به خدا حیف علیرضا!!
پوتین گلی اش را پر می کند و دنباله حرفش را میگیرد: «راستی یه تعداد زیادی از شهدا و زخمیهای اون قسمت رو بچههای لشکر امام حسین تخلیه کردند، یادت باشه یک سربه تعاون و بهداری اونها هم بزنی..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....