eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن است ، مقصد!! مستقیم ، بهشـت...❤️💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید نام تو گشت جوهر گفتار عارفان « عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید 🌹🌷🌷🌷🌹 امروز سالگرد شهادت سردار آسمانی استان فارس، سردار بی سر ، سردار مدافع حرم ، مسوولی از جنس مردم، کسی که دنیا با تمام زرق و برق هایش را رها کرد و خود را مدافع عمه سادات کرد روحش شاد و یادش گرامی ... 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *به روایت ابوالفضل رضاییان* ستارگان آسمان چیلات را پوشانده بودند . گهگاهی صدایی و برق انفجاری از دل شب تنوره می کشید .باد آرام موج های کوچک آب رودخانه ی روح را به در دیواره سد می کوبید. چند کیلومتر راه رفته و تحرک عراقی‌ها را رصد کرده بودیم . ناو و رمقی برای ما نمانده بود یکی از بچه ها گفت بیایید امشب میانبر بزنیم به جای سد یروه از ، سمت یروه برگردیم چیلات. هنوز به مقر نرسیده بودیم خستگی و گرسنگی از چهره‌ها می بارید. ظهر آفتاب مستقیم و داغ میتابه توی هوای گرم و دم کرده عرق از سر آن صورتمان می‌چکید . نمازمان را که خواندیم حرکت کردیم . هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و سکوت نسبی برقرار بود. یک بار از دور چشم من افتاد به سمت جاده ها و سنگر های عجیب و غریب .. با ذهنی پر از ابهام توی جاده تاریک یک مرتبه نور چراغ ایفایی به چشمم خورد ، بعد هم صدای یکی از بچه ها در گوشم پیچید . _عراقی ها ...پناه بگیرین!! دولا دولا خود را به چاله خمپاره رساندیم و مخفی شدیم.در نزدیکی گودال ایفا خاموش شد.چند تا سرباز با لباس پلنگی پریدن پایین کاپوت ماشین را بالا زدند و سرگرم تعمیر شدند . _خدایا اینا کجا بودن ؟! با پای خودمون صاف اومدم تو شکم عراقی ها! _نکنه کارمون تمومه !کاشکی از همراه همیشگی برگشته بودیم. نگاهی به چشمان قرمز و خسته جلال انداختم. _جلال چه کار کنیم؟! نفس را عمیق تو داد _من و یکی از بچه ها میریم جلو   .اگه خودی بودن علامت میدیم که بیایید .اگه عراقی بودن اسیر شون می کنیم و راه را پیدا می کنیم اگر هم درگیر شدیم تیراندازی کنید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: ممکن تیرها بخوره به شما.. برگشت و با لبخند به چشمانم خیره شد _عیب نداره در عوض نمیتونن ما رو با خودشون ببرن. جلال و یکی از بچه ها از چاله بیرون رفتن دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تفنگ های مان را به طرفشان نشانه گرفته بودیم. _اگر عراقی بودند چی ؟اگه تیر بخوره به جلال؟! بچه ها زیر لب دعا می خواندند. با ترس و هیجان چشم به دلال بود دست تکان داد که بیایید. یکبار صورت نگران بچه ها تبدیل شد به لبخندی توأم با آرامش. بیرون آمدیم بچه های ارتش با چشم های گرد شده زل زده بودند به ماکه از توی چاله سر در می آوردیم . مثل زهوار در رفته ها افتادیم پشت ایفا . ساعت بعد کنار سنگر فرماندهی نشان از خستگی و گرسنگی چمباتمه زده بودیم . _تراکتوری‌هست  اگر بخواهید شما را تا سر دوراهی میبره . از اینجا به بعد باید خودتون برید. دیوار تراکتور شدیم و حرکت کردیم . شرق باران زمستانی تمام سوراخ سنبه ها و گودال های خمپاره را از آب پر کرده بود.شل و گل از پشت چرخ های تراکتور بلند می‌شد و تاب تاب می‌خورد به سر و صورت ما.رسیدیم به سر دوراهی. از تراکتور پریدم پایین و لت و لو خوران راه افتادیم طرف مقر . از خستگی پاهایم پیش نمی رفت دلم لک میزند برای شنا تو یک آب خنکی بعدش هم جای دنجی گیر بیاورم و چند ساعتی بخوابم . با خودم می گفتم : ۲۴ ساعت گم شده بودیم رسیدیم مقر   تعریف ها شروع میشه. ساعتی بعد هر یک گوشه ای از سنگر خسته و بی رمق افتاده بودیم .جلال آرام به دیواره سنگر تکیه داده بود و پلک هایش روی هم می رفت . از ماجراهایی که برای ما اتفاق افتاده بود چیزی نگفت . پشت آن صورت آفتاب سوخته و چشمان خسته هوش شجاعت و آرامش موج می‌زد به صورت معصوم جلال و اشکم جاری شد. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫به یاد سردار جانباز شهید حاج منصور خادم صادق💫 مادر ما زن مؤمنه و با تقوایی بود. مادر علاقه عجیبی به اهل بیت به خصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت. سر ماه که می شد می گفت: یاالله، سهم خودتون را بدین می خواهم شما را بیمه ابوالفضل(ع) کنم! مادر نقل می کرد بعد از به دنیا آمدن من، پاهایش لمس شد و قدرت حرکت نداشت. می گفت شبی در خواب دیدم حضرت ابوالفضل(ع) به بالینم آمد، پارچه ای روی پایم انداخت و روی پارچه دست کشید و گفت: پای شما مشکلی ندارد! بعد از آن هم مشکل پاهایم بر طرف شد. این مادر، شش پسر تربیت کرد که همه عاشق و شیفته اهل بیت بودند و هستند. اما خود مرحوم مادر می گفت: هیچ کدام از بچه های من منصور نیست، منصور همه بچه های منه! چنین مادری، نخستین استاد منصور بود. 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 حاج عبدالله عاشق بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟ گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم. اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا! دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه... با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت! 🌹🍃🌹 🌹 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍حاج قاسم سلیمانی: امکان چنین چیزی هست با دیپلماسی بتوان فلسطین را به فلسطینیان برگرداند؟ اینجا راهی جز مبارزه وجود ندارد؛ راهی جز فداکاری وجود ندارد؛ راهی جز ایثار وجود ندارد؛ اینجا باید ایستاد! 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♥️شهید ابراهیم هادی🌷 🍃شبها ابراهیم که دیر می‌اومد خونه در نمیزد از روی دیوار میپرید تو حیاط و تا اذان صبح صبر میکرد 🍃بعد به شیشه میزد و را برای میکرد.. 🍃بعد از شهادتش مادرم هر شب با صدای برخورد باد به شیشه می‌گفت: ابراهیم اومده... 🌹  🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱در قاموس شما 💕عشق حرف اول را می‌زند نه سن و سال ... سایز لباس خاڪی‌ ات گـواهِ حـرف من اسـت و نگاهــی که شایــد هرگز نتوانم تفسیرش کنم امـا سربند لبیڪ یا خمینے اتمـام حجـت تـو با مـن است ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌹خاطره ای از مجروحیت حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس ✍قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینه‌اش تا روی مثانه‌اش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمی‌دانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و می‌خواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستی‌اش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا می‌گفتند برو دکتر می‌ترسید، تا می‌گفتند برو بیمارستان در می‌رفت. فضای ما در جنگ این بود. سردار دلها🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
برای دریافت تخصص به آلمان رفت. پس از بازگشت به ایران، به جای پیدا کردن شغلی، به دامن روحانیت و مذهب پناه آورد. این طلبه ی دانشمند که خسته از منجلاب فرهنگ غرب، به مذهب پناه آورده بود. ⛔غذای او جز نان خشک و پنیر یا خرما، چیز دیگری نبود. با پای پیاده یا با دوچرخه به روستاهای اطراف شیراز می رفت. اغلب، مجانی برای روستاییان وعظ می کرد. اگر مبلغی، روستاییان به او می دادند، به آیت الله دستغیب می داد، تا در امور خیریه هزینه کندـ پدرش می گوید:هر وقت به خانه ما می آمد، نان خشک و خرمایش را می آورد، و از غذای ما، چیزی نمی خورد. شهید محراب ایت الله دستغیب در خصوص شهید فرمودند: نوافلش ترک نمی شد، تهجدش ترک نمی شد، در اخلاقیاتش، روز به روز روحانیتش زیادتر، تواضعش و ادبش بیشتر. اخلاص که اصل سعادت و روحانیت است که اگر او نباشد، اسم روحانیت را نباید رویش گذاشت، در آن جهت هم فوق العاده شده بود.» 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦✔️⁩ *به روایت حسن خسروانی* گروه شناسایی ۴ نفر تشکیل دادیم و از محور سمت چپ چیلات وارد عراق شدیم. منطقه چیلات در غرب دهلران میباشد از شمال به چنگوله و رودخانه میمه و از جنوب به موسیان و بلندیهای حمرین محدود می گردد . توی تاریکی هوا از شکاف تپه ها گذشت و به سمت پایگاه های دشمن رفتیم .آسمان از ماه خالی بود .باجلال شناسایی پایگاه های روی تپه را شروع کردیم. جلال نقشه کوچک منطقه را باز کرد و چیز هایی روی آن یادداشت نمود ‌. سپس به مرحله رسیدیم که باید سیم خاردار روبرویمان را رد می‌کردیم و می‌رفتیم از نزدیک تجهیزات دفاعی دشمن را رصد می‌کردیم . احتمال می دادیم بعد از سیم خاردار به میدان مین برخورد کنیم ‌محمود کریمی تخریب‌چی گروه سیم خاردار را باز کرد و ما عبور کردیم ولی آنطرف خبری از میدان مین نبود . قدم شمار پیش می رفتیم یک بار بوی عطر زد زیر دماغم. _جلال بوی عطر نمیشنوی!!؟ عرق پیشانی اش را گرفت و پشت لبی برگرداند. _نه !! (شهید مفقودالاثر)عبدالرحیم رنجبر کردم. _تو چی؟! رحیم این دست و آن دست کرد و سرش را پایین انداخت _بوی عطر زیر دماغم بود می خواستم بگم روم نمی شد. جلال آنی برگشت و نگاهم کرد. _احتیاط کنید یک دفعه می خوریم به کمین عراقیا!! چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یکمرتبه سه ردیف سیم خاردار حلقوی روی هم که به وسیله دو ردیف نبشی به هم وصل بودن جلویمان سبز شدند. طلا لبخندی زد و دستی به ریش سیاهش کشید و با اعماق وجودش گفت: «حسن ما توی میدان مین بودیم کسی ما را هدایت می‌کرد و ما نمی فهمیدیم» محمود دست به کار شد و سیم را باز کرد و ما از میدان مین خارج شدیم .با اعتیاد به ستون راه افتادیم توی مسیر به چیز مشکوکی برخورد نکرده بودیم تا اینکه چشمم افتاد به سه چیز سیاه. _اونا چی هستن؟! نزدیکتر که شدیم برخوردیم به رودخانه خشک و آن سیاهی‌ها. سه دهانه پل بود دولا دولا رفتیم زیر پل.ارتفاع پر کمبود نشسته نمازمان را خواندیم در همین رابطه ساعت که زیر پل بودیم حدود ۸ تا ماشین شخصی و نظامی از روی پل عبور کرد. این جاده مواصلاتی وصل بود به عقبه دشمن و خطوط اول دفاعی دشمن را تدارک می کرد . عقربه ساعت ۱۲ نیمه شب را نشان می داد .۵ کیلومتر را آمده بودیم اگر حرکت می‌کردیم روشنای صبح می رسیدیم به خط اول عراقی ها . باید روز را شب می کردیم و در تاریکی از مقر شان بیرون می‌رفتیم .از فرط خستگی تکیه دادم به تخته سنگ کنار پل یک بار چشمم افتاد به چراغ های روشن که سوسو می زد به نظرم آمد که یک روستا باشد .گفتم: اینجا ما توی تیر هستیم و چراغها را نشان دادم. و گفتم:بریم داخل باغ های اطراف روستا مخفی بشیم. دلال خیره به چراغ ها آنی برگشت و به صورتم زل زد _اینجا عقبه دشمن هست.. بریم از نزدیک مواضع دفاعی و امکانات شان را ببینیم. کوله پشتی همراه بستم و اسلحه را برداشتم و آماده رفتن شدم.جلال زانو زده بود و با سنگ ها نشانه هایی می گذاشت تا راه برگشت را گم نکنیم . با احتیاط و پشت سر هم روی رگهای کف رودخانه می‌رفتیم. اسلام و رودخانه بالا آمده نور چراغ قوه پشت خاکریزی توجهم را جلب کرد .آنی چشمم افتاد به هشت تانک و نفربر همه قوای دشمن جمع شده بودند. ما از پایگاه های عراقی عبور کرده و رسیده بودیم به توپخانه یکی از نگهبان ها صدایی شنیده و با شک و تردید تانکها را می پایید .پریدم پایین و انگشت روی بینی گذاشتم. جلال قطب نما را از زیر پیراهنش بیرون آورد و گرای تانک ها را گرفت. یک مرتبه دو موتورسوار از کنار تانک ها حرکت کردند. پریدم پایین و دویدم سمت پل پل را که رد کردیم تمام تنم خیس عرق شده بود موتور سوار ها با چراغ قوه زیر پل را می‌گشتند. نباید درگیر می‌شدیم عراقی ها را که جا گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم و عادی شروع کردیم به راه رفتن نمی‌دانستیم کجا هستیم. یک دفعه زیر چشم من افتاد به سیم های خاردار حلقوی.  دست جلال را گرفتم. _رسیدم به جایی که محمود سیم خاردار را باز کرد. _حسن ، شما مثل یه قطب نما هستی! _نه خدا کمک کرد.. هنوز ذهنم در غبار ابهام بود که چطور رسیدیم به سیم خاردار..!! ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
یک روز قبل ازشهادتش یعنی در تاریخ ۱۳۶۱/۳/۱ رو به بچه ها کرد و با اشاره گفت: ببین اون دروازه خرمشهره فردا آنجا محل است  ما این موضوع را درست نفهمیدیم  و آن را فرداش موقع فهمیدیم  😭😭 پس از شهادتش به خاطر پیشروی نیروها و درگیری تا چند روزی امکان نداشت جنازه اش را به عقب بر گردانیم ۳ روز پیکر مطهرش در اوج گرمای  خرداد ماه خرمشهر در سنگری بود. بدون اینکه متعفن شود سنگر پر شده بود ازبوی خوش انگار که آنجا گلاب 🌷زده بودند 😞 هرکسی آنجا رد می شود می گفت چه بویی است .😊 گلاب است چه بوی خوبی تا حالا این چنین به مشاممان نخورده بود. ما به خاطر این که بچه ها تو حال خودشان باشدمی گفتیم گلاب میمند است . 🌷🌷🌷🌷 احسان حدائق ﻓﺎﺭﺱ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 مادر شهید بروجردی در جوار مزار فرزندش: اینا فردا روز قیامت جلوتان را می گیرند 🔅 گفت :پسرم روخواب دیدن که گریه میکرده و میگفته: ما شهید شدیم ولی اینها که ماندن به جای ما کاری نکردن برا مملکت.. 🍃🍃🍃🌷🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⛔مطلقا نمی‌گذاشت کسی پشت سرش نماز بخواندـ نفس خودش را خیلی تنبیه می کردـ یادم است شلوارش پاره شده بود حتی حاضر نبود یک شلوار نو بگیرد. یک روز مسئول تدارکات ، یک درشلوار نو آورد و گفت :دست و پای احسان را بگیرید باید این شلوار پاره را از پایش در بیاوریم. چند نفر روی سرش ریختیم و گرفتیمش. با هر سختی بود از دست ما فرار کرد و گفت :بگذارید این عملیات تمام شود اگر زنده ماندم شلوارم را عوض می کنم. *البته شهید شدن نماند که شلوار نو بپوشد* ⁦✔️⁩دید وسیع روی مسائل روز و مسائل سیاسی داشت .نظر های خوب و دقیق می داد .انتخاب خبرگان رهبری سال بعد یعنی سال ۶۲ بود . می گفت :شاید من نباشم شما خیلی حواستان باشد این امر مهمیست. نگذارید هر کسی در این انتخابات انتخاب شود. احسان حدائق* فارس 🌱🌱🌱🌹🌱🌱🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•●⚘🌱●• ❄⃟🌷 🔰 سردار سلیمانی : با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته راه ‌شهدا یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت .. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دعا‌ بخـوان ... برای‌عاقبت‌بخیـری‌من✨ 🍃تویـے‌‌که ختم‌ به‌ خیـر‌ شد عاقبتت 🌷 ✨حــــٰالُ و هَــواے جَـــمعِ شَــــھیدٰانمْ آرِزوسٺْــــــ🕊 🌱خوشا به حال آنان که با رفتنشان جاودانه شدند 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰نقش حاج قاسم در آزادسازی خرمشهر 🌿در عملیات بیت المقدس، حاج قاسم فرمانده تیپ ۴۱ ثارالله و به عنوان یکی از تیپ‌های قرارگاه قدس بود و مأموریت سختی به وی واگذار شد که با عمده قوای دشمن درگیر شود و نیروهای دیگر با عبور از کارون بتوانند خود را به جاده اهواز خرمشهر برسانند. نبرد سختی در منطقه عملیاتی تیپ‌های قرارگاه قدس جریان داشت که تیپ ۴۱ ثارالله نیز در نبردی سخت، جانانه و نزدیک با دشمن (به طوری که گاهی فاصله بین ما و دشمن به کمتر از ۳۰ متر می‌رسید)، فداکارانه جنگیدند و موفق شدند به بهترین شکل ممکن، مأموریت خود را به انجام برسانند. بعد از عقب نشینی دشمن به پشت مرزها، یکی از نقاط مرز که دشمن اصرار داشت اجازه چسبیدن به مرز را ندهد، منطقه کوشک یعنی محل عملیات تیپ ۴۱ ثارالله بود و از جبهه مقابل، فشار زیادی از لشکر ۵ عراق به حاج قاسم و بچه‌های تیپ کرمان وارد شد. حاج قاسم که اینک فرماندهی نیروی پرافتخار قدس سپاه را عهده دار بود، به من گفت: «یادت هست لشگر ۵ عراق در عملیات بیت المقدس، چقدر جنگید و چه فشاری روی ما می‌آورد؟ توی خواب هم نمی‌دیدیم که روزی برسد که با عنایت خدا، فرمانده همان لشکر ۵ عراق، دوزانو مقابل ما بنشیند و کسب تکلیف کند. خدایا بزرگیت را شکر». ⁦❤️⁩ سوم خرداد سالروز آزادی خرمشهر گرامی باد. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷 سوم خرداد ماه سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد. مقام معظم رهبری: روز آزادی خرمشهر را بعنوان یک یادبود و افتخار ملی و میهنی باید گرامی داشت. 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ *به روایت حجت اله رحیمیان پور* فرمانده گردان صدایم زد. _برادر رحیمیان فردا تو هم با بچه های شناسایی برو محور را از نزدیک ببین برای حمله. بین بچه های شناسایی مسلح تجهیزات و کوله پشتی ام را کنار دستم گذاشته بودم و برای حرکت لحظه‌شماری می‌کردم.جلال قبراق و سرحال جلو آمد .سبکباری و صفایش مثل آینه به دلم منعکس شد .روی زمین نشسته و دقایقی وضعیت منطقه چیلات و نحوه حرکت و مشکلات شناسایی را برای ما تشریح کرد. ظهر نماز جماعت کوچکی برپا شد . ناهار که خوردم تجهیزات را برداشتم و همراه بقیه از کنار لوله هایی که اطرافش با سیم خاردار پوشانده بودند بی سر و صدا و حرکت کردم طرف محور عملیاتی . هر قدمی که میرفتیم جلال نشانه‌های طبیعی منطقه را نشان می‌داد که برای هدایت نیروها در شب عملیات به خاطر بسپاریم. غروب تقریباً رسیدیم به خط دفاعی عراقی‌ها . سر و صدای آنها را می شنیدیم .۵ تا ۶ ساعت منطقه‌ای تپه ماهور چیلات را طی کرده بودیم .خیس عرق شده بودم خسته و بی رمق در شیاری پنهان شدیم . باید تا شب آنجا می ماندیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم . خورشید که خوابید نمازمان را خواندیم و از شیار بیرون آمدیم . با احتیاط و پشت سر هم حرکت کردیم تا نزدیکی‌های خاکریز دشمن . صدای هلهله و شادی سربازان عراقی و نوار موسیقی آنها به آسمان رفته بود و عده‌ای هم بالای خاکریز نگهبانی می‌دادند . جلال گوشه خاکریز را نشانمان داد . _من میرم اونور خط ! شما هم برگردید کنار رودخانه خشک . زود بر می گردم. بلند شد و دولا دولا رفت طرف خاکریز . حس کردم چیزی در جانم از هم‌گسیخته وحشت مرا گرفت .ما نیروهای گردان رزم هنوز به این صورت و بدون درگیری با دشمن روبرو نشده بودیم . کار عجیب پیدا کرده بودم احساس میکردم که مرا با مرگ پیوند می‌زند و ترس را در وجودم می کاشت . نمای شب کنار رودخانه منتظره جلال بودیم.تاریکی همه جا را پوشانده بود و سکوت بر منطقه حاکم بود دیگر کسی نمی توانست چندمتری خودش را هم ببیند . فاصله زیاد داخل دشمن نبود . کم کم داشتم از آمدن جلال نگران می‌شدیم یکباره صدای پای کسی سکوت را در هم شکست . گوش خواباندم. صدای پوتین شنیدم. یکی از بچه ها گوشه کمین کرد. _قف قف !! سایه ایستاد .اسلحه را به سینه گرفتیم و جلو رفتیم . تا چشمم به جلال افتاد نفس راحتی کشیدم. جلال تا نیم ساعت وضعیت منطقه و نهایی حمله را برایمان تشریح کرد. _بهترین معبر حرکتی گردان ، همون  گوشه خاکریز که خودم رفتم .از اینجا به بعد سکوت مطلق . مواظب صدای تجهیزات همراهتون باشید بر اینکه دیره. نیمه شب توی هوای سرد و سوزان از خستگی پاهایم پیش نمی رفت .بعد از چند ساعت راهپیمایی هیچ چیز بهتر از یک خواب آرام نبود. یکی از بچه ها روی زمین نشست .چفیه را از دور گردن باز کرد با آن عرق و خستگی سر و صورتش را گرفت. _شما برید من یکم خستگی‌در می کنم میام. جلال گفت: پاشو باید سرعت مان را زیاد کنیم. ممکنه دیده بشیم. کوله‌پشتی ات را بده به من. کوله پشتی او را روی کوله پشتی خود انداخت و جلو شد . گرگ و میش هوا از خستگی و گرسنگی انرژی من تخلیه می شد. آن برادر سنگریزه های زیر پایش ریزش می‌کردند و تعادلش به هم میخورد نزدیک بود با سر بخورد زمین. خودش را کنترل کرد و نشست روی تخته سنگی _دیگه نمیتونم باهاتون پیش بیام .حس می کنم دیگه باهام مال خودم نیست. جلال گفت: اسلحه ات را بده من و راه بیفت! روشنای صبح رسیدیم مقر . پوتین و جوراب را از پا کندم و پاهایم را زیر آب شستم. اتفاقات دیشب را مرور می‌کردند روحیه و شجاعت دلایل خونی تازه به رگ هایم تزریق کرده بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 3- 🌷قدیم رسم بود برای گرفتن آبغوره و آبلیمو، یک هفته می رفتیم خانه مادر بزرگ. مسیر مدرسه من هم تا خانه مادر بزرگ دور تر از خانه خودمان بود. روز اول و دوم منصور مرا رساند اما روز سوم گفت: از امروز ظهر خودت تنها باید بیایی؟ مادر گفت: منصور، هنوز برای این زودِ، تنهایی سختش می شه! منصور مصمم جواب داد: نه، این باید یاد بگیره تو جامعه ای که اینقدر گرگ زیاده به تنهایی از خودش دفاع کنه، همیشه که کسی نیست همراه اون این طرف و آن طرف بره! بعد که من رفته بودم، به مادر گفته بود: من به این می گم تنها بره، اما خودم از دور با دوچرخه دنبالش هستم که کسی مزاحمش نشود. می گفت: زن ها می تونند در جامعه حضور داشته باشند و فعالیت کنند، به شرطی که حجاب خود را حفظ کنند. راوی خواهر شهید 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 رهبرانقلاب: دشمن راز پيروزی ما را در خرمشهرها به چشم ديد 🔅 لحظات كمتر ديده‌شده از حضور رهبرانقلاب در جبهه ➕ خرمشهر ها در پیش است... 🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☆∞🦋∞☆ 💌 سعےڪنید سڪوتـــــ شما بیشتر از حرفـــــ زدن باشد هر حرفے را ڪه مےخواهید بزنید فڪر ڪنید ڪه آیا ضرورے هستـــــ یا نه؟ هیچ وقتـــــ بـےدلیل حرفـــــ نزنید.. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شهر اگر سقوط کرد آن را پس میگیریم مواظب باشید، ایمانتان سقوط نکند.!! http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•°💚✨🔗✿" تو خوب‌ترین‌اتفاق‌ممکنـے... وقتــےکہ، اولِ‌صبح‌دریا‌دم‌مـےافتــے..:)❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz