eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷بهمن ماه سال 58، به اتفاق جمعی از پاسداران شیراز، از جمله آقای اسلام نسب راهی کردستان شدیم تا در مقابل ضد انقلاب بایستیم. پس از رسیدن به کردستان راهی شهر مهاباد شدیم و در خانه جوانان این شهر اسکان داده شدیم. وظیفه ما حفاظت از شهر بود، اما عملا در این مکان محبوس شده بودیم. محمد سواد کلاسیک و دانشگاهی نداشت. اما یک آدم کاملاً فرهنگی بود. سخنران قابلی هم بود، با سخنرانی های پر شور خودش این خستگی ها و رخوت ها را در بین بچه ها از بین می برد. حتی برای نیروهای ژاندارمری که نزدیکی ما بودند هم برنامه داشت و برایشان کلاس های ایدئولوژیک می گذاشت. در کنار این برنامه ها شروع کرد به نوشتن نمایشنامه و اجرای تئاتر به بازیگری و کارگردانی خودش در ساختمان جوانان مهاباد، که مورد استقبال بچه ها قرار گرفت. ازدیگر کارهای محمد اجرای مناظره های نمایشی برای افزایش بینش و دید عقیدتی نیروها بود. راوی سردار حاج منوچهر رنجبر 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خـــــدا نڪند ڪه حرفـــــ زدن ونگاه ڪردن به نامحرم برایتان عادی شود. پناه می برم به خـــــدا از روزی ڪه گناه فرهنگـــــ وعادتـــــ مردم شود...✨ # شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨مسیࢪ نگاهت... من ࢪا از تمام دل بستگے ھا؎ دنیایےام دوࢪ مےڪند.. و مھتاب لبخندت مࢪا بہ آسمان نزدیڪ تࢪ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
جشن حنا بندان قبل از عملیات! 🌛شب قبل از عملیات بود. دست و سر تمام بچه ها را حنا بستیم. حبیب الله را صدا زدم و گفتم بیا دست و سرت را حنا ببندم . در جواب گفت : من فردا با خون خودم سرم را حنا می بندم . 🌹روز بعد به شهادت رسید و چفیه ای که دور گردنش بود پر از خون شده بود.  🌹 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت شاهپور شیخی زمانی که خبر مجروح شدنش را به من دادند از ترس نیمه جان شدم. خیلی زود فرستادندش شیراز . و در بیمارستان سعدی بستری شد. صبح زود با برادرم شهید مجتبی رفتیم سراغش. زمانی که ما رسیدیم تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. هنوز هوش و حواس درست و حسابی نداشت. ترکش را از رانش درآورده بودند و زخم پانسمان بود. نیم ساعتی که گذشت حالش کمی بهتر شد. او گفت که نیاز به دستشویی دارد .مجتبی گفت :صبر کن یک لگن برایت بیاوریم. زد زیر خنده و گفت :«مگه بچه سوسول گیر آوردین ؟؟ بگردین یک جفت عصا برام پیدا کنید» هر چه اصرار کردیم زیر بار نرفت. یک جفت  عصا برایش پیدا کردیم و کمک کردیم از تخت پیاده شود. حتی اجازه نمیداد که زیر بغلش را بگیریم . از جلوی پست پرستاری که رد شدیم کسی متوجه نشد . بعد که از دستشویی برگشتیم ،پانسمانش را خون برداشته بود . اصلا به روی خودش نیاورد همانطور عصا زد و راه افتاد. مجتبی خیلی از دستش ناراحت شد . رسیدیم به ایستگاه پرستارها و به آنها خبر دادیم . چشم پرستار که به هاشم افتاد داد و فریادش بالا رفت. خون کف راهرو را برداشته بود. پرستار آرام کردیم و خواهش کردیم تا از نو پانسمان را عوض کند. هاشم هنوز همان روحیه نوجوانی اش را حفظ کرده بود. 💙 به روایت شاهپور شیخی من جسارت وزیر کی هاشم را زیاد دیده بودم اما باور نمی کردم که بتواند بعثی‌ها را هم بازی بدهد. با وجود صمیمیتی که با من داشت در خصوص کارهای شناسایی چیزی بروز نمی داد. اما بعد که خودم رفتم در واحد اطلاعات لشکر مشغول شدم ، رضا راحمی حقیقی برایم تعریف کرد که تو یکی از شناسایی ها کارمان خود به روشنایی صبح ،و ما چهار نفر ماندیم توی منطقه عراقی ها. رضا میگفت :«یک وقت که دیدیم گشتی های عراقی دارند نزدیک میشن ،هاشم به ما گفت که شما برید تا من عراقی ها را سرگرم کنم» هرچه اصرار کرده بودند هاشم زیر بار نرفته بود. رضا و بقیه از راه شیارهای خود را به یک منطقه امر رسانده و در آنجا منتظر هاشم مانده بودند . می‌گفت که کمتر امیدی به برگشت هاشم داشتیم. یکی دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. بعد برایشان گفته بود که وقتی از همه جا ناامید شده بود دل زده به دریا و خود را توی یک سنگر خراب شده خود را زیر گونی های خاک و ماسه پنهان کرده بود !! عراقی ها هم رفته بودند بالای سرش اما متوجهش نشده بودند. بعد به رضا گفته بود عراقی ها خیلی بهم نزدیک بودند یک نارنجک توی مشتم آماده بود .عراقی‌ها فقط یکم دقت می‌کردند، متوجه می شدند .اما آنقدر وجعلنا تلاوت کردم تا خدا کورشون کرد» .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷سال 1360بود. آقای اسلام نسب خودش را به من معرفی کرد تا در کارهای آموزش به ما کمک کند. به او خیره شدم ببینم چند مرده حلاج است. دیدم جوانی است عینکی، با جثه ای ضعیف و استخوانی. پرسیدم: برادر، شما برای آموزش در بخش نظامی آمده اید یا بخش عقیدتی؟ گفت: برای نوکری رزمنده ها، هر کاری بشه می کنم! صبح گفت: اجازه بدید امروز من نیروها را برای ورزش ببرم. گفتم: بفرما. محمد پابه پای نیروهای آموزشی می دوید. آثار خستگی و فشار روی پیشانی عرق کرده اش به وضوح دیده می شد، اما کارش را تا دقیقه آخر انجام داد. بعد از صرف صبحانه گفت: کلاس های عقیدتی کجا تشکیل می شه؟ گفتم: برادر من، شما تکلیف خودتان را مشخص کنید، می خواهید نظامی کار کنید یا عقیدتی؟ گفت: صبح نظامی کار کردم، حالا عقیدتی، عصر ظرف بچه ها را می شورم، شب هم پوتین هایشان را واکس می زنم! بعد از اتمام کلاس عقیدتی، همه شیفته حرف هایش شده بودند! راوی حاج نادر زارع 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🦋 ❤️📿 🌹 در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام عحاضرید بجنگید⁉️ 🌹 خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. 🌹شهیدشیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا⁉️ خلبان شیرودی کجا می‌رود⁉️ هنوز مصاحبه تمام نشده‼️ 🌹 همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: ‼️ صدای اذان می آید وقت است. 📚کتاب زندگی به سبک شهدا ،ناصرکاوه 🌹🍃🌹🍃 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 🚨 عج و شهدا عج 🔺🌱🔺🌱🔺 به لطف الهی و مدد حضرت امیرالمؤمنین ع و حضرت زهرا (س) در ایام عید ولایت و عید مباهله ، با همت خیرین و محبین شهدا ، آقای (مهرزاد.ا) کارگری که به علت بدهی مالی در زندان بوده ، آزاد گردید 👏👏🤲 خداوند از همه عزیزانی که در این امر شرکت کردند قبول کند و فرج مولایمان امام زمان عج را هر چه سریعتر تعجیل نماید 🔻🔻🔻🔻🔻 توجه 👇👇 مبلغ بدهی این زندانی ۲۰ میلیون بوده که ۸ میلیون توسط هیئت و مابقی توسط دیگر خیرین و مساعدت ستاد دیه استان پرداخت و ایشان آزاد گردید. همچنین مبلغ جمع آوری شده در این چند روزه ۵۹۵۰۰۰۰ تومان می باشد که با عنایت به پرداخت ۸ میلیون جهت آزادی ایشان ، کسانی که میخواهند همچنان در این امر کمک کنند سبب خیر باز است 👇👇 شماره کارت جهت مشارڪت: 6037997950252222 بانک ملی. بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز 🌺☘🌺☘🌺 شیراز شیراز 🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 در همان جزیره خارک یک روز پای سفره ناهار بودیم که تلفن زنگ می زند. در آنجا ما مثلاً وضعمان خوب شده بود و تلفن هم داشتیم . هاشم پرید گوشی را برداشت . در مورد محمد آقایی حرف میزد . محمد هم کنار من نشسته ، لقمه توی دهانش مانده بود و بر بر به هاشم نگاه می کرد .هاشم گوشی را داد به اکبر توانا که سر اکیپ ما بود . بعد رو به محمد آقایی گفت :« وای محمد ! تو باید همین حالا بری که بابات فوت کرده » محمد اول یکه خورد. بعد که دید ما می خندیم ، زد زیر خنده و سپس با دلهره ی عجیب به هاشم نگاه کرد . مابه هاشم نهیب زدیم که چرا این حرف ها را می زنی؟! مگر شوخی بلد نیستی؟! اکبر توانا هم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .هاشم گفت :نه من که شوخی نمیکنم بابای محمد فوت کرده دیگه! اگر توانا که گوشی را گذاشت ، محمد آقایی کپ کرده بود . ما از اکبر پرسیدیم چه خبر بود ؟! گفت : چیزی نبود فقط گفتند محمد یک سری بیاد شیراز . محمد از اینجا بیشتر ترسید ، چون قبلش فکر می کرد هاشم شوخی کرده . اکبر توانا را قسم داد و او هم قسم خورد که نه ، فقط گفتند یک سر بیا شیراز ، همین . اتفاقا همان روز قرار بود های کوپتر نیرو دریایی ، برود بوشهر ‌ قرار شد محمد با همان های کوپتر بفرستیم برود . توی فرودگاه به مرتضی روزیطلب گفت :« مرتضی جون خودت یه فال برام بگیر» خیلی به هم ریخته بود.هی ما می‌گفتیم تو که خودت هاشم را می‌شناسی کله اش خراب است، نباید حرفش را جدی بگیریم. اما هاشم روی حرف خودش بود و می‌گفت : کله خودتون خرابه ! خوب بیچاره باباش فوت کرده دیگه که دروغ که نمیشه گفت. مرتضی با دیوان حافظ برایش فال گرفت . شعرش یادم نیست فقط میدانم یک چیزی در این حد بود که من منتظر و چشم براهت بودم و تو نیامدی و از این حرف ها . آنجا دیگر محمد کامل برید . او را فرستادیم فت و برگشتیم توی کمپ .همه به هاشم بد و بیراه می گفتیم که چرا محمد را اذیت کردی ؟ هاشم می خندید و می گفت :« بالاخره محمد یکی را از دست داده ، همون یکسره ذهنش رو متمرکز می کردیم روی بازاش ، بهتر بود که هر لحظه برای یکی نگران باشه .به هر حال یکی از دنیا رفته که او را صدا زدند» بعد از دو روز متوجه شدیم که مادر محمد آقایی از دنیا رفته بود. .. @golzarshohadashiraz ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت مجتبی مینایی فرد آن اوایل که هنوز کریم شایق مسئول اطلاعات بود میرفت یک گردان ۳۰۰ نفری را به خط می‌کرد و برای ایشان صحبت می‌کرد که ما برای کار شناسایی به نیروهای فلان و چنان نیاز داریم. از آن ۳۰۰ نفر حدود ۲۰ نفر داوطلب می شدند. باز هم برای این ها صحبت می‌کرد که شما باید از همین حالا وصیت نامه بنویسید و آماده شهادت باشید. یک مرتبه ۲۰ نفر می شد سه نفر. شایقان سه نفر را میداد دست هاشم که او هم تست بگیرد. هاشم آن‌ها را به قدری می‌تواند که از نفس می‌افتادند بعد می‌آمد پیش شایق و می‌گفت «نه اینا به درد نمیخورن!» کریم کفرش بالا می آمد که چطور از این همه آدم سه نفر هم به درد کار نمیخورد. می رفتند سراغ گردان بعدی. خیلی کم پیش می‌آمد که هاشم کسی را گزینش کند. دنبال آدم های زمخت و ورزیده بود. طوری شد که شایق عصبانی شد و به هاشم توپید که از این به بعد برای گزینش نیرو نیاید . ولی هاشم سر حرف خودش بود. به همین خاطر هم خیلی نیروی کمی توی پستش می خورد. اما هرکس وارد گروه هاشم می شد برای خودش آقایی بود. چون به قدری به آنها حرمت می‌گذاشت که می شدند برادر. اصلا خسیس بازی در نمی آورد. هر چه تجربه داشت همه را در اختیار بچه‌های گروهش می گذاشت . این طور نبود که بخواهد و خودش از بقیه بیشتر بداند و بیشتر اشراف داشته باشد . یک دفترچه هم داشت که در واقع تجربیاتش را از کارهای شناسایی توی آن یادداشت می کرد . خطش را هم غیر از خودش هیچ کس نمی توانست بخواند. اما همیشه یادداشت می‌کرد و برای افراد تیمش توضیح میداد. 🎤به روایت ابوالقاسم جوکار مبالغه کار درستی نیست و هاشم هم آنقدرها بزرگ بود که نیازی به مبالغه گویی ما ندارد. راستش شناخت شخصیت پیچیده هاشم آن هم در عین سادگی کار آسانی نبود. اینکه همه می‌گویند هاشم آدم صادق و روراستی بود من هم خیلی قبول دارم ولی در عین حال پیچیده هم بود. مثلاً خیلی‌ها به زعم خودشان می‌خواستند که راز و نیاز با نماز شبشان را کسی نبیند . اما دیر یا زود لو می رفتند. ولی هاشم اینطوری نبود. متوجه مناجات و نماز شب خواندن های هاشم شدن ، کار آسانی نبود. یا مثلا خیلی عادت داشت که از قدرت بدنی اش برای برتری بر دیگران استفاده کند. مثلاً ناهار می آمد سر سفره و قاشق کم بود یک مرتبه با زور از دست یکی می قاپید . ظاهر کار این بود که هاشم فقط توی خودش است اما همین آدم آنجا که بنا بود از جان مایه گذاشت. به آب و آتش می زد که خودش جلو باشد. واقعیت امر این بود که آن کارهای سطحی را بیشتر از روی مزاح انجام می داد و کمتر کسی آن شخصیت پنهان هاشم را متوجه میشد. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** 🎤به روایت محسن ریاضت سخت درگیر کار شناسایی برای عملیات والفجر ۸ بودیم .کار اطلاعات هم این طوری نبود که شب سر را بیندازی پایین و بروی توی خط دشمن. وضعیت حاشیه اروند و آنهمه پوشش نیزار با موانعی که عراقی‌ها ایجاد کرده بودند خودش داستان دیگری شده بود. واقعاً یک موانعی آنطرف اروند بود که نمی شد به راحتی راه عبور پیدا کرد. باید قبلش از از دیدگاه با دقت و ظرافت مسیرها را پیدا می‌کردیم. در مناطق کوهستانی کار کمی راحت تر بود . در جبهه‌های جنوب هم بیشتر از دکل استفاده می‌کردیم . اما وضعیت عملیات والفجر هشت خیلی فرق می کرد . اگر در حاشیه اروند کل میزدیم، اول آن که عراقی ها هوشیار می شدند و این خلاف اصول حفاظتی بود . مردم عراق ها فوراً در کل را با گلوله تانک می زدند. ناچار شدیم از یک نخل استفاده کردیم که آن هم جواب نداد. دست آخر گشتیم تو این نهر خلیفه درخت کنار بزرگ آنجا بود و روی آن حساب باز کردیم. رفتیم اره ای پیدا کردیم و شاخه های آن را در حدی که عراقی‌ها بود نبرند، بریدیم و محلی برای دید دوربین باز کردیم. آخرهای کار بودیم و روی اینکه جواب می‌دهد یا نه بحث ما نبود که هاشم از راه رسید. سوال کرد اینجا چه خبره؟! برایش توضیح دادیم. نگاهی به درخت انداخت و یک چرخ کامل دور تا دور آن زد و گفت نه این اصلا به درد نمیخوره اقلاً باید شاخه های بیشتری بریده به شکل جلوی دید دوربین باز بشه» گفتم:« خوب این درست! ولی نباید درخت جوری لخت بشه که عراقی ها دیده بان ما را ببینند» گفت:« اره را بدین به خودم تا براتون بگم چه جوری دیدگاه میزنن» این را گفت و خودش از درخت بالا رفت . هاشم چون خودش بچه باغ بود دست به اره اش هم خیلی عالی بود. شروع کرد به بریدن پشت سر هم برید و انداخت پایین. هر چه ما داد زدیم که این کار را نکن گوش نکرد. آن کسی که باید دوربین کار می گذاشت و در واقع کار دیدگاه را انجام می‌داد هم حضور داشت . خدا رحمت کند عباس رضایی بود . هاشم را صدا می‌زند و با شوخی می‌گفت:« بی زحمت اون شاخه زیر پات را هم ببر که نباشه » و هاشم شروع کرد به بریدن همان شاخه !! اصلا هم نمی خندید. یعنی به چهره اش که نگاه می کردی باورت نمی شد که دارد شوخی می کند. یک وقتی که شاخه زیر پایش لت و لو شد ، پرید شاخه دیگری را گرفت و پایین آمد. بعد به من گفت :حالا برو ببین بهتر شده یا نه؟! رفتم بالا نگاه کردم دیدم خیلی دید بهتر شده. هاشم همیشه همین طور بود حرف هایش را بین جدی و شوخی می زد و کارهایش را هم همین شکلی انجام می داد. بعد که دقت میکردی میدیدی اصلا شوخی نبوده و اتفاقاً همین شیوه برخوردش هم باعث شده همه دوستش داشته باشند. آن دیدگاه خیلی به درد ما خورد .یک مدت چون تک درخت بود عراقی ها رویش حساس شدند. بنا شد که در روز استفاده نشود و فقط شب‌ها و با دوربین دید در شب از آن دیدگاه استفاده کنیم. اما یک روز عباس رضایی رفته بود بالای درخت و عراقی‌ها هم او را دیده بودند . ناگهان به ما خبر دادند که عباس رضایی شهید شد. رفتیم دیدیم ترکش‌های خمپاره ۶۰ بدنش را متلاشی کرده است. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** 🎤به روایت ابوالقاسم جوکار علاقه ی شدیدی به ساعت غنیمتی داشت .در هر عملیات به محضی که عراقی ها فرار می کردند هاشم می رفت سراغ جنازه ها و دونه به دونه ساعت ها را باز می کرد . یک وقت می دیدی پنجاه تا ساعت باز کرده بود . این کار هر کسی نبود . چون دست زدن به جنازه کار هرکسی نیست. مخصوصاً وقتی که برخی جنازه ها می ماند و باد می کرد. در یکی از عملیات ها دیدم به شهید حاج مجید سپاسی که مسئولیت آتش توپخانه را به عهده داشت صدا میزد و میگفت: حاج مجید آتش بریز که ساعت ها دارند فرار میکنند!!» فرار عراقی ها را اینطوری تعبیر میکرد .حاج‌مجید هم مثل هاشم اهل مزاح بود او هم می زد زیر خنده و میگفت : آره بکشیدشون که در نرن» حالا که کسانی که این صحنه ها را می دیدند فکر می کردم خدایا خاطر این همه ساعت را چه کار می کند. حالا استدلال این بود که اگر ساعت‌ها با جنازه‌ها دفن می‌شوند هیچ لطفی ندارد اما وقتی به یک بسیجی هدیه داده شود همیشه نگه می‌دارد و از آن به عنوان یادگاری از دشمن مراقبت می کند. پایان می رسید به مقر می رفت توی گردان ها و ساعت ها را بین بچه‌های بسیجی تقسیم می‌کرد . یک مرتبه ده تا از بچه‌های فلان گردان را ساعت می داد . یک کار فرهنگی عمیق اینچنینی آن زمان به ذهن هر کسی نمی رسید. از این جهت می‌شود گفت که تقریباً اکثر بچه های شناسایی افراد خاصی بودند. در این بین خاص بودن هاشم خیلی برتر بود. حتی افرادی که با هاشم کار میکردن هم خاص شده بودند همه را مثل خودش بار آورده بود. 🎤به روایت اکبر توانا هاشم در کربلای ۴ هم پرتلاش و با انگیزه حضور داشت. عبور از موانع آنجا خیلی سخت بود . یک شب رفتیم و به قدری نزدیک عراقی‌ها بودیم که صحبت‌هایشان را گوش می‌کردیم . یک کمپرسی خاک خالی کرده بود با یکی داشت و راننده‌اش داد و بیداد می‌کرد که نباید این جا خالی میکردی. ما تا این حد به عراقی‌ها نزدیک بودیم. برای شب عملیات من حضور نداشتم چون مجبور شدم و افتادم توی بیمارستان. هاشم برایم تعریف کرد که گردان را بردیم پایه ضمانت ظرف رمان عملیات بودیم که یک مرتبه یک عراقی آمد آن بالا به پایین نگاه کرد. چشمش که به آن هم کله غواص افتاد فقط داد زد :« جیش الخمینی» و ساکت شد. در همان لحظه رمز عملیات هم صادر شده و گردان زده بود به دژ. هاشم می گفت : عراقی بعد از گفتن همان جیش الخمینی در جا سکته کرده و یک قدم هم عقب نرفته بود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت ابوالقاسم جوکار زمانی تقسیم کار شد و سرگروه‌ها مشخص شدند . هاشم شد مسئول یک گروه من و ناصر نوروزی و اسدالله اسکندری هم سرگروه های دیگر بودیم . شب هرکس مسیری و محوری داشت . افرادش را بر می داشت و دنبال بحث شناسایی می رفت . یک مدت مشکلی برای من پیش آمده بود که خیلی برایم جالب بود . البته این مشکل بعدها هم ماند ، منتهی با شدت کمتری . مشکل این بود :شب که می رفتیم شناسایی و تا زیر پای دشمن و بین گوش نگهبان ها پیش می رفتیم . تقریبا هیچ احساس ترسی نبود ، نه اینکه اصلا نمی ترسیدیم ،نه ! ترس که در وجود هر کسی هست ، ولی به هر حال یک نیروی برتری بر آن ترس غلبه می کرد . برعکس توی عقبه که در حال استراحت بودیم ، یک مرتبه شب همه ی آن تصویرها را که مرور می کردم ، ترس همه وجودم را می گرفت . صحنه های نگهبانان مسلح عراقی ، تیربارها ، میادین مین و ....این ها را که به خاطر می آوردم ، دلم می لرزید . طوری که گاهی بدنم را لرزش بر می داشت . این را با هاشم در میان گذاشتم و گفتم که من دچار چنین مشکلی هستم و نمی دانم چطور از پسش بر بیایم . هاشم خندیدو گفت :« قاسم چی بگم که منم همین مشکل رو دارم . منی که توی شناسایی و پای کار بی محابا میرم جلو ، شب توی این سنگر به خودم می لرزم!» گفتم:«واقعا تو هم بدنت می لرزه؟» گفت:«آره به خدا ..همین که صحنه هارو مرور می کنم ، بدنم از ترس می لرزه» واقعا فکر می کردم که من به لحاظ روحی و روانی دچار مشکل شده ام . هاشم که این را گفت ، کمی دلم قرص شد . پرسیدم :« بنظرت دلیلش چی می تونه باشه ؟» رفت توی فکر و بعد گفت:« خوب معلومه ..این کار خداست . می خواد به من و تو بگه اونی که از همه موانع و میادین مین گذشت و رفت تا پای تیربار ، تو نبودی ! من بودم که تو رو بردم . می خواد به من و تو بگه که به وقت دچار غرور و خود شیفتگی نشیم . آره .این کار خداست که به امثال ما بگه مواظب اسب سرکش غرورتون باشین» من همیشه به تعبد و ایمان هاشم اعتماد داشتم . اما از آن روز حقیقتا هاشم برایم خیلی خاص شد . یعنی با همان استدلال هایی که داشت ، دلم را محکم کرد ، طوری که گفتم ای کاش زودتر با او مشورت کرده بودم . افرادش هم خاص بودند . یک اصل مهم داریم که «خودانگیخته می تواند دیگران را بر انگیزد» هاشم چنین روحیه ای داشت . چون خودش عاشق کارش بود و با انگیزه و ایمان وافری پای ما می رفت ، دور و بری هایش را هم مثل خو ش بار آورده بود . .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5809951180700254854.mp3
5.18M
‌یعنی...🕊 ✨با صدای دلنشین رهبر معظم انقلاب ،شهید حججی و مداحی سید رضا نریمانی و مهدی سلحشور...🌷 شهید حججی 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت ابوالقاسم جوکار هاشم شاید بیش از ۶ بار مجروح شد . تقریباً در همه عملیات ها تیر میخورد . خودش بیشتر یکی از ماجراها را تعریف می کرد و می خندید. گمانم والفجر ۸ بود . گردان را رسانده بود پای خاکریز عراقی ها ،به قدری تیربار های عراقی روی سرشان کار می کرد که نیروها همان جا مانده بودند. هاشم خودش میگفت که من داشتم سرشان داد میزدم که بلند شوید تا با یک الله اکبر فراریشان بدهیم ، ولی هر چه تلاش می‌کردم کسی تکان نمی‌خورد . هاشم همانطور داد و قال کرده بود که بابا از این سر و صداها نترسید ، ما فقط ۱۰ متر مونده تا خط را ازشون بگیریم . اما کسی حرکت نکرده بود. دست آخر که از فرمانده گروهانها به هاشم اعتراض کرده بود که مگر این آتش را نمی بینی ؟! اگه راست میگی خودت بیفت جلو. هاشم می گفت این حرف خیلی به من برخورد . بلند شدم رفتم روی خاکریز و نوک زبانم بود که بگویم : می بینید که هیچ خبری نیست. بین گفتن و نگفتنش بودم که تیر خوردم و افتادم پایین .. بعد سریع منتقلش کرده بودند عقب. هاشم همیشه این تعریف را با آب و تاب می گفت و می خندید . می‌گفت این عراقیهای ناکس من و پیش اون فرمانده گروهان خیط و شرمنده کردند. 🎤 به روایت اکبر توانا شناسایی های زیادی را با هم میرفتیم . از جمله قبل از کربلای ۴ بنا شد که همزمان با عملیات اصلی ، یک تک فریب هم در جزایر مجنون انجام شود ، تازه و توان دشمن متوجه آن جا شود. برای این کار هم باید کار شناسایی انجام می‌شد. از ضلع شمالی جزیره جنوبی به طرف خط دشمن حرکت کردیم. دوتایی با یک قایق کانو رفته بودیم . آن شب چیزی حدود ۷ کیلومتر نفوذ کردیم . نزدیک دژ عراق که رسیدیم نگهبان داشت نی می زد. همان لحظات هم سرفه شدید هاشم را گرفته بود ، ما هم که خیلی به نگهبان نزدیک بودیم. دیدم هاشم همچنان دارد سرفه میکند هوا هم که خیلی سرد بود. هرچه زدم به پهلویش که سرفه نکند بیخیال می گفت :«چه کارش کنم!! خوب سرفه هست دیگه» ساعت حدود دو شب بود . حسابی از دستش عصبانی بودم . اما اصلا به روی خودش نمی آورد . خیلی دنده پهن بود ‌ . فقط شانس ما بلند بود که نگهبان همه حواسش متوجه نی زدن و توی حال و هوای خودش بود.هاشم از فرصت استفاده کرد و از قایق پیاده شد . شعر از پنج متری نگهبان رد شد و متوجه نشد. رفت و رسید به خاکریز و همه جا را نگاه کرد. بعد که برگشت یک کلوخ از خاک خشک همان خاکریز را همراه آورده بود. سوار قایق شد و برگشتیم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی کربلای ۴ هاشم زحمت زیادی کشید. همان شب هایی که هاشم با تیم شناسایی سرگرم کار خودشان بودند ، من هم با اخوی دیگرم شهید مجتبی درگیر کار آزمایش قایق ها بودیم . نمی دانم چه سری در این کار بود که سرنوشت عملیات به نوعی به تلاش ما سه برادر گره خورده بود . هاشم باید از حدود ۴۰ ردیف موانع سیم خاردار توپی و حلقوی عبور می کرد تا می رسید به یک جاده شنید و از آنجا دژ اصلی عراق را شناسایی می کرد ، و این کار ساده ای نبود. حتی یگان هایی که در مجاورت ما باید عمل می کردند همه توی همین بحث شناسایی به مشکل برخورد کرده بودند. طوری که برخی از یگان ها اعلام کردند که کار شناسایی در این منطقه امکان پذیر نیست. اما در محدوده یگان ما هاشم د چیزی در حدود یک کیلومتر قورباغه‌ای راه می رفت تا می رسید به موانع و بعد باید موانع را پشت سر می‌گذاشت تا می رسید به دژ اصلی. قورباغه به این دلیل بود که آبگرفتگی شلمچه یک آب‌گرفتگی طبیعی نبود،آبی بود که عراقی ها از طریق پمپ کردن آب دجله کرده بودند توی منطقه و در واقع یک مانع مصنوعی بسیار پیچیده را ایجاد کرده بودند.موانعی که مسلح بود به آن همه ردیف سیم خاردار و میدان وسیع مین. عمق آب هم بیشتر از ۴۰ سانت نبود. اگر بیشتر بود که خیلی بهتر بود چون این آب من قابل قایق سواری بود و نمی شد در آن غواصی کرد.به همین خاطر بچه های شناسایی باید همه این مسیر را قورباغه ای یا به قول معروف چارچنگولی می رفتند تا می رسیدند به دژ عراق. کار بسیار سختی بود ‌. این را من خبر داشتم که برای شناسایی آن منطقه هاشم داوطلب شده بود. مرتب در این فکر بودم که خدایا این بچه با چه استدلالی این مسئولیت را قبول کرده است. من و مجتبی هر شب یک قایق را می بردیم توی همان منطقه آبگرفتگی و آزمایش می‌کردیم.حدود ۹ نوع قایق را امتحان کردیم و هیچ کدام جواب نمی‌داد. حتی برخی مواقع بچه های عملیات، کسانی مثل (شهید)حاج رسول استوار محمودآبادی و شهید سپاسی هم می آمدند کمک که ما بتوانیم بحث قایق‌سواری در آب گرفتگی را به یک نتیجه برسانیم. هرکسی را که نمیشد پایان کار ببریم. بالاخره مسائل اطلاعات و حفاظتی هم باید رعایت می شد. ماهیت حدود هشت نفر را در هر قایق سوار می کردیم تا می فهمیدیم که آیا می شود برای شب عملیات از قایق استفاده کرد یا نه؟ مثلا خودم آن ۴ نفر بودیم.بقیه کمبود را از کلوت‌های کنار اسکله استفاده می کردیم این ها را می ریختیم توی قایق و باری به اندازه وزن ۸ نفر را در آن امتحان می‌کردیم. قایق های زیادی را پای کار آوردیم به خاطر عمق کم آبی کدام جواب نمی‌دادند. روی قایق جیمینی حساب باز میکردیم جواب نمی‌داد. بعد لگنی و لاور می‌آوردیم ، آن هم مشکل داشت. دست آخر رسیدیم به یک موتوری که طول شافت پروانه اش کوتاهتر بود. این را امتحان کردیم جواب داد. ایده آل هم نبود اما میشد در آن شرایط استفاده کرد. هوا هم که زمستان به شدت سرد بود.از طریق حاج نبی رودکی پیگیری کردیم برای پیدا کردن موتوری که جواب داده بود. همرفت پیگیری کرد بعد خبر آوردند که اصلا امکان فراهم کردن چنین موتوری آن هم با این فرصت کم ، نیست.در نهایت به این نتیجه رسیدیم که امکان عملیات در منطقه پنج ضلعی وجود ندارد....... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدعلی شیخی .......یک روز ظهر من در کوت عبدالله اهواز بودم که مجتبی آمد پیش من و گفت که با یک ابتکار جالب قایقی را راه انداخته است . من از هوش و ذکاوت مجتبی خبر داشتم اما این را باور نکردم . رفتیم و نگاه کردیم ، بله با جوشکاری سطح قایق را کمی بلند کرده بود و توی آب کم عمق که استفاده می کردیم ، پروانه به گل نمی نشست . همان روز قایق را بردیم شلمچه و شب امتحان کردیم ، دیدیم خیلی خوب جواب داد . خدا می داند وقتی که من خبر را به فرمانده لشکر دادم ، چقدر خوشحال شد. ولی ما برای عملیات به صدتایی از این نوع قایق نیاز داشتیم .مجتبی گروهی را بسیج کرده بود برای همین کار . ما هم که مرتب در همان‌جایی که بنا بود اسکله ی لشکر را راه بیندازیم ، مشغول بودیم .بعد از این مورد ، من ذهنم متمرکز بود روی تلاش های هاشم که خدایا او با این همه موانع چه خواهد کرد .آنقدر درگیر این بحث بود که با وجود نزدیکی به محل استقرار ما فرصت سرکشی هم نداشت. بعد برایم تعریف کرد که بعد از چندین شب کار و تلاش بالاخره همه موانع را پشت سر گذاشته تا رسیده بود به آن جاده شنی و حتی طول و عرض آن جاده را چند بار طی کرده بود که بفهمد برای شب عملیات نیروها می‌توانند روی آن جاده راه بروند یا نه؟! همان شب بود که هاشم چند بار طول و عرض جاده شنی را که خیلی وضعیت مبهمی داشت طی کرده بود . در واقع یک بخش اعظم از کار در همان شب به نتیجه رسید. جالب‌تر اینکه هاشم آن شب با خودش یک نشانی آورده بود تا مسئولین اطلاعات را نسبت به شناسایی خودش مطمئن کند. نشانی هم اسکلت کامل دست شهیدی بود که به احتمال زیاد از عملیات رمضان در سینه اصلی عراق مانده بود. حتی نگذاشته بود اسکلت دست ، خیس بشود . این برایم خیلی جالب بود که در آن همه موانع چطور اسکلت را آورده که خیس هم نشده بود؟! بعد از آن بود که کار شناسایی لشکر هم جواب داد و به نتیجه رسید. کاری که هم در عملیات کربلای ۴ و هم در کربلای ۵ گره‌های کور زیادی را گشود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محسن ریاضت برای شناسایی کربلای ۴ هاشم زحمت زیادی کشید. جلیل ملک پور همان موقع پزشکی می خواند و در مواقعی که بحث داغ شناسایی و عملیات بود خودش را به جبهه می رساند. برای شناسایی کربلای ۴ هم هاشم به او خبر داده و جلیل خودش را رسانده بود. خیلی با هم رفیق بودند شناسایی کربلای ۴ را با هم کار کردند تا رسیدن شب عملیات و بنا شد هر دو باهم گردان ها را جلو ببرند. متاسفانه آن شرایط خاص پیش آمد و عملیات با عدم موفقیت همراه بود. البته تنها یگانی که توانست از محور خودش عبور کند و دژ اصلی را بگیرد لشکر ۱۹ فجر بود. اما بقیه آنها ماندند و عملاً نتوانستند به اهدافشان برسند. این بود که بچه های لشکر نوزدهم باید برمی‌گشتند. فردای آن شب هاشم را دیدم همان لباس غواسی تنش بود. خیلی عبوس و دلگیر بود. گفتم هاشم آقا چه خبر؟ گفت جلیل ملک پور شهید شد! اولین خبری که به من داد همان شهادت جلیل بود. خیلی با هم گرم و صمیمی بودند. همان موقع هم همسر جلیل باردار بود و بچه بعد از تشییع جنازه جلیل به دنیا آمد. از هاشم سوال کردم که جسد جلیل چطور شد؟! گفت‌: توی منطقه دشمن ماند و هرکاری کردم نتونستم بیارمش! ناراحتی از شهادت جلیل یک بحث بود، اما بحث این که جسد هم توی منطقه دشمن مانده بود بیشتر عذابش میداد. خیلی هم تلاش کرده بود که جسد را بیاورد اما موفق نشده بود حتی در وقت عقب‌نشینی هاشم آخرین کسانی بود که داشت از منطقه دشمن برمی گشت. گذشت تا دو هفته بعد که بحث شروع کربلای ۵ پیش آمد. بازهم هاشم‌در همان محور مسئولیت داشت . کربلای ۵ با موفقیت انجام شده اما شب قبل از عملیات هاشم خیلی خوشحال بود که بالاخره میرود و جسد جلیل را پیدا می‌کند. بعد هم آن شب برای ما تعریف کرد که جلبل را در خواب دیده و او سخت از دستش ناراحت بوده که چرا رهایش کرده است. وقتی داشت موضوع خوابش را تعریف می کرد بین شوخی و جدی خندید و گفت :« حالا می ترسم پام که رسید اون ور جلیل بیفته دنبالم و کتکم بزنه» اینها را می گفت و می خندید بعد سر تکان می داد و آه می کشید. هاشم شخصیت عجیبی داشت خیلی تودار بود. همان صبح شب به عملیات رفته بود جسد جلیل را پیدا کرده بود.میگفت عراقی‌ها خاک روی فرش ریخته بودند اما گذاشته بود و به هر سختی دست دوست پزشکش را پیدا کرده بود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت علیرضاارزی فکر می‌کنم بعد از عملیات کربلای ۴ هاشم خیلی عوض شد. شاید هم حق داشت. این آدم از وقتی که وارد اطلاعات شده بود در پرخطرترین صحنه های شناسایی حضور داشت. عملیات این بود که هاشم حضور نداشته باشد. در عین حال توی بحث شناسایی ها و عملیات های سخت زنده ماند . شاید بیش از ۵۰ نفر از بهترین دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند. از جمله در همین بحث کربلای ۴ جلیل ملک پور جلوی چشمش افتاده بود و هاشم نتوانسته بود حتی جسدش را هم بیاورد. روز اول شروع کربلای پنج فقط دنبال جسد جلیل بود. مرتب جایی را که نشان می‌داد و می‌گفت که من همینجا دلیل را گذاشتم و رفتم . اما دو هفته زمان گذشته بود و قاعدتاً عراقیها روی اجساد خاک ریخته بودند . با هر سختی بود هاشم گشت و جسد دوستش را پیدا کرد و فرستاد عقب بعد از توی همه سختی های کربلای ۵ حضور داشت و واقعاً هم که مردانه جنگید . قبل از کربلای ۴ به خودم گفت یک دوربین خیلی خوب توی یکی از دیدگاه های عراقی دیده است . همین‌طور از خصوصیات آن دوربین می گفت قرار بود توی بحث عملیات وقتی که خط دشمن شکست آن دوربین را بیاورد . ما که تجهیزات آنچنانی نداشتیم . عملیات کربلای ۴ هم که با عدم موفقیت همراه بود هاشم نه تنها نتوانست دوربین را بیاورد که عزیزترین دوست یعنی جلیل را هم جا گذاشت. بعد از کربلای ۴ هم هاشم مکرر از محاسن آن دوربین می گفت تا اینکه بعد از شروع عملیات و پیدا کردن جسد جلیل ، رفت آن دوربین را هم آورد. اولش که ما سر در نمی‌آوردیم . بعد دیدیم باتریش را نداریم . اما بچه‌ها به صورت ابتکاری برایش باتری دست و پا کردند و راهش انداختند. آن دوربین بعدها خیلی جاها به درد ما خورد. چیزی که از هاشم بعد از کربلای ۴ و ۵ به یاد دارند تغییر یکباره روحیه اش بود . آن آدمی که همیشه می گفت و می خندید ، یکباره دگرگون شد. رفته بود توی خودش تنهایی را بیشتر دوست داشت. از آن زمان کمتر شوخی می‌کرد و کمتر می خندید . انگار بغض کرده بود... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت سید موسی حمیدی در کربلای ۴ و شلمچه ۱۹ فجر باید عمل میکرد پشت آبگرفتگی و خیلی جای سختی بود. یعنی درست نزدیک دژ اصلی. برای اولین بار من و هاشم باهم رفتیم موانع به شکلی بود که نمی‌شد به دژ اصلی رسید . سیمهای خاردار از یک رشته شروع می‌شد تا پنج رشته. یعنی ردیف اول یک رشته سیم خاردار بود با یک توپی ، بعد دو رشته سیم خاردار و دو توپی . سه رشته با چهار توپی ، بعد می رسید به پنج رشته با ۵ توپی سیم خاردار که روی هم سوار شده بود . بعضی ها فقط موانع گذاشته بودند که رد شدن خیلی سخت بود . به قدری نزدیک شدیم که در شب تاریک افراد دشمن را با چشم غیر مسلح هم می دیدیم . خوب بود که اشنو گر (ابزار غواصی و لوله ای است عصایی شکل ، برای نفس کشیدن در سطح آب) او را برده بودیم . چون چند مورد عراقی ها منور زدند و ما ناچار شدیم که سر را ببریم زیر آب . بنابراین برای تنفس از اشناگر استفاده می‌کردیم. شناسایی توی آن محور واقعاً نفس‌گیر بود . اما هاشم که بود خدا هم کمک می کرد مشکل را حل می کرد. من هیچ وقت فراموش نمیکنم که خواهش هم غیر از این بحث های شناسایی قبل از شروع عملیات ، حتی بعد از شروع عملیات هم بیکار نمی نشست. توی همین شلمچه که عملیات کربلای ۵ غریبه ده روزی طول کشید ، هاشم از اول تا وقتی که مجروح شد مردانه می جنگید. 🎤به روایت محمد نبی رودکی هاشم را خوب است از زبان دوستان و همرزمانش بشناسیم که چه کارهایی می کرد . آنچه که من از هاشم می‌دانم صداقت و روراستی اش با خود و اطرافیان بود . این رفتار را حتا از نوع نگاهش هم می‌شد فهمید. معصومیت عجیبی داشت . بیشتر اوقات که نگاهش می کردید در حال تعمق و تدبر بود . گاهی هم میزد دهان کانال و مزاح می کرد. چیزی که من از هاشم دیدم و برایم خیلی قابل تأمل بود برخوردش با مین بود . مین که با کسی شوخی ندارد . یک وزن یک کیلویی را به یک میله گوجه تحمیل کنی منفجر میشود ، اما هاشم را می دیدی که با لگد میزد به مین و منفجر نمی شد. من که نمی دانم دوستانش می گفتند با ذکر آیه وجعلنا .. این کار را می‌کرد. در یک کلام هاشم با خودش و خدای خودش خیلی رو راست بود. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت همسرشهید بعد از مجروحیت اش در کربلای ۵ باز بلند شدیم آمدیم شیراز. اتفاقاً یک ماهی می شد که همان نزدیک خانه حاج محمدعلی ، دوتا اتاق به ما داده بودند . از این نظر هم خیلی خیالم راحت شده و خوشحال بودیم. ولی شدت مجروحیت داشت اولی بود که نمی شد اهواز بمانیم. آمدیم شیراز و یک مدت کامل گرفتار زخم گردنش بودیم. آدم وقتی به آن زخم نگاه میکرد دلش ضعف میرفت خیلی عمیق بود. هنوز هم از درد و رنج شهادت شهید جلیل ملک پور رها نشده بود. مرتب برایش گریه و زاری می کرد . بعد از کربلای ۴ بدجوری بغض کرده بود. کمتر می خندید و بیشتر گریه می کرد. یک روز پنج شنبه بود که دیدم صدایم زد و گفت :« زهره بیا یه سر بریم تا دارالرحمه و برگردیم» با هم رفتیم. حوالی اسفند ماه بود. همان روز هم نزدیکی های مقر صاحب الزمان شیراز را بمباران کرده و عده ای شهید شده بودند. زمانی که رسیدیم مردم داشتند همان جنازه ها را دفن می کردند. من از جنازه می ترسیدم اما هاشم رفت فاتحه خواند و وقتی برگشت خیلی توی هم بود . بی مقدمه گفت: « زهره کی میشه منم شهید بشم؟» ازش ناراحت شدم و گفتم :«حالا منو آورده که این حرف ها را بزنی؟! راه بیفت بریم» توی مسیر برگشت هم ناراحت بود . مرتب اشک‌هایش را پاک می‌کرد و از جلیل می‌گفت. دوباره بحث را عوض می کرد و از آن زن و بچه هایی که توی بمباران شهید شده بودند حرف می زد . بدجوری به هم ریخته بود. چند روزی که گذشت هنوز زخمش خوب نشده بود ولی نیازی به پانسمان هم نداشت. نزدیکی‌های عید بود. گفت باید بریم اهواز. هر چه سال کردم چند روز دیگر بمانیم قبول نکرد. حتی زخم گردنش را بهانه کردم که اهواز هوایش آلوده است و ممکن است عفونت کند. باز هم قبول نکرد . بلند شدیم و برگشتیم اهواز. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت مادر شهید تعطیلات ای دلم برای بچه هایم شده بود یک ذره. محمدعلی مجتبی هاشم همه با بچه هاشان اهواز بودند. پدرشان ماهان شیراز و من رفتم اهواز. کنار پادگان منزل محمد و هاشم یکجا پیش هم بود. نزدیکی های صبح بود که رسیدم آنجا. چند روزی گذشت محمد یک مینی‌بوس دست و پا کرد که ما را ببرد شوق و زیارت حضرت دانیال. بچم از بس که گرفتار بود فرصت این جور کارها را نداشت قرار شد که هاشم این کار را بکند. ظهر سر و کله محمد علی و هاشم پیدا شد . با هم ناهار خوردیم گپی زدیم. خوشحال بودم که هاشم می ماند و ما را به زیارت حضرت دانیال می‌برد اما تا محمد گفت قصد دارد به جزیره برود ، هاشم هم پایش را کرد توی یک کفش که می‌خواهد همراهشان برود. هرچه محمد داد و بیداد کرد که هاشم تو چرا حرف گوش نمی کنی ؟! ما مینی بوس گرفتیم برای این کار چرا حرف حالیت نیست!؟ می گفت : حالا مینی بوس یه جای دیگه لازم میشه. ندیده بودم که گاهی تو روی محمد حرفی بزند اما آن روز اصلا زیر بار نرفت. نیم ساعت بعد از رفتنشان خوابم گرفتن. گوشه ای دراز کشیدم تا چرتی بزنم. در خواب دیدم دوتا چمدان رنگارنگ و پر از نقش و نگار دارم و یک نفر آماده بازور هردوتا چمدان را از من بگیرد . او می کشید طرف خودش و من می کشیدم طرف خودم. آخر کاری که از چمدان ها از دستم در رفت و آن شخص چمدان را با خودش برد. از خواب که پریدم به دلم بد افتاد . دیگر خوابم نبود. همه خاطرات گذشته آمده و جلوی چشمم .گاهی دلم برای محمد شور میزد گاهی برای هاشم. شده بودم مثل آن زمان که هاشم شیر می خورد و مریض شد آن موقع هم خیلی ترسیده بودم چون دکترها جوابمان کرده بودند. و گفتند که این بچه را توی مریضخانه نگه ندارید با همان وضع نیمه‌جان بردیمش خانه .شب حضرت ابوالفضل را واسطه کردم و گفتم این بچه نظر خودت شفایش را از خدا بگیر. یکی دو روز بعد حال بچه‌ها بهتر شد و شفا گرفت اما تا دوباره شیر خورد هزار بار مردم و زنده شدم. آن روز که بچه‌ها یا نرفتن جزیره قرار شد برای شام برگردند اما از آنها خبری نشد. حتی کشید به ۱۰ و ۱۱ شب و نیامدند. دلم بدجور شور میزد بخواب من از فکر می کردم که متوجه سر و صدای پایین شدم. رفتم در را باز کردم و از پله پایین رفتم. چشمم که به محمد افتاد دلم ضعف رفت. سر تا پایش خونی بود .جوری که بقیه متوجه نشوند پرسیدم..: هاشم کو؟! شهید شد؟! _نه مجروح شده. آروم باش که بچه‌ها بو نبرند. همه را با مینی‌بوس ببر شیراز. تنها شم توی اتاق کناری خوابیده بود و اگر او را می‌فهمید خودش را می‌کشت از خدا کمک خواستم. کی باورش میشد که با همان مینی بوسی که قرار بود تا شما را به زیارت حضرت دانیال ببرد بیاییم شیراز و من توی راه هیچ به روی خودم نیاورم که برای هاشم چه اتفاقی افتاده... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿