eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مجید که از قضا نوشابه هم زیاد دوست داشته است در درگیری‌های انقلاب صندوق خالی نوشابه را بالای بام مسجد جامع میبرد تا شش ها را از مواد منفجره پر کند و به طرف نیروهای ضد زره پرتاب کند و برادر را مجاب می‌کند که انشالله بعد از پیروزی پول شیشه ها را حساب خواهیم کرد. اینکه آن سال بهار زود تر از همیشه فرا می رسد و مجید سرسبز ریشه می دواند. شیپور جنگ ،سلحشوری مجید را به خود می خواند و با جوشن بی پشت، نفس در باد می گرداند و پا در رکاب دلیری میکند. وصف نشدنی پله‌های ترقی را بی وقفه طی می کند،مسئول محور و معاون عملیاتی لشکر. سال تمام عرق سرانجام دو روز بیشتر از بهار ۶۷ در ارتفاعات سه تپان ،شقایق میشود.. هرجا نام و نشان بود یا حرفی از او به میان می‌آمد گوشم تیز می شد. کمیته حفظ آثار و وسایلش را هم دیدم،لباس هایش چفیه اش کلاه نخی اش، دفترچه یادداشتش.. صورتم همه چیز بوی خوش مجید را داشت عطر شهادت داشت. حتی به تیم فجر سپاسی هم علاقه مند شدم که متبرک به نام مجید بود. محمد علی واعظی را هم باید به خاطر میسپردم. شماره منزلش را ،هر وقت به مطلب مهمی در پرونده برخوردم با او درمیان بگذارم. اما در این پیج جوری ها و دنبال گشتن ها به چند ماجرای جالب برخوردم. به قضیه ترور ها و زحمت هایی که بچه های سپاه در سالهای اول انقلاب کشیده‌اند. چیزهایی که کم کم از بین میرفت و از خاطره ها محو میشد. آن چیزهایی که هم قابل  تقدیس است و هم قابل نوشتن. چیزهایی که گواه روشن تاریخ است. داشته باشد و خوانده بشود یا نه این ها را بنویسم شاید در روزگار بماند و یک حقیقت بینی به آن برخورد کند و به کارش بیاید. البته از نسل امروز چشمم آب نمی خورد. شاید نسل های بعدی. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * روزهای جنبش و تحول با خیابان هایی که آتش های گوشه و کنار نشان از حرارت دل مردمش داشت. بوی حرکت و کولوتف مولوتف. پدرش به او گفته بود که اگر بخواهد می فرستدش خارج برای ادامه تحصیل ولی او دلش میخواست توی مملکت خودش باشه. اون وقتها یک ماشین فولکس داشت که پدرش برایش خریده بود. با آن روزها میرفتیم کلاس کنکور، شب ها هم با بچه ها توی محله گشت میزدیم. یک شب پدر محمد که از مسافرت آمده بود ما را توی خیابون دید .پدرش اتوبوس داشت. کنار محمد که رسید نگاهش کرد و گفت: این وقت شب بیرون چه کار می کنی؟ این چوب دستی چیه دستت؟! _کوچه ها ناامن شده بابا داریم گشت میزنیم. همراه پدرش از راه افتاد و با سینی چای برگشت. سال ۵۸ سالی که سپاه تاسیس شد به این نیروهای مردمی پیوست و همراه دیگران مسئولیت امنیت شهر را به عهده گرفت . سالی سرشار از گشت های شبانه و درگیری های خیابانی با گروهک ها. سال ۵۹ نقطه عطف زندگی سید محمد یعنی سال آغاز جنگ و زندگی مشترک سال انتخاب. _آخه پسر جون تازه دو ماه که ازدواج کردی! بهتر نیست به یک مدت دیگه هم صبر کنی؟ _مثل من خیلی زیاده !! اگه ما نریم پس کی جلوی او نامردها را بگیره؟! از این سال به بعد تمام زندگی اش در جبهه و جنگ خلاصه میشه. جنگ با تمام بدی هایش فرصت مناسبی بود برای روح های بزرگی که نمی توانستند اسارت تن را تحمل کنند .جنگ معنویت در مقابل تجهیزات. کاغذهای خاطرات همسرش را که ورق میزنم پشت آن لحن ساده دنیای پیچیده ای از احساس را حس میکنم. هتل قیام اهواز ،چند سال اول جنگ ،کنار خانواده های دیگر رزمندگان. ساده ترین و زیبا ترین روزهای زندگی مشترک بغل گوش جنگ در فاصله چند کیلومتری از خط مقدم. رشادت ها و لیاقت و تیزهوشی اش باعث شد مسئولیت‌های مختلفی را برعهده بگذارند از سرگروهی اکیپ گشت‌های شهری پیش از شروع جنگ،فرماندهی سپاه اقلید معاونت فرماندهی گردان امام حسین،مسئولیت ستاد تیپ امام سجاد گرفته تا فرماندهی گردان امام حسین که بعد از شهادت حاج مهدی زارع دوست و یاور قدیمی اش بود. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 📞 زن جوان گوشی را گذاشت . اتاق با تمام اسباب و اثاثیه دور سرش می چرخید کبوتری میان حنجره اش بود که بال بال میزد . سرش را در دامان زن مسن‌تر گذاشت و زار زار همراه بچه اش گریست. _خدا کریمه زن دایی ..تو باید فکر بچه باشی که توی راهه.. مردت کوه ِ.....بلده چه جوری خودش را در ببره.. حالا از آخرین باری که مردش را دیده بود دو ماه می گذشت. مرد جنگ آمر خداحافظی زینب را بوسیده و همراه دوستانش ،بدیهی و آزادی به اهواز رفته بود. همیشه پشت سرش گریه می کرد و به آن می گرفت . چهل روز یکبار که به فسا می آمد و زود برمیگشت. کاش حالا نیز اهواز بودند توی همان هتل با همه بدبختیاش می ساخت. با تنگی جا، باسه تا خانوار توی کله زندگی کردن. با دوری از فامیل. دست کم در هفته یک بار مردش بالای سرش بود .🥺 بگذار حمله هوایی و موشک باران هر نیمه شبها خوابشان را بیاشوبد. بگذار زندگی زهرمارش بشود دست‌کم مردی بالای سرش داشت.😔 اینها را با همان لحن روستایی زنانه که در اشک و بغض با سکسکی کودکان قطع و وصل میشد ، برای زندایی شد درد دل میکرد.😢 بعد از رفتن مرتضی زینبش مریض میشود و زن بلافاصله یادش به خوابی می افتد که مردش دیده بود. _خواب دیدم که زینب مرده... هراسان بچه ای در شکم، بچه ای در بغل ، از روستای جلیان به شهر می آید و یک راست میرود مطب. 🌧️آن روز باران تندی هم می بارید و آب تمام کوچه و خیابان های فسا را برداشته . زن و بچه زیر چادرش مثل پرنده آب کشیده می شوند. همان شب می آید خانه دایی اش و مرتضی هم اتفاقی یا اینکه بداند زنگ می زند. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻داستان صوتی برگرفته از کتاب «سمیه کردستان» سرگذشت اسارت «شهیده ناهید فاتحی کرجو» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ♥️🥀♥️🥀♥️🥀
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔷پتو هایی که بُرد. 🔹وقتی در خرداد سال 1369 زلزلهٔ رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا نُه سال بیشتر نداشت. با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودند به زلزله زده ها کمک کنند. قرار گذاشته بودند هر کدام چیزی از خانه بردارند و ببرند به محل جمع آوری کمک ها. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را گفت. دو پتوی آبی نو و استفاده نشده در خانه داشتیم که خواست آنها را ببرد. قرار شد تا عصر و آمدن پدر صبر کند، اما بعد از آمدن پدر، تا شب حرفی از کمک به زلزله زده ها نزد. مدتی گذشت. یک روز خیلی اتفاقی متوجه شدیم که آن دو پتویی که محمودرضا برای زلزله زده ها نشان کرده بود، در خانه نیست! وقتی سراغ پتوهارا گرفتیم، محمودرضا اعتراف کرد که :« چون زلزله زده ها به کمک احتیاج داشتند و نباید این کمک به تاخیر می افتاد، نتوانستم صبر کنم و پتو ها را بی خبر بردم و تحویل دادم.» ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * غلامعلی و دوستانش همانجا درس می‌خواندند تکلیف هایشان را انجام می‌دادند و گاهی هم به وقت نماز همراه سایرین به جماعت نماز می خواندند. _پسر جون برو صف آخر نماز! نماز بلد نیستی. برو صف آخر وایسا نماز بقیه را خراب نکن. _آخه من بلدم _راست میگی؟! احسنت کی بود که حس حال مسجد تغییر کرده بود به آتش زیر خاکستر می مانست. وقت قرآن علی و همکلاسی‌هایش وارد مسجد می شدند ،می دیدند عده‌ای در راهروهای اصلی جمع شده و دارند درباره مسائلی پچ پچ میکند. یک روز از هنگامی که غلامعلی به راهروی ورودی مسجد قدم گذاشت، عده‌ای را دید که داشتند چیزی را که روی دیوار نصب شده بود ،می خواندند.به خاطر فشردگی مردم غلامعلی چیزی نمی دید، اما صحبت هایشان را می توانست بشنود. _این حرف ها آخر و عاقبت نداره.. _ها کاکو سیاست پدر و مادر نداره که.. _دروغ که نگفته ..حرف حق زده... _یعنی از کاشانی و مصدق بالاتره؟!.. _ها... فکر کردن با دو تا اعلامیه میتونن روبروی حکومت وایسن... _سید آل پیغمبره ..حرفش حقه.. _حق یا ناحق چه فرق میکنه؟! _همش خیال خام... نمیشه با اینا در افتاد.. _زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد... _مگه آدم هر حرفی باید بزنه... _این مملکت قانون داره.. آجان و امنیه داره... زندان و بگیر و ببند داره... _عاقبت این حرفا زندان اعدام و اعدامه... _منم که میگم این سید نمیتونه کاری از پیش ببره. _ای آقو کارش درسته خدا هم پشت و پناهشه.. کسی از انتهای کوچه که به مسجد می رسید داد زد :«دارن میان آجان.. آجان...» یکی دیگر داد زد :«مامورا اومدن » مردم به سرعت پراکنده شده هر کسی از سمتی رفت. اما غلامعلی انگار قدرت حرکت را از دست داده بود .چشم از کاغذ روی دیوار بر نمی داشت این کلمات انگار او را مجذوب کرده بودند.. «زنده باشند مردمان مجاهد و عزیز تبریز ،که با نهضت عظیم خود مشت بر دهان یاوه گویانی زدند که با بوق های تبلیغاتی،انقلاب خونین استعمار را که ملت شریف ایران با آن صد درصد مخالف است،انقلاب شاه و ملت می خوانند. من به شما اهالی معظم آذربایجان نوید میدهم. نوید پیروزی نهایی. آذربایجانی‌ها بودید که در صدر مشروطیت، برای کوبیدن استبداد و خاتمه دادن به خود کامگی سلاطین خود به پا خاستید و فداکاری کردید. اهالی معظم بعدی در آذربایجان بدانند که در این راه تنها نیستند. همه در بیزاری از دودمان پهلوی شریک شمایند. امروز شعار ها در کوچه و برزن مرگ بر شاه است . من از عدد مقتولین اطلاعی ندارم اما از بوق های تبلیغاتی معلوم می‌شود که جنایت ها بیش از تصور ماست .با این وصف شاه افراد پلیس را که به قتل عام دلخواه او دست نزده اند به محاکمه می خواهد بکشد..» _این جا چه غلطی می کنی ؟! هان... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * غلامعلی و دوستانش همانجا درس می‌خواندند تکلیف هایشان را انجام می‌دادند و گاهی هم به وقت نماز همراه سایرین به جماعت نماز می خواندند. _پسر جون برو صف آخر نماز! نماز بلد نیستی. برو صف آخر وایسا نماز بقیه را خراب نکن. _آخه من بلدم _راست میگی؟! احسنت کی بود که حس حال مسجد تغییر کرده بود به آتش زیر خاکستر می مانست. وقت قرآن علی و همکلاسی‌هایش وارد مسجد می شدند ،می دیدند عده‌ای در راهروهای اصلی جمع شده و دارند درباره مسائلی پچ پچ میکند. یک روز از هنگامی که غلامعلی به راهروی ورودی مسجد قدم گذاشت، عده‌ای را دید که داشتند چیزی را که روی دیوار نصب شده بود ،می خواندند.به خاطر فشردگی مردم غلامعلی چیزی نمی دید، اما صحبت هایشان را می توانست بشنود. _این حرف ها آخر و عاقبت نداره.. _ها کاکو سیاست پدر و مادر نداره که.. _دروغ که نگفته ..حرف حق زده... _یعنی از کاشانی و مصدق بالاتره؟!.. _ها... فکر کردن با دو تا اعلامیه میتونن روبروی حکومت وایسن... _سید آل پیغمبره ..حرفش حقه.. _حق یا ناحق چه فرق میکنه؟! _همش خیال خام... نمیشه با اینا در افتاد.. _زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد... _مگه آدم هر حرفی باید بزنه... _این مملکت قانون داره.. آجان و امنیه داره... زندان و بگیر و ببند داره... _عاقبت این حرفا زندان اعدام و اعدامه... _منم که میگم این سید نمیتونه کاری از پیش ببره. _ای آقو کارش درسته خدا هم پشت و پناهشه.. کسی از انتهای کوچه که به مسجد می رسید داد زد :«دارن میان آجان.. آجان...» یکی دیگر داد زد :«مامورا اومدن » مردم به سرعت پراکنده شده هر کسی از سمتی رفت. اما غلامعلی انگار قدرت حرکت را از دست داده بود .چشم از کاغذ روی دیوار بر نمی داشت این کلمات انگار او را مجذوب کرده بودند.. «زنده باشند مردمان مجاهد و عزیز تبریز ،که با نهضت عظیم خود مشت بر دهان یاوه گویانی زدند که با بوق های تبلیغاتی،انقلاب خونین استعمار را که ملت شریف ایران با آن صد درصد مخالف است،انقلاب شاه و ملت می خوانند. من به شما اهالی معظم آذربایجان نوید میدهم. نوید پیروزی نهایی. آذربایجانی‌ها بودید که در صدر مشروطیت، برای کوبیدن استبداد و خاتمه دادن به خود کامگی سلاطین خود به پا خاستید و فداکاری کردید. اهالی معظم بعدی در آذربایجان بدانند که در این راه تنها نیستند. همه در بیزاری از دودمان پهلوی شریک شمایند. امروز شعار ها در کوچه و برزن مرگ بر شاه است . من از عدد مقتولین اطلاعی ندارم اما از بوق های تبلیغاتی معلوم می‌شود که جنایت ها بیش از تصور ماست .با این وصف شاه افراد پلیس را که به قتل عام دلخواه او دست نزده اند به محاکمه می خواهد بکشد..» _این جا چه غلطی می کنی ؟! هان... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آن شب هم شبی بود شیرین و شوق انگیز که باز از جماعت حاضر بلقیس از همه بیشتر به خاطر داشت . حق این است که اردکان زمستان های برفگیر و سرمای گزنده دارد خاصه در آن سالها که امکانات هم کم بود و این بود که بهار و تابستان برای مردم این ،سامان دلچسب تر مینمود و فرصت مغتنمی بود برای خیلی از کارها که یکیش همین جمع نشینی خانوادگی بود. تابستان هم که فصل تفضل طبیعت است از سیب و زردآلو و آلوچه گرفته تا انگور و بادام و گردو و صیفیجات معطر و دلپذیر آن روزگار که شمامه ی خربزه ها گاهی تمام ولایت را بر میداشت و اندک مسافران شیراز و یاسوج را که به منزلگاه میانجی رسیده بودند ، وامیداشت تا دست در کیسه کنند و بی ارمغان از اردکان نگذرند . رسمی که شاید تا امروز روزگار هنوز باقی مانده است. القصه شب شمس هم در خرمی خرداد هزار و سیصد و سی و نه چراغ گردسوز خانه سید رسول را تا نیمه های ،شب آن هم درست در وسط حیاط صفه روشن نگه داشت. دایی در همان شب احساس کرد رشته ی ظریفی از پیوند، فراتر از آنچه دیگر خواهرزادهها داشته اند با این نورسیده ی خوش قدم در جانش خلیده است .خاک شیرین که اصطلاح جامعه ی ماست از همین دریافتهای ظریف و پنهان بر میخیزد که در وجود برخی هست و بر دل دیگران میریزد و آدمی ناخواسته احساس میکند که چه قدر فلانی را دوست دارد یا چه قدر به دل من مینشیند شاید بعدها ازدواج ،دختردایی طاهره با شمس الدین نهاد همین گزاره ی عاطفی باشد که در آن شب سبک پای بهاری از دل دایی جواد گذشت . خلاصه این شمس الدین وجود شیرینی داشت که به زندگی سید مؤمن و سنگتراش سپیدانی حلاوت مضاعف بخشید. جالب این که شمس الدین مثل خورشید ظهر درست در وسط بچه های سیّد قرار داشت و با اضافه شدن ،عبدالخالق فاطمه و محمد به عائله ی او این شمس بود که گل میان مجلس بود. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی یکی نبود به پدرم بگه چی مثلاً؟! آخه اون موقع که یه لقمه نون گیر کسی نمی‌یومد، چه طوری معده اش به هم بریزه؟! یه لقمه نون گندم و یدونه تخم مرغ که اگه مردم روستا همین مرغ و گوسفندا رو نداشتن معلوم نبود باید چی بخورن! پدرم همیشه امیدوار بود و به همه امید و دلداری میداد .سرش زیاد تو قرآن بود. منم یه بچه شش هفت ساله بودم و اصلاً تو این بحرها نبودم. همه فکرم پیش کرامت بود. به همین اندازه که من کرامت رو دوس داشتم مادرم معصومه رو دوس داشت .آخه معصومه بعد از اون خواهرم که یازده سالش بود و فوت کرد، گیرش اومد و حالا زیاد دوسش داشت و این معصومه رو جای اون یکی میدونست. خلاصه تا سه روز مادرم جوشونده درست میکرد و میداد به کرامت و او هم روز به روز بدتر میشد امکاناتی هم نبود که بریم شهر. بچه های دیگه رو هم به خاطر همین کمبودها از دست داده بود و گرنه اگه امکاناتی بود که معصومه رو برده بود شهر شاید نمی مرد . همش پیش کرامت نشسته بودم به جز صبح ها که مدرسه بودم .هر کدوم از زنهای همسایه و فامیل می اومد میگفت این رو بجوشون اون رو بجشون بهش بده شاید خوب بشه..... حالا سه روزی میشد که کرامت مریض بود. صبح بلند شدم و نگاهی بهش کردم و دیدم مث نخ ریسمون شده .دلم میخواست بلند بلند گریه کنم؛ اما نمیتونستم با اینکه شش سالم بیشتر نبود؛ ولی خیلی مسائل رو درک میکردم با خودم میگفتم کاش خونمون شهر بود ،آخه پدرم گفته بود که قبل از اینکه من به دنیا بیام چندباری رفتن شهر و یه مدت اونجا موندن و کار کرده؛ ولی دوباره برگشتن این چندروز من خیلی ناراحت بودم و دلم برا کرامت میسوخت . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * کلاس اول راهنمایی بودم که شبی متوجه شدم عبدالرسول با دو سه نفر از دوستانش در کوچه یواشکی صحبت میکنند. رفتم که از حرفهایشان سر در بیاورم من را به جمع خودشان راه ندادند و گفتند: برو بچه بازیت رو بکن. فردا معلوم شد که عبد الرسول با همان دوستانش بدون این که به بزرگ ترها چیزی گفته باشند بیخبر راهی شیراز شدند تا به جبهه بروند .شیر علی صد تومان از پدرش جمشيد، يعقوب صد تومان از کهزاد ،لطفعلی هم به همین ترتیب و تنها عبدالرسول نتوانسته بود جیب پدر را بزند و بدون پول رفته بود. یکی دو روز گذشت پدر و مادر سخت دلواپس بودند .من هم از یک طرف دوست نداشتم عبدالرسول از من جدا بشود و از طرف دیگر دلم میخواست او را به جبهه ببرند، تا شاید فرجی حاصل شده و نوبت به من هم برسد. روز سوم که عبدالرسول و رفقایش به محل بازگشتند پدر و مادرم با دیدن او سر از پای نمی شناختند. اما عبدالرسول غمگین و ناراحت بود پدر پرسید: _چی شد برگشتید؟ با خونسردی اما با دلخوری :گفت هیچی! گفتند کوچکید! خنده ام گرفت .عبدالرسول نگاه بدجوری به من کرد و چیزی نگفت .پدر و مادر مثل همیشه سرگرم نصیحت کردن شدند. جالب این که عبدالرسول یک بلوز بسیجی هم از کسی که قبلاً جبهه رفته بود، قرض گرفته و پوشیده بود. پشت آن هم نوشته شده بود و یا زیارت یا شهادت مسافر کربلا . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * صفری* به سرعت مراکز ثبت نام از بسیجیان در سراسر کشور ایجاد شد. من برای ثبت نام به یکی از مقرهای سپاه که در شیراز نزدیک منزلمان بود مراجعه کردم .ولی چون کمتر از هجده سال سن داشتم مرا ثبت نام نکردند .(اوایل جنگ افراد زیر هجده سال را به جبهه نمی فرستادند) هروقت اعزام نیرو بود برای بدرقه رزمندگان به محلهای اعزام میرفتم و آرزو داشتم که روزی به عنوان یک رزمنده به جبهه اعزام شوم. چند نفر از دانش آموزان دبیرستان شهید شهرستانی که عضو انجمن اسلامی بودند از جمله شهید کدیور که از دوستان بود در جبهه شهید شده بودند ، حقیر نیز توفیق شرکت در مراسم تشییع و ترحیم آنان نصیبم شده بود. عشق جبهه افکار جوانی ام را احاطه کرده بود به انتظار نشستم تا به سن هجده سالگی رسيدم. در سال ۶۱ برای ثبت نام به مقر سپاه مراجعه کردم و پس از تحویل کپی شناسنامه و انجام مصاحبه برای اعزام به جبهه پذیرفته شدم. در پوست خود نمی گنجیدم با خوشحالی به خانه برگشتم و به برادرم که در منزل ایشان زندگی میکردم این خبر را اعلام کردم .از آنجایی که مردم میهن اسلامی بویژه مردم ولایت مدار خطه ی لامرد از رزمندگان حمایت ویژه داشتند با اعزام من به جبهه مخالفت نشد. چون پدر مادر و بستگانم در لامرد زندگی میکردند برای دو روزی به لامرد بازگشتم و پس از خداحافظی مجدداً عازم شیراز شدم .به مقر مراجعه کردم .سه روز بعد برای گذراندن دوره آموزش نظامی و فنون رزم به پادگان باجگاه اکبرآباد واقع در مجاورت پالایشگاه شیراز حد فاصل شیراز مرودشت ما را منتقل نمودند. در مدت یک ماه تحت سختترین آموزشها قرار گرفتیم. سه نفر از پاسداران به نامهای آقایان کشاورز ، خدایی و خلیلی مربی آموزش نظامی ما بودند .این عزیزان در عین حال که بسیار مهربان بودند ولی هنگام آموزش فوق العاده سخت گیر بودند. چون در آموزش جنب و جوش و علاقه زیادی از خود نشان می دادم توسط فرمانده پادگان به عنوان فرمانده گروهان ششم انتخاب شدم. یک شب ما شش نفر از فرماندهان گروهانها را به دفتر فرماندهی پادگان احضار کردند و طی جلسه ای ضمن تشریح اهداف آموزشی رزم شبانه گفتند که امشب برای تکمیل دوره آموزشی یک دشمن فرضی در نظر گرفته شده ، نیروهای مستقر در اردوگاه نصف شب به خط میکنیم و به آنها میگوییم که منافقین به شیراز حمله کرده ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
www.iranseda.ir1_1063482875.mp3
زمان: حجم: 6.64M
📕🎙کتاب صوتی ✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی نویسنده داوود بختیاری نژاد باصدای محمدرضا نبی 💠 🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz