*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت_الله_آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_هشتم*.
درسته که حاج حجت این طوری گفت ولی من مطمئنی بودم که در واقع دلیل انتخابشون اطمینانی بوده که از نظر توانایی و قدرت نظامی و احساس مسئولیت بهشون داشتن
شاید در لحظه ی پیاده شدن در جزیره ،اولین چیزی که از ذهن من و تمام نیروها گذشت این بود که اون تکه زمین خشک و بی آب و علف چه چیز مهمی داره که تا این حد مورد توجه قرار گرفته .ولی خوب به هر حال این رو هم می دونستیم که بی دلیل نبوده و ما باید ماموریتمون رو به نحو احسنت انجام بدیم.
مدتی گذشت یک روز دیدم حاج حجت گوشه ای ایستاده و با دقت به جزیره نگاه میکنه .رد نگاهش رو گرفتم بلکه چیز قابل توجهی توی جزیره ببینم .رفتم و سلام کردم
_حسابی توی فکری حاجی
برگشت .نگاهم کرد .
_بنظر تو حیف نیس؟
_چی حیفه؟
_اینجا وسط این دریا ..این جزیره اینقدر برهوت باشه
_چیه حاجی؟!فکر کنم باز هم نقشه ای کشیدی
_درسته.داشتم فکر میکردم اگه اینجا یک نخلستان سبز باشه چقدر خوبه
_نخلستان؟! آب چی؟!آب اینجا شوره
_درست میشه .مهم اینه که نهال کاشته بشه.
پیش از آنکه من بتونم حرف دیگه ای بزنم دستور داد:
_همین فردا حرکت میکنی به طرف جهرم.تعدادی نهال تهیه میکنی و میای.اگه در عرض یک هفته انجامش بدی میفهمم کارت درسته.
تمام تلاشم را کردم و در عرض یک هفته همه نهال ها رو به جزیره رسوندم.و حاج حجت پرسنل رو بسیج کرد تا نهال ها کاشته شدن..
👈ادامه دارد ....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_هشتم
حواسش نبود یکباره زدم روی ترمز . هول خورد به پشتم .
کماندوها.... ۳ تا خودروی تکاوری با چادر سبز که روشون کشیده بودند جلومون سبز شدند.
گفتم: حاجی اینها مشکوک اند.
گفت: بهت میگم برو
_چی چی رو برم بابا !؟ نگاه کن دارم می پرند پایین...
ماشین پریدن پایین به طرف ما سنگر گرفتند یک قدم دیگه میرفتیم شلیک می کردند.
گفتم: چیکار کنم حاجی؟!
گفت:فقط دعا کن همین
انتظار داشت من هم همراهش بخندم! خون توی رگ هام یخ زده بود! الله اکبر آخه این چه وقت شوخی کردن بود...!!
کالک را جمع کرد دستانش را گذاشت روی شونه هام و گفت:برو سمت چپ..
فرمون را که برگردوندم شالاپ افتادیم توی چاله. فرمان را سفت تر از قبل چسبیدم تا بلاخره سرازیر شدیم. دره هایی که تا اون موقع ندیده بودم پشت سر گذاشتیم و جون به لب رسیدیم به سنگر های خودی..
توی فکر بودم که مجید این کارا از کجا بلد بود. این راه هارا از کجا یاد گرفته بود..چند بار در این هول وهراس ها شناسایی رفته بود...؟!
🌸🌸🌸🌸
هوا هنوز روشن نشده بود و خوب نمی شد تشخیص داد اما لباس سیاه تنش بود سرتاپا سیاه..
لشکر فجر از ضلع فاز گاه کوچ سواران وارد شده بود و ماموریتش را انجام داده بود اما درگیری ادامه داشت. یگان های دیگر هنوز کارشان را تمام نکرده بودند و منطقه گل به گل آب گرفتگی بود تالاب های مصنوعی که لبریز بودند از ترس دشمن.
از آن منطقه وسیع فقط رگه باریکه خشکی به نام سرپل سهم ما بود.
دشمن شبیه خون خورده بود و مثل مار زخمی منتظر انتقام .تانکهای خشن و خشمگین آماده بودند. پای ما هم روی آب ..اگر حمله میکردند نام و نشانی از ما باقی نمی گذاشتند .سرپل را میگرفتند، ارتباطمان با خشکی قطع میشد و در آب و تالاب تا قطعه چندانی برای مقاومت نداشتیم.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_هشتم
السلام علیک یا احمد بن موسى الكاظم (س)... یا شاه چراغ
حاج حسین دست روی شانه ام گذاشت و گفت :یه روز یادمه با چند نفر از بچه های رزمنده دور هم نشسته بودیم که یکی از اونا ماجرایی رو برامون تعریف کرد و گفت: وقتی عراقیها برادرم رو به شهادت رسوندن، چنان خشمی وجودم رو فرا گرفت که اونا رو دور زدم و همه شون رو به رگبار بستم. دست بالا که کنارم نشسته ،بود رو به من کرد و با صدایی آرام گفت :شاید یکی از دلایلی که پیروزی ما رو به تعویق می،اندازه همین احساساتی عمل کردنمان باشه؛ هر تیری که شلیک میکنیم باید برای خدا و به نام او باشه وگرنه هر چه از اخلاص فاصله بگیریم, پیروزی نهایی که وعده ی الهی یه از ما دور میشه.
حالا انگار مسابقه ی خاطره تعریف کردن گذاشته بودیم رو به حاج حسین کردم و گفتم :یادم میآد بعد از پیروزی انقلاب برخی جریانها و گروههای
سیاسی راهشون رو از مسیر انقلاب اسلامی جدا کردن
حاجی سری تکان داد و گفت: روزای بدی بود....
گفتم :اون روزا گروهکا برای دست یابی به قدرت و مصادره ی انقلاب هنوز اسلحه به دست نگرفته بودن, اما خشونت رو ترویج میدادن .
سالای پنجاه و نه، شصت، شاهد یک زد و خورد و درگیری خیابانی بودیم. من دانش آموز کلاس دوم راهنمایی بودم. مدرسه ام مدرسه راهنمایی شهید (مطهری در چهاراه زند و در انتهای کوچه ای بن بست بود و خانه مان در خیابان فخرآباد قرار داشت. بعضی روزها با دوچرخه میرفتم و گاهی هم که پدرم دوچرخه را لازم داشت پیاده میرفتم و بر میگشتم.
روزهایی که پیاده بودم بعد از تعطیلی مدرسه ابتدا سری میزدم به کتاب فروشی کیوان که در کوچه ی نو بهار بود و کتابها را ورق میزدم. پول نداشتم اما عاشق کتابهای رمان و داستانهای علمی تخیلی بودم .بیست دقیقه ای آنجا بین کتابها میچرخیدم و وقتی سنگینی نگاه آقای کتاب فروش را
احساس میکردم آرام و بیصدا از آنجا میرفتم.
بعد از گردش و سیاحت در کتاب فروشی کیوان راه میافتادم به سمت چهاراه خیرات، خیابان وصال و خودم رو میرسوندم به فلکه و بعدهم خیابان فخرآباد.
یک روز عصر هنوز از مسجد خیرات خیلی دور نشده بودم که بوی دود و سر و صدای عده ای که در چهار راه خیرات تجمع کرده بودند توجهم رو جلب کرد.
_مرگ بر ارتجاع .
_مرده باد مرتجع
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_هشتم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
دلش هوای جبهه کرده و تنها چیزی که برگ جواز حضور او در جبهه را صادر کرد سوء قصد منافقان بود که مصمم شده بودند هرجور شده این ریشوی سمج نترس را از پا در بیاورند. یکبار او را با ماشین زیر گرفتند که پایش شکست و یک بار به طرفش نارنجک پرتاب کردند که جان در برد .
شمس الدین با حضور در جبهه بی درنگ به واحد تخریب لشکر رفت آنجا بود که با ابتکاری خاص انواع مینها را از بغل برش داد و سرآغازی برای تهیه وسایل کمک آموزشی در کار شناسایی مینها ،کیفیت عمل آنها خنثی سازی و تخریب شد. این کار او آن هم در جبهه و با امکانات کم همه را شگفت زده کرده بود و به گونه ای که عبدالخالق برادر کوچکتر سید، میگفت نوعی مین چرخ دنده ای هم در آنجا مبتکرانه ساخته بود که خیلی جالب بوده و عراقی ها طریقه ی خنثی سازی آن را نمیدانسته اند. وقتی در سال هزار و سیصد و شصت و سه از جبهه برگشت باز هم در پی تهیه وسایل کمک آموزشی تخریب بود که به اتفاق برادر سمن گویی در پی تهیه ی ماکتهای مختلف کمک آموزشی برآمد و با توجه به امکانات کم شیراز با زحمت زیاد و با مراجعه ی مکرر به هنرستانهای فنی شیراز و حتی تراشکاریهای عادی شهر ،چندین ماکت از ابزار و ادوات مهم تخریب پدید آورد که در نوع خود جالب و بدیع بود و حتی این کار دوستان الگویی کشوری شد که در کل مجموعه عظیم و عزیز سپاه از آن استفاده کردند. در سال شصت و پنج نیروی دریایی سپاه شکل گرفت و بسیج پشتیبانی دریایی پایه و اساس دریایی بود و در پی آن فرماندهی موشکی نیروی دریایی پدید آمد و با توجه به مسلح شدن عراق به موشکهای ساحل به دریا، سپاه نیز برای مقابله به مثل به سمت موشکی حرکت کرد و افق تازه ای در و تجهیزات نظامی به روی نیروی دریایی گشوده شد و دستاوردهای زیادی را شامل حال سپاه و مجموعه ی نظامی ایران کرد.
پس از پایان جنگ رسته ی ما به این طریق دریایی از آب درآمد و با تشکیل فرماندهی موشکی نیروی
امکانات دریایی سپاه در این رده قرار گرفتیم.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_هشتم
دو شب نخوابیده بودیم و آن شب هم غروب تا نزدیکیهای صبح در حال جنگیدن بودیم .داخل سنگری که با بیلچه آماده کرده بودم ،دراز کشیدم و به زبیر گفتم:
- اگه خبری شد بیدارم کن.
نه زیرانداز و نه پتویی داشتم .همچون طفلی که بر تشک نرم خوابیده باشد به خواب خوش فرو رفته بودم .دیگر نه از صدای انفجارهای پیاپی خمپاره ها بیدار میشدم و نه از سوز سرمای استخوان سوز شلمچه. در دل خاک به خوابی عمیق فرو رفتم.
یک آن با شنیدن کلمه ای غیر منتظره از خواب بیدار شدم. گویی شنیدن این کلمه ها از صدای انفجارات رعب انگیز تکان دهنده تر بود. یکی مدام میگفت:
- تعل! تعل!
با شنیدن این کلمات احساس کردم که دشمن در حال به اسارت بردن ما است.
از نام و کلمه اسارت نفرت خاصی داشتم .برای همین هم بارها دعا کرده بودم که اسیر نشوم .شوکه شده بودم که چه باید بکنم .دستم به اسلحه رفت و سرم را از شکاف سنگر بیرون آوردم و حالت هجو می گرفتم. میخواستم تیراندازی کنم اما چشمم به اطراف که افتاد دیدم هوا روشن شده و ستونی از اسرای دشمن را از کنارم عبور میدهند. زبیر مشغول تماشای این صحنه بود. صف اسیرها را نگاه کردم یکی از اسرا که چهره سیاه سوختهای داشت به قمقمه آب من نگاه کرد و گفت:
- ماء!
بلافاصله فهمیدم که تشنه است. قمقمه را درآوردم و تعارف کردم .قمقمه را گرفت و تا قطره آخر نوشید بعد قمقمه را به جای این که به من بدهد، دور انداخت .نمیدانم برای چه این کار را کرد به نظرم خیال میکرد که قمقمه خالی دیگر به دردم نمیخورد.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی_هشتم
.
سنگر دید بانی
شب شده بود که به خرمشهر رسیدیم .مستقیماً به مسجد جامع خرمشهر رفتیم داخل مسجد و محیط اطراف آن تاریک بود ، تعدادی شمع روشن کردیم، سپس نماز جماعت به امامت حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا شهیدی امام جمعه لامرد که سرپرست کاروان بود اقامه گردید. آنگاه سفرهای پهن شد، شام نان و پنیر و چای صرف کردیم و دور همدیگر نشستیم. یکی از برادران پاسدار که مسئولیتی در جبهه خرمشهر داشت آمد و گفت :میخواهیم شما را برای نگهبانی به خط مقدم ببریم کسانی که داوطلب هستند دستان خود را بالا .
همه دستانشان را بلند کردند. تعدادی از همراهان کاروان پیر مرد و سالخورده بودند او گفت پیرترها در مسجد بمانند و جوان ترها همراه من به خط مقدم بیایند. پیرمردها در مسجد ماندند ما از
شبستان مسجد خارج شدیم و در حیاط مسجد به خط شدیم ، پس از سازماندهی اولیه به سه گروه تقسیم شدیم و به طرف خط مقدم به راه
افتادیم . خط مقدم در کنار رودخانه اروند بود که آن طرف رودخانه عراقیها قرار داشتند. ما عقب ماشین لند کروزر نشسته بودیم و دشمن هم مرتبا خط را گلوله و خمپاره باران می کرد. به محل تعین شده رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ، درمیان بیشه زارها سنگرهای دیدبانی با گونی های خاکی درست کرده بودند و هر یک از ما را در کنار رزمندگانی که در حال دیدبانی بودند قرار دادند . حاشیه رودخانه کاملاً باتلاقی بود و برای رسیدن به سنگرها باید از روی گونی های خاکی که راه باریکی را تشکیل داده بود عبور میکردیم.
آن شب مأموریت من در یک سنگر دیدبانی درست در وسط بیشه زار قرار گرفت که نگهبانی و دیدبانی آن را یک نوجوان هفده ساله عهده داشت . یک تلفن هندلی ) قورباغه ای ( در سنگر قرار داشت که در مواقع اضطراری با سنگر فرماندهی خط تماس برقرار میشد. در این سیستم هر سر سیم یک گوشی قرار داشت که با چرخاندن اهرمی (هندل) از گوشی یک سرسیم، گوشی سر دیگر سیم با صدای قورباغه ای زنگ میخورد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی_هشتم
.وقتی فرمانده خط ، سنگر دیدبانی را به ما تحویل می داد ، گفت این سنگر تاکنون مورد شناسایی عراقیها قرار نگرفته است و شما در این سنگر تحت هیچ شرایطی حق تیر اندازی به سمت دشمن را ندارید در صورت مشاهده هر شی مشکوک فقط از طریق تلفن به سنگر
فرماندهی اطلاع دهید.
من به اتفاق نوجوان کم سن و سال سنگر را تحویل گرفتیم . این گفت نیروهای شناسایی نوجوان که حدود یک ماه در اینجا بود می دشمن ) نیروهای غواص عراقی ( شبها با شنا از عرض رودخانه گذرند و با مخفی شدن در بیشهها ضمن شناسایی مواضع به پشت سنگر ایرانی ها
می
آیند و با استفاده از طنابهای مخصوصی که به همراه دارند ، بی صدا سر نگهبانان را از بدن جدا کنند. بایدکه خیلی هوشیار باشید. پس از شنیدن حرفهای این رزمنده ی نوجوان حساسیتم نسبت به انجام وظیفه بیشتر شد و با دقت فراوان مشغول دیدبانی شدم .
محیط بسیار تاریک بود و دیدبانی را بسیار دشوار کرده بود . دو چشم داشتم دو چشم دیگر هم کرایه و به شط و داخل بیشه ها زوم کردم و با دقت همه محیط را زیر نظر داشتم. در این فکر بودم که نکند غواصان عراقی بیایند، متوجه آنها نشویم و بی سرو صدا سرمان را از بدن جدا کنند در حالی که به دقت نگاه میکردم در ساحل و سمت چپ سنگر حدوداً به فاصله بیست و پنج تا سی متری چیزی نظرم را جلب کرد. دیدم یک سیاهی مانند یک انسان آرام آرام یک متری به جلو میرود و مجدداً به جای خود بر میگردد هرچه بیشتر با آن
خیره میشدم بیشتر ذهنم را آزار می داد تقریباً باورم شده بود
که
غواص عراقی است و دارد کاری را انجام میدهد . چون اجازه تیر اندازی نداشتیم کاری هم از دستمان ساخته نبود ، جز اینکه به سنگر فرماندهی اطلاع دهیم . گوشی تلفن قورباغه ای را برداشتم و هندل آن را چرخاندم ، آن طرف سیم کسی گوشی را بر نمی داشت بارها و
بارها این عمل را تکرار کردم ولی هیچ کسی جواب نداد احتمالا در فاصله دو سنگر سیم آن قطع شده بود .
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*