eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * نگذارید از این راه های کوچک محبتتان از بین برود. این سفره وحدت که می‌اندازید به خاطر این است که الفت و محبت درست شود و مودت داشته باشید یا مثلاً می گویند نگهبان دم درب های ناراحت می‌شوی بد اخلاقی می کنی؟ چه خیال کردی که اینطور بی احترامی می کنی ؟وقتی مقام این بچه‌ها معلوم می‌شود که عکس هایشان را روی دیوار می زنند. آن وقت متوجه می شوید که آن ها که بودند! شمس کی بوده ؟جمشیدی کی بوده؟ ولی حالا چرا لباست آن شکل هم است و در یک صفحه هستید نمی فهمید هر کس به هر مقداری احترام گذاشت به احترامش می گذارند.ای برادر ای که حوصله نمیشه طبق وظیفه‌ای که برای همه توی سنگر مشخص شده نظافت کنی.رزمنده ای که امروز حال نداری ظرف بشوری و برای غذا گرفتن تنبلی می کنی.آقای شهردار تنبل ،شهردار بی‌حوصله، مطمئن باشه شب عملیات هم اگر رفیقت زخمی شد حوصله ات نمیشه اونو بیاری عقب!اگر دوست طراحی شد و حال نداری جسدش رو بیاری عقب!این تنبلی ها بدبختت میکنه فردا حوصله نمازخواندن هم نداریم پس فردا حال دعا کردن هم نداریم اینو بدون که عیبی در اون هست یک اشکالی تو کارت وجود داره که اینطوری میشی. به فکر خودت باش خودت رو بدبخت نکن به داد خودت برس. خب ببخشید خسته تان کردم .آنهایی که خوابشون گرفته یک صلوات بفرستند. 🌿🌿🌿🌿 دلنوشته کاکاعلی.. باید کار را برای خدا انجام داد باید رضای خداوند را در نظر گرفت. باید تصمیمی مردانه با عزم جذب مومنانه و صادقانه گرفت.باید برای خدا کار کرد .باید سعی کرد خداگونه شویم نه اینکه تقلیدی باشد.باید خدا را در نظر داشته و مابقی را اورا بعد دیگران را.. چرا از اینکه دیگران بهتر باشند حسادت می کنی؟چرا خود را بیشتر از آنچه هستی نشان می دهی؟! چرا سکوت نمی‌کنی و به خود تاکید نمی کنی؟چرا چیزی می‌گویی که نباید بگویی؟چرا در خود تقوا نداری؟چرا شکر نعمات را نمی کنی؟چرا وقتت را به غفلت می گذرانی؟چرا در فهمیدن تلاش نمی کنی؟چرا ورزش نمی کنی؟چرا بر دانش نداشته است میبالی و بر دیگران منت می‌گذاری؟چرا برخورد صادقانه نمیکنی؟چرا مدام نماز شب نمی خوانی؟چرا احساس مسئولیت نمی کنی؟چرا به آنچه میدانی یا یاد میگیری عمل نمیکنی؟چرا به گذشته باز نمی گردید تا بدانی کجا بودی و کجایی؟چرا در مصیبت ها گریه نمی کنی؟چرا دخالت بیجا میکنی؟چرا می گویی آنچه را که عمل نمی کنی؟چرا اجوب خود را قبل از گرفتن عیوب دیگران قرار نمی دهی؟چرا به جای خود دیگران را بررسی می‌کنی؟چرا به جای خدا دیگری را هم صحبت گرفته‌ای؟چرا اینقدر پر حرفی می کنی؟چرا از گذشت زمان عبرت نمی گیری؟چرا کم فکر می کنی یا اصلاً فکر نمی‌کنی؟چرا از این دانشگاه استفاده نبرده ای؟چرا جلو افتادن دوستان را سرمشق قرار نمی‌دهی؟چرا روحیه ایثارگری نداری؟چرا در رفتن احساس سستی می کنی؟چرا در هر آن فکر فنای دنیا نمی کنی؟چرا زیاد مصرف می کنی؟ چرا ریا می کنی؟چرا برای خدایی شدن تلاش نمی کنی؟ چرا با خداوند انس نگرفتی؟چرا دعا را زیاد و باتوجه نمیخوانی؟چرا زیاد شوخی می کنی؟چرا تصمیم قاطع نمیگیری و بر نفس از پشت پا نمی زنی؟چرا در حال نظارت خدا باز گناه می کنی؟چرا آماده رفتن به دنیای ابدی نیستی؟چرا نامه اعمالت را نمی خوانی و در رفع سریع هات تلاش نمیکنی؟چرا به تذکرات داده شده عمل نکردی؟چرا تا به حال به علاج این چراها نپرداختی؟! عبدالعلی ناظم پور. هشتم فروردین ۱۳۶۸ربوط عین خوش ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * چشمش تنگ شده بود،انگار به چیزی فکر کند. «... ببین کجا آوردی ام! در خواب هم نمی دیدم. همه چیز دست توست. اینجا، آنجا، هر جای دنیا که باشم دست بر نمی دارم. باورم نمی شود.... هرچه صلاح توست. اصلاً برنامه ای نبود که من بیایم اینجا. یک دفعه دو تا فیش کسی دیگر جور شد.... شکرت..» ذره های روغن در کاسه می بست. زردی کم کم مشخص می شد. _... مرد عزیز! از دار دنیا ای خونه نیمه تموم داری.‌‌. اینم میخوای بفروشی که چی بشه؟! پس بچه هات چی میشن؟! _خونه اینجامو می فروشم که خونه اونجا رو بخرم. بچه هام خودشون بزرگ میشن، گردن کلفت میشن ،خونه میخرن‌. خدا کریمه بابا. ما هم هیچی نداشتیم. _.... شمو از طریق سپاه برو ‌مگه سهمیه ندارین؟! _نه ،حاجی خسرو! طول می کشه اگه بخوام به انتظار سپاه بشینم. شما لطف کن اسم ای دوتا فیش عوض کن. یکی به اسم خودم یکی ام به اسم بابام. _من سال اولم نیست که مدیر کاروانم ها! صلاحه به جای خودت مامانت بفرستی بره!مرد حسابی باباتون داره میره حیف نیست سر پیری باهم نرن؟! _آقوی چمن پرور. گوشاتون بیارین... احترام مامانم واجب ولی خب، اوشون سال دیگه م زنده ان خودشون میره مکه. من خودم مشکل دارم. من خودم مشکل دارم. خودم مشکل دارم...» «من خودم مشکل دارم. به خودت قسم،من خودم مشکل دارم. دیگر نمی توانم. این چند سال به همه جا کشاندیم. خسته شده ام. چرا من نه؟! چرا فقط دوستانم؟! چرا؟ فکر بچه ها و مادرشان عذابم می دهد. می آید سراغم و نگهم می دارد. نمی دانم،نمی گذارد بروم این فکر ها. خودت حواست به آنها باشد. همه چیز تویی. ولی من خسته ام. دیگر حالم به هم می خورد از ماندن. نمی‌توانم. به غربت زهرایت قسم نمی توانم... به یقین برسان و ببرم. مگر نگفتی یا ایها النفس المطمئنه.... الی ربک راضیه مرضیه..... راضیه و مرضیه را هم می سپارم به خودت. در حق شان که پدری نکردم. هر چه بود از تو بود. خدایا تنهایم به چه کسی درد دلم را بگویم که بفهمد....حالا نمی توانم شب ها را بیدار نمانم تا صبح در مسجد پیغمبرت. رحم کن. ببین، زانویم بس که پیاده آمده ام و رفته ام شبها در این راه، تاول زده،تکه تکه شده و نمی فهمم. محبتت اینها را از یادم برده. نگذار خون جگر بمانم.. به کی شکایت کنم؟ به کی....» بخارهای برنج،حلقه زده بودند و به هوا رفته بودند. توی این دو سه دقیقه، خورشت هم مثل برنج سرد شده و چسبیده بود به جداره های ظرف پلاستیکی یکبار مصرف. یکباره دو بمبولی را دید که نشسته‌اند در پناه سایه ماشینی کنار جوی آب و با حلبی ها چیزی می سازند. آنها را که دید، انگار با چشم،صدایشان کند، نگاهشان چرخید به طرفش. حلبی ها را رها کردند و دویدند. منصور خندید. در این که اهل یکی از کشورهای آفریقایی بودند، شکی نداشت. قبل‌تر،دست و پا شکسته عربی با آنها صحبت کرده بود و آنها به زبان دیگری،با اشاره جوابش داده بودند و هر دو با هم خندیده بودند. منصورهم ریز خندی زده بود. قیافه ها شان بیشتر اتیوپی را به یاد می آورد. شاید هم گینه،ساحل عاج..یا... دستش را پس نزدند. ولی رج سفید دندان ها در صورتشان درخشید. یکی‌شان که کوتاه تر بود،به زحمت دست کرد در جیب شلوارک خاکستری اش،حوالی جیبش از جای دست، مثل لکه های روغن،سیاه بود و بالاتر،کم کم، سیاهی محو می شد،و شکلاتی به منصور ،تعارف کرد. گرفت و بازش کرد. مشتش را پر آجیل کرد و در دست‌های هردوشان نصفانصف ریخت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** 🎤به روایت زهره شیخی ....... حاج محمد وسط هال یک تاب برای بچه ها آویزان کرده بود و هاشم هر از گاهی تاب بازی میکرد. ناهار را که خوردیم رفت توی تاب نشست به بازی کردن. طوری که پیشانی اش می‌رسید به سقف. نمی دانم چه اتفاقی افتاد یک مرتبه از آن بالا افتاد کف هال. به قدر محکم افتاد که برای چند لحظه بیهوش بود. بعد که حالش بهتر شد گفت:« زهره من رفتم اون دنیا و برگشتم» قرار بود ما را با مینی بوس ببرد شوش دانیال برای زیارت. همه از این موضوع خوشحال بودیم اما یک دفعه پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا باید با حاج محمد برود جزیره. به من گفت که برای شام هم برمی گردیم. منم قول دادم که برای شب چلو ماهی درست کنم. با حاج محمد رفت چیزی نگذشت دیدم برگشت. صدایم زد و من رفتم دم در. یک بسته آدامس به من داد و باز خداحافظی کرد. مادرش بعد از رفتن آنها خوابید.یک  وقتی دیدم رنگ‌پریده دعا میکند. رفتم علت را پرسیدم .گفت :خواب دیده و نگران هاشم و محمد است. من و عمه کمی دلداری اش دادیم و گفتیم که انشاء‌الله خیر است. این را با زبان می گفتم اما دلم آشوب بود . انگار توی دلم رخت می شستند. صفر تا صد نصب کردیم از آمدنشان۵ خبری نشد کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت.  ساعت ۱۲ شب رسید و خبری نشد. من رفتم واحد خودمان. بدجوری دلشوره داشتم.مرتب  ذکر می‌گفتم و به خودم دلداری می دادم. اما باز هم اذیت می شدم دوباره برگشتم منزل حاج محمد. هاشم از قبل یک نوار بهم داده بود که گوش کنم .گذاشتم دیدم روضه در خصوص شهادت شهید ابراهیمی است خیلی گریه کردم. دیر وقت شده بود . تا صدای ماشین می‌آمد بلند می شدم از دایره کوچک بی رنگی که روی شیشه ی رنگ کرده بود ، دژبانی پادگان را نگاه می‌کردم. یک وقت دیدم آمبولانس دارد می‌آید طرف منازل .آمد زیر بالکن ایستاد. سر و صداهایی را متوجه شدم دلم جا نگرفت. رفتم دیدم مادرشوهرم هم پایین کنار آمبولانس ایستاده است. جمعیت زیادی آنجا بود چشمم که به سر و روی زخمی حاج‌محمد افتاد دلم ضعف رفت. حاج محمد شروع کرد به توضیح دادن که هاشم مجروح شده و حالش هم خوب است .گفتم: خواب منو ببرید پیشش! گفت: مگه تو مجروح ندیده ای؟! تا حالا چند بار هاشم مجبور شده این هم یک بارش! همه برگشتیم منزل حاج محمد. حاجی رفت بیمارستان .آن شب را نمیدانم چطور صبح کردم. فقط همین قدر می دانم که رفتم واحد خودمان و تنهایی گریه میکردم. صبح رفتم منزل حاج محمد همه خانواده ها آنجا بودند حتی همسر حاج نبی رودکی هم بود. دیدم همه به من نگاه میکنند. دلم بدجوری شکست. گفتم :چرا اینجوری نگاه میکنید؟! همسر حاج نبی آمد نزدیک گفت: هیچی فقط خوشحالیم که هاشم آقا مجروح شده! آن روز را هم ماندیم اهواز . به من گفتند که هاشم را منتقل کردند شیراز. باز شب شد و همه خاطرات و گذشته هاشم آوار شدند روی سرم. صبح زود بود که عمویم به اتفاق خانواده آمدند اهواز . در واقع آمده بودند که ما را ببینند اما درست زمانی رسیدند که ما باید راهی شیراز می شدیم . آنها با آن وضع خستگی راه حتی یک استکان چای نخوردند. صبح با همان مینی بوسی که قرار بود به شوش برویم حرکت کردیم برای شیراز ! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد از ظهر ما را بردند و خط را تحویلمون دادند و گفتند فعلاً بمونید تا تکلیف مشخص بشه. منطقه ای ماسه ای و فاقد سنگر بود.سنگر جمعی داشت اما سنگر انفرادی و دیده بانی و مراقبت نداشت. بچه ها به خاطر طی مسافت طولانی خیلی خسته بودند. _بچه‌ها حالا ما باید نگهبانی بدهیم و تا صبح از این خط حفاظت کنیم. _نه ما خیلی خسته ایم اینجا که سنگری هم نیست. من که مسئول دسته بودم باید به هر طریقی بچه ها را راضی می کردم. _خوب باید خودمون سنگر بزنیم. _الان که خیلی خسته ایم _بچه ها شما برید استراحت کنید فعلا من می مونم و نگهبانی میدم تا مشکلی پیش نیاد. _غلامعلی تو هم خسته ای خودت تنهایی که نمیتونی محور رو به دست بگیری. _آقای تارخ من خسته نیستم امشب میمونم نگهبانی میدم تا بچه ها استراحت کنند بعد سنگر میزنیم. بچه ها وقتی ایثار و فداکاری غلامعلی را دیدند گفتند:آقای تارخ پس نصف شب ما را صدا کن تا بریم نگهبانی بدیم و غلامعلی بیاد استراحت کنه. هر کدام از بچه ها گوشه ای افتاده بودند چون که مسافت طولانی اومده بودیم و همه خیلی خسته بودند. _خدایا این غلامعلی چقدر فداکاره.اونم مثل بقیه خسته از ولی به روی خودش نمیاره و حاضر دائم راه بره و نگهبانی بده. برای راحتی بچه ها و روحیه دادن به آنها خیلی تلاش می کند.یادم افتاده بود به سال ۱۳۶۰ که از طرف پایگاه مسجد که توی خیابان اصلاح نژاد بود اردویی نظامی تفریحی برای آمادگی جسمانی بچه ها برگزار کردیم رفتیم استهبان.توی مسیری که سوار یک مزدا‌ وانت بودیم و بچه ها خیلی توی خودشان بودند و ناراحت. غلام علی بلند شد و به بچه ها گفت: _بچه ها چی شده چرا ناراحت و ماتم زده هستید؟! کی مرده مگه؟!اینها رو نگاه کن یالا شروع کنید من میخونم شما کف بزنید و جواب بدید! «بدی بدی خیلی بدی ...صدام بدی ..خیلی بدی. » _اکبر چرا تو دست نمیزنی ؟یکم بخند .بچه ها بخونید. همه بچه ها زدن زیر خنده و کف می زدند .همون اول کار روحیشون عوض شد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*