eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
* * * * * عینکش خاک گرفته بود. فرصت نداشت تمیزش کند. تنها کاری که کرده بود این بود که آن را تا نوک دماغش پایین آورده و از بالای آن نگاه می کرد: دست شما درد نکند. حاج آقا لباس خاکی داشت و ریش های پرپشت و سیاه و به اندازه یک مشت بلند چهره نورانی و پیشانی بلند دوست داشتنی اش کرده بود. کبودی داغ غمهای در وسط پیشانی اش بدون قطر مشخص شده بود‌ موهای سرش را دورتادور کوتاه کرده بود. هاشم از بالای عینک نگاه کرد و تشکر کرد 🥀🥀🥀 دژ. بتنی پنج ضلعی و سنگر هلالی تیپ یک، آن قدر مهم و محکم بود که دشمن باز پس گرفتنش را به یک تک ظهر هنگام تجربه کند .بچه ها جانانه مقاومت کردند و زیرباران گلوله از عرق مقاومتشان خیس شده بود. رفته‌رفته شب از راه رسید و دشمن مثل همیشه مایوس و شکست‌خورده عقب کشید . دژ پاکسازی شده بود سه روزی گرفتار جابجایی نیروها بودیم .یک شبانه روز هم در کار عملیات و حفظ خط . شب هم. سایه سنگینش را روی پلک هایمان کپ کرده بود همان سر شب گرفتیم خوابیدیم .شاید شام هم خوردیم ولی من خستگی و خواب را بیشتر به یاد دارم . ساعت حدود ۱۲ شب که خش های ممتد بیسیم بیدارم کرد. حاج نبی رودکی بود حاج مجید و هاشم را صدا می کرد اوقاتش تلخ شده بود معلوم بود. میگفت: بابا چرا گوشی را بر نمی دارید ؟چرا به گوش نیستید این چه وضع شده است؟! بیسیم چی پشت بیسیم خوابیده بود گوشی را برداشتم حاج نبی همان کلمات قبلی را تکرار کرد. گفتم: بچه ها خسته بودند خوابشان برده حاجی من در خدمتم _ ببینید آقای هاشمی سمت چپ خودمان را _آب گرفتگی ؟ _بله آب گرفتگی . سر بزنید یک گزارش کاملی از وضعیت آنجا دستور را که از حاج نبی گرفتم . بچه ها را بیدار کردم و به طرف دژ مرزی حرکت کردیم سوار پی تی آر . شدیم. ظلمات بود جاده ناهموار چراغ های خاموش و مسیری طولانی که به خاطر نبود خاکریز باید دور زده میشد .صرفه این بود که پیاده برویم .از طریق کانال ها پیاده شدیم و راه افتادیم. اطراف کانال زیر آتش بود اگر یک گلوله داخل فرود می آمد هر هشت نفر مان را دود می کرد گلوله مستقیم تانک. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _یا حسین (ع).... چند نفر به سمت ما میدویدند .کسی بازویم را گرفت و پرسید: طوری» شدی؟ نشستم و سر تکان دادم. کمکم ،کرد .ایستادم یکی دیگر از رزمندگان به کمک غلامعلی رفته بود دوباره رو به روی هم ایستادیم قیافه هایمان دیدنی بود. سرتا یا خاک آلود مانند مجسمه های باستانی بودیم به هم زل زدیم و بعد هر دوخندیدیم. - مثه اون وقتایی که کانال میزدیم مگه نه؟ :گفتم «ها، یادمه... خدا رو شکر که سالمی طوریت نشده لبخند زد گفتم بذار وضعیت منطقه رو برات توضیح بدم. همانجا نشستیم روی خاک با انگشت خط کشیدم و موقعیت منطقه را برایش تشریح کردم و :گفتم سمت راست منطقه با تو.» _ان شاء الله. _مشکلی نیس؟ _نه _خوبی شما اینه که مربی شون بودی و بچه ها از تو حرف شنوی دارن _توکل به خدا از دست بالا دور شدم و به سمت دیگری .رفتم بی سیم چی در اثر شلیک تیربار تانک تی ۷۲ شهید شده بود. گلوله ای پیشانیاش را سوراخ کرده بود .بیسیم را از پشتش باز کردم. چشمانش را بستم و پیشانی اش را بوسیدم. بیسیم را به خودم بستم و به سمت شیار ربوط به راه افتادم .قبل از رسیدن به ،شیار تپه ای بود که عراقیها روی آن تسلط داشتند . به بچه ها گفتم :خط آتیش میخوام تا خودم رو به ربوط برسونم.» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یکیشان خندید و گفت برو خیالت راحت به سمت شیار دویدم و از شیب تند تپه سرازیر شدم. در میانه ی راه یکی از تانکهای دشمن روبه رویم سبز شد برگشتم تا جایی مخفی شوم اما قبل از این که بتوانم خودم را مخفی کنم هدف تیربار قرار گرفتم .گلوله های تیربار به کمرم خوردند و مرا به زمین کوبیدند. دردی شدید در تمام بدنم پیچید. نفسم بالا نمی.آمد زیر بغلم خیس شده بود و داغ .دست زدم خیس شد .خون بود .خودم را کشان کشان پشت صخره ای پنهان کردم .صدای حرکت تانک را میشنیدم کمی که گذشت فهمیدم میتوانم دست و پایم را تکان بدهم .به زحمت از جا بلند شدم و افتان و خیزان به سمت ربوط دویدم . _الله اکبر! صدای دست بالا بود. لحظه ای بعد تانک آتش گرفته بود و رزمندگان تکبیر می.گفتند .دست بالا تانک را هدف قرار داه .بود بچه ها روحیه گرفتند و به سمت نیروهای دشمن یورش بردند دست بالا مرا دید و به سمتم دوید. _زخمی شدی؟ سر تکان دادم .پیراهنم خیس و سرخ شده بود .دست بالا مرا عقب کشید و گفت :چطوری خودت رو رسوندی؟ _خودم هم نمیدونم _بذار به امدادگرا بگم ببرنت _نه باید به فرمانده گزارش بدم گوشی بیسیم را در دست گرفتم تا موقعیت منطقه را به برادر نبی رودکی فرماندهی تیپ امام سجاد (ع) گزارش بدهم. بیسیم از کار افتاده بود. _چرا این صداش در نمیآد؟ غلامعلی نگاهی به بیسیم انداخت خندید و گفت: «سبحان الله.» _چی شده؟ -بیسیم آبکش شده .باید بگم امدادگرا این بیچاره رو ببرن عقب.هر چی گلوله بوده خورده به بیسیم حضرت عالی. . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمد ترابی خاندان غازی در سپیدان خانواده ی بزرگی است به ویژه خانواده ی پدریشان که دراصل فامیلشان «غازی العلوی» است و متأسفانه در بر اثر بی دقتی غاضی ضبط شده است که در نهایت اصلاح شد و ما هم در این کتاب از همان اسم صحیح «غازی» استفاده کردیم. پدربزرگ سید هم روحانی جلیل القدری بوده ،است هم لوح پدر حضرت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب شهید محراب و به سبب شرف حضور آقا و اجدادشان این محله را «محله ی مُلا » میگفته اند و نسب به امامزاده عالی مقام شهر سید نورالدین غازی میبرند که با چندین پشت به محمد بن حنفیه و از طرف مادر نیز به خاندان انوار پیوند میخورند که از سادات نامبردار جزایری اند و بدین جهت ذوالنور و طباطبایی خوانده میشوند و جدشان از این سمت نیز امامزاده واجب التعظیمی به نام سید» «عبدالله» در شوشتر است هم از این دو سلسله جلیل صاحب منصبانی در منطقه ی اردکان کهکیلویه و نور و نورآباد، ممسنی پا گرفته اند و نام برآوردهاند که از آنجا سید یعقوب انوار ،سید حسن انوار و شیخ الاسلام در تاریخ فارس شناخته شده اند و ایشان از مشروطه خواهان بوده اند و در سنوات پایانی سلسله ی قاجار و غوغای مشروطه خواهان در تهران حضور داشته اند و این پیشینه، پیشینه ی فخیم و قابل اعتنایی است‌. پدر سید شمس الدین سید رسول نیز در واقعه ی سال ۱۳۲۰ سال اشغال ایران از سوی متفقین حضور داشته و در آن غائله تیر میخورد و از ناحیه پا مجروح میشود که سه ماه در بیمارستان بستری بوده است. ،محمد پدربزرگ را با صفت عارف گمنام تمجید میکند که با صلابت و آرام بوده است و در سال هشتاد و سه در گذشته آنگاه که بر جنازه ی شمس حاضر میشود جزع و فزع نمیکند و تنها بیصدا اشک میریزد و میگوید که میدانم جایگاهت خوب است اما فراقت سخت است. گویی حرفه ی سنگ تراشی همیشه باهنر خوشنویسی مراعات نظیر بوده که او نیز همچون اجداد خود خوش نویس بوده است همچنین پدربزرگ جذبه و شکوهی در چشمها داشت که نورچشمی فامیل دور و نزدیک و اهل محل بود درست همانی که به ،دایی شهید شمس الدین ارث رسیده بود. .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هنوز بیش از دو ماه از مأموریت جنوب و شرکت در عملیات کربلای پنج نگذشته بود که دلم هوای جبهه کرد. احساس میکردم گمشده ای دارم که باید در پی آن باشم. اردیبهشت شصت و شش به اتفاق یکی از دوستان به نام دانا تصمیم گرفتیم دوباره به جبهه برویم. من علاقه داشتم به جنوب بروم اما دانا اصرار داشت که به کردستان برویم . دانا گفت: _برای رفتن به جنوب چون قد و قواره اش کوچک است مسئولان بسیج اعزامش نمی کنند در شهر مهاباد از پاسداران محل آشنایانی داشتیم که می توانستند مشکل ثبت نام دو نفر ما را حل کنند. به اتفاق راه مهاباد را در پیش گرفتیم .بین راه به دلیل کمبود پول مجبور بودیم از دخل و خرج کم کنیم. حدود بیست و هفت ساعت تا شهر مهاباد راه در پیش داشتیم .ناچار بودیم از غذاهای ساده استفاده کنیم تا پول کم نیاوریم. برای صبحانه بیسکویت، ناهار نان و خربزه و شام ساندویچ خریدیم. بالاخره با هر سختی بود رسیدیم. وقتی وارد شهر مهاباد شدیم پرس و جوکنان سراغ اعزام نیروی مهاباد را گرفتیم. در کمتر از یک ساعت آن جا را پیدا کردیم. اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد سخنی از شهید آیت الله دستغیب بود که بر دیوار با خط درشت نوشته شده :بود «زیر آسمان کبود هیچ خدمتی بالاتر از خدمت در کردستان نیست» از نیروهایی که در آن جا بودند اطلاعاتی راجع به وضعیت ثبت نام به دست آوردیم. صبح به ساختمان بسیج که تا اعزام نیرو فاصله چندانی نداشت رفتیم و به فردی که مسئول پذیرش بود مراجعه کردیم آقای جوکار» نام داشت تا شکل و شمایل ما را دید، پرسید: _از کجا آمده اید؟ _از استان فارس - امکان ثبت نام شما وجود ندارد. سن و سال و جثه ی شما خیلی ریز و کوچک است. معترض شدم و گفتم: - برادر!! من یک بار جبهه رفته ام. - کجا؟ کدام جبهه؟ جنوب در لشکر نوزده ،فجر در عملیات کربلای پنج هم شرکت کرده ام. پاسخ داد: نه جبهه ی جنوب با این جا فرق دارد در جنوب جا و مکان نیروهای خودی و دشمن مشخص بود ،ولی اینجا کسی نمی داند دشمن کجاست و چه کسی است. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*