🌷🕊🍃
مسیر افلاڪ✨
از خاڪ میگذرد
خاڪے شوید
تا آسـمانے شوید ...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
1⃣ 3⃣ روز تا عیدالله الاکبر، #عید بزرگ #غدیر باقی مانده است...
✅ بِاَمْرِكَ یا رَبِّ اَقُولُ: اَلَّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ، وَ عادِ مَنْ عاداهُ، وَ انْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ الْعَنْ مَنْ اَنْكَرَهُ، وَ اغْضَبْ عَلى مَنْ جَحَدَ حَقَّهُ.
✅ به فرمان پروردگارم می گویم:" خدایا ! کسی که علی را دوست می دارد، دوست بدار و کسی که با #علی دشمنی می کند دشمن بدار، آنکه او را نمی پذیرد، لعنت کن و بر کسی که حق او را انکار می نماید، غضب نما .
📚بخشی از فراز چهارم خطابه شریف غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ #غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠درآستانه شکل گیری انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۶ هجری شمسی فرزندم مسلم در کلاس دوم ابتدایی مشغول به تحصیل بود.یک روز خانوم معلمش(با پوشش نامناسب) از بچه ها خواسته که انشا بنویسند.مسلم هم انشایی نوشته بود و سر کلاس خوانده بود.! وقتی به خانه امد گفت:«مادر،گفته اند که باید شما به مدرسه بروید!وقتی به مدرسه رفتم مدیر مدرسه گفت:شما به پسرت یاد داده ای که داخل متن انشا این جملات را بنویسد؟
ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
🔻گفتم نه.پدرش هم تهران است.همه دست به دندان شده بودند که یک بچه این چنین جمله ای بنویسد.!وقتی به منزل امدم. از او پرسیدم،چرا در انشا این جمله را نوشتی که به معلمت بر بخورد؟
گفت:خوب چرا این طور بی حجاب میگردد؟
#شهید_مسلم_عارف
#شهدای_فارس
🔹🔺🔹🔺🔹🔺🔹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_ششم
یک نفر نیروی کمکی نیز همراه من به کشیدن طناب سفید رنگی در میدان مشغول شد. کار به سرعت پیش میرفت تقریباً به آخر میدان مین رسیده بودم. چند ثانیه استراحت کردم و سپس کار را ادامه دادم. به من زخم شدن روی مین و نزدیک شدن دست هایم به یکی از آنها چیزی منفجر شد و من متوجه نور شدیدی شدم که مرا به عقب پرتاب کرد.
میان زمین و آسمان متوجه انفجار مین شدن پس از برخورد محکم بازم این همه چیز را تمام شده دانستم و احساس کردم روح از بدنم جدا شده شهادتین بر زبانم جاری شد و ذهنم را متوجه اباعبدالله کردم.
درد شدید دست هایم را فرا گرفته بود. کم کم متوجه شدم که دارم از هوش میروم و در آخرین لحظه ها احساس کردم دست بالا را میبینم که از جایی نه چندان دور ،خیره اما مهربان نگاهم می کرد .چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. چند که باز کردن دست بالا را برای سر خودم دیدم پرسیدم چی شده؟!
_زخمی شدی؟!
_دارم میمیرم؟!
_نمیدونم
_نمیتونم تکون بخورم.
_چشماتو ببند و نترس.
دستم را در دستش گرفتم و گفت :چشماتو ببند.
چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمید مدتی بعد صدایی را شنیدم که در سرم می چرخید.
_دکتر بهروزی جراحی.
_اخوی بیداری؟!
_ها
_چشماتو باز کن
به زحمت چشم باز کردم پرسیدم: من کجام؟! اینجا کجاست؟!
در بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم و بعد فهمیدم دست بالا شهید شده.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی
🎥 شهدا و امام زمان(عج)
🎙حجت الاسلام سعید آزاده
💢هدیه به شهیدان ظل انوار و سید محمد کدخدا #صلوات
🌱🍃🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐یادی از استاد شهید حاج علی کسائی⭐
🌷تابستان گرمی بود. آن روز اول ماه قمری بود. علی را با یکی از دوستانش دیدم. در بین صحبت ها علی گفت: من امروز روزه ام، دوست دارم افطار مهمان من باشید.
با تعجب گفتم: این وقت سال، در این روز بلند و گرم، این چه روزه ای است؟
- نذر کرده بودم اگر از محیط دانشگاه با آن وضعیت خلاص شوم چند روز روزه بگیرم.
- خوب می گذاشتی یک روز خنک، یک روز که کوتاه باشه.
خندید و گفت: حضرت عیسی می گه من دو چیز را بیشتر از همه دوست دارم، روزه گرفتن در روزهای گرم تابستان، نماز خواندن در شب های سرد زمستان.
من هم به همین خاطر این روزهاي گرم را برای روزه انتخاب کردم.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهید احمد مشلب میگفت :
اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنید
نگاه خدا روزیتون میشه . . . 🌱!'
پس حواسمون به نگاه باشه
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃
🍃یادت اُفتادم
دست از گناه کشیدم
نگاهم کردی..
مسیر پُر از ظلمتم شد "نور"..
پشیمانم برای تمام بارهایی
که نـگـاهـت را نداشتم..
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌟 #چهـلہ_ولایــت_باشهـــدا🌟
0⃣ 3️⃣ روز تا عیدالله الاکبر، #عید_بزرگ #غدیر باقی مانده است...
✅ مَعاشِرَ النّاسِ، حَبانِىَ اللَّهُ - عَزَّوَجَلَّ - بِهذِهِ الْفَضیلَةِ، مَنّاً مِنْهُ عَلَىَّ، وَ اِحْساناً مِنْهُ اِلَىَّ، وَ لا اِلاهَ اِلّا هُوَ،اَلا لَهُ الْحَمْدُ مِنّى اَبَدَ الْابِدینَ، وَ دَهْرَ الدّاهِرینَ، وَ عَلى كُلِّ حالٍ.
✅ هان مردمان! #خداوند عزّوجل از روی منّت و احسان خویش، این برتری را به من پیش کش کرده و خدایی جز او نیست، هشدار که تمامی ستایش های من در تمامی روزگاران و هر حال و مقام، ویژه ی اوست .
📚فرازی از بخش سوم #خطابه_غدیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈مبلغ #غدیـــــر باشیـــد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺭﺿﺎﻳﻲ
چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبز پوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را برای او انتخاب کرد..
• دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم.اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودیم که یک دفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است.با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا به نظر می رسید جدا کردنش ممکن نبود.مردم به سمت او هجوم آوردند.کمی طول کشید تا او را جدا کردیم.انگار به ضریح مطهر قفل شده بود.همین که به خانه رسیدیم،باکمـال تعجـب جای پنج انگشـت سبز را روی کمر او دیدیم.
▫️▫️
ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ :ﻣﻘﻴﻢ ﻛﻮﻱ ﺭﺿﺎ
▫️▫️
#شهیدرضاپورخسروانی
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ💐
🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_بیست_هفتم
سلام اینجانب کرامت الله دست بالا پدر شهید غلامعلی دست بالا هستم. مدتی بود که از غلامعلی غلامحسین بی خبر مونده بودم راه افتادم سمت منطقه جنگی جنوب.
از روی نشونی نامه اش خود را به نزدیکی خط مقدم رساندم. آن روز وقتی آفتاب وسط آسمان رسید, راننده آمبولانسی که من و تا اینجا رسونده بود،با چفیه ای که به گردن داشت سر و صورت عرق کرده اش را پاک کرد و گفت: رسیدیم حاجی کرامت.
تشکر کردم و از جیپ پیاده شدم به سنگری اشاره کرد و گفت :مقر فرماندهی اونجاست گمونم پسرتون اونجا باشه.
خاک زیر پایم نرم نرم بود و با هر قدمی که برمی داشتم موجی رقیق از گرد و خاک بالا می آمد.
جوانی ورزیده و بلند قامت روبرویم ایستاده بود .جواب سلامم را داد. چهره ای آفتاب سوخته و مهربانی داشت. اسلحه اش را دست به دست کرد و پرسید: اینجا چیکار داری عمو!؟
_اومدم بچه هام را ببینم.
_این همه راه از شیراز اومدی غلامعلی و غلامحسین را ببینی؟!
_از کجا شناختیم؟!!
_از شباهت چهره و لهجه تون
هنوز چیزی نگفته بودم که به خیمه کنار سنگر اشاره کرد و گفت :«غلامعلی اونجاست سفارش ما را هم بکنید»
برگشتم و نگاهش کردم لبخند زد و ادامه داد :پسرتون فرمانده ما است..
پرسیدم ؛:میخوای برگردیم؟!
_می خوام جا نمونم!
به راه افتادم بادی گرم می وزید و گرد و خاک می کرد و چادر دوره فرماندهی را تکان میداد. از دور غلامعلی را دیدم .نماز می خواند. سر از سجده برداشت .نیم رخش را می دیدم آرام پشت سرش نشستم. تسبیحات حضرت زهرا را که تمام کرد بازویش را گرفتم و گفتم: قبول باشه.
برگشت و با تعجب نگاهم کرد باورش نمیشه خندید و گفت: سلام بابا شما چطور اومدی اینجا؟!
خودش را در آغوشم رها کرد .درون خیمه کوچکش جابجا شدم و گفتم :شما که سراغی از من و مادرت نمیگیری...
غلامعلی خندید و گفت :مگه نامههای ما دستتون نرسیده....؟!
هنوز جواب نداده بودم که غلامحسین با عجله به درون خیلی آمد و کنارم نشست .گرم صحبت شدم آنها از اتفاقات جبهه گفتند و من از دلتنگی مادرشان.
_کی میتونی بیای مرخصی....؟
غلام علی رو به من کرد و گفت :من که نمیتونم بیام ولی حسین را میفرستم چند روز پیش تون باشه.
_تو نمیای؟!
نگاهم کرد ما چیزی نگفت.
_من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز به شیراز.
_من و مادرت خوشحال میشیم اگه بتونی چند روز بیای شیراز.
_اگه خدا بخواد وقتی میام که بتونم تا همیشه پیشتون بمونم.
_قول میدی قول مردونه!
_ها قول مردونه مردونه!!
خندیدم و گفتم: الکی نگو تو جبهه را ول نمیکنی. میخوای تا آخر جنگ بمونی مگه نه...
سرتکان داد و گفت: اگه من نباشم حسین و دیگران هستند که بجنگن...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*