eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* عزاداری روز وفات حضرت زینب (س)🏴 و *گرامیداشت مدافع حرم تیپ فاطمیون* 🚩 🔹با حضور خانواده معظم شهدای فاطمیون 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام قدوسی* و برادر *حاج علی اکبر افخمی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۸بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
✨حرح حضرت زینب عجب حال وهوایی دارد سوریه، فیض شهادت چه صفایی دارد🕊️ بنویسیدبه روی کفن این شهداء چقدر عمه سادات فدایی دارد🥀💔 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍همسرانه: از ویژگی های بارز شهید که باعث می‌شد تو زندگی مشترکمون من هر روز بهش دلگرم تر بشم، چشم پاکی ایشون بود؛ من به یاد دارم وقت هایی رو که ایشان وقتی نامحرم بی حجابی رو میدید به آسمون نگاه می‌کرد یا مهمانی هایی که نامحرمی درآن بی حجاب بود شرکت نمی‌کرد، حتی عروسی فامیل بیشتر آخر مراسم میرفت هدیه میداد یا جایی مینشستند که کمتر کسی ایشان را ببیند. در وصیت نامه شهید نوشته بود:  پشتیبان ولایت فقیه باشید و بدون شک و تردید به رهنمودهای رهبر عزیز ودلسوزمان حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) عمل نمایید. اشاره می‌کنم. محسن جعفری 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. صدای ساز و دهل آنقدر بلند بود که انگار درختان قطور و پر شاخ و برگ باغ را می لرزاند. مصطفی کلافه و عصبی سر بلند کرد و پرسید: «ساعت چنده؟!» هاشم کلافه تر جواب داد :«چته مومن؟!همین ۲ دقیقه پیش پرسیدی!» _راست میگی ولی دست خودم نیست. و رو به حمید ادامه داد: «این چه آشی بود برای ما پختی؟» _تقصیر من چیه ؟خودتون قبول کردین !میخواستین همون اول بگید نه! هاشم مداخله کرد: «طوری نیست تا یکی دو ساعت دیگه ناهار میخوریم و میریم» چاره ای نبود نمی‌شد که سعید را بزاریم و بریم. مصطفی که هنوز گره ابروهایش باز نشده بود زیر لب غرید. _بعد خودش میومد. _وقت نداشتیم اونجوری ۳ ساعت وقتمون تلف می شد. حالا از همین طرف با هم میریم. این را هاشم گفت و رو کرد به حمید: «بد میگم؟!» _نه والا ولی اگه میتونی یه جوری مصطفی رو راضی کن. _حالا مگه چی شده؟! _چیزی نشده میگی قرار بوده نماز جماعت را توی مسجد بخوانیم. _این که مسئله ای نیست همینجا میخونیم! مصطفی چشم هایش را به روی او دواند .:«کجا اینجا؟!» _مگه چه عیبی داره؟! _وسط جشن عروسی توی این شلوغی؟! صدای ساز و دهل دوباره اوج گرفت و بگو مگوی آن ها را قطع کرد. هاشم بلندتر از قبل گفت: «همین که صدای اذان نماز جماعت بلند بشه ساکت میشن» مصطفی پوزخندی زد: «شده جریان انداختن زنگوله به گردن گربه. حالا که میخواد اذان بگه؟» هرسه ساکت شدن و به یکدیگر نگاه کردند. حمید نگاهی به اطراف انداخت و با تردید گفت:«خوب خودت بگو» _من؟؟؟!! _بله.. چه عیبی داره!؟ _عیبی که نداره ولی... _ولی چی؟! _آخه توی این اوضاع؟! انگار یادت رفته جشن عروسیه..اصلا نمیدونم چه لازم کرده که حتماً بیاییم اینجا! حمید با لحنی آرام و رو به او کرد: «اینقدر بی انصافی نکن سعید رفیق ماست.رفقا در هر شرایطی باید کنار هم باشند. حالا آن طفلک به خاطر قوم و خویشی مجبور شده توی این جشن باشه .خودش هم راضی نیست ولی به هر حال ناچار شد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ... تا دقایقی دیگر ..... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید ⬇️⬇️⬇️ پخش مستقیم با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷 حاج اسکندر خیلی روی بیت المال حساس بود. از وقتی که ساکن خانه های سازمانی در اهواز شدیم، با اینکه به تمام انبار های لشکر دسترسي داشت و هرچه مي خواست مي توانست بر دارد،‌ اما به ما هم همان سهمیه غذا و شوینده بسیجی ها را می داد. اگر زمانی برای ما از کوار یا شیراز مهمان می آمد، حاج اسکندر منع کرده بود که از غذای پادگان به آنها بدهیم، حتماً باید از بیرون برایشان غذا تهیه می کردیم. یک روز برادرش به تعداد اعضاء خانواده که هشت نفری می شدیم، نوشابه شیشه ای گرفت و آمد. حاج اسکندر همان شب آمد. چشمش که به شیشه های خالی نوشابه افتاد، گفت: این ها را از کجا آوردید؟ برادرش گفت: از پادگان. حاج اسکندر با ناراحتی گفت:این دفعه آوردی، اما دیگه حق نداری، از بیت المال چیزی تو خانه من بیاری. پول نوشابه ها که چیزی هم نمی شد را برد و در صندوقی که به عنوان صندوق بیت المال توی ساختمان گذاشته بودند انداخت. ما را هم مشغول به ذمه کرد که به هیچ وجه از بیت المال حق استفاده نداریم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹به مناسبت ارتحال پدر شهید اعتمادی 🔰از هاشم سؤال کردم جزء کدام جناح سياسي هستي؟ گفت: «پدر جان، دين من اسلام است، کتابم قرآن. هر چه قرآن بگويد عمل مي کنم، کاري هم به دسته بندي هاي سياسي ندارم.» سکوت کرد و ادامه داد: «اگر ولايت فقيه بگويد دو دستي اسلحه خودتان را تحويل دشمن بدهيد من اين کار را مي کنم، چون سخن ولايت فقيه، سخن قرآن و خداست.» 🔰خوشكل شده بود. لباس هاي تمييز و زيبايي پوشيده بود، پوتين هايش هم واكس زده و براق بود. با هميشه فرق مي كرد. دخترش سمانه را بغل كرد و چند بار بالا انداخت. به همسرش گفت: اين سفر زيبايي است، براي همين شيك پوشيدم. سمانه را زينب وار بزرگ كن. خداحافظ. آخرين خداحافظي اش بود 🔹به نقل از پدر شهید 🍃🌷🍃🌷 هدیه به شهید هاشم اعتمادی و پدر آن شهید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴روضه حضرت زینب(س) 🌴لطف خود را باز یارم کن حسین ⏯ جمعه یا اباعبدالله ع 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛅صبح می آید؛ تا به احترامِ سلام بر تو، تمام قد طلوع کند. و دنیا...سالهاست که منتظرِ چشیدنِ همین طعمی ست که خورشید، هر صبح، مزمزه میکند! تو بیایی و دنیا، به احترام سلامِ بر تو؛ تمام قــد قیام کند...✨ ••• -أللَّھُـمَ‌‌عـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج 💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود. روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ... آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد. سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟ گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم. گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟ گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله! 🌷🌷 شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8 معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _خوب اون تنها میومد! _گفتم که اونجوری باید چند ساعت منتظر میموندیم تا بیاد پیش ما و دوباره این همه راه را برگردیم.خودت که میدونی مسیرمون از این طرفه. اینجوری تا یه ساعت دیگه از همین طرف با هم میریم. هاشم خودش را انداخت وسط و رو به مصطفی کرد.:«حالا اینقدر وقت تلف نکن .بلند شو اذان را بگو تا نماز را شروع کنیم» مصطفی من و من کنان خودش را عقب کشید. _من بگم؟؟ اینجا!!! توی عروسی؟ تازه همینطوری که نشستیم همه دارن نگاهمون می کنند. حمید خندید: «برای چی!!؟ ما چکار کردیم؟» _هیچ کاری که نکردیم ولی باید ریخت و قیافه لباس‌هایی که پوشیدیم  بیشتر به درد توی سنگر و پشت خاکریز میخوریم خیلی ها جا خوردن.. _این فکرا چیه ؟بگو رویم نمیشه اذان بگم.. مصطفی مثل بچه ها لج کرد: «اگه راست میگی خودت اذان بگو!» _کی!؟من؟! _حالا دیدی خودت هم.. حمید آنها را ساکت کرد. _دعوا نکنید اصلاً بر می‌اندازیم روی هر کی افتاد باید اذان بگه هرس دست ها را بردند تا چشم و انگشت هایشان را آماده کردند.اما بیش از این که دستانشان را جلو بیارند یکباره همه همهمه ها خوابید و صدایی آشنا در فضای باغ پیچید. _ان الله و ملائکته یصلون علی النبی... هاشم با تعجب به آن دو زل زد _صدای حجته؟! _مگه اون هم قرار بود بیاد؟! _حالا که اومده. هر سه بلند شدند ،جلو رفتند و جمعیت را با نگاهشان کاویدند.حجت بالای چهار پایه رو به قبله ایستاده و دستش را کنار گوشش گرفته بود. صدای ساز و دهل یک باره قطع شد .. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻روایت حاج حسین کاجی؛ شهید زرتشتی عاشق امیرالمومنین بیائید هر کس در حد توان مبلغ نهج البلاغه و سیره شهدا باشیم... 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75