*زندگی نامه شهید هادی مهدوی از شهدای انقلاب*
#قسمت_سوم
هادی در روز حمله به ساواک حضور فعال داشت ، از آن به بعد بیشتر در معرض دید قرار می گرفت همان روز با برادر کوچکترمان هدایت الله وچند تن از پسر عموها حضور داشتند که موقع تسخیر ساواک به داخل محوطه رفته با تعدادی از افراد که اسناد و اتاق ها رو آتش می زدند بر خورد می کند و مانع می شود که متاسفانه عده ای گوش نمی دهند و یکی از ماشین های کنار دستشان رو آتش می زنند، هدایت الله که فاصله کمی با ماشین داشته دچار سوختگی سر و گردن می شود.
هادی مجبور میشود جهت مداوای برادر ،ساواک را ترک کند و بعد از آن ناراحت بود که نتوانسته بماند و از نابودی اموال که می گفت بیت المال مسلمین است جلو گیری کند.
در روز پایین کشیدن مجسمه شاه در فلکه ستاد من هم در کنار هادی حضور داشتم که باز دوستانش آمدند و گفتند امروز قرار است این مجسمه لعنتی رو بندازیم و خیلی صحبتهای دیگر. طولی نکشید جمعیت زیاد تر شد و عده ای هم سوار یک ماشین شعار می دادند جاوید شاه از هادی سوال کردم اینها که طرف دار شاه هستند گفت :حالا صبر کن، یک مرتبه دیدم همان افردا با کمک هم جا پا دادند و حلقه گُلی رو به گردن مجسمه انداختند و افراد ماشین سوار با همان شعار جاوید شاه قلاب سیم بکسلی را به حلقه گُل وصل کردند و ماشین حرکت کرد و مجسمه سرنگون شد، درست مثل افتادن مجسمه صدام در عراق . در همین حال از داخل ستاد ارتش،تیراندازی شروع شد وافراد پا به فرار گذاشتند.
روز 21 بهمن هادی به همراه مردم برای گرفتن کلانتری 3 در خیابان لطفعلی خان زند ، درب شیخ، می روند که استقامتی نمی کنند و به دست مردم تصرف شد و از آنجا به سمت کلانتری 4 در خیابان شهناز و تختی حرکت و فرمانده کلانتری بدون مقاومت چهار اسلحه ژ۳ موجود رو تحویل می دهد
که یکی از اسلحه ها بدست هادی می افتد.
بعد از پیروزی تصمیم گرفته می شود به سمت شهربانی حمله را شروع کنند، طولی نمی کشد که افراد جلوی شهربانی حاضر و شروع به شعاردادن می کنند مامورین تیراندازی می کنند، هادی به اتفاق سه نفر دیگر با کمک هم و با اسلحه غنیمتی به پشت بام بانک ملی مرکزی که روبه روی شهربانی بود (که هنوز ساختمان بانک فعال هست) می روند و شروع به مقابله و تیراندازی به سمت شهربانی می کنند که ساعتها بطول می انجامد. چون شهربانی از دید بهتر و بالا تری برخوردار بوده و دارای چندین تیربار بوده است ، حجم آتش چندین برابر می شود و مهمات کم بچّه ها جوابگو نمی باشد و بالاخره هادی با اصابت سه گلوله مجروح می شود
بطوری که تمام خونش به سمت ناودان پشت بام سرازیر می شود🥺، و در صبحگاه 22 بهمن به فیض شهادت می رسد
و در روز 23 بهمن به همراه تعدادی از شهدا در شاهچراغ تشییع و نماز بر پیکر آنها توسط آیت الله دستغیب اقامه می شود.
شهید هادی مهدوی برای همیشه به محل و زادگاهش که مدتها از آنجا دور بود و با ترس و دلهره به آنجا رفت و آمد داشت، آرام می گیرد، و طعم پیروزی انقلاب را با عزاداری و مجالس مردم روستا و منطقه بیضا بعنوان اولین شهید تا چهلمین روز شهادتش می چشد، و دقیقا در چهلمین روز بعد از شهادت او مادر چشم انتظارش در کنار او آرام می گیرد.
پایان
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️وصیت نامه شهید باکری:
🔺️دعا کنید شهید شوید؛ بعد از جنگ، رزمندگان به سه دسته تقسیم مىشوند:
🔻دسته اول به گذشته خود پشت کرده و از آن پشیمان مىشوند.
🔻دسته دوم با برگزیدن راه بىتفاوتى در زندگى مادى غرق مىشوند و همه چیز را فراموش مىکنند.
🔻دسته سوم کسانىاند که به اصول خود پایبند بوده و از غصه دق میکنند.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷 پدر می خواست کمی استراحت کند. در خانه ما، انباری کوچکی پشت آشپزخانه بود. طبق معمول پدر بلند شد و برای استراحت به آن انباری رفت. مدت ها بود دنبال لحظه ای بودم که سر در آغوش پدر بگذارم و بخوابم.کنارش دراز کشیدم، سرم را گذاشتم روی دست هایش و چشم هایم را بستم. هیچ جای دنیا آرام بخش تر از آغوش پدر نیست. اما این آرامش برای من چند دقیقه بیشتر طول نکشید.. چند دقیقه نگذشته، تنم گرم شد و کم کم احساس خفگی کردم. نشستم. پدر خواب بود، اما من از گرمای بیش از حد انباری داشتم خفه می شدم. گرمای اهواز فوق تصور ما بود.24 ساعت کولر گازی خانه روشن بود. تنها جای خانه که همیشه گرم می ماند همین انباری بود. دیگر توان ماندن در آن گرما را نداشتم، علی رغم میلم انباری را ترک کردم و به باد کولر پناه بردم. ساعتی بعد پدر هم بیدار شد و آمد. با دلخوری گفتم: بابا چرا توی آن گرما می خوابی؟
خیلی جدی گفت: دخترم، رزمندگان، الان در جبهه پشت خاکریز ها، توی آفتاب هستند، من چطور می توانم زیر باد کولر بخوابم!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
امشب به سبک کرب و بلا گریه می کنیم
همراه سیِّد الشُّهداء گریه می کنیم
صاحب زمان گرفته عزا گریه می کنیم
از داغ روح صبر و وفا گریه می کنیم
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله🥀
#وفات_حضرت_زینب(س)🏴
#تسلیت_باد🥀🏴
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🏴🔹🏴🔹🏴
#فدائیان_حضرت_زینب س
🌷 حاج عبدالله عاشق #اعتکاف بود. هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت
یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟
گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم.
اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا!
دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت... کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه...
با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت!
🍃🌷🍃🌷
#شهید_مدافع_حرم
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
#شهدای_فارس 🌹
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
عزاداری روز وفات حضرت زینب (س)🏴
و *گرامیداشت #شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون* 🚩
🔹با حضور خانواده معظم شهدای فاطمیون
🎙با سخنرانی *حجت الاسلام قدوسی*
و #بامداحی برادر *حاج علی اکبر افخمی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۸بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
✨حرح حضرت زینب عجب حال وهوایی دارد
سوریه، فیض شهادت چه صفایی دارد🕊️
بنویسیدبه روی کفن این شهداء
چقدر عمه سادات فدایی دارد🥀💔
#شهدای_مدافع_حرم🕊️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✍همسرانه:
از ویژگی های بارز شهید که باعث میشد تو زندگی مشترکمون من هر روز بهش دلگرم تر بشم، چشم پاکی ایشون بود؛ من به یاد دارم وقت هایی رو که ایشان وقتی نامحرم بی حجابی رو میدید به آسمون نگاه میکرد یا مهمانی هایی که نامحرمی درآن بی حجاب بود شرکت نمیکرد، حتی عروسی فامیل بیشتر آخر مراسم میرفت هدیه میداد یا جایی مینشستند که کمتر کسی ایشان را ببیند.
در وصیت نامه شهید نوشته بود:
پشتیبان ولایت فقیه باشید و بدون شک و تردید به رهنمودهای رهبر عزیز ودلسوزمان حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) عمل نمایید. اشاره میکنم.
#شهید محسن جعفری
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_اول*.
صدای ساز و دهل آنقدر بلند بود که انگار درختان قطور و پر شاخ و برگ باغ را می لرزاند. مصطفی کلافه و عصبی سر بلند کرد و پرسید: «ساعت چنده؟!»
هاشم کلافه تر جواب داد :«چته مومن؟!همین ۲ دقیقه پیش پرسیدی!»
_راست میگی ولی دست خودم نیست.
و رو به حمید ادامه داد: «این چه آشی بود برای ما پختی؟»
_تقصیر من چیه ؟خودتون قبول کردین !میخواستین همون اول بگید نه!
هاشم مداخله کرد: «طوری نیست تا یکی دو ساعت دیگه ناهار میخوریم و میریم»
چاره ای نبود نمیشد که سعید را بزاریم و بریم. مصطفی که هنوز گره ابروهایش باز نشده بود زیر لب غرید.
_بعد خودش میومد.
_وقت نداشتیم اونجوری ۳ ساعت وقتمون تلف می شد. حالا از همین طرف با هم میریم.
این را هاشم گفت و رو کرد به حمید: «بد میگم؟!»
_نه والا ولی اگه میتونی یه جوری مصطفی رو راضی کن.
_حالا مگه چی شده؟!
_چیزی نشده میگی قرار بوده نماز جماعت را توی مسجد بخوانیم.
_این که مسئله ای نیست همینجا میخونیم!
مصطفی چشم هایش را به روی او دواند .:«کجا اینجا؟!»
_مگه چه عیبی داره؟!
_وسط جشن عروسی توی این شلوغی؟!
صدای ساز و دهل دوباره اوج گرفت و بگو مگوی آن ها را قطع کرد. هاشم بلندتر از قبل گفت: «همین که صدای اذان نماز جماعت بلند بشه ساکت میشن»
مصطفی پوزخندی زد: «شده جریان انداختن زنگوله به گردن گربه. حالا که میخواد اذان بگه؟»
هرسه ساکت شدن و به یکدیگر نگاه کردند. حمید نگاهی به اطراف انداخت و با تردید گفت:«خوب خودت بگو»
_من؟؟؟!!
_بله.. چه عیبی داره!؟
_عیبی که نداره ولی...
_ولی چی؟!
_آخه توی این اوضاع؟! انگار یادت رفته جشن عروسیه..اصلا نمیدونم چه لازم کرده که حتماً بیاییم اینجا!
حمید با لحنی آرام و رو به او کرد: «اینقدر بی انصافی نکن سعید رفیق ماست.رفقا در هر شرایطی باید کنار هم باشند. حالا آن طفلک به خاطر قوم و خویشی مجبور شده توی این جشن باشه .خودش هم راضی نیست ولی به هر حال ناچار شد.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
... تا دقایقی دیگر .....
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید
⬇️⬇️⬇️
پخش مستقیم با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷 حاج اسکندر خیلی روی بیت المال حساس بود. از وقتی که ساکن خانه های سازمانی در اهواز شدیم، با اینکه به تمام انبار های لشکر دسترسي داشت و هرچه مي خواست مي توانست بر دارد، اما به ما هم همان سهمیه غذا و شوینده بسیجی ها را می داد. اگر زمانی برای ما از کوار یا شیراز مهمان می آمد، حاج اسکندر منع کرده بود که از غذای پادگان به آنها بدهیم، حتماً باید از بیرون برایشان غذا تهیه می کردیم.
یک روز برادرش به تعداد اعضاء خانواده که هشت نفری می شدیم، نوشابه شیشه ای گرفت و آمد. حاج اسکندر همان شب آمد. چشمش که به شیشه های خالی نوشابه افتاد، گفت: این ها را از کجا آوردید؟ برادرش گفت: از پادگان.
حاج اسکندر با ناراحتی گفت:این دفعه آوردی، اما دیگه حق نداری، از بیت المال چیزی تو خانه من بیاری.
پول نوشابه ها که چیزی هم نمی شد را برد و در صندوقی که به عنوان صندوق بیت المال توی ساختمان گذاشته بودند انداخت. ما را هم مشغول به ذمه کرد که به هیچ وجه از بیت المال حق استفاده نداریم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹به مناسبت ارتحال پدر شهید اعتمادی
🔰از هاشم سؤال کردم جزء کدام جناح سياسي هستي؟ گفت: «پدر جان، دين من اسلام است، کتابم قرآن. هر چه قرآن بگويد عمل مي کنم، کاري هم به دسته بندي هاي سياسي ندارم.» سکوت کرد و ادامه داد: «اگر ولايت فقيه بگويد دو دستي اسلحه خودتان را تحويل دشمن بدهيد من اين کار را مي کنم، چون سخن ولايت فقيه، سخن قرآن و خداست.»
🔰خوشكل شده بود. لباس هاي تمييز و زيبايي پوشيده بود، پوتين هايش هم واكس زده و براق بود. با هميشه فرق مي كرد. دخترش سمانه را بغل كرد و چند بار بالا انداخت. به همسرش گفت: اين سفر زيبايي است، براي همين شيك پوشيدم. سمانه را زينب وار بزرگ كن. خداحافظ. آخرين خداحافظي اش بود
🔹به نقل از پدر شهید
🍃🌷🍃🌷
هدیه به شهید هاشم اعتمادی و پدر آن شهید #صلوات
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴روضه حضرت زینب(س)
🌴لطف خود را باز یارم کن حسین
⏯ #روضه
#شب جمعه
#السلام_علیک یا اباعبدالله ع
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⛅صبح می آید؛
تا به احترامِ سلام بر تو، تمام قد طلوع کند.
و دنیا...سالهاست که منتظرِ چشیدنِ همین طعمی ست که خورشید، هر صبح، مزمزه میکند!
تو بیایی و دنیا، به احترام سلامِ بر تو؛
تمام قــد قیام کند...✨
•••
-أللَّھُـمَعـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج 💚
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیـــره_شهــدا
🌷مــحله ما هــنوز جاده کشــی نشده و رفــت و آمد ماشین در ان خیلی کم بود تا خیابان اصـلی حدود دوکیلـومتر راه بود.
روزها همـسایه هایی که ماشین داشتند همدیگر را می رساندند, شب ها که دیگر هــیچ...
آن شـب از ســردرد در خانه افتاده بودم که علی آمد.
سـریع مرا روے دوش کشـید تا خیابان اصلے آورد تا به یڪ ماشیـن رسد و مرا برد دکتـر. وقتے برگشتیـم, چشمم افـتاد به یڪ ماشیــن سـپاه ڪه جلو در بود.گفــتم این مال کیـه؟
گفت من با این امـدم به ماموریت می رفتم گفتم حالی از شما بپرسم.
گفتم مادر, پس چرا با این مرا نبردی دکتر؟
گفــت: اگر شمــا را سوار این می کــردم,آن دنیــا باید جواب پـس می دادم چون این بیــت المــاله!
🌷🌷
#شهــیدعلی_حسن_پور
#شــهدای_فارس
شهادت:ﻭاﻟﻔـﺠﺮ 8
معاون گردان امام حسین(ع)-لشکر ۱۹ فجـر
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_دوم*.
_خوب اون تنها میومد!
_گفتم که اونجوری باید چند ساعت منتظر میموندیم تا بیاد پیش ما و دوباره این همه راه را برگردیم.خودت که میدونی مسیرمون از این طرفه. اینجوری تا یه ساعت دیگه از همین طرف با هم میریم.
هاشم خودش را انداخت وسط و رو به مصطفی کرد.:«حالا اینقدر وقت تلف نکن .بلند شو اذان را بگو تا نماز را شروع کنیم»
مصطفی من و من کنان خودش را عقب کشید.
_من بگم؟؟ اینجا!!! توی عروسی؟ تازه همینطوری که نشستیم همه دارن نگاهمون می کنند.
حمید خندید: «برای چی!!؟ ما چکار کردیم؟»
_هیچ کاری که نکردیم ولی باید ریخت و قیافه لباسهایی که پوشیدیم بیشتر به درد توی سنگر و پشت خاکریز میخوریم خیلی ها جا خوردن..
_این فکرا چیه ؟بگو رویم نمیشه اذان بگم..
مصطفی مثل بچه ها لج کرد: «اگه راست میگی خودت اذان بگو!»
_کی!؟من؟!
_حالا دیدی خودت هم..
حمید آنها را ساکت کرد.
_دعوا نکنید اصلاً بر میاندازیم روی هر کی افتاد باید اذان بگه
هرس دست ها را بردند تا چشم و انگشت هایشان را آماده کردند.اما بیش از این که دستانشان را جلو بیارند یکباره همه همهمه ها خوابید و صدایی آشنا در فضای باغ پیچید.
_ان الله و ملائکته یصلون علی النبی...
هاشم با تعجب به آن دو زل زد
_صدای حجته؟!
_مگه اون هم قرار بود بیاد؟!
_حالا که اومده.
هر سه بلند شدند ،جلو رفتند و جمعیت را با نگاهشان کاویدند.حجت بالای چهار پایه رو به قبله ایستاده و دستش را کنار گوشش گرفته بود. صدای ساز و دهل یک باره قطع شد ..
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻روایت حاج حسین کاجی؛
شهید زرتشتی عاشق امیرالمومنین بیائید هر کس در حد توان مبلغ نهج البلاغه و سیره شهدا باشیم...
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷 همه بُنه را زیر و رو کردم خبری از حاج اسکندر نبود. با خودم گفتم: فردا شب ردش را میزنم. شب بعد شد. چشمم به حاج اسکندر بود. یک لحظه از خیمه رفت بیرون، دنبالش رفتم. چند قدمی که رفت توی تاریکی شب گمش کردم. شب بعد هم نتوانستم پیدایش کنم. کلافه رفتم پیش شهید نقی اکبری. گفتم تو می دونی حاج اسکندر کجا می ره؟
- برو پشت آن خاکریز.
به خاکریزی اطراف بنه اشاره کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود. آرام سمت خاکریز رفتم. به خاکریز که رسیدم صدای ناله ای شنیدم. خودم را از خاکریز بالا کشیدم و بی صدا سُر خوردم پشت خاکریز. از چیزی که می دیدم جا خوردم. حاج اسکندر در حفره ای کوچک که به اندازه هیکلش تراشیده شده بود، در سجده بود و الهی العفو...
چند دقیقه ای به او خیره شدم و بی صدا برگشتم و پیش نقی رفتم. بی آنکه حرفی بزنم، پتویی دورم پیچیدم. بغض کردم و به نقطه ای خیره شدم. نقی گفت: چرا این جور شدی، حاجی الان چند ماه می ره آن پشت..
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نابغه هستهای که طعم شهادت را چشید.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#یا_شاهچراغ(س)
🔹این بارگاه احمد موسی بن جعفر است
آرامگاه مظهر یزدان اکبر است
بر آستان قد شریفش نهند سر
هر عارفی که تشنه اسرار کوثر است...
🏴۱۷ رجب سالروز #شهادت حضرت سید سادات الاعاظم احمد بن موسی شاهچراغ(س) #تسلیت باد
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🏴🔹🏴🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻خاصیت مهمانی شهداء اینه که یواش یواش حال ها آسمانی تر میشه...
ما حالمون خوش نیست، ما قَصُرَتْ بِي أعْمٰالِی اومدیم طلاییه...
#دلتنگ_شهداییم
#طلائیه
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☀️هر صبـح
با نگاه شما
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند⛅
نگاهتان را از ما
دریــغ نڪـُنید. ✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#سیره_شهدا
🌷 اتش سنگینی روی خط بود. خلیل پشت لودر نشسته بود و با مهارت خاصی در میان ترکش ها و خمپاره ها خاکریز می زد. ناگهان, لودر از حرکت ایستاد. فکر کردیم اتفاقی برای خلیل افتاده, اما پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن. دویدم سمتش, گفتم چی شده, تو این وضعیت حساس چرا کار را رها کردی.
سر به زیر گفت:یک لحظه غرور مرا گرفت که چه خوب دارم کار می کنم!
گفتم نکند دارد برای نفسم کار می کنم. پیاده شدم تا غرورم بریزد, بعد که حس کردم برای خدا کار می کنم, کار را ادامه می دهم!
چند دقیقه بعد, سبکبال سوار شد و کار را تمام کرد...
🌱🌹🌱🌹
#شهید خلیل پرویزی
#شهدای_فارس
سمت:فرمانده ستاد پشتیبانی و مهندسی جهاد فارس
#ایام_شهادت
🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سوم*.
_تو هم شنیدی؟!
_چی رو؟
_میگن شهر شلوغ شده مردم ریختن توی خیابونا...
_ها دیروز بابام اومده بود ملاقاتی اون گفت.
_هیس..بگیر بخواب!
در نور کم سوی لامپ ماد و بی فروغ آسایشگاه،سایه ای جنبید.
حجت آرام فر از زیر پتو در آورد و دور شدن سایه را تعقیب کرد.
_خبری نیست کمونم گروهبان نگهبان بود.. خوب می گفتی!
احمد هم ولایتی و هم دوره سربازی است تنها کسی بود که از آنچه در سر او میگذرد آگاه بود و حجت فقط با او تا آن وقت شب که بقیه سربازها خواب بودند آرام آرام پچ پچ می کرد.
تنها از یک چیز هنوز حرفی نزده بود که آن شب قصد داشت بالاخره بگوید.
احمد حرفش را دنبال کرد.
_بابام میگفت کنترل اوضاع کم کم داره از دستشون در میره. می گفت خیلی از سربازها فرار کردند.
حجت سرش را جلوتر برد و با صدای خفه پرسید: «فرار کردن؟!»
احمد گفت :«ها» و یکباره فکری از خاطرش گذشت.
_راستی حجت اگه بخوان ما ها رو هم ببرم که جلوی مردم به ایستیم تو حاضری فرار کنی؟!
_هنوز که نبردن ..
_گفتم اگه ببرن..
_فعلا اگه و مگه را بزار کنار. کارهای مهمتری هست که باید انجام بدیم..
_مثلاً چه کاری؟!
ناگهان صدایی سکوت آسایشگاه را شکست.
_چقدر پچ پچ می کنین! بذارین بخوابیم!
هر دو ساکت شدند تا سکوت دوباره همه جا را گرفت.
حجت مکث کرد با نگاه تخت های اطراف را که در سکوت و سایه روشن خوابگاه بر او رفته بودند از نظر گذراند: «فرار خودمون دوتا کافی نیست باید کاری کنیم که عده بیشتری باهامون بیان.»
_چطوری؟ نکنه قصد داری روی تخت بایستی و براشون سخنرانی کنی!
_البته نه دقیقاً این جوری که گفتی!
_منظورت چیه ؟!انگار زده به سرت من یه چیزی گفتم تو هم دو دستی بهش چسبیدی!؟
_نترس سخنرانی که نمی خوام بکنم
_پس چی؟!
_اول باید کاری کنیم که بچه ها قانع بشن و بدونن وظیفشون چیه!
_خوب!
حجت جلوتر رفت .
_باید اعلامیهای آقا را بهشون بدیم بخونن.
احمد ناگهان عقب رفت و پرسید :اینجاست؟!
_یه ده بیست تایی بیشتر نیست!
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋💔احترام نظامی فرزند شهید، به پدر شهیدش که بعد از سالها مفقودی به وطن باز گشته 💔 😭
🌹یادی ک در دلها هرگز نمیمیرد یاد شهیدان است*^🌹
#جاویدایران
#سلام_برشهیدان
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد