eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. راننده بالاخره سرش را از روی موتور لندکروز برداشت نگاهی به من انداخت و گفت:کاری از دستم بر نمیاد تو بهتره بقیه راه را پیاده بری با عصبانیت فریاد زدم: پیاده توی این بیابان برهوت زیر این خورشید که همه چیز رو ذوب میکنه!؟ با دلسوزی سری تکان داد و گفت: به نفع اینجا بمونی بدتر داخل‌ماشین از جهنم هم داغ تر میشه برو بلکه پیداش کنی. می دانستم حق با اوست ولی چون کلافه و عصبی بودم دوست داشتم بهانه بگیرم. اما یادم آمد که در آن موقعیت و زیر آن آفتاب سوزان جای این کارها نیست .سری تکان دادم. خداحافظی کردم و به راه افتادم.تا چشم کار میکرد بیابان بود خشک و سوزان و عریان. تمام بدنم خیس عرق بود. نه سایه بانی نه سنگری. احساس می‌کردم پاهایم تویی پوتین مثل گوشت داخل زودپز له شده ولی چاره ای نبود.شانس و اقبال من این بود. با خودم فکر کردم میان این همه نیروی قدیمی و با تجربه چرا باید من تازه وارد را برای این ماموریت بفرستند ؟! محاله اونو پیدا کنم! آخه مگه عقل از کلش پریده که اینجا بمونه.!من یه نیروی عادی بیشتر نیز در مجبورم قبول کنم ولی او کله‌گنده است. جزء فرمانده هاست خیلی راحت میتونه هرجا دلش خواست بره. حتما هم همین کار رو کرده! باور کن الان که تو زیر آفتاب داغ وایه وایه بیابان شدی برای خودش توی یکی از سنگرها نشسته هی تند تند آب یخ میخوره و به ریشت میخنده! خورشید رسم را در آورده بود انگار اصلاً آن را آفریده بودند که بالای سر من بایستد و مغزم را بخار کند.حس می کردم ساعت‌ها دارم را می روم ولی چرا غروب نمی شد؟! یکدفعه شاید برای این که خودم را دلداری بدهم با خودم فکر کردم: «نکنه شیطون رفته توی دلت و داره ایمانت رو میبره !مواظب باش !وانمود کن خسته و تشنه نیستی محکم باش و به راهت ادامه بده» پاهایم انگار مال خودم نبود نمی‌توانستم به را ادامه بدهم این بود که همان جا نشستم.ناگهان چشمم به شبحی افتاد که کنار جاده تکان میخورد. جانی تازه گرفتم و بلند شدم و به طرفش رفتم. جاده ی کیلومتر بالاتر بود و کنارش سنگری زیر خاک پنهان شده بود.جوانی داد گونی‌های شم را جابجا می‌کرد تا دیواره های سنگر را محکم تر کند. تا چشمش به من افتاد لبخندی زد. سلام بفرما تشنه ای؟! _تشنه دارم؟!! هلاک میشم!! قمقمه را به طرفم دراز کرد و با ولع تمام نیمی از آب گرم آن را سر کشیدم. گفت: انگار خیلی خسته ای! بیا داخل سنگ خنک تره ‌. دنبالش راه افتادم و بی هیچ تعارفی کف سنگر دراز کشیدم. _شرمنده برادر خیلی خسته ام. _راحت باش تا حالا ندیدمت. _تازه اومدم منطقه .دنبال کسی میگردم ولی مگه دستم بهش نرسه. _چطور؟! _هیچی فقط اگه آدم خوش شانسی باشه که حتماً هم هست پیداش نمیکنم. جوان لبخندی زد 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | ماجرای فرماندهی تیپ ۴۱ ثارالله کرمان که به قاسم سلیمانی جوان داده شد، چه بود؟ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 🌷حسن شده بود یکی از مدافعان خرمشهر. تانکی وارد یکی از کوچه ها شد، حسن آرپی جی را از دست یکی از شهدا بیرون کشید و به سمت تانک ایستاد و شلیک کرد، تانک هم به سمت حسن شلیک کرد. دیوار پشت سر حسن، روی سرش ویران شد، تانک هم با شلیک حسن منهدم شد. حسن را از زیر آوار بیرون کشیدم. بدنش کوفته شده بود. او را به یکی از خانه ها که تازه پاکسازی شده بود بردم. به دیواری تکیه داد تا نفسی چاق کند. جلو حسن، یک کمد با درب آینه ای بود. روی آینه یک تصویر صدام نصب شده بود. حسن خسته از دوندگی ها و موج گرفتگی، اسلحه اش را بالا گرفت، پیشانی عکس صدام را نشانه گرفت و گفت: برو به دَرک! بعد هم شلیک کرد. گلوله به چشم عکس صدام نشست. ناگهان آینه با صدایی وحشتناک شکست و درب کمد به سمت ما باز شد و یک عراقی درشت هیکل کف اتاق افتاد و خون کف اتاق را پر کرد. هر دو از ترس عقب رفتیم. تک تیر حسن به گوشه چشم چپ عراقی نشسته و از پشت سرش بیرون زده بود. اگر حسن او را اتفاقی نزده بود، فاتحه هر دو ما خوانده شده بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ ،گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ،این درگه ما درگه نومیدی نیست،صد بار اگر توبه شکستی باز آ  💬راوی : عظیم ابراهیم پور 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰در وصیت نامه صوتی اش گفته بود: ... و از خدا می خواهم که مرگ من را شهادت در راه خود قرار بدهد، یک عمر از خدا خواسته ام که " اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیلک تحت رأیه نبیک" این پرچم لااله الا الله و محمد رسول الله روی دوشم باشد و در راه تو شهید شوم و خدایا از تو می خواهم در لحظه مرگم حب ائمه مخصوصاً حب حسین بن علی و حب امام زمان در دلم باشد و اعتقادم این است که اگر در راه او شهید شوم لحظه مرگ، سرمان به دامان آقا اباعبدالله است. [ چه زیبا حاجتش برآورده شد، چند ماه بعد در حالی که بیرق فرماندهی گردان حضرت رسول(ص) لشکر 19 فجر را بر دوش داشت به آرزویش رسید! 🌷🍃🌹🍃🌷 امان الله عباسی فرمانده گردان حضرت رسول لشکر 19 فجر 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 پیامبر قلب‌ها ✍شهید حاج قاسم سلیمانی: معظّم اسلام(ص) بطور رسمی قریب به ده سال حکومت کردند، اما بیش از هزار سال است که بر دل‌ها جای دارند؛ این قلّه است. 📚 ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
••🥀🌿•• "‌شہیدگمنـٰام‌یعنۍٖ‌؛🕊️ شہیدۍڪه‌دنیـٰارا، حتۍبه‌اندازه‌یك‌نآم‌نخواست...💔🥀 خوش‌نام‌تویی‌گمنام‌منم♥️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
*شهیدی که چهار بار به شهادت رسید😳😔* 🔰اوایل به صورت پاسدار به جبهه اعزام می شود اما به خاطر سن زیاد و دیسک کمر و مشکلات جسمی استعفا داده و به صورت بسیجی به جبهه می رودو در قسمت واحد ادوات لشکر فجر خدمت می‌کند. 🔰اولین بار شهادت ایشان در سال ۶۵ در فاو بود،که بخشی از استخوان سر ایشان جدا میشود و به عنوان شهید انتقال داده میشود و دربین راه متوجه میشوند نبض ایشان میزند و سریعا به بیمارستان انتقال و عمل میشود. پس از بهبودی باز راهی جبهه میشود. 🔰بعداز دوسال و نیم بی خبری،در بیمارستان تهران پیدا میشود .در صورتی که جای پای عراقی ها(آثار اسارت در زندان بعثی ها) روی جمجمه ایشان هویدا بود، او در زندان های عراق در اثر ضربه و شکنجه دوبار شهید شده وهربار متوجه میشوند نبض ایشان کارمیکند و دوباره به زندان بر می گردد. 🔰پس این شهید بزرگوار در نهایت بعداز تحمل سال ها درد و رنج در سال ۱۳۸۱برای چهارمین بار به شهادت رسید. حسن رسته 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _جریان چیه دنبال کی میگردی؟ _یکی به اسم آذرپیکان .اسم کوچیکش یادم رفته. _حجت نبود؟! _بله بله می شناسیش.؟؟ _بله چه جور هم.. _خلاصه اگه دستم بهش برسه به حسابش رو میزارم کف دستش! آخه مرد حسابی اینجا هم جا هست که اومدی. _چیکارش داری؟! _کارش دارم .محرمانه نمیشه که به هر کسی بگم.. البته ببخشید ها.. _اختیار داری حالا چطوری میخوای پیداش کنی؟ _نمیدونم تو نمیتونی کمکم کنی؟! _چرا نمیتونم. ولی باید یه قولی بدی. _چه قولی؟! _قول بده اگه اونو دیدی خیلی اذیتش نکنی. در همین تازگی من خودم حسابی حالش جا اوردم. _پس تو هم از دستش کلافه ای! _خیلی زیاد ولی خوب گفتم که همین چند دقیقه پیش پوست از سرش کندم. با ترجمه بلند شدم و خیره خیره نگاهش کردم. _راست بگو من اینکه اینجا کسی را ندیدم این اطراف هم تا چه کار میکنه بیابون نکنه منو سرکار گذاشتی؟! _نه بابا این حرفا چیه؟! _پس جریان چیه؟ من که غیر از تو کسی را اینجا ندیدم! لبخند زد. بلند شد و بی هیچ حرفی از سنگر بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. دوباره مشغول جابجا کردن گونی های شن شد ‌ . گفتم :خوب پس کو ؟کجاست این آقای آذرپیکان؟! کمر راست کرد با آستین عرق پیشانی اش را گرفت و خندید _الان درست رو به روت ایستاده ..در خدمتم. یک دفعه مثل یخ آب شدم و به دل زمین تشنه بیابان فرورفتن با شرمندگی لبخندی زورکی زدم. _باید ببخشید آقای آذرپیکان میخواستم باهات شوخی کنم. نگار در نگاهم دوغ با دستانش را از هم باز کرد بی اختیارم خودم را در آغوش انداختم و او را تنگ به سینه فشردم.سرم را روی شانه اش گذاشتم و به امواج گرمایی که روی بیابان می رقصید خیره شدم. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید سلیمانی: جامعه ما خانواده ماست 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫 🌷عملیات بستان بود. گردان ما از منطقه ای رملی عبور کرده و دشمن را دور زده بودیم، یکی از بچه های شجاع گردان حسن بود که حسابی جنگیده بود و با شوخی هایش به همه انرژی می داد. صبح بود. دیدم یک عراقی پک و‌ پهن به سمت ما می آید. اسلحه ام را آماده کردم. دیدم دارد می خندد. نزدیکتر شد. حسن بود. یک اورکت عراقی که خیلی بزرگ بود و به تنش زار میزدپوشیده بود. با غضب گفتم: این چه کاریه، بچه ها عوضی می زننت! با خنده گفت: بزار به تو هم بدم. دست توی یکی از جیب های اورکت کرد. یک رادیو یک موج بیرون آورد. نگاهی به من کرد و گفت: نه، تو فرماندهی بزار دو موج بهت بدم! رادیو را سر جایش گذاشت و از یک‌ جیب دیگر، یک رادیو دو موج در آورد و گفت اینم برای شما! با خنده، در حالی که به خاطر سنگینی لباسش مثل پنگوئن راه می رفت، به سمت نفر بعد رفت تا به او هم رادیو بدهد‌. وقتی بچه ها در تب و تاب برگشتن بودند، حسن تمام سنگر های عراقی را زیر و رو و همه رادیو ها را جمع کرده بود. تمام جیب های اورکت پر از رادیو بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
به مناسبت سالگرد شهادت 🌷🌷 🚨حفظ حیا و حجاب اسلامی... گوشه ای از وصیت نامه شهید حاج امینی: از شما خواهش می کنم و می خواهم همیشه چند موضوع را در مد نظر داشته باشید: 👌 ✅هرگز دروغ نگویید زود قضاوت نکنیدگذشت و ایثار داشته باشیدخوشرو و خوش برخورد باشیدصبور و مقاوم باشید و اینکه جبهه ها را پر نگه دارید. 🔻“اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمیگذرم…” http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb