eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید ⁦ از همان اول که در خط مستقر شدیم حاج مهدی جای خودش را در دل بچه ها باز کرد. آنها از عملیات گذشته سوال می‌کردند و با آرامش مانند پدری مهربان نگاهشان می کرد. لبخند می‌زد و جواب می‌داد. از آن شب خیلی چیزها به یاد دارم.ناله هایی که دل را میلرزاند چشم های پر از اشک و حتی و شوخ طبعی بچه‌هایی که معرکه گرفته بودند و صدای خنده شان چون آهنگی روح‌نواز در اطراف می پیچید.اما چیزی نگذشت که برای همیشه پر زدند و رفتند و بقیه در حسرت پرواز تا کربلای ۵ ماندند. حدود نیمه شب بود که دستور حرکت دادند.برای آخرین بار لباس غواصی و تجهیزات خود را کنترل کردیم و راه افتادیم در دل تاریکی شب. در میان آبگیر کم عمقی می گذاشتیم تا به مواضع دشمن برسیم. سکوت سنگینی بین مان حاکم بود. صدای اگر بود صدای دعاهایی بود که آب را می برید و جلو می رفت.یکی از بچه ها که وقت و بی وقت شوخی می کرد شروع کرد به سر به سر حاجی گذاشتن.هر وقت حاجی می خواست اون را کنترل کند و از کنار او رد شود میگفت: «ببین چه بر سر بچه های مردم میاری اگه مادراشون بفهمن تکه بزرگت گوشته . آخه نونت نبود آبت نبود فرمانده شدن چی بود... تو هم بیا مثل من توی این ستون. حاج مهدی که زیاد اهل شوخی نبود فقط آرام می خندید و ما می فهمیدیم که زیاد هم بدش نیومده.. یک بار گفت:فرمانده خودتی ما اینجا ماموریم ستون را عمودی منظم کنیم. شاید آخر احترام ما را حفظ کنند و افقی ببرندمون  خونه .حالا مواظب باش زمین نخوری .بسیجی بی دست و پا جاش ته صفه.. اتفاقاً در همان لحظه پایان دوستمان که با حاجی شوخی می‌کرد به بوته خاری گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین که تمام بچه ها زدند زیر خنده. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❁﷽❁ پنجشنبه ڪه مے آید باز دلتنگ مےشوم بی قرارِ یـاد مےشوم یاد میدان جنون آشنایان غبارو خاڪ و یادآنانےڪه کرده اند 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 اگر دلت برای شهدا تنگ شده و هوای بهشت گلزار شهدا داری .... همینک آنلاین شو ...⬇️ 💢پخش مستقیم و قرائت زیارت عاشورا از گلزار شهدای گمنام شیراز : https://heyatonline.ir/shohada.gomnam
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫 🌷عبدالقادر با شهید ابراهیم ایل و چند ارتشی وارد سنگر شدند، ناگهان خمپاره ای روی سنگر آمد و ویران شد. موج من را هم گرفته بود، اما سریع شروع کردم خاک های سنگر را بیرون ریختن. عبدالقادر را بیرون آوردم ردی از خون از سرش تا روی صورتش کشیده شده بود. با هم ابراهیم را که ترکش خورده بود بیرون آوردیم. دو دیگر نفر به شدت مجروح شده بودند. با عبدالقادر هر کدام یک مجروح را روی دوش گذاشتیم و عقب آمدیم. تا به نیروهای خودی رسیدیم، متوجه شدیم عراقی ها به سمت سنگر ویران رفته اند و دارند به چند نفر مانده تیر خلاص می زنند. عبدالقادر بلافاصله مجروح را زمین گذاشت، اسلحه ای برداشت و به سمت سنگر ویران برگشت. چشمم به عبدالقادر بود که با عراقی ها درگیر شد و آنها را به درک واصل کرد... تا شب درگیر بودم. شب به مقر رفتم. عبدالقادر هم آمد. سرش را روی شانه ام گذاشت و به خواب رفت. یک لحظه حس کردم رد خون روی شانه ام می آید. نگاه کردم دیدم هنوز از زخمی که صبح خورده بود خون می آید و او آنقدر درگیر کار بود که به بهداری نرفته بود... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
به قول شهید احمد مشلب اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنید نگاه خدا روزیتون می‌شه . . . 🌱!' 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✋❤️ بہ رویٺ سلام ڪرد خاڪ زمین بہ سلام ڪرد نوڪرخودرانمیدهے؟ وقتے ڪه ایستادوبہ سویٺ ڪرد 🌹 🌙 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💚 ⛅صبح یعنی ... تپش قلب زمان، در هوس دیدن تو که بیایی و زمین، گلشن اسرار شود...✨ 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰با اینکه خیلی احترام پدرش را داشت، اما در مورد بیت المال حتی به پدربزرگ هم سخت می گرفت. پادگان ولی عصر(عج) آباده به همت پدر سر و سامان گرفته بود. پدربزرگ برایم تعریف می کرد؛ روزی گوسفند¬ها را در بیابان چِرا می دادم که نزدیک پادگان شدم. نزدیک پادگان دو پتوی سیاه رنگ سربازی پیدا کردم. آنها را هم با خود به خانه آوردم، شاید به کاری آید. وقتی پدرت به خانه آمد و چشمش به پتو ها افتاد گفت: بابا این پتو ها را از کجا آوردی؟ جریان را گفتم. پتوها را برداشت و گفت: این ها بیت المال است باید به پادگان تحویل بدهم! بلافاصله به سمت پادگان برگشت تا حتی ساعتی مدیون بیت المال نباشد. 🔰. بعد از شهادت پدر خیلی ها از دور و نزدیک برای تسلیت می آمدند که ما اصلاً آنها را نمی شناختیم. به ما می گفتند: ما بعد از خدا امیدمان به اسد بود که هواسش به زندگی و دخل و خرج زندگی مان بود. فهمیدم پدر چه شب ها و روزهایی که صرف رسیدگی به این یتیمان و مسکینان سپری نکرده است. راوی فرزند شهید 🍃🌷 هدیه به شهید اسدقلی اسدی صلوات 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ⁦✔️⁩ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید ⁦ چون مسیر قبلاً شناسایی شده بود بچه‌ها آرام و مطمئن پیش می‌رفتند. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسید یم. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسیدیم.اما همانطور که حاج‌مهدی بابیسیم آمادگی بچه‌ها را اعلام می‌کرد،یک مرتبه فضای اطراف با منورهای دشمن مثل روز روشن شد. دشمن از حضور ما آگاه شده بود. برای پنهان ماندن از دید عراقیها چند بار زیر آب رفتیم و مجبور شدیم نیم ساعتی بدون حرکت بمانیم.در این گیرودار حاجی زمزمه ای بر لب داشت و با صبر و حوصله به دنبال راه چاره بود.چون می‌دانست که هرچه به حساب نزدیکتر شویم امکان عملیات کمتر می‌شود و بچه ها بیشتر در معرض خطر هستند. سه نفر از بچه ها با مسئولیت برادر عزیزی و با هماهنگی هاجی به راهی سنگر کمین عراقی‌ها شدند و ما منتظر ماندیم. هر لحظه نگاه به ساعت می‌کردم عقربه های ساعت سر پشت سر هم گذاشته بودند و یک نفس می دویدند. فکرهای تلخی مثل آب زیر پوستم نفوذ میکند. صدای حاج مهدی با گرمی خاص قوت قلبی برای بچه ها بود. بچه‌هایی که نگران گذشت زمان و دیر کردن دوستانشان بودند. لحظات از اضطراب و نگرانی پر بود و داشتم ناامید می شدیم که آمدند. آنهم با دستی پر و انگار که دنیا را به ما داده بودند. سنگر کمین دشمن جلو دار ما نبود و همگی آمادگی شروع عملیات بودیم. حاجی را در بغل گرفتیم و از حلالیت طلبیدیم. در حالی که هیچ نمی دانستم این آخرین دیدار ماست. ارتباط بیسیم دوباره برقرار شد و حاجی باشادی برای حمله اعلام آمادگی کرد. لحظه بعد رمز یا زهرا دهان به دهان گشت تا الله اکبری شد که پر طنین در دشت پیچید. حاجی زودتر از بقیه از خاک بالا رفت و پیشاپیش گردان حمله را شروع کرد.بسیجیان که یک لحظه فریاد الله اکبر شان قطع نمی شد به دنبال و به دشمن حمله کردند.اما حاج مهدی فرمانده گردان امام حسین ستاره بود که در آن شب تاریک از سینه آسمان جدا شد. گلوله های آتشین با بوسه های سرخ  بدن مطهرش  را هدف گرفتند و زمستان هجران آن خون جهاد بهار وصل انجامید . دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | 🔻چرا پای بازم...؟! چرا دست یازم...؟! مرا خواجه اینگونه پسندد.... برای شهید شدن هنر لازم است؛ هنرِ رد شدن از سیم‌خاردار نفس هنرِ تهذیب، هنرِ به خدا رسیدن تا هنرمند نشی، شهید نمیشی! 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید عبدالقادر سلیمانی 💫 🌷با عبدالقادر رفتیم عین خوش، بچه ها هدایای مردمی را باز می کردند. یک بسته زعفران با نامه هم نصیب عبدالقادر شد، نامه را بلند خواند: سلام فرزندان گلم. من پیرزنی از یکی از روستاهاي استهبان هستم. موقعی که پسرم به جبهه رفت، با خودش تعدادی بسته زعفران که خودش کاشته بود را برای رزمندگان برد، حتماً این بسته زعفران را وقت نکرده بود که پخش کند. وقتی دیدم مردم براي کمک به جبهه صف کشیده اند، خیلی دلم گرفت. به خانه رفتم و این بسته زعفران که پسرم با دست خودش آنها را چیده و هنگام شهادت هم با خودش بوده داخل پاکت گذاشتم و با این نامه براي شما فرستادم. از اینکه کم است من را ببخشید... تمام صورت عبدالقادر شده بود اشک. روي زمین نشست، بسته زعفران را نشان ما داد و با بغض گفت: می دونید کجاش بیشتر دردناکه، این که نه آدرسی نوشته و نه اسمی از فرزند شهیدش! اسم این بسته زعفران را گذاشته بود زعفران شهادت، پیش هر کدام از بچه ها می ماند شهید میشد، آخرین نفری که زعفران شهادت را با خود برد، هاشم اعتمادی بود... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کار هر روز یک فرمانده لشکر!! داشت محوطه رو آب و جارو می کرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: اجازه بده خودم جارو کنم، اینجوری بدی های درونم هم جارو می شه. کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یک فرمانده لشکر.... شهید محمد ابراهیم همت🕊🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید اسکندری.pdf
38.79M
نسخه پی دی اف کتاب "این رجبیون" زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج عبدالله اسکندری👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد