eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💢شب‌ها همیشه قبل خواب گوشی رو می‌گرفت دستش تا پیام‌هاش رو چک کنه. هر وقتی لطیفه جالبی می‌خوند اول خودش ریز می‌خندید بعد هم برای من تعریف می‌کرد و این‌بار با صدای بلندتر باهم می‌خندیدیم. می‌گفت: دلم نمیاد تنها بخندم... اینجوری حالش بیشتره. خیلی اهل شوخی بود. همیشه تمام سعیش رو می‌کرد که اطرافیانش رو بخندونه و شاد کنه. هر وقت می‌دیدمش روحیه می‌گرفتم... 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 اتش سنگینی روی خط بود. خلیل پشت لودر نشسته بود و با مهارت خاصی در میان ترکش ها و خمپاره ها خاکریز می زد. ناگهان, لودر از حرکت ایستاد. فکر کردیم اتفاقی برای خلیل افتاده, اما پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن. دویدم سمتش, گفتم چی شده, تو این وضعیت حساس چرا کار را رها کردی. سر به زیر گفت:یک لحظه غرور مرا گرفت که چه خوب دارم کار می کنم! گفتم نکند دارد برای نفسم کار می کنم. پیاده شدم تا غرورم بریزد, بعد که حس کردم برای خدا کار می کنم, کار را ادامه می دهم! چند دقیقه بعد, سبکبال سوار شد و کار را تمام کرد... خلیل پرویزی سمت:فرمانده ستاد پشتیبانی و مهندسی جهاد فارس 🌷🍃🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار جهادگر شهید حاج خلیل پرویزی⭐️ 🌹 در حال آماده سازی خطوط و جاده ها برای عملیات والفجر 8 بودیم. چندین گروه در محورهای مختلف کار می کردند، حاج خلیل هم مرتب به گروه ها سرکسی می کرد. یک شب هنگام بازدید از کارِ گروه ما، دید که راننده خیلی به لودر فشار می‌آورد و اگر همین طور ادامه بدهد خرابش می‌کند و کار لنگ می‌ماند. بدون آنکه تندی کند به راننده گفت: برادر انگار خیلی خسته‌ای، بیا پایین چند دقیقه‌ای استراحت کن تا کمی کمکت کنم. راننده که او را نمی‌شناخت لودر را تحویلش داد.حاجی خیلی نرم و بدون فشار به دستگاه کار می‌کرد. راننده گفت: به سن و سالش نمی‌خورد اینقدر کاربلد باشد، حاج خلیل که اینقدر نیروی ماهر دارد چرا زودتر نفرستاد کمک ما؟! نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. چهره‌اش ناگهان تغییر کرد و گفت: - نکند این خودِ حاج خلیل است؟! بعد از چند دقیقه حاجی از ماشین پیاده شد و گفت: ببخشید! من سرم کمی شلوغ است و بیش از این نمی‌توانم کمک کنم. امیدوارم خستگیت در رفته باشد. حاج خلیل که رفت، دیدم راننده دارد نرم و با دقت کار ش را می کند. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار جهادگر شهید حاج خلیل پرویزی⭐️ 🌹 در حال کشیدن جاده ای در جزیره مینو بودیم، به خاطر نزدیکی دشمن باید در شب و چراغ خاموش و با کمترین صدا کار می کردیم. یک شب در حال غلطک زدن روی جاده بودیم که باران شروع شد. باران شدید بود و گل ها به غلطک می چسبید. حاج خلیل مثل همیشه تنها برای بازدید آمد. گفت: کار را تعطیل کنید، اگر فردا هم بارانی بود از نیمه شب برای کار بیایید. رفتیم. روز بعد را استراحت کردیم. نیمه شب با گروه برای کار رفتیم. دیدیم غلطک روی جاده در حال کار کردن است. ماشین حاج خلیل را که دیدیم، فهمیدیم کار خودش است. بخش زیادی از سطح جاده سفت و محکم شده بود و معلوم بود حداقل دو ساعت غلطک اینجا کار کرده است. حاجی وقتی چشمش به ما افتاد دست از کار کشید و از غلطک پیاده شد. جلو آمد و با تک تک بچه‌ها سلام و علیک کرد. قبل از اینکه چیزی بپرسیم گفت: خوابم نمی برد، گفتم تا زمین خیس است، بیایم کمی کار کنم. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار جهادگر شهید حاج خلیل پرویزی⭐️ 🌹 هوا حسابی سرد بود. حاج خلیل مثل بقیه در سنگر اجتماعی می خوابید، دیدم توی سنگر رفت و برگشت سمت نماز خانه! گفتم: چیزی شده؟ گفت: پتو نبود، برم نمازخانه بردارم. باهم رفتیم. آنجا هم نبود. به سنگر برگشتیم. دیدیم یکی از راننده کمپرسی ها که تازه آمده بود، دو تا پتو زیر انداخته، دو تا پتو هم رو! گفتم اخوی یخ نکنی، اینجا سهم هر نفر دو پتو هست. گفت: من تو این سرما با یک پتو خوابم نمیبره! یکی از پتو ها را از رویش کشیدم. بلند شد آن را از دستم کشید. خواستم پتو را از او بگیرم، خلیل دستم را گرفت که کاری نداشته باشم و چیزی نگویم. یک پتو از جایی دیگر پیدا کردیم و حاج خلیل روی موکت کف سنگر خوابید. صبح بعد از صبحانه خلیل شروع کرد گزارش خواستن از بچه ها که راننده متوجه شد دیشب سهم پتوی فرمانده را برداشته است. شرمنده به حاج خلیل گفت ببخشید، نمی دانستم شما مسئول اینجا هستید. حاج خلیل مهربان گفت اشکال ندارد. اینجا امکانات به اندازه همه هست، البته اگر هر کس به اندازه خودش استفاده کند. مأموریت آن راننده 15 روز بود، اما او هم مرید حاج خلیل شد و چند ماه در منطقه و جهاد ماند. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات کمتر شنیده شده سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در دیدار با کارکنان وزارت اطلاعات 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار جهادگر شهید حاج خلیل پرویزی⭐️ 🌹 اتش سنگینی روی خط بود. خلیل پشت لودر نشسته بود و با مهارت خاصی در میان ترکش ها و خمپاره ها خاکریز می زد. ناگهان, لودر از حرکت ایستاد. فکر کردیم اتفاقی برای خلیل افتاده, اما پیاده شد و شروع کرد به قدم زدن. دویدم سمتش, گفتم چی شده, تو این وضعیت حساس چرا کار را رها کردی. سر به زیر گفت: یک لحظه غرور مرا گرفت که چه خوب دارم کار می کنم! گفتم نکند دارد برای نفسم کار می کنم. پیاده شدم تا غرورم بریزد, بعد که حس کردم برای خدا کار می کنم, کار را ادامه می دهم! چند دقیقه بعد, سبکبال سوار شد و کار را تمام کرد... 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠علی اکبر در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران فرمانده گردان بود که به علت اصابت کاليبر در رانش بشدت زخمي شد. آتش دشمن زياد بود و تعدادي از بچه ها شهيد شدند و جاده بسته شده بود و هيچ وسيله اي که بتواند مجروحين رانجات دهند نبود خون زيادي از علی اکبر ميرفت و خدا مي خواست در آن عمليات اين سردار عزیز زنده بماند. هلیکوپتری آمد و فورا دوستانی که حال وخیمی داشتند از جمله علی اکبر را در برانکارد گذاشته و هنگامی که میخواستیم وارد هلیکوپتر شویم مقاومت میکرد و مدام می گفت مرا نبرید . به او گفتم مگر مرا نمي شناسي که اينطور اعتراض مي کني؟ گفت: بله مي شناسم ولي ديگران هستند ... » 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار جهادگر شهید حاج خلیل پرویزی⭐️ 🌹 جلسه اول خواستگاری در جمع به من گوشزد کرد که قبلاً ازدواج کرده است. وقتی چشم‌های حاضرین از تعجب گرد شد، لحنش را به شوخی تغییر داد و با لبخند گفت: «من قبلاً با جنگ ازدواج کرده‌ام.» آدم زیاد شوخی نبود اما شاید می‌دانست که در آن موقعیت با شوخی کارش راحت‌تر جلو می‌رود؛ در همان جلسه اول «بله» را گرفت. در صحبت خصوصی دوباره حرفش را تکرار کرد اما خیلی جدی‌تر: «تا وقتی جنگ است هروقت نیاز به حضور من در منطقه باشد باید بروم.» هر وقت از جبهه به مرخصی می آمد با هم به گلزار شهدا و مزار دوستان شهیدش می رفتیم، سر مزار پسر عمویش که می رسید اشکش جاری می شد. همیشه از آرزوی شهادت می گفت. اما بار آخر وقتی کنار مزار پسرعمویش نشسته بود، با اشک گفت: «اگر جنگ تمام شود و من شهید نشوم مطمئن باش یک شوهر دیوانه روی دستت می‌ماند.» شهادت آرزویی بود که با شهادت هر کدام از دوستان و همرزمانش در دلش شعله می کشید... 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شهید حججی و انتخابات🌷 ⭕️ بنری که یک ساعت بیشتر نماند. 🔹 برای دیدن با کیفیت اصلی کلیک کنید. ‼️حتما ببینید و نشر دهید. 🌱🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌱 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨به مناسبت مراسم امروز در . 💢جشن حنا بندان قبل از عملیات! 🌛شب قبل از عملیات بود. دست و سر تمام بچه ها را حنا بستیم. حبیب الله را صدا زدم و گفتم بیا دست و سرت را حنا ببندم . در جواب گفت : من فردا با خون خودم سرم را حنا می بندم . 🌹روز بعد به شهادت رسید و چفیه ای که دور گردنش بود پر از خون شده بود.  🌹 🌹🌱🌹 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🎙همسر شهيد: 💢مبارزه كار هميشه يوسف رضا بود، او فقط مي‌خواست به هر صورت از حريم مرزي و اخلاقي كشورش دفاع كند. 💢 يكبار در جريان مبارزه با قاچاقچيان استان فارس از ناحيه پا مجروح شد. وقتي به بيمارستان رفتم، نتوانستم آرامش خود را حفظ كنم، و با ناراحتي به او اعتراض كردم. اما او در جواب بي‌تابي من گفت: «مشقتهاي كار من، زندگي راحت را از شما گرفته. دختر عمو! من را حلال كن. اما خودت را زياد ناراحت نكن، و از خدا صبر بخواه . ما مي‌توانستيم مانند بعضي از انسانها بي‌درد زندگي كنيم، مي‌توانستيم . اما نخواستيم.» از شرم صورتم را از او پنهان كردم، ولي ابوالفتحي با خنده گفت: «اين دردها همه اش خدائيه، زياد غضه نخور.» روز بعد پرستاري از يوسف رضا را شخصا به عهده گرفتم ، تا شايد گوشه‌اي از زحمات او را جبران كنم.🌹 یوسف رضا ابوالفتحی فرمانده نیروی انتظامی استان فارس 🌱🌹🌱🌹🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ﭘﺮﭼﻤﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ...🚩 🌷به شهید بزرگوار، حاج منصور خادم صادق قول داده بودم که در مقری که ایشان فرمانده آنجا بود تصویری از بارگاه آقا اباعبدالله(ع)، همراه با سلام به حضرت بکشم. محمد جواد در تبلیغات لشکر بود و کارهای نقاشی را انجام می داد. می خواست برای عیادت از برادرش که تازه مجروح شده بود به شیراز برود، او را راضی کردم تا برای این امر با من همراه شود. قرار شد محمد جواد بارگاه آقا را نقاشی کند و من هم سلام را بنویسم. نزدیک های غروب کار ما تقریباً تمام شد. محمد جواد که پرچم را رنگ می کرد که صدای سوت خمپاره پیچید. خرده بتن های سنگر که بر اثر موج انفجار کنده شده بود، عینکم را شکاند، همه چیز را محو می دیدم. اما از چیزی که دیدم تنم یخ کرد. ترکشی بزرگ به پیشانی محمد جواد بوسه زده و پیشانی اش را برده بود, خون سرش بر بالای گنبد آقا، درست در محل پرچم پاشیده شده بود!" 🌷🍃🌷 شهادت: 12/12/1364- فاو 🌹🍃🌷🍃🌹 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💢از طرف فرمانده سپاه مبلغ ده هزار تومان پاداش به محمد هدیه داده شد بود. آن روز ها پول زیادی بود، تقریباً چهار برابر حقوق محمد. مثل تمام زن ها طلا و زیور آلات را دوست داشتم، از محمد خواستم با آن پول مقداری طلا برای من بخرد. کمی سکوت کرد و گفت: «شما اگر چند گرم طلا داشته باشید خوشحال ترید یا این که دل چند رزمنده را شاد کنیم؟» در جواب سؤالش ماندم. از خواسته خودم کوتاه آمده گفتم:« حالا می خواهی این پول را چه کار کنی؟» گفت: «می خواهم آن را بین پنج نفر از رزمندگان که محتاج تر از من هستند تقسیم کنم!» محمد اثری نژاد 🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار جهادگر شهید حاج خلیل پرویزی⭐️ 🌹از پشت در هم صدای گریه اش شنیده می شد. به خدا التماس می‌کرد که او را هم به دوستان شهیدش برساند. تا حالا ندیده بودم اینطور گریه کند و صبرش به لب رسیده باشد. گویا دیگر توان تحمل دوری دوستانش را نداشت. وارد اتاق شدم و کنارش نشستم. سرش را به سینه چسباندم و با بغض گفتم: خودت را اذیت نکن ننه. جنگ که هنوز تمام نشده. ان‌شاالله تو هم به آرزویت می‌رسی. انگار به او شوک داده باشند. سرش را عقب کشید و به چشمانم نگاه کرد. دیگر نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. تا حالا اینقدر رک برای شهادتش دعا نکرده بودم. گل از گلش شکفت و با خنده‌ای از سر شوق گفت: «من نوکرتم ننه. ان‌شاالله پیش حضرت زینب سربلند باشی.» مرا در آغوش کشید و تند تند صورت و پیشانی‌ام را می‌بوسید. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷صبح 14 اسفند ماه بود. در سنگر تخریب بودیم که یکی سید صدرالدین را صدا زد. رضا ایزدی بود. سید که یک پایش قطع بود لی لی کنان تا جلو سنگر رفت. رضا چیزی در گوش سید گفت و رفت. سید که برگشت گفتم رضا چی می گفت. سید سری تکان داد و گفت، میگه سید دعا کن منم شهید بشم! 🌷با بچه های تبلیغات در منطقه دور می زدیم. چشممان به رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی افتاد که با موتور بودند. اصرار کردیم کمی صحبت کنند. رضا فقط می خندید. زیر لباس خاکی اش، لباس سیاه عزای برادرش رسول بود،‌اما چهره اش مثل همیشه بشاش و خندان. بها الدین در مورد شهید و نقش شهید حرف زد. نوبت رضا شد. رضا با خنده می گفت چی بگم... ناگهان جدی شد. جدی گفت ما آرزویمان است مثل حاج شیرعلی سلطانی بی سر خدمت امام حسین برسیم... با خنده رفتند. شاید چند ساعت نشد که هر دو دوست کنار هم شهید شدند. بی سر... 🌹🍃🌹 هدیه به سرداران شهید رضا ایزدی و بهاالدین مقدسی صلوات 🔹🔹🔹🔹 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از سردار جهادگر شهید حاج خلیل پرویزی⭐️ 🌹عراق پدافندهای سنگینی در جزیره فاو انجام می داد. یکی از رخنه‌هایی که دشمن با تمام توان سعی داشت از آن عبور کند در شرق آبگرفتگی کارخانه نمک و غرب جاده البحار بود. باید این رخنه را با خاکریز پر می کردیم. قرار شد با آقای انگشتباف نماینده از لشکر 27 محمدرسول الله که در خط مستقر بود و یک نماینده از جهاد فارس که قرار بود این رخنه را پر کند از خط باز دید کنیم. قرارگاه حاج خلیل پرویزی را معرفی کرد. من پشت فرمان موتور نشستم، حاج خلیل پشت من و آقای انگشتباف پشت او. آتش سنگینی روی منطقه می بارید، مسیر لغزنده و پر از چاله های انفجار بود. با سرعت می رفتم که حاج خلیل محکم روی دوشم زد و گفت بایست! با قدرت ترمز گرفتم. موتور سر خرد و روی زمین افتادیم. ناگهان یک راکت هواپیما دو سه متری ما به زمین خورد و منفجر شد. جانمان را نجات داده بود. قرار شد بقیه مسیر را پیاده و با فاصله برویم. من و انگشتباف با دو و سرعت خودمان را به یک سنگر رساندیم. اما حاج خلیل نیامد. گفتم کاش از همین جا توجیه می کردید. گفت: اتفاقا نیروهای خود حاج خلیل تا اینجا را خاکریز کشیده اند، به منطقه مسلط است. گفتم: مگر ایشان چه کار است؟ گفت: حاج خلیل پرویزی فرمانده جهاد فارس است. تعجب کردم چرا یکی از نیروهایش را برای شناسایی نفرستاده است. آمدنش دیر شد. با دو برگشتیم. در عقبه شنیدیم جلو ترکش به سرش خورده و او را عقب فرستاده اند. با معراج تماس گرفتیم، خبر شهادتش تأیید شد. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عکس نوشته شهید پرویزی.zip
10.22M
با سلام مجموعه 23 خاطره و عکس از سردار شهید حاج خلیل پرویزی 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: استاد عزیز! اگر جامعه ی فردای ما فاقد چنین جوانان فداکار و غیرت مندی شد،این جامعه اگر بالاترین ثروت ها را هم داشته باشد،با هر هجومی و هر تحرکی و هر طمعی از بین خواهد رفت. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️ 🌹 بعد از شهادت حبیب بیش از همه برادرش جواد در خانواده بی‌تاب و بی‌قرار حبیب بود. می‌گفت: حبیب معلم من بوده و من باید راه معلمم را ادامه بدهم. یک روز جواد کنارم آمد. یک صفحه را باز کرد. گفت: پری ببین امام علی(ع) توی مناجات شعبانیه چی می‌گه! خواند: إِلَهِی إِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَیْرُ مَجْهُولٍ. - معنیش چیه؟ - کسی که خودش را به تو بشناساند، ناشناخته و گمنام نیست! ادامه داد: یعنی اصلاً نگران نباشید که حبیب جنازه‌اش نیامده است. حبیب پیش خدا گم نمی‌شود. خدا او را آفریده، خودش هم می‌داند او را کجا ببرد و چه جور به او مقام بدهد. همین کلام را با خط خودش نوشت. یک نقاشی هم کشید. یک قاب خرید. جمله را پائین گذاشت، عکس حبیب را یک سمت، عکس خودش را هم سمت دیگر، بعد هم نقاشی را روی آن گذاشت و قاب را کامل کرد. قاب یادگاری که از جواد سال‌هاست، زینت بخش خانه ما هست. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨بمناسبت مراسم یادواره شهیدان رضا ورسول ایزدی .... 🎙قسمتی از مصاحبه شهید رضا ایزدی قبل از شهادت ، شهیدی که آرزو داشت بی سر شهید شود... 📢.....و این چیزی نیست که به هر کس بدهند و یا نصیب هر کس هم بشود. بلکه باید زحمت بکشند در این راه، باید سختی‌ها بکشند تا به این درجه برسند.... مگر کسی می‌تواند پیرو حسین بن علی باشد، سینه‌زن برای حسین بن علی باشد اما شهید نشود. زشت نیست؟ یکی مثل "حاج شیرعلی سلطانی " همیشه، این تکه کلامش بوده است که مگر می‌شود من شیعه حسین بن علی باشم و آن دنیا با سر جلو آن‌ها بروم. من می‌کشم و آرزو دارم هنگام شهادت، خدا من را بی‌سر ببرد. این‌یکی از واقعیت‌هاست و "همه ما آرزویمان همین است [ که بی‌سر شهید شویم!]". . 🌹🍃🌹🍃 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️ 🌹 داغ شهادت و مفقودی برادرش حبیب پژمرده‌اش کرده بود. جواد با اینکه مشغله زیادی داشت، اما هر روز برای نقاشی وقت می‌گذاشت. ساعتی روی تابلوهایی به ابعاد دو متر طول و نود سانت عرض، حرم اباعبدالله(ع) را نقــاشی می‌کرد که جمعیتی در حال رفتن به سمت آن بودند. هر چند روز یکی از این تابلو‌ها تمام می‌شد. آنها را به تبلیغات می‌داد تا در مراسم‌های خود استفاده کنند و به واحد های مختلف می داد. جواد غیر از هنر نقاشی، صدای خوبی هم داشت. یک روز به سنگر تبلیغات آمده بود. بچه‌ها اصرار کردند که برایمان بخواند. شروع کرد به خواندن این ابیات حافظ... دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند. با یک حال معنوی عجیب، با صدایی ملکوتی می‌خواند که هنوز طنین صدایش در گوشم است و بعد از آن هم این ابیات را با چنان صوت زیبایی نشنیدم. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️ 🌹 یک شب چهارشنبه، جواد را شام به خانه‌ام دعوت کردم. گفت: میام، اما دعوتم کردند مرکز شهید مازندارانی برای مجروحین دعای توسل بخونم. مراسم آنجا تمام شد می‌آیم‌. مرکز مازندارنی، یک مرکز درمانی جهت جانبازان و مجروحین جنگ بود. جواد هم که صدای خوبی داشت معمولاً برای خواندن دعا دعوت می‌شد. شب جواد با تأخیر آمد. حال خاص و پریشانی داشت.‌ گفتم: چی شده کاکا، چرا انقدر دیر کردی؟ تکه پارچه‌ای به من داد و گفت: این را یادگار نگهدار. گفتم: این چیه؟ اشک توی چشمش پیچید و با بغض گفت: قبل از اینکه دعا را شروع کنم، یک قاب عکس جلو من گذاشتند و گفتند این شهید مفقودالجسد است. بی‌اختیار یاد حبیب افتادم و دلم سوخت. اختیار از دستم رفت و متوسل شدم به امام زمان(عج)، نمی‌دانم در آن حال چه گفتم و چه طور امام زمان را صدا زدم، اما همه مجروحینی که برای دعا جمع شده بودند منقلب شدند. ناگهان عطر خوشی، در نمازخانه پیچید و‌ صدای صلوات و جیغ و فریاد بلند شد. یکی از مجروحین وسط ایستاده بود و می‌گفت: آقا آمد... آن جانباز از ناحیه پا مجروح بود و قرار بود مثل فردا پایش را قطع کنند. می‌گفت امام زمان(عج) دست روی زانویم کشید و فرمودند بلند شو. تمام قامت روی پایش ایستاده بود. بقیه مجروحین روی او ریختند و لباسش را به تبرک کندند، این تکه پارچه از لباسش را هم به من دادند. اشک در چشم‌هایم پیچیده بود. یقین داشتم حضور آقا امام زمان(عج) و شفای آن مجروح، جز به نَفَس و دعای خالصانه جواد نبوده است. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️ 🌹توی محوطه حوزه شهید نجابت بودم، دیدم جــــواد رد مــی‌شود، رنگ از رویش پریده و دستش روی شکمش بود. به سمتش رفتم و گفتم: جواد آقا چیزی شده؟ در حالی که شکمش را فشار می‌داد گفت: سید دلـــــم خیلی درد می‌کنه، نفسم را بند آورده! به شوخی گفتم: می‌خوای دست بزارم رو شکمت، خوب بشی! نگاهی به من کرد و گفت: تو سیدی، چرا که نه! پیراهنش را بالا زد و دستم را گرفت و روی شکمش گذاشت و ‌چیزی گفت. دستم را برداشتم. دیدم رنگ و رویش برگشت. گفت: سید خوب شدم! گفتم: شوخی نکن، من شوخی کردم! گفت: نه جدی میگم، دیگه اصلاً دردی ندارم. ساعت بعد، پای درس آیت الله نجابت نشستیم. جواد جریان شکم دردش و خوب شدنش را گفت. آقای نجابت گفتند: این به خاطر عشق و ارادت و اعتقادی است که شما به ائمه‌اطهار داری، حتی دست یک سید هم درد شما را شفا می‌دهد! 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⭐️یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب⭐️ 🌹جواد با سخنرانی‌ها و مداحی‌های زیبایش همه پایگاه‌های خط را به فیض می‌رساند. یک روز نزدیک نماز مغرب بود و باید به یکی از پایگاه‌ها می‌رفتیم. جواد پشت سرم نشسته و با موتور تریل 250 با سرعت زیاد از کنار خاکریز لبه جاده می‌رفتیم. ناگهان جواد زد روی شانه‌ام و گفت: بایست... بایست... عمامه‌ام! سرعتم را کم کردم، ناگهان هیکل گنده یک کمپرسی مایلر از درون خاکریز عمود بر جاده بیرون آمد. محکم ترمز را گرفتم. موتور چند سانتی این غول ناخوانده ایستاد. قلبم هم همراه موتور ایستاد. رنگ از روی راننده کامیون هم پریده بود. اگر با همان سرعت اول ادامه داده بودم الان زیر کامپرسی بودیم. جواد سریع از موتور بیرون پرید و به سمت عمامه‌اش که در فاصله دوری روی زمین افتاده بود دوید. وقتی آن را برداشت و خاکش را تکاند شروع کرد به بوسیدن آن و مرتب می‌گفت: قربونت برم که اگه نیافتاده بودی، الان من و مهدوی مثل پشه کوره چسبیده بودیم به بدنه کمپرسی! 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید