#روایت_کوتاه | #سبک_زندگی_خوبان
⭕️ یکی از ساده زیستترین و کمهزینهترین مسئولین نظام
دوچرخه تنها مرکب شخصی نخستین دادستان نظام جمهوری اسلامی و رئیس سازمان زندان های کشور بود.
در گوشهای از اتاق محل کارش یک آجر و یک پتوی سربازی قرار داشت برای استراحت. از آجر بعنوان بالش استفاده میکرد.
هرگاه برای مأموریت های اداری به استانهای مختلف میرفت و شب را در جایی اسکان میگزید، هزینه اسکان را از جیب خودش میپرداخت.
🚩 شهید سید اسدالله لاجوردی
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_دوم
روز از نیمه گذشته ،از خیابان زند به طرف ستاد میروم. نرسیده به فلکه، کنار میگیرم. خسته و کوفته از ماشین پیاده میشوم. اما روی لبه جدول می نشینم. دیگر نه بیمارستانی مانده که سر بزنم و نه جایی را سراغ دارم که بروم. از یک طرف دلواپس بچهها هستم و از یک طرف حال و دل دیدنشان را ندارم.با همین خیالات رفتن و نرفتن چشم میافتد به دیوار بلند ساختمان ستاد خبری .دیواری که با چشمهای خودم دیدم از آن بالا می رفت تا بساط ساواک را به هم بریزد.
_از همان سال ۵۴ که به مدرسه راهنمایی همایون رفت،عشقش شده بود انقلاب .انقلاب هم که کم کم داشت جان و نفس می گرفت. معلمین مدرسه گرایش دینی و مذهبی داشتند مرتب علیرضا را به خاطر پاکی و دیانت تشویق می کردند. لوح تقدیر برایش می نوشتند و هدیه می دادند. بچه مان سه سال دوره راهنمایی را هم تمام کرد. بحث مسائل انقلاب هر روز داغ تر میشد علیرضا هم دور از این مسائل نبود.
معلمی داشت به نام اکبرزاده که لاری بود و یک سرایداری هم در مدرسه همایون بود که کمک می کرد به همین امور. شهید محمد اسلامی نسب با آقا ضیا هم بودند.خیاطی هم بود به نام آقای سرشار که مغازهاش پاتوق همین بچههای انقلابی بود. در آنجا هم شاگردی میکردند و هم قول و قرار می گذاشتند.اعلامیه می بردند و جاهایی که برایشان قابل اعتماد بود پخش میکردند .این روند تا سال ۵۷ که علیرضا در دبیرستان خیام درس اقتصاد می خواند ادامه داشت.
در همین زمان بود که ساواک دستگیر و زندانی اش کرد . چقدر تلاش کردم تا آزادش کردند.بعد از آن فکر کردم رها می کند اما نه تنها دست بردار نبود که شده بود فکر و ذکرش.در اولین قدم انجمن اسلامی مدرسه را تشکیل داد و خودش ریاست آن را عهده دار شد. این کار در آن مقطع خطرناک بود در همین برهه بود که یک روز باری به جهرم برده بودم.ساعت حدود ۱۱ شب بود که به شیراز برگشتم. در خانه با مادر مضطرب علیرضا مواجه شدم ترس وجودش را گرفته بود.گفت: علیرضا از صبح که رفته هنوز نیامده منزل.
اوضاع شهر ناآرام بود صدای تیر شنیده می شد این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد نتوانستم بمانم وقتی مادر علیرضا آنقدر بیتاب بود من باید میمردم. یک همسایه داشتیم به نام سهراب که دخترش پلیس شهربانی بود و اطلاع داشت که مردم به ساواک شیراز حمله کرده و آنجا را گرفتند. شک نداشتم که علیرضا هم با همان مردم است. سریع رفتم مرکز شهر ببینم چه خبر است. آنجا با جمعیت زیادی از مردم مواجه شدم.
انگار دلم روی یک منقل آتش ز جز میکردم.با هر سختی بود علیرضا را پیدا کردم.طوری همهچیز فراموشم شد که یادم رفت مادر علیرضا منتظر و دلواپس است.همراه با مردم مجسمه شاه را از همین فلکه ستاد پایین کشیدیم آن شب را تا صبح در خیابان بودیم صبح هم قرار شد به شهربانی حمله کنیم این اتفاق هم افتاد درگیری شدیدی هم رویداد چند مجروح و شهید داشتیم .شهر را گذاشته بودیم روی سر .شعار مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا همه جا را برداشته بود.
زمانی که برگشتیم، مادر علیرضا داشت از دلشوره میمرد. کلی جر و بحث کرد که چرا بی خبرش گذاشتیم .بعد از آن دیگر با علی رضا دوتایی میرفتیم. این وضعیت تا شب بیست و دوم بهمن ادامه پیدا کرد .ما مثل دوتا همرزم باهم بودیم.
حالا همان صحنه ها جلوی چشمم بازی میکند. همان مشت های کوچک علیرضا و شعارهای مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا.. همان شور و شوقش وقتی که با چالاکی از دیوار ساواک بالا میرفت.
چارهای جز برگشتن به خانه ندارم .در ماشین کلید میاندازم هنوز باز نکردم که چشم میافتد به لاستیک خوابیده ماشین. زمانی که جک میزنم از بلندگوی سپاه شیراز اخبار ساعت ۲ پخش می شود باران هم نم نم باریدن گرفته است.
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#خاطرات_شھـــــدا
🔹در سال ۱۳۴۷، به زیارت بارگاه ملکوتی حضرت معصومه (س) رفته بودیم. پس از زیارت، به موزه آن حضرت رفتیم. آنجا قرآنهای خطی بسیاری در معرض دید عموم قرار گرفته بود و شریف با علاقه خاصی آنها را میدید.
🔸به او گفتم، شما میتوانید یک قرآن به خط خودتان بنویسید. او خندید و پس از بازگشت از سفر، به تدارکات وسایل نگارش قرآن پرداخت. همان روزهای اول بود که به من گفت: «هروقت کار نوشتن این قرآن پایان یابد. عمر من هم به پایان میرسد.
🔹او آنقدر به کار خودش علاقه داشت که حتی تذهیب حاشیه قرآن را نیز خودش انجام داد. سالها گذشت و در سال ۱۳۵۸ کار نوشتن قرآن کریم به پایان رسید و دو ماه پس از آن رهسپار کردستان شد؛ چون ضدانقلاب در کردستان کشتار میکرد.»
و اﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
📎 معاون لشگر ۲۱ حمزه ارتش
#سرلشگرشهید_شریف_اشراف🌷
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
#شهدای_فارس 🌷
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ 🌹
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﺗﺎﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﺷﻮﻳﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#قسمت_چهل_و_سوم
از وقتی بابای علیرضا رفته ذهنم درگیرتر شده. روی تخت روی تخت بیمارستان افتاده ام. حال و روزم خوش نبود کی باورش میشد پام قطع شده باشه؟اول که از مچ قطع شد. بعد نمیدونم چند روز گذشته که برای چندمین بار بردنم توی اتاق عمل. وقتی به هوش اومدم دیدم از زیر زانو قطعش کردن. دل و دماغی نداشتم .اصلا تو فکر اینکه بابای علیرضا را با آن حال و روز ببینم نبودم .غم و درد خودم کم نبود حاج عباس هم با آن رنگ و روی پریده و چشم های خون گرفته بالای سرم ایستاده بود و التماس میکرد که علیرضا را چطور میشه پیداش کرد.
چی باید بهش می گفتم؟! آخه من که خبر نداشتم چه بر سر علیرضا و بقیه آمده ؟!مجبور شدم چند تا حرف سرهم کنم که برود. پاشو از در بیرون گذاشته بود اشکام سرازیر شد و همه خاطرات علیرضا آمد جلوی چشمم. یه روز دو روز نبود که چند سال با هم بودیم.
یادمه قبل از عملیات قدس ۳ با بچه های آموزش نشسته بودیم به خیال بافی.یکی میگفت دوست داره شهید بشه یکی از مجروحیت میگفت. فقط اسارت بود که مشتری نداشت.خودم می گفتم که خدا نکنه شهید بشم. چون دو تا بچه نمیخوام یتیم بشن. اسارت هم که اصلاً و ابداً زیر بارش نمیرفتم.قطع نخاع را که نمیشد حرفش رو زد دست آخر گفتم دست هم نمی تونم بدم چون برای نجاری و مبل سازی لازم میشه. فقط یه چشم و یا یکی از پاها میتونم بدم. یادش بخیر بچه ها اون شب دل سیر خندیدند.
کی باورش میشه بر پیشنماز پرحرف اردوگاه را با تفنگ ۱۰۶ زده باشیم!! آن گیر افتادن من توی میدان مین و خواهش و التماسم از خدا که اینجا نمی تونم پا بدم .خودش به خاطرات دیگه است.
تابستون ۶۳ در جبهه کوشک وضع بسیار بدی داشتیم و هوا دم داشت. سنگر نداشتیم .گرمای ۵۰ درجه خودش یک چیز بود، وقتی میتابید به برزنت خیمه ها داغ تر میشد یادمه با شهید اسلامی نسب که آن موقع مسئول آموزش بود صحبت کردیم که اجازه بدهد سنگری بزنیم.تا از گرمای خیمه ها خلاص بشیم. گفت: اشکالی نداره اما به شرطی که برای همه بسیجی ها هم این کار را بکنید.
بخون ولی ما این امکان را نداشتیم که برای همه سنگر بزنیم اسلامی نصب هم نمی گذاشت فقط برای مربیان این کار را بکنیم. بعد که کمی وضعمان بهتر شد سنگر و سرپناهی درست کردیم.کشید به زمستان و بارندگی .سیلاب های فصلی اردوگاه را گرفت و همه زندگی ما را خراب کرد .اتفاقاً توی همان مقطع بود که علیرضا به جمع بچه های آموزش اضافه شده بود.
یه طرحی رو هم در همان مقطع سپاه اجرا کرده بود به نام طرح دو پنجم. یعنی سپاه های همه شهرستانها دو سوم از پاسداران خودشون رو در اختیار یگان های رزم قرار داده بودند. ۲۵۰ نفر هم سهم لشکر ما شده بود. حاج قاسم سلطان آبادی که در آن موقع جانشین لشکر بود،یک نامه نوشت به آموزش و دستور داد که همه رو آموزش بدیم.از این تعداد یک عده هم اون اول بسم الله ساک هاشون را برداشتند و رفتند شهرستان هاشون.یعنی تا این وضعیت آبگرفتگی و مشکلات را دیدند بیدردسر رفتند.یک تعداد ماندند که این ها را برداشتیم بردیم جاده اهواز سوسنگرد و هم اونجایی که بعد شد پادگان معاد!
کل منطقه کوشک را آب گرفته بود و نمیشد بمونیم.توی پادگان معاد امکانات من خیلی ناچیز بود.سر دو تا خیمه زده بودیم به هم و نشده بود نمازخونه. سنگر و سرپناه درست و حسابی نداشتیم. در تقسیم درس ها هرکس رسته مورد علاقه خودش را انتخاب می کرد. علیرضا در تاکتیک تبحر داشت. همه بدنش ماهیچه بود. راه که می رفت آدم فقط دوست داشت وایس نگاش کنه.اما او به جای تاکتیک درس مخابرات را انتخاب کرد.
قبل شما مربی این درس را نداشتیم کسانی می آمدند و مقطعی به فراخور بضاعت شون درسی میدادند و می رفتند. مخابرات لشکر هم خیلی راغب به همکاری با واحد آموزش نبود.حرفشان هم منطقی بود. میگفتند شما کسی رو که تبحر و تسلط کافی در این رسته داشته باشد ندارید.این بود که امکانات مخابراتی در اختیار ما قرار نمیدادند. علیرضا که آمد پایه کار اوضاع عوض شد.مسئولیت کمیته مخابرات واحد را عهده دار شد.خیلی زود سر و سامان داد. به این بحث مخابرات طوری که ما هر مانوری که می خواستیم بگذاریم هر تعداد بیسیم که لازم بود مهیا می شد.کار و بار علیرضا به قدری در رسته خودش بالا گرفت که روی او دعوا بود.
بچه های آموزش علیرضا رو کادر خود میدونستند .مخابرات لشکر هم اصلاً قبول نمیکرد که علیرضا نیروی آموزش باشه و نیروی مجموعه خودش حسابش میکرد.
اگر از زیر کار در رو بود قطعاً میتونست ۱۰ روز بیشتر و کمتر بزند بیاید شیراز و هیچکس هم خبر نداشته باشد چون علیرضا مداوم این طرف و آن طرف بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🕊 #ﻟﺒﺨﻨﺪﺭﺯﻣﻨﺪﻩﻫﺎ 😊
😊برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار میشد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن میآوردند! با شستن دستهای آنان، مراسم با صرف ناهار تمام میشد.☝️✋
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم.🤝
ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.💗 شوخیهای آنها هم در نوع خود جالب بود😄.😉
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند.
اولین کسی هم که به سراغش رفتند، جواد بود.🙃
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمیدانست، حرفی زد!
جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی میگی؟!😳🧐
ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو!🤫
بعد ابراهیم به طرف من برگشت.
بدون صدا میخندید.گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!🙁😉
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! 😱
چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.😃
جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و...😐🤭
جواد در حالی که آب از سر و رویش میچکید با تعجب به اطراف نگاه میکرد.
و ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻳﻢ و اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻫﺎﺩﻱ ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ 🤫🙁 ...
😂😂
#ﺷﻬﻴﺪاﺑﺮاﻫﻴﻢ_ﻫﺎﺩﻱ
🌸☘🌸☘🌸
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
علیرضا مدام این طرف و آن طرف بود .یک روز میرفت خط مقدم مخابرات آنجا رو راه میانداخت .بر میگشت توی آموزش و اینجا هم کارش را ادامه میداد دو مرتبه میرفت قرارگاه و مقرهای مختلفی که لشکر داشت. هر جا که لازم بود علیرضا حاضر بود. به همین خاطر کسی حضور و غیاب اش نمی کرد.یعنی اگر ده روز نبود ما خبر نداشتیم اهواز است یا خط مقدم یا مقرهای دیگر. اما همین آدم کمتر از سه ماه و چهار ماه جبهه نمی ماند. وقتی هم می رفت مرخصی دور و بر کارهای مساجد و گروه مقاومت بود.
یعنی این آدم اصلاً استراحت و آسایش نمی خواست.مرخصی که میرفت اول گلزار شهدا بعد از سری به خانواده های دوستان شهیدش می زد.
و بعد از آن تازه می رفت خونه خودشون.
همان مقطع که تازه کمیته مخابرات را راه انداخته بود،بحث انتقال از کوشک به پادگان معاد پیش آمد.حدود ۵۰ نفر از این نیروهای آموزشی که در همان روز اول راهشونو گرفتند به شهرستان هاشون برگشتند. یادم میاد اولین شبی که این بحث آموزش رو شروع کردیم شام آش سبزی داده بودند.بشقاب و کاسه نداشتیم که این آش را بین بچههای مربی تقسیم کنیم. علیرضا را ریخت توی درب دوتا دیگ به همه بچه ها یه مربی دور این دو تا ظرف نشستند. حالا نه نان داشتیم و نه قاشق که خالی خالی بخوریم. علیرضا با انگشت شروع کرد به خوردن دیدیم او این کار را میکند ما هم شروع کردیم به همین شکل آش خوردن. آن شام رو مایک اسم براش گذاشتیم آش انگشتی. بعدها هم بچهها مرتب تکرار میکردند.
در هر حال آموزش را با این وضع دنبال کردیم یادم میاد برای امام جماعت مشکل داشتیم بزرگان هیچ وقت جلو نمی ایستادند. کسانی رو داشتیم که هر کدوم یک استوانه ارزشمندی بودند و می تونستند امام جماعت باشند. کسانی مثل شهید محمد اسلامی نسب، بهاءالدین مقدسی و خیلی های دیگه..
با این حال کسی جلو نمی ایستاد.علیرضا تازه به جمع ما اضافه شده بود. یک روز بهاءالدین مقدسی از او خواست که بشود امام جماعت. علیرضا خندید و گفت :دنبال امام جماعت مجانی می گردین؟
خواص زیر بار نره، اما دیدم خودش بعد از تاملی بلند شد و ایستاد جلو. از آن روز نماز جماعت من مرتب برگزار میشد هرجا که لازم بود درنگ نمیکرد و می پذیرفت.
بعد از مدتی از پادگان معاد منتقل شدیم گتوند.یعنی کل بحث آموزش را منتقل کردیم آنجا آن زمان توی همه واحدها باب شده بود که هر واحدی چند تا سرباز و یا بسیجی را گذاشته بود برای گرفتن غذا شستن ظرفها و پهن کردن سفره و تقسیم غذا.
اما در واحد آموزش از این خبرها نبود .یعنی شهید اسلامی نسب قبول نمی کرد که بچههای آموزش این امتیازات رو داشته باشن. این در حالی بود که آموزش یکی از پرکارترین واحدها بود.بچهها شب و روز نداشتند .مخصوصا روزها همه وقت ما پر بود .ولی باید بحث گرفتن غذا و شستن ظرفها را هم خودمان انجام می دادیم. این بود که شیفت بندی کرده بودیم.
روز دو نفر این کارهای مربوط به خورد و خوراک را انجام می دادند به این دو نفر می گفتیم شهردار.
کسی که شیفت رو بهم میزد علیرضا بود یعنی خودش همه کارا رو می کرد و نمی ذاشت اون هم شیفتش کمک کنه .یادم میاد توی مقطعی با من هم شیفت بود .میتونم بگم چندمورد روی همین بحث شهردار شدن دعوای مان شد.ماشین سامان از کلاس برمیگشتم غذا را گرفته بود من تند و با ادله غذا میخوردم تا بچهها غذاشون را میخوردند میرفتم بیرون سیگار می کشیدم تا برمیگشتم میدیدم سفره را هم علیرضا جمع کرده.گاهی کاری چیزی پیش میومد یه مرتبه می رسیدم تا ظرف ها را هم شسته..
خیلی وقت دعواش می کردم سرش داد میزدم که دیگه این کارا نکن اما فقط میخندید نگام می کرد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
فرهنگی که حاکم بود بر واحد آموزش واقعاً تاثیرگذار بود. در همان قدرتمند وقتی نیروهای تازهنفس اعزامی می رسیدند،بچه های آموزش دست به کار می شدند و خیمه ها رو برپا می کردند.از بسیجی ها می خواستیم کمکمان کنند .یا خسته بودند و یا حوصله اینجور کارها را نداشتند .آنها به هوای عملیات می آمدند نه رفتن به گتوند و درگیری با مسائلی آموزشی.
این بود که راغب به این کارها نبودند.مربی ها خیمه ها رو برپا می کردند.اگر لازم بود محوطه اردوگاه را تمیز می کردند.حتی دو سه روز اول ،ما برای این بچه ها غذا می گرفتیم و ظرف هاشون رو می شستیم.اینا اصلا نمی دونستم اینایی که براشون زحمت می کشند همون مربی های آموزش هستند.
یکی دو روز بعد که بحث آموزش شروع میشد ،بسیجی ها بهت زده میشدن .چون فکر می کردند ما نیروی خدماتی اردوگاه هستیم.
این نوع رفتار بچه های آموزش،تاثیرات خودش رو در روحیه بسیجی ها می گذاشت.خیلی زود تقسیم بندی می کردن و مثل ما ،از خودشون شهردار خیمه انتخاب می کردند.علی رضا هم واقعا توی این بحث کار و فرهنگ سازی می کرد.
یه مشکلی که بچه های آموزش داشتن ،بحث شرکت در عملیات بود.همه گردان های که بنا بود در عملیات شرکت کنن ،به وسیله بچه های آموزش آماده می شدند.مربیان آموزش جز اولین رده های لشکر بودند که از سر و راز عملیات ها سر در می آوردند.
می دونستم عملیات در کجا و چه مکانی انجام میشه .حتی مدتها قبل از عملیات در منطقه ای که بنا بود عملیات بشه ،حاضر می شدند و از نزدیک وضعیت زمین و موانع را بررسی می کردند ،تا بتونند مطابق این برداشت ها ،منطقه ای رو شبیه سازی کنند و آموزش ها رو شروع کنند.
این زحمت ها و تلاش های شبانه روزی که تمام می شد و می رسیدیم به شروع عملیات ،یک مرتبه واحد آموزش فراموش میشد.یعنی همین مربیانی که تا یکی دو روز قبل،عزیز همه فرماندهان عالی و عادی لشکر بودند.می شدند هیچ و پوچ.
همه ی مسئولین لشکر هم استدلالشان این بود که بچه های مربی در عملیات شرکت نکنند تا آسیب نبینند.یعنی به قول خودشان دلسوزی می کردند.شاید حق هم داشتند.چون از هر هزار نفر پاسداری که در یک دوره آموزش می دیدند،۵۰ نفری که از همه زرنگ تر بودن برای مربی شدن انتخاب میشدند. بعد از این ۵۰ نفر شاید ۳یا ۴ نفر مربی میشدند .این بود که تربیت مربی کار سادهای نبود و مسئولین لشکر هم سخت مراقب بودند که مربی ها در عملیات شرکت نکنند. برای عملیات قدس ۳ برنامه ریزی می کردیم. قبل از شروع عملیات برای اینکه تعداد مربی ها کمتر باشه و بتوانیم مسئولین لشکری رو برای شرکت در عملیات متقاعد کنیم ،یک تعداد را با دوز و کلک فرستادیم مرخصی. اتفاقاً یکی از آن چند نفر علیرضا بود .خودم توانستم به عنوان فرمانده دسته ضدکمین در آن عملیات شرکت کنم .قبل از شروع عملیات یک شب بین مان بحث بود که چه کسی دوست داره شهید بشه. اسیر و مجروح و این حرفها...اسارت که مشتری نداشت. شهادت یه تعداد مشتری داشت. خودم گفتم :من که اسارت را مطلقاً قبول نمیکنم .شهادت هم دوتا بچه دارم نمیخوام یتیم بشن.فقط اگر جانبازی باشه حرفی ندارم .ولی قطع نخاع اصلاً و ابداً نمیخوام .دستامو که برای کار نجاری و و مبل سازی لازم دارم فقط میتونم یکی از چشمام و یا پای چپ و بدم.
شب خواب دیدم یکی اومد بهم گفت: حالا آخرش پا میدی یا چشم؟گفتم: همین پای چپم را میدم.
گفت نه پای راست رو میخوایم.. مقاومت نکردم گفتم باشه پای راستم برای شما.
از خواب که بیدار شدم برایم مسجل بود که پایم رفتنی است. خواب می دیدم رد خور نداشت.حتی همان روزی که نارنجک توی دست صدرالله منفجر شد هم شب قبل از خواب دیدم یکی از دندون هام افتاده .صبح که بچه ها خواستن برن سر کلاس ها خواهش کردم که مواظب باشند اما همه مسخره کردند.یک وقت صدای انفجار شنیدم بعد که از ساختمان زدم بیرون و با بهاء الدین مقدسی مواجه شدم دیدم گریه میکنه .علت را پرسیدم گفت: صدرالله شهید شد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#طنز_جبهه😁
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️
ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ
–ﺍﺧـﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐
ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈
ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂
ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_پنجم
عملیات شروع شد. من دسته ضدکمین را برداشتم بردم که کمین ها را بزنم.توی دل دشمن با سه نفر از عناصر گشتی دشمن مواجه شدم. اگر تیراندازی می کردیم عملیات لو می رفت .اگر می ذاشتیم فرار کنند می رفتند و اطلاع می دادند. دویدم دنبالشون. یه جایی گمشون کردم. شب بود و تاریک. یک وقت که دور و برم نگاه کردم ،متوجه میدون مین شدم.
اولین چیزی که در ذهنم نقش بست خواب قطع شدن پا بود.اگر این اتفاق میافتاد وضع عملیات به هم میریخت. دستمو بلند کردم و شروع کردم با خدا حرف زدن..گفتم :خدایا من اینجا پا بده نیستم !!اصلا و ابدا..! اینجا ما ۱۵ کیلومتر خاک دشمنیم. هیچکی نیست منو برگردونه و شهید میشوم. من هم که قول شهادت ندادم.تازه من کشته بشم تکلیف عملیات و این کمین هایی که دسته من باید کلکشون رو بکنه چی میشه؟!
همین طور با خدا درد دل کردم رک و پوست کنده حرفامو زدم و ازش خواستم تا یه فرصت دیگه بهم بده و شروع کردم به برگشتن خدا هم کمک کرد و فرصت داد تا کربلای ۴ ..یعنی نزدیک به ۲ سال و چند ماه بعد..
خلاصه این عملیات ما پیروز شدیم .بعد که برگشتیم گتوند، این بندگان خدایی که سرشان شیره مالیده بودم و فرستاده بودم شان مرخصی ،هم از راه رسیدند .خیلی ناراحت و عصبی بودند .مخصوصا علیرضا که سخت دلخور بود و گله مند.
یادمه توی پادگان احمد بن موسی که بودیم برای رضا را انگار کرده بودند توی قفس. خیلی دوست داشته باشد مقطعی توی شیراز حاکم بود .بحث اختلافات طرفداران آقای حائری و دستغیبی ها به پادگان ها هم کشیده شده بود.
وقتی علیرضا با هر مصیبتی از شیراز خلاص شده بود و خودش را رسانده بود اهواز چه حالی داشت!آخه یه مدت نه تنها نیرو به ما نمی دادند بلکه جیره ما را هم زده بودند.یادمه ۴۵ روز تمام ،از شیراز چیزی برای لشکر نیامد .ناهار نان و سیب میدادیم به نیروها .یه مصیبتی داشتیم با این بچه بسیجی هایی که حالا مثلاً آمده بودند از دین و خاکشان دفاع کنند بعدا فدای این اختلافات میشدند.
اون مقطع گذشت. یه روز خبر دادند که آقای حائری دارد می آید گتوند. اون موقع خودم مسئول آموزش بودم .همه مسئولان اردوگاه هرکدام با یه بهانه ای در رفتن. یعنی هیچ کدوم نمی خواستند امام جمعه را ببینند . من که این بازیها را قبول نداشتم.تازه آقای حائری که سر از خود امام جمعه نشده بود. با حکم امامی که همه قبولش داشتیم کار میکرد.
امثال علیرضا هم کاری به این اختلافات نداشتن. نهتنها کار نداشتند ،بلکه خون دل هم میخوردند. حوالی ظهر بود که دژبان اردوگاه خبر دادند آقای حائری دم در است.گفتم راهنمایشان کنند تا بیاید توی آموزش.
آن روز یکی از روزهای بود که خیلی خجالت کشیدم آقا با همراهانشان اومدن توی آموزش وقتی دیدند کسی نیست خواهش آن برخورد البته ما به روی خودمان نیاوردیم گفتیم که ماموریتی برایشان پیش آمده و غرضی در کار نبوده و نمی فهمیدند چه خبره زیاد نماندند.سر ماشین را گرد کردن به طرف لشکر المهدی حق هم داشتند فقط یه پر از پول دادن به من گفتم که فرد بچههای آموزش کنید. ما بد نگاه کردیم دیدیم ۷۰۰ هزار تومان پول نقد. ایشان که رفت سر و کله دوستان پیدا شد خبر هدیه به آموزش همه جا پیچیده بود .از امور مالی اومدن که پول ها را به خیال خودشان تحویل بگیرند. هر کاری کردند تعریف من نشدند.گفتم:« چطور خودش به دردتون نخورد پول هایش به دردتون میخوره؟! آقا خودش مشخص کرده برای آموزش من هم خرج همین کار می کنم!»
بعد حاج نبی رودکی هم طرف ما را گرفتند و گفتند که خرج بچه های آموزش کنید.
با همه این مشکلاتی که بود هیچ کس جرات نمی کرد که لباس هاشو بذاره تو تشت که خیس بشه ،بعد بیاد سر فرصت بشوره. چون علیرضا توی یک چشم به هم زدن همه را می شست و پهن می کرد روی طناب هرچه هم التماسش می کردیم که این کارو نکن ،هیچی نمی گفت فقط میخندید.
یه مدت صبح که از خواب بیدار میشدیم میدیدیم پوتینا واکس خورده و مرتبن. هیچکی هم نمی دونست کار کیه.یه شب کمین زدم و مچ دستشو گرفتم توی اون دل تاریکی عرق میریخت به خواهش می کرد که چیزی نگم.
یه بار هم توی یک گودالی که برای نماز شب درست کرده بود، بی خبر دست گذاشتم روی شونه اش. بازم خیس عرق شد و خواهش کرد که جایی نگم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
•♥️•✾•♥️•
#کمــی_تأمل🌱
یه رفیق مشتے داشتیم که میگفت:
#آرزوی_شهادت 🤲
داشتــه باشید خیلے خوبہ
ولے
شهادت هیچوقت #پایان کار نیست ...
بلکه #شهادت🌷 هم
جزو مسیره 👌
آرزوی اینو داشته باشید که
#تاثیرگذار باشید... تاثیر در راه دین خــدا ✨☺️
#شبتــون_شهدایے
🌹🍃🌹🍃
@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_ششم
هاشم اعتمادی خیلی بهش علاقه داشت .حتی یادمه خواست علیرضا را از لشکر ببره تیپ امام حسن (ع) برای مسئول مخابرات خودش. اما علیرضا بهش گفت هرچی حاج نبی بگه همون رو عمل میکنه. در واقع یک خصوصیت بسیار بارز علیرضا همین اطاعت پذیری اش بود.
شاید اگر من بودم بلافاصله کنجکاوی شدم که حالا آنجا مسئولیتم چی هست.. اما علیرضا نگذاشت و نه برداشت یک کلام گفت هرچی فرماندم حاج نبی بگه همونه..
من علیرضا را امشب دیدم با هاشم. خیلی دلم میخواست با علیرضا باشم. اون شب برام مسجل بود که پام خواهد رفت.یادمه که خواستم یه جوری از زیر بار قطع پا فرار کنم. یک دژ بود که لشکر ۱۹ باید از نوک آن وارد می شد. خبر داشتم که عراقیها سینه این دژ رو مین گذاشتند.برادر بکایی همراهم بود .به عرض یک و نیم متر از این میدان مین را بچههای تخریب معبر باز کرده بودند.منتها سینه دژ لیز بود و بازم آدم لیز میخورد میرفت ببینم مین ها.
آمدم به بکایی گفتم: بیا از این محور وارد نشیم .گفت :چیکار کنیم ؟گفتم: کاری نداره میریم از اون طرف با قایق میریم اون سر.. بکایی گفت :حالا این راه خشکی که بهتر از این که با قایق بریم بخوریم به این همه آبگرفتگی و موانع!
قبول نکردم. فقط بهانه می آوردم که از مین فرار کنم.رفتیم با قایق خودومون را کشیدیم اونطرف .البته این را هم بگم هیچ که ما را به گردان راه نمی داد.یعنی فرمانده لشکر سپرده بود به همه که بچههای آموزش نباید عملیات شرکت کنند .مگر چند نفری مثل علیرضا که برای بحث مخابرات نیاز شان بود.
چند نفری هم همراه غواصها رفته بودند که یکیش شهید حسین طوفان بچه فسا بود و همان شب با نارنجک شهید شد. مربی تاکتیک هم بود . شب فرمانده گروهان دستور میده به نیروهایش که بزنند اما عراقیها یه شرایطی را پیش آورده بودند که کسی نمی تونست از خاکریز سرک بکشه.حسین تفاح میگه بزنید، بسیجی و همه می زنند. یعنی بسیجیها حرف شنوی بالایی از مربیان آموزش داشتند.حسین خودش رو کشیده بود جلو و نارنجک انداخته بود توی سنگر تیربار عراقی.اما از یک سنگر دیگه خودش رو با چندین نارنجک شهید کرده بودند. آنطوری که بعداً برادرش برام گفت تکه تکه بود..
من و بکایی را به عملیات راه نداده بودند.سر از خود آمده بودیم که با یک گردان وارد عمل بشیم. علیرضا را چون خیلی به تخصصش نیاز بود مزاحمش نمی شدند.از شروع تا پایان هر عملیاتی بود و کار میکرد. وضع عملیات اون شکلی شد که عراق یا همه را قیچی کردم یه صحنه های جگر خراشی را من آنجا دیدم و شاهد بودم.
آتشی که دشمن روی سرمان می ریخت بی حساب و کتاب بود. ناچار شدیم از سینه دژ بر برگردیم. من جلو بودم بکائی پشت سرم مدام یک مین زیر پایم حس می کردم .
یه مقداری اومدیم جلوتر دیگه همین از خیالم پریده بود داشتیم خودمان را می کشیدیم عقب. یک وقتی مین از زمین بلندم کرد به خودم آمدم.بکائی گیج شده بود بیهوش نبودم داد زدم گفتم: ساعتم رفت!؟
_ساعت میخوای چیکار؟؟ پا تو مگه نمیبینی؟!
_می بینم .ساعتمو پیدا کن!
ساعت پیدا میشد با همون موج انفجار از مچ دستم پرید. پام خیلی درد نداشت. پاشنه مانده بود با مقداری از پوتین. گمونم گوجه ای آمریکایی بود.
بکایی با دوتا چفیه زخمم و محکم بست انداختم رو دوشش .آتش آنقدر شدید بود که نمیشد بریم یه طرفه خاک هم شل بود و لیز.باید حدود ۳۰۰ متر می رفتیم تا می رسیدیم به آمبولانس. یعنی ما درست بین دو خط خودی و دشمن زیر آتش بودیم. بکایی خسته شد و منو انداخت رو زمین. گفتم اول کنم تا بره نفربری چیزی بیاره. رفت.لحظه به کسی مثل علیرضا نیاز داشتم فکر میکردم اگر بود توان بردن مرا داشت .کولم می کرد و می کشاندم عقب.هر که میآمد حدس میزدم شاید خودش باشه اما نبود .همه مجروح های اون شب باید خودشون میومدن عقب .صحنه غم انگیزی بود.
یک زخم روی پیشونیم بود و یکی کف دست یعنی استخوان های پام شده بودند ترکش. یکی نشسته بود تو پیشونیم یکی هم کف دستم خورده بود و از پشت نوکش پیدا بود.هر چه انتظار کسی مثل علیرضا را کشیدم پیداش نشد ناچار شدم خودم راه بیفتم روی چهار دست و پا شروع کردم به قدری درد داشت که تا مرز بیهوشی هم پیش رفتند چند قدمی به همین وضع رفتم یادم علیرضا همیشه سر به سرم می گذاشت میگفت :رجبعلی سی تا فشنگ با خودش برمیداره صد تا نخ سیگار.. میگفتم: تو خط فشنگ فراوونه چیزی که نیست همین سیگار!
دو نفر با یک برانکارد رسیدن. حالا من خوشحال بودم که اینها قرار منو با خودشون ببرن.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_هفتم
انداختنم روی برانکارد از زمین بلندم کردند منتها جای اینکه حالت فرغونی بگیرند این دسته های برانکارد را گذاشتند روی شانه هایشان.همین وضع باعث شد تا خمپارهای که نزدیکشان میخورد اینها از آن بالا با برانکارد ولم کنند روی زمین با آن پای قطع شده و دردی که داشتم و خونی که داشت از میرفت ،می مردم و زنده می شدم.
چند بار این ها مرا انداختن روی زمین و کوفته ترم کردند .خواهش کردم ولم کنند بروند. بیچاره ها هم این کار را کردند.
واقعاً شرایط این بود که کمکم کنند .همینطور خمپاره می آمد..
با همون وزن چهار چنگولی راه افتادم حالا مثلاً ساعت ۳ بعد از نصف شب من مجروح شده بودم. الان که اینجا بودم هوا داشت روشن میشد .رسیدم به یکی که نشسته بود و استفراغ می کرد.پشتش به من بود .نمیدونم چرا فکر میکردم باید علیرضا باشه.با یک نیروی بیشتری به طرفش رفتم این هم علیرضا نبود خدا رحمت کند. شهید سیدمحمد کدخدا بود. نشسته بود و هی خون بالا می آورد. یه نگاهی به پیشانیم کرد گفت :منو با خودت میبری؟!
وی ادامه داد: پیشونیت هم که زخمی شده؟!
بعد نگاهش کشیده شد پایین .گفت :دستت هم که زخمی شده..؟!
نگاهش کشیده شد پایینتر !هیچی نمیگفتم. گفت: وای حسینقلی پاتم که قطع شده؟!
و بغض کرد. آنقدر آب و گل خورده بود که هرچه بالا می آورد تمام نمی شد.دیگه هوا روشن شده بود که از سید محمد کدخدا جدا شدم.باز روی چهار دست و پا راه افتادم خدا میدونه که احساس نیازی به علیرضا داشتم. اسم پسرم هم علیرضا بود . مرتب یا این علیرضا دم نظرم بود یا آن یکی.
توی اردوگاه هم همین وضع بود تا صدای علیرضا میزدم یاد علیرضای خودم افتادم.خانه که میرفتم برعکس می شد .تا صدای علیرضا ی خودم می زدم یاد علیرضا هاشم نژاد میافتادم.
و حالا نبود آب شده بود رفته بود توی زمین! همان کسی که نمی گذاشت ظرفها را بشویم و همه کارها را خودش می کرد و حالا نبود تا کم کم کند.
چند قدمی نرفته بودم که دیدم یکی بالای سرم صدا میزنه: حسینقلی تویی؟!
نگاه کردم دیدم خدا رحمت کند شهید عبدالنبی میرزایی هست.از بچههای خوب نورآباد بود و بعد مین توی دستش منفجر شد مردی بود واقعا به حالم گریه کرد.میگفت وای حسین قلی نبینم پات قطع شده باشه ..وای تو رو خدا بگو دروغه...
همین جا بود که سرکرده علیرضا هم پیدا شد. یعنی اولش واجب الزکات بودم ولی وقتی دیدمش حاج بر حاج شدم..دیگه درد پا و دست از یادم رفت انگار نه انگار که عراقی ها ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا خمپاره می ریختم دوتایی رساندنم پای آمبولانس. خود علیرضا هم دستش زخمی بود اما نه در حدی که عمیق باشه.
بین راه آمبولانس پنچر کرد و راننده بلد نبود زاپاس عوض کنه. و من ناچار شدم بیام پایین و جای راننده ناشی زاپاس هم بندازم.علیرضا همه فن حریف بود بچههای آموزش هرکدام توی رسته خودشون ابداعاتی داشتند که تحسین بر انگیز بود. توی بحث مخابرات خود علیرضا بود که به فکر عایق کردن بیسیم ها افتاد و بعد با یک مشت وسایل ابتدایی مثل لاستیک ماشین بی سیم ها را عایق می کرد تا توی آب بشه استفاده کرد.یه غمی دی سیمتلفن میکشد برای مقرها و خیمهها یه وقت بی سیم ها راه میانداخت. یه موقع هم میدیدی سیم بانی هم می کند. توی رزم های شبانه همه کارهای مخابرات را که راه میانداخت بعدش بیکار نمی نشست یا آرپیجی شلیک میکرد و یا تیرباری چیزی.خلاصه خودش را به همه کاری میزند و عارش هم نمی شد. حتی اگر لازم بود خودش می شد یک بیسیمچی عادی.
اصلاً و ابداً شان را در این چیزها را نمی دید.
رقص وحدت و همدلی که بین بچههای آموزش بود واقعاً به پیشرفت امور کمک میکرد.هر تصمیمی که میگرفتیم باهم بودیم خدا رحمت کند شهید اسلامی نسب که مسئول آموزش بودند،نمیومد امر و نهی به کسی بکنه. فقط میگشت ببینه کجا مشکلی هست تا کمک کنه.اگه میدید نیاز به لودر هست کسی رو نمی فرستاد ،خودش می رفت.نامه نگاری هم نمی کرد که این بنویسد به آن واحد و آن بگوید شماره ندارد و این حرف ها.
میرم هر جای دیگری میدید برمیداشت می آورد. این روحیات به همه سرایت کرده بود.خود علیرضا هم اصلاً لنگ کاغذبازی نمیشد .خودش راه میافتاد انجام میداد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....