eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * حالا دیگر نمی‌توانست صبح ها یا عصرها، همین یک ساعتی که از ساعت شش صبح که در قبرستان بقیع را باز می گذارند،نیاید و بر قبر های ساده و غریب امام حسن، امام محمد باقر، امام سجاد و امام صادق ننگرد و برگشتنا سیری نگرید. و چه لذتی که نداشت گریه در آن هوا. نه مرثیه ای بود برای عزیزی از دست رفته که با گذشت روزها و سردی خاک خاموش شود،که گریه ای بود برخویش و ستایشی سترگ بر آن ها. _با اجازتون من یه چرتی بزنم. _بخواب بابا جون بخواب! شب تا صبح که خواب نداری. به کمر دراز کشید و پای راست را انداخت روی پای چپ و درپچاپچ آقای کلاهی با پدر، چشم هایش روی هم آمد. ساعد راست را گذاشت روی دو چشم. سبکی دل از فوران دردهای انباشته...رخوتی دلخواه می دوید در رگهایش و حتم، در رویای پیش از خواب، پیش رویش بود شیراز با تمام دلبستگی هایش. لابلای جرقه‌های سرخ و سفیدی که اول خواب می آیند و محو می شوند، به فکر افتاد نامه ای که به محض رسیدن به مدینه برای خانه نوشته بود رسیده یا نه. لحظه ای طرح دستخط ریزش را دید و بعد شادی بچه‌ها را. دیشب هم که مثل همه شب ها ساعت های یازده شب به وقت ایران، به خانه زنگ زده بود، بچه ها خمیازه کشان تا آن وقت شب بیدار بودند برای حرف زدن با پدر و گفته بودند نامه هنوز نرسیده.. بابا کی میای؟! اونجا مثل اینجا هوا گرمه؟! نه اون دوتا خوبن، فقط محمد بهونه میگیره! ...سایه های مدینه به سر حد کشیدگی می‌رسیدند که سراپا نشست و چشم مالید. _لا اله الا الله... حسابی هم خواب رفتیم ها. _نه بمیرم بسته زبان اصلا نخوابیدی ..وقت کردی یه کم بخواب! بر دیوار اتاق، تصویر سیاه و سفید نوجوانی حضرت رسول، مات دیده می‌شد. چند بار چشم فشرد و آنی خوب نگریست. و چشم چرخاند طرف پدر. _میگم آدم مدینه جلو باشه خیلی خوبه ها. هشت روز خودشو آماده میکنه برای مکه. ولی مدینه عقبی هم چیز دیگه است. آروم آروم آدم از محیط دور میشه نه یک دفعه ای. شب را با شعاع های نور چراغ ها و چلچراغ های حرم گذراند و تا دم دمای سپیده به سجده رفت و رکوع و بیرون آمد و به ستون‌های سنگی با نگاره های پیچ در پیچ شان تکیه داد و فکر کرد و فکر. اما فردا روز و دو روز دیگر باقی مانده از مدینه را به محل جنگ احزاب رفت و محل جنگ احد و مزار حضرت حمزه و مسجد قبا. یک شب مانده به حرکت به مکه، گوشه دنجی از جمعیت گیر آورد، زانوها را جمع کرد و ستون دست ها و دست ها را ستون سر و نم نم گوش داد به زمزمه دعای کمیل روضه خوان کاروان ایرانیان. «مدینه شهر پیغمبر..... الحقیر المسکین المستکین...‌ یارب یارب...» باروبندیل که می بست سایه ساختمان های بلند مدینه کشیده تر شده بودند. در خارج شدن از اتاق،بی اختیار نگاهش چرخید به نوجوانی حضرت رسول و از لبخند روی لبانش،لبانش کش آمد. اتوبوس ها به راه افتادند تا مسجد شجره یک فرسخی مدینه. دیواره های مسجد با سوسوی چراغ هایش به چشم می خورد. غروب بود که با دیگران لباس احرام پوشید،همه یک دست سفید سفید. نماز که خواندند،در تاریکنای شب به راه زدند «لبیک لبیک» گاه سری روی شانه کناری می افتاد و گاه زمزمه ای دسته جمعی در می گرفت. از همین زمزمه های رایج بعد از انقلاب بین بچه ها یا چیز دیگری به زبان عربی، و باز خاموش می شد و کم کم چند سر،خم می شد بر شانه بغلی یا بالای صندلی. اتوبوس همچنان شب را می شکافت تا سر وقت مقرر،صبح همراه اولین اشعه های آفتاب به مکه برسد. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"قصه‌ی رزمندگانِ جانباز" یک خانمِ رزمندۀ جانباز موجی دیدم؛ گفتم: وقتی همسرت میریزه بهم، چیکارش میکنی؟ گفتم: کتکت هم میزنه؟! گفت: ببین! بزار منو بزنه، ولی خودشُ نزنه... 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... 📌علیرضا آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد . علیرضا گفت: من فقط بادام می خورم، می خوام وقتی حمله کرد، کم نیارم... علیرضا قلی پور 👇👇 ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﻝ گلزار شهدا وارد شوید http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
33.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بیانات مقام معظم رهبری در رابطه با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻 نماهنگ| کسی که آمریکا را به زانو در آورد. ▫️سخنان رهبر معظم انقلاب را در مقابل هجمه که دیروز علیه حاج قاسم ایجاد شد، با تمام ظرفیت در فضای مجازی منتشر نمایید. 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔴هزار دیپلمات فدای یک مرد میدان ✍️اگر نبود ، ها الان یا اسیر گرگ ها بودند با آن‌ها.... 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لبخنـدت،آتش به جانـم می زند... آری ، میخندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام! و می گویی: دنیا محل مانـدن نیست ... بگذریـم ..... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین. 🔸 خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🌷 یک روز مادر گفت برو مدرسه محمدعلی ببین چیکار دارن؟ رفتم مدرسه. مدیر گفت بنا به شکایت معلم ها تصمیم به اخراج برادر شما گرفته شده! گفتم چرا, برادر من که بسیار منظبط و درس خوان است. مدیر گفت: برادر شما کلاس دینی را بهم می زند! گفتم صدایش بزنید تا از خودش بپرسم. امد. سر به زیر و محجوب گوشه ای ایستاد. گفتم چی شده محمد علی؟ چیزی نگفت. اصرار کردم. سرش را بالا اورد, بدون ترس یا ذره ای لرز از مدیر گفت:معلم دینی به جای اینکه از دین بگوید اراجیف تحویل بچه های مردم می دهد و از دستگاه سلطنت تعریف و تمجید می کند, من هم جوابش را داد. با وساطت من اخراج نشد. اما خودش دل از مدرسه کند و رفته مدرسه حکیم. چهار سال تمام با اینکه پانزده شانزده سال بیشتر نداشت در حال مبارزه با رژیم شاهنشاهی بود, این اواخر هفته ای دو شب بیشتر در خانه نبود و بقیه شب ها در مسجد بود یا در خیابان در مبارزه... محمدعلی دعایی 🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * ساعت های هفت صبح به محل اقامت خود در مکه رسیدند. دقایقی توقف کردند و باز، اتوبوس ها خیابانهای مکه را رد کردند و در فاصله پانصد متری مسجد الحرام ایستادند. انتظار برای نظم دادن مسئولین کاروان، برای منصور و خیلی ها سخت می نمود. به دریای سفید پوش ها پیوست و لنگان، دم مسجد رسید. نه تفتیش مأموران سعودی را حس کرد و نه کندن کفش هایش را. موج موج سفید و هلهله و حیرانی. از لابلای ستون ها،همه چیز سفید می‌نمود. میان موج های سفید،ستون به ستون می‌رفت تا سیاهی به چشم بیاید. موج می خورد و به پا فشار می‌آمد و دست ها را باز می‌کرد و باز هل می خورد و پشت ستونی می‌رفت. لحظه ای نقشه های ستون را دید و باز هل خورد. گردنش را کشیده کرد و روی پنجه پاهایش ایستاد تا بالاخره سیاه و آشنا در نظر آمد. پیر و جوان و زن و مرد و... همه را می دید و نمی دید. حسی به شکل خطی نامرئی از فرق سر تا به کمر دوید، با دیدن مکعب سیاه،و از دو نگاه دو قطره چکید. شاید روی پارچه ای سفید بر تن مسلمانی از کشورهای دور،چین، عراق ،پاکستان ،رومانی، آمریکا یا اندونزی. مکعب سیاه در پس پرده شفاف تکان تکان می خورد. موج خورد و به حلقه پیوست. کنار خط سیاه رنگ سنگی در امتداد حجرالاسود هفت دور باید می‌گشت و در ازدحام و هجوم این موج‌ها آنی اگر شانه چپ از کعبه وا نمی چرخید طواف مقبول می‌شد.... سبحان الله و الحمد.... ایمانا بک و تصدیقا... و سعیا مشکورا... صادقا و رزقا واسعا... طواف که تمام شد، از همه سفید پوش ها به زحمت کنار کشید تا نزدیکی‌های مقام ابراهیم و دوگانه ا‌ی در کنار آن گذارد. از حریم خانه بیرون آمد. با دیگر حجاج، کنار کوه صفا ایستاد. فاصله ۴۲۰ متری تا کوه مروه را هفت بار پیمود.سعودی‌ها این مسیر را به‌صورت راهرویی دوطبقه و سرپوشیده در آورده بودند. از طبقه اول می رفت این راه را. به روبه روی کعبه که می رسیدند،حدود هفتاد و پنج متر را به هروله می رفتند و بدن ها را پایین و بالا می بردند. سعی بین این دو کوه کوچک سنگی که تمام شد، هجده متری خانه کعبه، به زیرزمین صحن مسجد الحرام برگشت؛ سر چاه زمزم. از آب خنکش نوشید و به سر و صورت زد..‌. باز کردن بند قهوه‌ای رنگ دور پا روزی اگر نبود،نمی شد. عادت شده بود. جزو کارهای روزمره. اما نه بدین سان توی هتل، پیش چشم پدر و هم اتاقی های دیگر. جفت پلاستیک خشک را باز کند، پایین کاسه زانو، انتهای پا، همان جایی که بخیه های چند ساله محو شده اند، تاول تاول باشد و زرد رنگ و گوشه اش سرخی خونی لخته. پدر چندشش شد، دو تای دیگر هم. انگار آمدند چیزی بگویند و نگفتند. شاید منتظر بودند پدر بگوید که برای اعمالی که می شود نیابی انجام داد، منصور نیاید با این پاهاش.لابد یک حس انسان دوستانه یا تصور احساس ضعف منصور از ترحم آنها، بازداشتشان از این گفت. _منصور بابا جون خوب چرا با عصا راه نمی ری؟! با خنده فوت می کرد به سر کاسه زانو و دست ها را حلقه کرده بود بالاترش. _ببخشینا! حالا که فعلا از همه تون زودتر طواف کردم! هر کدومتون میگین تا باهاتون مسابقه دو بدم ..مگه چلاقم؟! لبخندی شیرین و راضی به لب ها آمد. هنوز فوت می کرد مثل کسی که مشغول کار مهمی باشد. فردا روز هم که از غار حرا برگشت هم همین طور بود تاول پاهاش ولی چندش آورتر. بعد از حج کوچک،لباس های سفید کنده شده بود. مصمم و مقتدر،پیاده به راه افتاد طرف غار حرا. سنگ های کوچک و بزرگ را پشت سر گذاشت.شعب ابی طالب، گرسنگی و زجر های سه ساله صدر اسلام را چشید. از روی« پل الحجون » به چشم انداز مزارها نگاه کرد. ابوطالب ،خدیجه کبری ،اجداد پیامبر و... ادامه دارد... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم : اگر صاحب‌منصبانی آدرس غلط دادند و در جامعه دو صدایی پیرامون دشمن درست کردند، مرتکب شده‌اند. کوچه دادن به دشمن، بدترین نوع خیانت است. ترویج فهم غلط از دشمن، حساسیت جامعه را از بین بردن و در درون آن تفرقه درست کردن، خیانت است! 🔺🔹🔺🔹🔺 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
| 📍بچه های میگفتند: پدر ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای شهدا😍و مشکلی پیش می آمد، این بود که وسط می آمد.😊 🔅 آنها میگفتند: هیچ به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد او در کنار یک با انها هم غذا میشد و مراقب خانواده هایشان بود☺️. بالایی در فرماندهی نیروها داشت و به خاطر اخلاق ، افراد زیادی را جذب خود کرده بود😘و از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود. ➖ بسیار بود و تا زمان شهادت نزدیکانش هم نمی‌دانستند که فرمانده گروه‌های را بر عهده داشته است. محمد جنتی در حماه منطقه تل ترابی به شهادت رسید😔و همچون حضرت عباس(ع) سر و دستش را فدا کرد..😍 📍سردار سلیمانی درباره این شهید گفته بود: «حیدر یکی از بود.» 📎 فرماندهٔ تیپ زینبیون 🌷 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ای کریم خاندان اهل بیت آفتاب آسمان اهل بیت اولین فرزند زهرا و علی شادی و لبخند زهرا و علی 🌺 ✨🌺 ✨🌺 💖💖💖 💖🎊💝🎊💝 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 بعد از کربلای ۴ بود. دیدم عبدالقادر با ناراحتی کنار سنگرش نشسته, و از ناراحتی به دست و پاش می زنه و می گه, همه رفتن و من موندم! گفتم, بلاخره همه که نباید شهید بشن, شما باید بمونی و این بچه ها را فرماندهی کنی! گفت این حرفا کشکه, آنقدر هستند که فرماندهی کنند... مرا برد به سنگرش. گفت خطط خوبه؟ گفتم: اره. یه مقوا را پانزده تکه کرد و گفت اسم دوستای شهیدمو می گم. بنویس تا بزنم جلو چشمم. گفت و نوشتم, یک مقوا زیاد آمد. هرچی فکر کرد کسی یادش نیامد. گفت خداییش بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی! گفتم نگو... گفت به حضرت زهرا(س) قسمت می دم, بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی. نوشتم. با رضایت اسمش را برداشت و گفت به زودی به درده شما می خورد! بعد از کربلای ۵ دیدم همان مقوا را هم زدن بین اسم شهدا! 🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
❣تنگ است دلم ميل رهايي دارد بايادحسن (ع) چه كربلايي دارد✨ ❣ترديد نكن تصورش هم زيباست ايوان حسن(ع) عجب صفايي دارد✨ ✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین. 🔸 خدایا، در این ماه فرمانبرداری فروتنان را نصیبم کن و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن، به امان دادنت ای امان ده هراسندگان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
📿حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی...، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها☺️. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های ‌شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.🌹 راوی فرزند شهید شیخ شعاعی 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * این فاصله را بی فاتحه نگذراند. جاهایی از دامنه کوه به بالا که شیب زیاد تر می شد، از دست کمک می گرفت و گاه می ایستاد. به لباس احرام اندیشید و فلسفه سفیدی اش.«درست مثل کفن است، بین مرگ و حج چه رابطه‌ای می‌تواند وجود داشته باشد. حج که زندگی است .پس مرگ و زندگی چه تسلسل غریبانه ای دارند. انگار پس هر مرگی یک زندگی است و پس هر زندگی مرگی هست... چقدر آمدم این همه تا نزدیکی هست و پسم زدی... دم آتش که ندادم خودم را. تو هم نه،نخواستی نخواستی. و حالا کی می آید آن روز؟ کی می رسانی آن لحظه را؟! هن هن زد. ایستاد. باد آرام و گرمی چند نخ از موهایش را پایین خم کرد. خیال مرگ می کشاندش به آنی که آمده بود تا نزدیکی هاش و نرسیده بود. هلال کوچک ماه، نور کم رنگش که بر دشت گسترده، شناسایی مواضع عراقی‌ها سکوت و احتیاط گام برداشتن و چشم دواندن به آن طرف خاکریز. «ابراهیم مهربان» چشمی به منصور می‌سراند که بی احتیاط دارد می رود روی خاکریز. به اشاره دست به نجوایی می‌گوید: «آقو منصور! آقو منصور!» بیا  پایین لامصبا می زننت.» حتم، ابراهیم سفیدی دندان های منصور را در سایه روشن می بیند که چمباتمه زده روی خاکریز و از شانه به بالا ،بالای خاکریز است . _چه خبره بابا ؟! اگه قرار باشه بریم ، می ریم. اگه قرارم باشه که ... ت ت تق ..تق تق ..ت تق تق ..شعله ای دیده نمی شود ولی بر دهانه تفنگ ها. وینگ وینگ از کناره ها می گذرند. سر که می چرخاند طرف ابراهیم، گلوله رسامی پایین گوشش وینگه ای می دهد. «یا حسین» ابراهیم است که نعره اش را به احتیاط در گلو خفه می کند. دست منصور را می گیرد و هلش می دهد پایین خاکریز. _طوری نشد ؟! دست می‌کشد به ریش های بلندش. انتهایش جزغاله شده و حتم ابراهیم نمی‌بیند چند نخی که جمع شده یا دود شده از سرخی مرمی. _یک کمی ریشام سوخته .فکر می کنم رسام بوده از وسطش رد شده‌. _دیدین ؟! دیدین حالو..این لعنتی ها مورچه هم رو خاکریز بیاد می زنن چه برسه... _همین حالا هم رو حرفم هستم اگه قرار باشه بریم می ریم، اگه هم قرار نباشه که‌... _حاجی منصور کجویی مرد؟! سلام سجادی منش از بچه‌های جنگ بوده و حالا در سربالایی کوه نور، در انبوه آدم ها منصور را ناگهان پس از چهارسال دیده. _خیلی مخلصیم... الا که همین جاها همدیگر را ببینیم... منصور ،ولی بریده بریده بیشتر به اشاره و دست گذاشتن مدام بر سینه و اندک خم شدنی و لبخندی غمگین حرف می زد. کنجکاوی سجادی منش گل کرد. آن هم بیست ،سی گامی پایین‌تر از غار حرا. _خداوکیلی بگو ببینم چه جوری اومدی بالا؟! دستی تکان داد و به احترام و آرام آرام رو برگرداند. _ای بابا ..حال داری ها... مخلصیم .. ما رفتیم با اجازه تون. و سجادی منش ایستاد و به چابکی و لنگی ملیح و کمک گرفتن از دستانش در بالا رفتن خیره شد و بی شک چون قبل ها در جنگ، به روحیاتش واقف بود برخوردش را بیشتر به حساب چیزی مثل اخلاص یا حواس پرتی ناشی از پندارهای عرفانی گذاشت تا غرور و تحویل نگرفتن. «قدرت خدا نگاه کن» بالا رفت و لحظه‌ای در ازدحام آدم های دم در غار، پیراهن منصور را دید و لابد دوست داشت بداند او با این پایش، می تواند آیا از وسط جمعیت وارد شود و از سوراخ کوچک درون غار، کعبه را نگاه کند. غروب،اولین پرتوهای زردش را از آسمان عربستان، به دشت و کوه گسیل می کرد که به هتل برگشت. با دیدن تاول پاهایش، پدر که انگار خودش هم دیگر روی اصرار کردن نداشت که از او بخواهد از عصا یا ویلچر استفاده کند ، نگاهش کرد. تقاضای پدرانه جان گرفته بود در نگاهش. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💌 | 🔻آب خیلی کم بود حتی تقسیم و جیره بندی آب برای بچه‌ها کار سختی بود . در این هنگام ابراهیم بین اسرای عراقی چند قمقمه تقسیم کرد به هر سه اسیر زخمی یک قمقمه و هر شش اسیر سالم یک قمقمه ! 🔖 بعضی از بچه‌ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند اما ابراهیم با صلابت گفت ما شیعه مولا امیرالمومنین هستیم و باید مثل مولا عمل کنیم . بعد بقیه قمقمه ها را بین بچه‌ها تقسیم کرد دیگر هیچکس ناراحت و ناراضی نبود..... 📕 سلام بر ابراهیم۲ ➕🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰شیرودی در کنار هیلکوپتر🚁 جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. خبرنگار پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید⁉️ شیرودی خندید. 🔰سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای نمی جنگیم ما برای می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد🚶‍♂ 🔰خبرنگاران حیران ایستادند🤷‍♂ شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: ! صدای اذان می آید وقت نماز است. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎐 🔰 لوح | حاج قاسم سلیمانی: شرط شهید شدن؛ شهید بودن است. 🌷مقام معظم رهبری: مردم قدر شهید سلیمانی را دانستند و این ناشی از اخلاص است؛ این که دلها این جور همه متوجّه میشوند، نشان‌دهنده‌ی این است که یک اخلاص بزرگی در آن مرد وجود داشت، مرد بزرگی بود. ۱۳۹۸/۱۰/۱۳ 🔰 نشر دهید 🌿🌷🌿🌷🌿 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کـارمن هـرصبح گـشـته خدمتت عرض سلام یاد نکردن از شما با زندگی ام جـور نیست... ❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
🔰 دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🌹 🔸 اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الی دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین. 🔸 خدایا، مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده و از هم نشینی با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، به خدایی خودت ای معبـود جهانیان. ╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗ ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گویی لحظاتی دیگر به زبان خواهد آورد. پسر  تنگ آب را برداشت  و یله کرد طرف لیوان. هوش و نگاهش به قطره های پیوسته بود و صورتش از شرمی خاص حرف زدن با پدر،پُر . _بابا جون! به کی قسم بخورم؟بالا همیشه اینجوریه! مگه حرف امروز و دیروزه. حالی به حالیه. بعضی وقتا بهم میسازه. یه فرض هم که راه میرم طوری نمیشه. بعضی وقتام ده قدم که برمی دارم اذیت می کنه. تا نیمه آب را هورت کشید و روی کرد به آقای رفاهیت ‌. _مگه نه حاج عباس؟! نیمه دیگر را هم بالا رفت. _حاج عباس آقو شاهده. جای تعریف نباشه ها. باهمی پاهام تو اهواز با حاج قاسم سلطان آبادی کشتی گرفتم. خوابوندمش همه بچه هام ... حاج عباس که با لبخند سر تکان می داد ،به تایید ،حرفش را قطع کرد. _نه حاج کاظم آقو ! راست می گه. همین اواخر جنگم تو تیم چمنی شهید سپاسی پا به پای بقیه بچه ها بازی می کرد... حالو حاج منصور! ... ای راستی هنوز نمیشه بهت بگیم حاجی... منصور آقو... به هر حال ما چون دوست می داریم برای خودت میگیم... نمی خواین برین نماز؟! کم کم اذونه ها. همه برخاستند برای تجدید وضو. در فرصت شش هفت روزه بعد از حج کوچک تا حج تمتع، همه شب را منصور مسجد الحرام رفت. شب ها می ماند آنجا. نزدیک به حجر اسماعیل می‌نشست و به یاد می‌آورد اقوام و دوستانی که از او خواسته بودند برایشان نماز بخواند. شب های آخر،دیگر به حافظه اش فشار می‌آورد که کسی را جا نیاندازد. یادش می آمد شب حرکتش از شیراز،روبروی حرم سید علاءالدین حسین، بدرقه مادر،راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان، آقا یحیی و خیلی‌های دیگر، نوری که از بالای گنبد می تراوید، نور زرد چراغ ها، آخرین خداحافظی ها، گریه بچه ها و بزرگ ترها، التماس دعاها، دست تکان دادن بچه ها و مادرشان از پایین اتوبوس. دعا می کرد برای چند نفر و نماز می خواند. می‌ماند و نماز صبح را همان جا می خواند و ساعت های هشت صبح هتل برمی گشت و می نشست سر سفره صبحانه که هنوز پهن بود. این روزها هم کمی می خوابید  و فرصتی اگر دست می‌داد گشتی در مکه می زد. یک یک آشنایان را به ذهن می‌آورد و تا آنجا که در توانش بود ،برایشان چیزی می خرید ،قوم و خویش ،پادگان ،بچه های معاونت بسیج ،سربازها ، بچه های مسجد ،همسایه ها و .... تسبیح های جمع و جور و شیشه آبگیر آورد و تعداد زیادی خرید که بی سوغات نباشد در شیراز . با این همه ، تماسش با خانوا ه قطع نمی شد. اگر شده یکی دو دقیقه هم، تلفنی با بچه ها صحبت می کرد ‌لحنی کودکانه می گرفت و به تقاضاهایشان «چشم» می گفت . فرصت چند روزه در مکه به پایان رسید و بالاخره روز هشتم ذی الحجه شد. ساعت شش عصر، زمان حرکت به سوی «عرفات» بود. پافشاری منصور برای استفاده نکردن از عصا فایده نداشت. انتهای پای قطع شده اش، جای بخیه ها تکه تکه شده بود ،عفونت کرده بود. آب چرک ها چسبیده بودند به پلاستیک نرم بالای پای مصنوعی که با پاهایش تماس داشت و همان جا خشکیده بودند. عصا را زیر بغل گرفت و کیف وسایل شخصی و لباس احرام را در دست . _بزار من میارم آقو منصور! _نه ...مگه خودم دست ندارم! ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰 او را «سردار آتش» می‌نامیدند ... 🔻فرمانده گمنامی که در کنار یار جهادی‌ اش"شهید حسن تهرانی مقدم" با نبوغ و همت توانست توپخانه سپاه را راه اندازی کند. ➖اوج هنرنمایی او در عملیات والفجر ۸ با اجرای عملیاتی آتشبار متجلی شد و قسمت اعظم یگان‌های دشمن، قبل از رسیدن به خط مقدم منهدم شدند. 🌷 این دلاور مرد عرصه‌ مجاهدت ها سرانجام در حین عزیمت به خط مقدم‌ جبهه در هشتم اردیبهشت ۱۳۶۶ در جریان عملیات کربلای ۱۰ در « ماووت » به فیض شهادت رسید. ➕ به گلزار شهدا وارد شوید ⬇️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb