*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_دوم* .
✅در کلام ابراهیم کوشا برادر شهید
عصر ، توی خانه نیمه تمام ، افسری با چند گروهبان و سرباز جلویم سبز شدند . به سرزده آمدنشان عادت داشتم . از وقتی آنجا را انبار مرکبات کرده بودیم هر از گاهی سرباز ها به بهانه های واهی می ریختند توی خانه . بیشتر به خاطر بچههای بود که برای پلاستیک کردن مرکبات میآمدند . از که کارشان تمام می شد از جلوی خانه و نزدیکی های پادگان شروع میکردند به شعار دادن .
آن خانه ، محل تجمع جوانها و دوستان جلال شده بود . بعضی مواقع شبها تا دیر وقت کار میکردند و همانجا می خوابیدند . حداکثر فاصله خانه نیمه تمام من با دیده بان پادگان قریب به ۵۰ متر بود . در اتاق پشت بام ، با دستگاه حرارتی از رول پلاستیکی کیسه های نایلونی میساختیم. دیدهبان پادگان هم مشرف بود به این اتاق .
افسر دست به کمر چرخی توی اتاقها زد و یکباره هوار کشید: _شما اینجا چه غلطی می کنین؟!
اشاره کردم به صندوق های میوه
_همین طور که خودتون میبینین داریم میوه انبار می کنیم.
افسر صورت گرد و پف کرده اش را در هم کشید و با چشمهایی که از خشم خونریز بود به صورتم زل زد و با لحنی محکم تر گفت :
_نخیر آقا! شما دارید از پشت بوم اینجا از پادگان عکس برداری می کنید !
یکباره جا خوردم. انتظار هر حرفی را داشتم غیر از این .من منی کردم.
_سرکار همچین چیزی نیست!
در حالی که سیاهی چشم های افسر از زهر خشم، میان سفیدی پر التهابش شعله ور میشد ,گفت :راه پشت بوم کجاست ؟
_از این طرف.
افسر جلو شد و چند تا سر باز هم پشت سرش از پله ها رفتند بالا. نگران در اتاق را باز کردم و وقتی افسر چشمش به دستگاه پلاستیک زنی افتاد خنده ای سرد و ناخوشایندی کرد و از پشت بام پایین آمد .
بر اثر باز شدن رول پلاستیکی و انعکاس نور خورشید دیده بان خیال کرده بود فلش عکس برداری است .با دیدن بچه ها در خانه تجسس شان را شروع کردند ولی هر چه گشتند چیزی در دستگیرشان نشد . افسر انگار تیرش به سنگ خورده باشد با دندان سیبیلش را جوید و باد توی غبغب انداخت و برایم خط نشان کشید و رفت .
همین که سربازها پایشان را از خانه بیرون گذاشتند جلال سراسیمه از راه رسید و تند گفت :اینا اینجا چی می خواستند ؟!
خیلی خونسرد جریان را برایش تعریف کردم .جلال را بچهها دور هم رفته بودند و پچ پچ می کردند .بعد از چند دقیقه جلال آمد طرفم.
_ابراهیم ماشینت کجاست؟!
_برای چی میخوای؟!
دستم را گرفت و گفت: بیا.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود.
می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرﺭﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، #حکومت_آقا را درک کنم!
قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند.
سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد.
نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند.
دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند...
🌷🌸🌷
#شهیدپرویزفروردین
# ﻣﻌﻠﻢ ﺷﻬﻴﺪ
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
17.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره تکان دهنده حاج قاسم سلیمانی در مراسم افطار فرماندهان
#شهید
#کربلا
🌷🌱🌷🌱
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
🔸سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹اگر مدیران داخلی کارآمد باشند از تهدید فرصت می سازند ولی اگر نباشند همسو با دشمنان عمل خواهند کرد!
🔰 #مدیرانقلابی
#حاج_قاسم
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍ﻗﺴﻤﺘﻲ #ﻭﺻﻴﺖ_ﻧﺎﻣﻪ ﺷﻬﻴﺪ:
ملت مسلمان ايران ، در حال حاضر ما در برهه اي از زمان قرار گرفته ايم که مي توانيم کاري کنيم که هر ثانيه از زندگيمان #عبادت باشد .
از تمامي کساني که در تشييع جنازه من شرکت مي کنند ميخواهم که براي من گريه نکنند و اگر گريه اي هم دارند به حال خودشان بکنند چون به هر حال ما که از اين دنيا رفتيم ، يا بهشتي هستيم يا جهنمي و ديگر کاري از دست کسي برنمي آيد ؛ پس به حال خود گريه کنيد.
🌷🌹🌷🌹
# شهيدحسين_رنجبراسلاملو
#شهدای_فارس🌷
▫️◾️▫️◾️▫️◾️
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
.http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☆∞🦋∞☆
براے شهید شدن
گاهے
یڪ خلوتـــــ سحر هم
کافےستـــــ
دل ڪه #شهید شود
در نهایتـــــ
انسان شهید مےشود
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
مے گويند تقوا از تخصص لازم تر استـــــ!
آنرا مے پذيرم، اما مے گويم؛
آنڪس ڪه تخصص ندارد و ڪارے را
مى پذيرد، بـے تقواستـــــ!
شهید _چمران🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز بیست وهشتم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ وفرحظی فیه من النوافل واکرمنی فیه بااحضار المسائل وقرب فیه وسیلتی الیک من بین الوسائل یامن لایشغله الحال الملحین.
🔸 خدایا، دراین روز بهره مراازنمازهای مستحبی زیادکن ودرآن برآماده کردن مسائل گرامی ام دار ووسیله مرابه سوی خودت ازبین وسائل نزدیک کن.ای کسی که اصرار اصرارکنندگان اورا مشغول نمی کند.
#بهار_قرآن
#هیئت شهدای گمنام
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
عباس، که جانشین وقت ادوات لشکر بود، خلق وخوی بسیجی داشت و بسیار انسان خاکی ومتواضعی بود.
معمولا هنگام زیرسازی قبضه ها کنار بچه های بسیجی وسرباز ونیروهای عادی بود وخودش هم بیشتر موقع بیل به دست داشت کمک می داد، بدون اینکه بیشتر بسیجی ها وسربازها او را بشناسند.
یک روز که بچه ها حسابی مشغول کار بودن وعباس هم کنار انها بود. بچه ها خیلی خسته شده بودند.
دیگه رمقی برای آنها نمانده بود. یکی از بسیجی ها که حسابی خسته شده بود با عصبانیت بیلی که دردست داشت را بلند کرد وبا صدای بلند گفت: ای خدا دیگه خسته شدیم، خودشون توسنگر لم دادن ما داریم جون میکنیم.
اگرفرمانده ادوات را می دیدم می دانستم باهاش چه کار کنم!
عباس وقتی عصبانیت بسیجی را دید، آرام به سمتش رفت و گفت: برادر اگه الان فرمانده ادوات را ببینی، چه کارش می کردی؟
بسیجی گفت: با همین دسته بیل به می زدم به گردنش!
عباس با لبخند، متواظعانه گردنش را خم کرد و گفت: بفرمایید برادر، بزنید!
چند تا از بچه هاکه عباس را می شناختند،هرچه به بسیجی اشاره کردند، بنده خدانمی فهمید.
البته ازشیوه برخورد عباس تاحدودی متوجه اوضاع شدوفهمید که کنار نیروهای ادوات،فرماندهان ادوات هم در حال کارهستند.
وقتی فهمید عباس فرمانده واحد است، لحظه به لحظه صورتش قرمز می شد و کم کم اشک ازصورتش شروع کرد به چکیدن و معذرت خواهی کردن.
دوستانش تعریف میکردند: تا بعداز ظهر گریه می کرد.
🌸🌿🌺🌿🌸
#شهیدعباسعلی_خادمی
#شهدای_فارس
معاون گردان ادوات لشکر ۱۹ فجر
🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سوم*
مرا برد به زیر پله ها . آنجا مقدار زیادی لیموشیرین انبار کرده بودیم . تند تند صندوقها را جابجا کردند . یک دفعه چشمم افتاد به بیش از دویست کیلو اعلامیه ، شب نامه ، عکس امام که تکثیر کرده بودند و شبها توی شهر پخش میکردند .
هاج و واج خشکم زده بود !!
_اینجا انبار میوه هست یا اعلامیه؟!
در میان اعلامیهها یک کارتون رنگ اسپری تعدادی سه راهی و کوکتل مولوتوف به چشم می خورد .
با عصبانیت گفتم :«جلال چرا به من نگفته بودی ؟! اگر سرباز ها اینا را پیدا کرده بودند میدونی چی کارمون می کردند ؟!»
ماشینم دست دوستم بود. معطل نکردم ماشین یکی از همسایه ها را گرفتم و قسمتی از اعلامیه ها و عکس ها را ریختیم توی ماشین و نشستم پشت فرمان . از هول استارت را برعکس چرخاندم و صدای خرخر ناهنجار استارت هوا رفت.پدال گاز را تا ته فشار دادم و با جلال و دو تا از بچه ها راه افتادیم طرف محمدآباد که باغ یکی از اقوام آنجا بود .
نزدیکیهای فلکه مثلا که رسیدیم یکباره مو بر تنمان سیخ شد .
سرباز ها جلوی ماشین ها را گرفته بودند و بازرسی میکردند . عرق سردی روی صورتم نشسته بود . صدای تاپ تاپ قلبم را می شنیدم .صندوق عقب ماشین از سنگینی پایین رفته بود حتی زیر پاهایمان هم اعلامیه بود . مانده بودیم چه کار کنیم هم آنجا سر کوچه ای ترمز زدم و رفتم توی فکر .
یا خدای گفتم دنده را جا زدم و یک مرتب سر ماشین را چرخاندم توی کوچه . سرگردان توی کوچه پس کوچه ها می رفتیم . از هر عابری نشانی راه اصلی را می پرسیدیم . بالاخره بعد از این کوچه و آن کوچه رفتن ، رسیدیم به راه اصلی .
در باغ اعلامیهها را خالی کردیم و برگشت این بقیه را بردیم .
دیگر فعالیت شان بیشتر توی باغ بود . آنجا هم کارگاه پلاستیک زنی بود و آنها به بهانه پلاستیک کردنمیوه دور هم جمع می شدند .
✔️ در کلام مادر
تابستان بود کنار حوض نشسته بودم و ظرف می شستم که درب خانه باز شد و جلال خندان آمد توی حیاط . از وسط پوشه روغنی کاغذی در آورد و نشانم داد .
_دیپلم گرفتم.
دستی به ریشی که تازه توی صورتش روییده بود کشید.
_می خوام برم توی سپاه ثبت نام کنم.
بعضی مواقع بهش می گفتم: چرا درست را ادامه نمی بری دانشگاه؟!
میگفت امام فرمودند جنگ در راس همه امور باید همه توانمان را برای پیروزی در جنگ به کار بگیریم.نمیدونم مردم دیوونه شدن! آنچنان غرق در دنیا و داد و ستد هستند که اصلاً به مرگ فکر نمی کنند! نمی دونم عاقبت شوم چی میشه و به کجا میرن!
روزی توی خانه نوار زیارت عاشورا گذاشته بود صدایم کرد:ننه گوش کن این زیارت را یه شهید خونده.
یکباره جا خوردم بغض گلویم را گرفت .صدای خودش بود!
_ننه این حرفها چیه که میزنی ؟خدا نکنه شهید بشی!
لبخندی شیرین زد و سر پایین انداخت.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻رشادت بیسیم چی با یک دست
🎙راوی: آقای محمد احمدیان
#شهید_سیف_الله_عموشاهی🌷
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍ #ڪلام_شـهید
در طول #زندگىام دلم♥️ مىخواست كه كسى را پيدا كنم و #حرف دلم را با او بگويم تا اينكه خدارا پيدا كردم و او مرا طلبيد 😍و دستم را گرفت و مرا به سر #منزل مقصود هدايت كرد. در اين مواقع هدف بايد الهى باشد. از طرف اينجانب حقير 😊به برادران گرامى #مسجد بگوييد كه سعى كنند معنويت را از دست ندهند ❌و معنويت شما در حال از دست رفتن است. #قرآن بخوانيد. خداوند مىگويد كافران👹 از قرآن همان كتاب الهى ترس دارند و هميشه به قرآن #مسلح باشيد. وصيت مىكنم كه اگر پيكرم ⚰به شيراز آمد به هنگام به خاك سپردنم #چشمانم را باز بگذاريد تا منافقين و كفار بفهمند كه شـ🌷ـهيدان #كوركورانه به اين راه نرفتهاند و مقلد امام بودهاند ☝️و امام را مىشناسند. برادران من سعى كنيد #شهدا را از ياد نبريد...🚫
#شهید_مهدی_نظیری🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ_ﺷﻴﺮاﺯ
#شهدای_فارس 🌹
🍁🌹🌷☘🍁🌹☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb