eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
620 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 📜 ✍🏼فرش کوچکی انداخت گوشه‌ی حیاط خانه‌ی پدری‌اش توی آفتاب پیرمرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانی‌اش را می‌بوسید و می‌گفت: همه‌ی دل‌خوشی من توی این دنیا، پدرمه. دوباره پیشانی‌اش را بوسید. خندید پدرش خندید. اول صبح بفرستیم صلوات نثار روح مطهرشان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
انسان وارسته/ یکی از دوستان شهید:  از جبهه ی برای مرخصی برگشتم. من در منطقه ی غرب در خدمت رزمندگان ا
آقا مصطفی ردانی اصلا از اینکه از فرماندهان نیروهای دارخوئین است حرفی به من نزد!  تمام برخوردهای ایشان برای رزمندگان الگو بود. شوخی ها و خنده ها و گریه ها و...‌ یک روز با هم وارد اردوگاه شدیم. آقا مصطفی خیلی عجله داشت. نگهبان دم در جلوی ماشین را گرفت. ما را نمی شناخت و اجازه ی ورود نمی داد. مصطفی هم که خیلی عجله داشت عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: برای چی تند برخورد کردی؟! اون نگهبان تازه به جبهه آمده. شما را هم نمی شناخت. مصطفی ماشین را متوقف کرد و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت. صورتش را بوسید و معذرت خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است خندید و گفت: طوری نیست. مصطفی ادامه داد: می دانی چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. بعد گفت: این حاج آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردی.  جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی دوباره ادامه داد: اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه ی اشکلات کار خودمان را می فهمیم. روحانیت متعهد حلال مشکلات است.  برای من جالب بود. مصطفی وقتی اشتباه کارش فهمید قبول کرد. بعد هم پا روی نفس خود گذاشت. رفت و از او معذرت خواهی کرد. حتی در سخنی هم که به آن جوان داشت درس های زیادی نهفته بود.
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#خاطرات_کوتاه #آخوند_واقعی خبر رسید که ضد انقلاب با حمله به روستایی نزدیک سنندج، دکتر جهاد سازندگی
☘•° • 🍃  گفتم «با فرمانده تون ڪار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتےقبول نمےڪنه.» رفـتم پشت در اتاقش.در زدم ؛ گفت « ڪیه؟» گفتم« مصطفےمنم.» گفت « بیا تو.» ســرش را از سجــده بلند ڪرد، چشم هاے ســـرخ ، خیــس اشڪ. رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چےشده مصطفے؟ خبرے شده ؟ ڪسے طوریش شده؟» دو زانو نشست.ســرش را انداخت پایین.زل زد به مهـــرش.دانه های تسبیح را یڪے یڪے از لای انگشت هایش رد مےڪرد. گفت « یازده تا دوازده هــر روز رافقط براے خــدا گذاشته ام . برمیگـردم ڪارامو نگاه ميڪنم . از خــودم مےپرسم ڪارهایے ڪه ڪردم براے خــدا بود یا براے دل خودم.»🍃 خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @gomnam_chon_mostafa