eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
643 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
37 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
«شهید عبدالله میثمی» قبل از رفتن ، زیارت حضرت زهرا (س) خواند. شهادت حضرت نزدیک بود و رمز عملیات هم یا زهرا (س) ! از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد،اما دیگر بر نگشت. كربلای پنج بود كه تركش خورد.  بردنش بیمارستان . چند روز بعد 12 بهمن 65، شهید شد. آن روز، روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود.. در بخشی از وصیت نامه اش آورده بود من از همه رفقایم التماس دعا دارم ، فقط دو نفر از دوستانم را بگویید به سر قبرم بیشتر بیایند : یکی آقا مصطفی ردانی پور و یکی هم سید مرتضی صاحب فصول و از جانب من بر سر قبر سید احمد حجازی بروید و شبهای جمعه قبر مرحوم مجلسی را فراموش نکنید . اما مصطفای عبدالله زودتر پر کشید و امروز هر دو عند ربهم یرزقون اند...دعایمان کنید شهدا
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 ☘خواهرانم، در تربیت فرزندانتان بکوشید و را رعایت کنید. زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.☘ «بخشی از وصیت نامه ی » @gomnam_chon_mostafa
«شهید عبدالله میثمی» قبل از رفتن ، زیارت حضرت زهرا (س) خواند. شهادت حضرت نزدیک بود و رمز عملیات هم یا زهرا (س) ! از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد،اما دیگر بر نگشت. كربلای پنج بود كه تركش خورد.  بردنش بیمارستان . چند روز بعد 12 بهمن 65، شهید شد. آن روز، روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود.. در بخشی از وصیت نامه اش آورده بود من از همه رفقایم التماس دعا دارم ، فقط دو نفر از دوستانم را بگویید به سر قبرم بیشتر بیایند : یکی آقا مصطفی ردانی پور و یکی هم سید مرتضی صاحب فصول و از جانب من بر سر قبر سید احمد حجازی بروید و شبهای جمعه قبر مرحوم مجلسی را فراموش نکنید . اما مصطفای عبدالله زودتر پر کشید و امروز هر دو عند ربهم یرزقون اند...دعایمان کنید شهدا
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
ثامن الائمه علیه السلام یکی از فرماندهان جنگ و برادر شهید: اوایل آبان ۱۳۹۵ خرمشهر سقوط کرد. سپاه سوم عراق با زدن پل روی کارون به سمت مناطق جنوبی خوزستان حرکت کرد.  تنها راه عبور به سمت آبادان از طریق رود بهمنشیر بود. این یعنی آبادان محاصره شده.  آن ها در ۲۵ آذر قصد حمله به سمت اهواز را داشتند، اما با مقاومت جانانه ی مصطفی و یارانش در دارخوئین مواجه شدند. سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی نیز به کمک آن ها آمد و ایجاد موانع، جلوی نفوذ دشمن گرفته شد.  نزدیک به یک سال از محاصره ی آبادان گذشت. حضرت امام در پیامی فرمودند: محاصره ی آبادان باید شکسته شود.  با فرمان حضرت امام فرماندهان مشغول شناسایی منطقه ی نفوذ دشمن شدند. تجربه ی عملیات فرمانده کل قوا بسیار موثر بود. به همین دلیل نیروهای مستقر در دارخوئین آمادگی بیشتری برای این عملیات داشتند.  مصطفی و حسین به همراه چند نفر از فرماندهان مشغول شناسایی منطقه ی نهر شادگان شدند. شب ها با نفوذ در این منطقه مواضع و استحکامات دشمن را شناسایی می کردند. راه های حمله و عبور نیروها، موانع و استعداد نیروهای دشمن و.... کاملا بررسی شد.  جلسه ی فرماندهان ارتش و سپاه برگزار شد. از همه بیشتر حسن باقری و برادر صیاد شیرازی تلاش می کردند که عملیات بهترین نتیجه را بگیرد.  هنوز در کشور کسانی می گفتند: نیروهای مردمی توانایی جنگ ندارند. این عملیات ها بی نتیجه است! باید به عراقی باج بدهیم و جنگ را تمام کنیم!  طرح عملیات اعلام شد: حمله از سه محور شمالی، جنوبی و مرکزی و تصرف مواضع دشمن در شرق کارون. برای این کار شانزده گردان از سپاه و سیزده گردان از ارتش آماده شدند. مهم ترین محور عملیاتی محور دارخوئین بود؛ زیرا رزمندگان باید پل های مهم منطقه را نیز تصرف می کردند. شورای عالی دفاع زمان عملیات را سحرگاه روز پنجم مهر سال ۱۳۶۰ انتخاب کرد. توسط فرماندهان نام ثامن الائمه علیه السلام برای عملیات انتخاب و آخرین هماهنگی ها انجام شد. شب قبل از عملیات بود. مصطفی به دنبال مسواک خودش بود‌. برای پیدا کردن مسواک به سراغ ساک دستی او رفتم. داخل ساک و روی عمامه ی او تکه کاغذی بود که نظرم را جلب کرد!  @gomnam_chon_mostafa
روی آن نوشته بود. عمامه ی من کفن من است و همان جمله ی معروف او از آغاز انقلاب بود. مصطفی خیلی دوست داشت در این عملیات به یاران شهیدش ملحق شود. حتی به من گفت: اگر من شهید شدم پیکر من را در ورودی گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپارید! می خواهم خاک پای پدر و مادر شهدا باشم‌. می خواهم آن ها از روی قبر من عبور کنند.  چهره اش نورانی تر شده بود. شب عملیات غسل شهادت کرد. لباس سپاه را پوشید. لباسی تمیز و اتو کرده. پیشانی بند یا حسین علیه السلام را به سر بست. شیشه ی عطر را برداشت و به همه ی رزمندگان عطر زد. فهمیده بود آنچه که از سلاح و مهمات در جنگ ما کار سازتر است معنویات است. برای بچه ها صحبت کرد. ذکر توسل داشت. دیگر هیچ کس خود را در بند دنیا نمی دید. آن ها را آماده ی نبردی عاشورایی کرد. ساعات پایانی شب بود که حرکت نیروها آغاز شد. نیروهای جبهه ی دارخوئین در همان نیمه شب یا دور زدن دشمن خود را به پل مهم قصبه رساندند. با نبردی نا برابر پل آزاد شد. آن ها سریع از پل عبور کردند. اصل کار هنوز مانده. چند ساعتی از آغاز عملیات گذشت، اما هنوز خط اصلی دشمن شکسته نشده. اینجا هم حماسه ای عاشورایی لازم بود. نیروهای دارخوئین با عبور از میدان خط اول دشمن را محاصره کردند. شگرد عجیبی بود. تلفات دشمن سنگین و بیش از حد انتظار شد. خورشید روز ششم مهر طلوع کرد. هوا روشن شد. ده ها دستگاه توپ و خمپاره ی دشمن پل قصبه را زیر آتش گرفتند. در گیری بسیار شدید شد. دشمن آمده بود که پل را پس بگیرد. تصمیم نیروهای ایرانی را فهمیده بود. مصطفی به منطقه ی عملیاتی کاملا مسلط بود. در بیشتر شناسایی ها خودش حضور داشت. فهمید کلید حل مشکل کجاست! در سنگرهای کنار پل ایستاده و بچه ها را پخش کرد. به آن ها روحیه می داد و....  ساعتی بعد فشار دشمن کم شد و عقب نشینی کردند. مصطفی بلافاصله با نیروهایش حرکت کرد! تنها گذرگاه کلیدی عراقی ها را پیدا کرده بود. در زیر آن آتش سنگین به سمت پل حفار رفت‌.  ما فقط از دور می دیدیم که حجم آتش وسیعی در اطراف پل حفار وجود دارد. نگرانش بودیم. اما ساعت یازده صدای خود مصطفی را از پشت بیسیم شنیدیم اعلام کرد ....
اما ساعت یازده صدای خود مصطفی را از پشت بی سیم شنیدیم. اعلام کرد: با یاری خدا و عنایات اهل بیت علیه السلام پل حفار آزاد شد. این یعنی محاصره ی کامل نیروی های عراقی!  ظهر در گرما گرم نبرد چند خبرنگار خارجی به مواضع ما آمدند. آن ها می خواستند شکست محاصره ی آبادان را ببینند. صدام گفته بود: اگر بخواهند به آبادان بروند باید از من اجازه بگیرند اما حالا!  در خواست آن ها مصاحبه با فرمانده منطقه بود. با آن ها جلوتر آمدم. کمی دنبال مصطفی گشتم. یک دفعه او را دیدم. مصطفی در حال آرپی جی زدن بود! بچه ها می خواستند آخرین مقاومت دشمن را نابود کنند. رو کردم به خبرنگارها، مصطفی را نشان دادم وگفتم: همون که لباس سپاه پوشیده و آرپی جی می زنه فرمانده عملیاته. برید کنار تانک سوخته و با او مصاحبه کنید! خبرنگار انگلیسی سرش را به نشانه ی تعجب تکان داد. بعد مکثی کرد و گفت: همه چیز این جبهه عجیب است‌. فرماندهان شما هم عجیب هستند. بعد با هم حرکت کردیم.  ساعت دو بعد از ظهر بود. بیش از هزار و هشتصد عراقی به اسارت در آمدند! هزار و پانصد کشته ا. نیروهای دشمن نیز در منطقه پراکنده شده بود!  از جاده ی آسفالت اهواز به آبادان می رفتیم. مصطفی خوشحال بود و ناراحت! می گفت: با این پیروزی خستگی یک سال جنگ از بدن ما خارج شد. اما ناراحت بود که چرا شهادت نصیب او نشده.
انسان وارسته/ یکی از دوستان شهید:  از جبهه ی برای مرخصی برگشتم. من در منطقه ی غرب در خدمت رزمندگان اسلام بودم. در اصفهان به جمع دوستان طلبه رفتم. برای آن ها از شرایط جنگ و اهمیت حضور طلبه های انقلابی در جنگ گفتم. یکی از دوستان طلبه از من سوال کرد: شما در کدام منطقه بودی و چه می کردی؟  او را نمی شناختم. من هم برای او حسابی از منطقه ی غرب تعریف کردم‌. بعد هم گفتم:  من می خواهم برای تبلیغ این بار به جنوب بروم. خوشحال می شوم که با ما بیایی. دوست من هم قبول کرد و قرار شد روز بعد راهی شویم.  فردا به همراه دوستم حرکت کردیم. شنیده بودم که بچه های اصفهان در منطقه ی دارخوئین مستقر هستند. رسیدیم به دارخوئین. وارد پادگان شدیم. همه ی فرماندهان به استقبال ما آمدند! حسین خرازی هم جلو آمد و با دوست من دست و روبوسی کرد! من هم با تعجب به آن ها نگاه می کردم. کمی عقب رفتم و یکی از فرماندهان گفتم:  شما این دوست من را می شناسید!؟ بعد هم به طلبه ی همراه خودم اشاره کردم. آن فرمانده لبخندی زد و گفت: آقا مصطفی فرمانده ی همه ی ماست. ایشان موتور معنوی تیپ امام حسین علیه السلام است. این چند روزی که او رفته بود مرخصی همه ناراحت بودیم. حضور امثال او در جبهه واقعا احتیاج است. من هم از این برخورد آقا مصطفی شرمنده شدم. در تمام مدتی که من با او بودم. درباره ی حضورش در جبهه صحبت نکرد. فقط من حرف می زدم. 
آقا مصطفی ردانی اصلا از اینکه از فرماندهان نیروهای دارخوئین است حرفی به من نزد!  تمام برخوردهای ایشان برای رزمندگان الگو بود. شوخی ها و خنده ها و گریه ها و...‌ یک روز با هم وارد اردوگاه شدیم. آقا مصطفی خیلی عجله داشت. نگهبان دم در جلوی ماشین را گرفت. ما را نمی شناخت و اجازه ی ورود نمی داد. مصطفی هم که خیلی عجله داشت عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. نگاهی به مصطفی کردم و گفتم: برای چی تند برخورد کردی؟! اون نگهبان تازه به جبهه آمده. شما را هم نمی شناخت. مصطفی ماشین را متوقف کرد و به عقب نگاه کرد. بعد هم از ماشین پیاده شد و به سراغ جوان نگهبان رفت. صورتش را بوسید و معذرت خواهی کرد. جوان هم که فهمیده بود ایشان از فرماندهان است خندید و گفت: طوری نیست. مصطفی ادامه داد: می دانی چه کسی به من فهماند که اشتباه کردم. بعد گفت: این حاج آقا که تو ماشین نشسته به من گفت که اشتباه کردی.  جوان نگاهی به من کرد و سلام کرد. مصطفی دوباره ادامه داد: اگر ما از روحانیت جدا نشویم، همه ی اشکلات کار خودمان را می فهمیم. روحانیت متعهد حلال مشکلات است.  برای من جالب بود. مصطفی وقتی اشتباه کارش فهمید قبول کرد. بعد هم پا روی نفس خود گذاشت. رفت و از او معذرت خواهی کرد. حتی در سخنی هم که به آن جوان داشت درس های زیادی نهفته بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 در صورتی خدا لطفش رو بیشتر می کنه، در صورتی امام زمان قبول می کنند که ما ها، با هم،در راه خدا برای خدا،برای انجام وظیفه قدم برداریم.... @gomnam_chon_mostafa
💔 🥀 چون پیچش ِ رود در کران های زمین. پیچید گل ِ عشق تو در جان و تنم 🥀 @gomnam_chon_mostafa
💔 °•♥️ تکه تکه قطعه قطعه در هوایت پازلی گم گشته دل. زحمتی دارم بیا و جمع کن قلب مرا ♥️•° @gomnam_chon_mostafa
🔻معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. ⚡خانم معلم آمد سراغش دستش را انداخت زیر چانه اش كه... «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست  سرش را بالا آورد.  🚶‍♂از كلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود. 🏠خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام برم هنرستان. معلم ها بی حجابن. می خوام برم قم؛ حوزه.
🍂 درست قبل از عروسی... یِ کارت برد حرم وحضرت معصومه«س» رودعوت کرد. •°•°•هر وقت که مادر واسه سر و سامون دادن پسرش نقشه ای میکشید... ميگفت: "بچه های مردم تیکه پاره شدن... افتادن گوشه کنار بیابونا... اون وقت شما میگید کاراتو ول کن بیا زن بگییییر...؟!!!"😟 با همه این اوصاف... وقتی پیام حضرتـ امام (ره ) رو شنید... راضی شد و مادر و خواهرشو فرستاد برن خواستگاری...💕 ولی بهشون نگفته بود که این خانوم همسر شهیدن...! ^• تجربه زندگی مشـترکو داشتم... بعد شهادتــ همسرم... ۶ ماه هر چی خـواستگار اومده بود ردشون کردم... نمیخـواستم قبول کنم... اولش...جوابم به مصطفی هم منفی بود...!😓 پیغام فرستاد: "امام گفتن: با همسرای شُهدا ازدواج کنید…💕"قبول نکردم وگفتم:"تا سالگرد همسرم باید صبر کنید..."💔 گفتش: "شما سیـّـدین... میخوام دوماد حضرت زهرا(سلام الله عليها) بشم...💚 دیگه حرفی نزدم و قبول کردم... یه کارت دعوت واسه امام رضا(ع)نوشته بودکه فرستادش مشهدیه کارت هم واسه امام زمان (عج)که انداخت مسجد جمکران... یه کارت هم واسه حضرت زهرا و حضرت معصومه(س) بُردش قم و انداخت تو ضريح كريمه اهل بيت...😇 درست قبل عروسی... حضرت زهرا (س) اومده بودن به خوابش به بی بی عرض کرد:"خانوم جان.. من قصد مزاحمت واسه شما نداشتم حضرت تو جوابش فرموده بود:😭 چرا بايد دعوت شما رو رد کنیم...؟❤ چرا به عروسیتون نیایم؟ کی بهتر از شما...؟ ببین....همه مون اومدیم... شما عزیز ما هستی مصطفی جان 💚 (همسر بزرگوار شهید مصطفی ردّانی پور) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
💔 🥀 چون سرو ، همیشه زنده و جاویدی. چون کوه ، پر از صلابت و امیدی. غم رفت ، و عشق پر شد همه جا. روزی که تو بر، دل جهان تابیدی. 🥀 @gomnam_chon_mostafa
💔 🥀 باران را همیشه دوست داشتم ، نمی دانستم چرا. تا اینکه تو را دیدم، حالا که اینجایی، بگو، تو بارانی، یا باران شبیه ِ توست ؟ 🥀 @gomnam_chon_mostafa
💔 🥀اگر که نیستم شبیه لاله ...مثلِ شقایق. ولی کنار گل سرخ، می شود جایم. منم همان که شده؛ خار ، در پناه ِ گلی ...🥀 @gomnam_chon_mostafa
💔 🥀دعا بخـوان براے عاقبت بخیـری من تویی که ختمِ بہ خیـر شد عاقبتت ...🥀 @gomnam_chon_mostafa
شعر (( همچون دریا )) 🍃♥️ بیکرانی تو و یادت زیباست راه تو راه وصال مولاست اسم تو وِرد ِ زبان ِ همگان جایگاه تو بلند و والاست طی نمودی ره زهد و عرفان به طوافی که به دور آقاست عزتی که تو به عالم داری از خلوص تو و عشق ِ زهراست(سلام الله علیها) در نمازت همه محو یزدان سنگ از پشت نمازت پیداست برگزیده شده ای چون نامت تو شدی قطره و دریا طاهاست(صلی الله علیه وآله وسلم) بر دل و جان تو حک گشته بود ذکر آن پادشهی که تنهاست با شهادت پل زدی تا افلاک همچو رودی که مکانش دریاست قدر تو پیش خدا شد معلوم تو عزیزی و مقامت بالاست روضه های تو چو نوری تابان روح و ریحان و بهشت ِ دنیاست هر کجا محفل تو برپا شد اجتماعی ز ِ ملائک آنجاست کاش می شد که شبیه تو شوم مثل تو ؟ اینکه شبیه رویاست بعد تو پر شده در هر جایی قلب هایی که ز ِ عشقت شیداست گرچه در عرش برین جای تو شد یاد تو زنده ، نگاهت با ماست ♥️🍃 🦋 به مناسبت سالگرد رفیق شهیدم ۱۵ مرداد برای شادی روحشان صلوات 🦋
☘•° • 🍃  گفتم «با فرمانده تون ڪار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتےقبول نمےڪنه.» رفـتم پشت در اتاقش.در زدم ؛ گفت « ڪیه؟» گفتم« مصطفےمنم.» گفت « بیا تو.» ســرش را از سجــده بلند ڪرد، چشم هاے ســـرخ ، خیــس اشڪ. رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چےشده مصطفے؟ خبرے شده ؟ ڪسے طوریش شده؟» دو زانو نشست.ســرش را انداخت پایین.زل زد به مهـــرش.دانه های تسبیح را یڪے یڪے از لای انگشت هایش رد مےڪرد. گفت « یازده تا دوازده هــر روز رافقط براے خــدا گذاشته ام . برمیگـردم ڪارامو نگاه ميڪنم . از خــودم مےپرسم ڪارهایے ڪه ڪردم براے خــدا بود یا براے دل خودم.»🍃 خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @gomnam_chon_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀به جانان جان سپار اے دل که کار عاشقان این است... هواے خویشتن بگذار اگر دارے هوای او 🥀 @gomnam_chon_mostafa