eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
556 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه السلام ⬅️ قسمت اول ⭕️ آب عملیات فرمانده کل قوا به اهداف خود نزدیک می شد اما نبود سلاح سنگین و کمبود گلوله ی آرپی جی باعث شد دشمن در روز دوم نبرد، بچه های خط سوم را محاصره کند.  نبرد در این خاکریز عاشورایی شده بود. نبرد تن بود با تانک! برای دشمن از دست دادن تانک مهم نبود! مهم تصرف آن خاکریز ها بود.  گرمای هوا بیداد می کرد. مصطفی از مسئولان عملیات بود. وقتی می خواست به خط اصلی در گیری برود یک کلمن آب به دست گرفت. من هم در کنار او بودم.  در خاکریز سوم، فریادهای بچه ها را فراموش نمی کنم. در اوج در گیری صدای یا مهدی عج بچه ها بلند بود‌. همه مولایشان را صدا می زدند و از مولا یاری خواستند. این ها از آموزه های مصطفی بود. می گفت: در سخت ترین شرایط فقط بگویید: یا ابا صالح المهدی ادرکنی.  من و مصطفی به سمت انتهای خاکریز می رفتیم. یک دفعه شخصی داد زد: حاج آقا ردانی! گوشه خاکریز یک مجروح افتاده بود. رسیدیم بالای سرش. او را شناختم. علی نوری از نیروهای فعال منطقه بود. از دوره ی کردستان با مصطفی بود. خون تمام لباسش را پر کرده بود. چشمان نیمه بازش را به سوی ما چرخاند و با لحنی ملتمسانه گفت: آب! گفتم علی آب برات خوب نیست، خونریزی بیشتر میشه ... 📖 ادامه دارد ... ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#شهید_مصطفی_ردانی_پور #سلام_بر_حسین علیه السلام ⬅️ قسمت اول ⭕️ آب عملیات فرمانده کل قوا به
علیه السلام ⬅️ قسمت دوم ⭕️ مثل ارباب... اما او اصرار می کرد. مصطفی ظرف آبی را جلوی او گرفت و گفت: به شرط اینکه کم بخوری. علی ظرف آب را گرفت. دستانش می لرزید. با هیجان به مقابل دهان آورد. لبان خشک شده اش نشان می داد که چقدر تشنه است‌.  اما قبل از خوردن لحظه ای مکث کرد. سرش را بالا آورد. نگاهش را به دور دست ها انداخت!  بعد ظرف آب را پس داد! با بی حالی سرش را برگرداند. قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. مصطفی نشست و گفت: علی چی شد!؟  با صدای بغض آلود و در حالی که به سختی نفس می کشید گفت: می دانم آخرین لحظه من است. بگذار مانند اربابم، تشنه لب باشم!  مصطفی دستان علی را در دستش گرفت. علی رو به سمت کربلا با صدای لرزان گفت: السلام علیک یا .....  جمله ناتمام ماند! سرش افتاد روی زانوی مصطفی.  از حال و هوای عملیات دور شده بودیم. صدای هق هق گریه ی مصطفی از دور هم شنیده می شد. بعد از آن خود را به آخر خاکریز نبرد رساندیم. 📖 ادامه دارد ... ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
علیه السلام ⬅️ قسمت سوم ⭕️ نفربر آن روز ماجرای نفربر پیش آمد که از کارهای عجیب مصطفی بود. شدت در گیری زیاد شد. گرمای هوا بیداد می کرد. مصطفی برای کمک به نیروهای خط مقدم جلو آمده بود. در فرصت کوتاهی که ایجاده شده بود برای رزمنده ها از جنگ بدر گفت. از نبود امکانات و یاری خدا که باعث شد سپاه دشمن از بین برود.  در شب دوم عملیات فرمانده کل قوا یک دفعه دیدیم از  آقا مصطفی خبری نیست! آن قدر فاصله ی ما با دشمن کم شده بود که به راحتی صدای آن ها را می شنیدیم. ترسیدم در تاریکی شب اسیر شده باشد!  هر چه دنبالش گشتم نبود! ساعتی بعد مصطفی را دیدیم. با خوشحالی به سمتش رفتم. با تعجب دیدم بی حال است! سر و صورتش سیاه شده! مژه ها و ابروهایش سوخته بود و ... با سختی او را به خط عقب منتقل کردیم.  بعدها خاطره ی آن روز را این گونه تعریف می کرد: وقتی دشمن خیلی نزدیک شد به میان نیروهای دشمن رفتم. می خواستم کاری بکنم. آنجا یک نفر بر بود. اما کسی در اطرافش ندیدم! سریع سوار شدم.  کسی متوجه من نشد. نفربر پر از مهمات بود. پر از گلوله ی آرپی جی! استارت زدم. راحت روشن شد. با آخرین سرعت حرکت کردم. می خواستم این مهمات را سریع به بچه های خودمان برسانم‌. در راه از لابه لای چند تانک دشمن عبور کردم. خودم را به خاکریز رساندم.  از نفربر پیاده شدم. تا به اطراف نگاه کردم دیدم که در میان برادران عراقی قرار دارم! 📖 ادامه دارد ... ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
علیه السلام ⬅️ قسمت سوم ⭕️ نفربر آن روز ماجرای نفربر پیش آمد که از کارهای عجیب مصطفی بود. شدت در گیری زیاد شد. گرمای هوا بیداد می کرد. مصطفی برای کمک به نیروهای خط مقدم جلو آمده بود. در فرصت کوتاهی که ایجاده شده بود برای رزمنده ها از جنگ بدر گفت. از نبود امکانات و یاری خدا که باعث شد سپاه دشمن از بین برود.  در شب دوم عملیات فرمانده کل قوا یک دفعه دیدیم از  آقا مصطفی خبری نیست! آن قدر فاصله ی ما با دشمن کم شده بود که به راحتی صدای آن ها را می شنیدیم. ترسیدم در تاریکی شب اسیر شده باشد!  هر چه دنبالش گشتم نبود! ساعتی بعد مصطفی را دیدیم. با خوشحالی به سمتش رفتم. با تعجب دیدم بی حال است! سر و صورتش سیاه شده! مژه ها و ابروهایش سوخته بود و ... با سختی او را به خط عقب منتقل کردیم.  بعدها خاطره ی آن روز را این گونه تعریف می کرد: وقتی دشمن خیلی نزدیک شد به میان نیروهای دشمن رفتم. می خواستم کاری بکنم. آنجا یک نفر بر بود. اما کسی در اطرافش ندیدم! سریع سوار شدم.  کسی متوجه من نشد. نفربر پر از مهمات بود. پر از گلوله ی آرپی جی! استارت زدم. راحت روشن شد. با آخرین سرعت حرکت کردم. می خواستم این مهمات را سریع به بچه های خودمان برسانم‌. در راه از لابه لای چند تانک دشمن عبور کردم. خودم را به خاکریز رساندم.  از نفربر پیاده شدم. تا به اطراف نگاه کردم دیدم که در میان برادران عراقی قرار دارم! 📖 ادامه دارد ... ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
پاسدارِ آقا نمی ماند تا ظهـور را ببینـد ... می شود تا ظهـور نزدیک شود ... 🍃🌹اللهم عجل لولیک فرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها🌹🍃 🌷🕊 🌹🍃 🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/1650327598C7689162be6
🔹امام صادق علیه السلام فرمودند: کسی که در روز های عزاداری جدم سیدالشهدا(ع) بر روی درب خانه یا بام منازل خود پرچ سیاه آویزان کند مادرم فاطمه(س) شب و روز برای اهل خانه دعا می‌کند