#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن
⬅️ قسمت اول :
⭕️ مأمور مبارزه با مواد مخدر!
اقتدار عجیبی پیدا کرد. آن هم در مدت بسیار کوتاه! 😯
ضد انقلاب جرئت خودنمایی نداشت. مشکلات امنیتی که در استان های دیگر مشهود بود در کهکیلویه کمتر دیده می شد. 😌
دولت موقت تعدادی از وزیران کابینه را برای بررسی مشکلات مردم راهی شیراز کرد. در آنجا صحبت از مبارزه با مواد مخدر شد. کشت خشخاش به عنوان یک مشکل استان های کوهستانی مطرح بود.
از آقا مصطفی دعوت شد تا در جلسه ی با حضور اعضای کابینه در شیراز شرکت کند. در آن جلسه قرار شد که سپاه، مامور مبارزه با مواد مخدر در استان کهکیلویه شود. پس از پایان جلسه با هم به یاسوج برگشتیم. مبارزه با مواد مخدر هم به فعالیت ما اضافه شد. ما هم مشغول شدیم.
یکی از ماجراهای عجیب زندگی من در همان ایام رقم خورد. یعنی همان سال ۱۳۵۸! و با همراهی آقا مصطفی!
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن
⬅️ قسمت دوم :
⭕️ پل قره...
یک روز ماشین را روشن کردم. آقا مصطفی و دو نفر دیگر از بچه های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. قرار شد برای گشت زنی به مناطق دور دست و کوهستانی برویم. همه سوار شدند و حرکت کردیم.
درست به خاطر دارم. آن قدر ماجرای آن روز برای من عجیب بود که هرگز فراموش نمی کنم. من آن روز مرگ را به چشم خود دیدم! 😱
همراه رفقا از جاده سمیرم منطقه فلارد رفتیم! وارد یک جاده فرعی شدیم. با هم صحبت می کردیم و درباره ی کشت مواد مخدر حرف می زدیم. وقتی روی پلی به نام قره قرار گرفتیم. یک نفس در سینه ام حبس شد!! 😳
با چشمانی وحشت زده به اطراف نگاه می کردم.😰 از ترس بدنم می لرزید. دور تا دور ما را اشرار مسلح گرفته بودند. نه راه پس داشتیم نه راه پیش. آن ها صورت خود را پوشانده بودند. لوله ی اسلحه ی اشرار به سمت ما بود. 😱
ماشین را آرام متوقف کردم. سر دسته ی آن ها کمی دورتر بالای تپه نشسته بود. واقعا نمی دانستم چه کنم. از ترس دهانم تلخ شد! 😨 رنگ چهره ی همه ما پریده بود. 😔😔😔
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن ⬅️ قسمت سوم :
⭕️ این عمامه من کفن من است...
آرام سرم را برگرداندم و به مصطفی نگاه کردم. مثل همیشه بود. آرامش عجیبی داشت.😌 هر لحظه منتظر بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم. 😨
مصطفی نگاهی به ما کرد و گفت: هیچ کاری نکنید! بعد عمامه اش را مرتب کرد و از ماشین خارج شد. لوله ی اسلحه 🔫به سمت او برگشت. در را بست و به سمت جلو حرکت کرد. اشرار فهمیده بودند یک مقام نظامی به این منطقه آمده. اما فکر نمی کردند او یک روحانی باشد.
مصطفی جلو می رفت و چند فرد مسلح در کنارش بودند. 😱 وقتی جلوی سر دسته ی اشرار قرار گرفت عمامه را از سرش برداشت. رو به سمت سردسته ی اشرار کرد و فریاد زد: بزنید، بزنید، این عمامه کفن من است.😠 سکوت تمام منطقه را گرفته بود. هیچ کس تکان نمی خورد 😨
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن
⬅️ قسمت چهارم :
⭕️ نجات از مرگ...
یادم آمد مصطفی همیشه می گفت: مردم این خطه دل های پاکی دارند. اگر اشتباهی از آن ها سر می زند، به خاطر ظلم های دوره ی ستمشاهی است.
بارها می گفت: باید تا می توانیم برای این مردم محروم کار کنیم. این ها حتی از لحاظ معنوی محروم اند.
ما داخل ماشین زندانی بودیم . نفس در سینه ی ما حبس بود!😔 دقایق به سختی می گذشت.😨 نیم ساعتی هست که مصطفی در مقابل سر دسته ی اشرار یا همان خان منطقه ایستاده و صحبت می کند.
صحبت های او که تمام شد خداحافظی کرد و با لبخند ی😄 بر لب به سمت ما آمد و سوار شد! فکرش را هم نمی کردیم. اشرار از روی جاده کنار رفتند. ما هم حرکت کردیم. 🤔
از خوشحالی نمی دانستم چه کنم! باور کردنی نبود. ما از مرگ حتمی نجات یافتیم. با عبور از پل به راه خودمان ادامه دادیم. کمی جلوتر ایستادم. نفسی تازه کردیم. همه با تعجب گفتیم: آقا مصطفی چی کار کردی، چی شد؟!🤔🤔🤔
📖 ادامه دارد ...
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
#نمی_از_یم
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#عمامه_و_کفن ⬅️ قسمت پنجم :
⭕️ مذاکره!؟
کمی جلوتر ایستادم. نفسی تازه کردیم. همه با تعجب گفتیم: آقا مصطفی چی کار کردی، چی شد؟!🤔 مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اصلا مثل ما هیجان زده نبود.
گفت: من به عنوان نماینده ی دولت با خان مذاکره کردم. با صداقت گفتم: که هدف ما چیست. بعد هم گفت: حرکت کن که خیلی کار داریم.
توی راه به کارهای مصطفی فکر می کردم. قرآن می گوید: مومنان واقعی از هیچ چیز نه می ترسند و نه ناراحت می شوند . این آیه را بارها از آقا مصطفی شنیده بودم. اما آن روز به چشم خود مومن واقعی را دیدم.
مدت حضور مصطفی در یاسوج کمتر از یک سال بود. در همان مدت، خدمات ارزنده ای از خود به جا گذاشت. با شروع غائله ی کردستان برگ دیگری از کتاب عمر مصطفی ورق خورد...
📖 پایان داستان #عمامه_و_کفن
💠به ما بپیوندید 🔽
@gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#سپاهیاسوج🇮🇷 ادامه دارد ... سپاه تازه شکل گرفته بود. رفتیم برای ماموریت. این اولین بار بود که اس
#عمامه_و_کفن
اقتدار عجیبی پیدا کرد. آن هم در مدت بسیار کوتاه! ضدانقلاب جرئت خودنمایی نداشت.
مشکلات امنیتی که در استان های دیگر مشهود بود در کهکیلویه کمتر دیده میشد.
دولت موقت تعدادی از وزیران کابینه را برای بررسی مشکلات مردم راهی شیراز کرد. در آنجا صحبت از مبارزه با مواد مخدر شد. کشت خشخاش به عنوان یک مشکل استان های کوهستانی مطرح بود.
از #آقامصطفی دعوت شد تا در جلسه ای با حضور اعضای کابینه در شیراز شرکت کند. در آن جلسه قرار شد که سپاه، مامور مبارزه با مواد مخدر در استان کهکیلویه شود. پس از پایان جلسه باهم به یاسوج برگشتیم. مبارزه با مواد مخدر هم به فعالیت ما اضافه شد. ماهم مشغول شدیم.
***
یکی از ماجرا های عجیب زندگی من در همان ایام رقم خورد. یعنی همان سال ۱۳۸۵ و با همراهی #آقامصطفی❣
یک روز ماشین را روشن کردم. #آقامصطفی و دو نفر دیگر از بچه های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. قرار شد برای گشتزنی به مناطق دوردست و کوهستانی برویم. همه سوار شدند و حرکت کردیم.
درست به خاطر دارم؛ آنقدر ماجرای آن روز برای من عجیب بود که هرگز فراموش نمیکنم؛ من آنروز مرگ را به چشم خودم دیدم!😶
همراه رفقا از جاده سمیرم به سمت منطقه "فلارد" رفتیم؛ وارد یک جاده فرعی شدیم. باهم صحبت میکردیم و درباره ی کشت مواد مخدر حرف میزدیم.
وقتی روی پلی به نام "قره" قرار گرفتیم یکباره نفس در سینه ام حبس شد!!
با چشمانی وحشت زده به اطراف نگاه میکردم! از ترس بدنم میلرزید. دورتادور ما را اشرار مسلح گرفته بودند!! نه راه پس داشتیم نه راه پیش؛ آنها صورت خود را پوشانده بودند و لوله اسلحهشان به سمت ما بود ...
ادامه دارد ...
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم ❤️
@gomnam_chon_mostafa🕊
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#عمامه_و_کفن اقتدار عجیبی پیدا کرد. آن هم در مدت بسیار کوتاه! ضدانقلاب جرئت خودنمایی نداشت. مشکلا
#عمامه_و_کفن
#شهیدمصطفیردانیپور
ادامه ...
ماشین را آرام متوقف کردم؛ سردسته ی آنها کمی دورتر بالای تپه نشسته بود؛ واقعا نمیدانستم چه کنم😰
از ترس دهانم تلخ شد! رنگ چهره ی همه ی ما پریده بود!
آرام سرم را برگرداندم و به #مصطفی نگاه کردم. مثل همیشه بود! آرامش عجیبی داشت🙂 هر لحظه بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم.
#مصطفی نگاهی به ما کر و گفت : هیچ کاری نکنید! بعد عمامه اش را مرتب کرد و از ماشین خارج شد! لوله ی چند اسلحه به سمت او برگشت🥶 در را بست و به سمت جلو حرکت کرد. اشرار فهمیده بودند یک مقام نظامی به این منطقه آمده؛ اما فکر نمیکردند او یک روحانی باشد!!!
#مصطفی جلو میرفت و چند فرد مسلح در کنارش بودند. وقتی جلوی سردسته ی اشرار گرفت عمامه را از سر برداشت. رو به سمت سردسته ی اشرار کرد و بلند فریاد زد : بزنید ، بزنید ، این عمامه کفن من است...
سکوت تمام منطقه را گرفته بود؛ هیچکس تکان نمیخورد؛ یادم آمد #مصطفی همیشه میگفت : مردم این خطه دل های پاکی دارند، اگر اشتباهی از آنها سر میزند به خاطر ظلم های دوره ی ستمشاهی است😒
بارها میگفت : باید تا میتوانیم برای این مردم محروم کار کنیم، اینها حتی از لحاظ معنوی محروم اند🥲
ما داخل ماشین زندانی بودیم؛ نفس در سینهمان حبس بود؛ دقایق به سختی میگذشت. نیم ساعتی هست که #مصطفی در مقابل سردسته ی اشرار یا همان خان منطقه ایستاده و صحبت میکند!
صحبت های او که تمام شد خداحافظی کرد و با لبخندی بر لب به سمت ما آمد و سوار شد! فکرش را هم نمیکردیم؛ اشرار از روی جاده کنار رفتند و ماهم حرکت کردیم!!!!!
از خوشحالی نمیدانستم چه کنم😍 باورکردنی نبود!! ما از مرگ حتمی حتمی نجات یافتیم. با عبور از پل به راه خودمان ادامه دادیم. کمی جلوتر ایستادم و نفسی تازه کردیم. همه با تعجب گفتیم : #آقامصطفی چیکار کردی؟ چیشد؟؟ #مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است😑 اصلا مثل ما هیجان زده نبود.
گفت : من به عنوان نماینده ی دولت با خان مذاکره کردم؛ با صداقت گفتم که هدفت ما چیست، گفتم : میخواهیم به شما خدمت کنیم و ... خدا را شکر به خیر گذشت، بعدهم گفت : حرکت کن که خیلی کار داریم!
توی راه به کارهای #آقامصطفی فکر میکردم؛ قرآن میگوید: مؤمنان واقعی از هیچ چیز نه میترسند و نه ناراحت میشوند. این آیه را بارها از #آقامصطفی شنیده بودم، اما آنروز به چشم خود مومن واقعی را دیدم💛
مدت حضور #مصطفی در یاسوج کمتر از یک سال بود، در همان مدت خدمات ارزنده ای از خود به جای گذاشت. با شروع غائله ی کردستان برگ دیگری از کتاب عمر #مصطفی ورق خورد.
#شهیدمصطفیردانیپور
#رفیقشهیدم ❤️
@gomnam_chon_mostafa🕊