_✨ مادر راه را نشان داد ...
یکی از رفقای بسیجی برایم تعریف میکرد : در جبهه،در یک عملیات مهم، شبانه علیه دشمنِ متجاوز بعثی،هنگام پیشروی به میدانی از مین برخوردیم.این برخورد برای ما بسیار غیر منتظره و سنگین بود؛چون شناسایی نشده بود و اگر به موقع سر قرار نمیرسیدیم گروهی دیگر از بچهها به وسیله دشمن قیچی میشدند. شرایط بسیار سخت و جانکاه بود، بالاخره بنا شد که بچههاداوطلبانه روی مینها بروند. فرماندهی ما که ارادت بسیار خاص و ایمان و عشقی سرشار به حضرت فاطمهی زهرا (س) داشت گفت :بچهها چند دقیقهای صبر کنید شاید راه دیگه ای هم باشه :) ...همه با ناباوری به او خیره شدند؛چه راهی؟! اون این را گفت و سپس از بچهها فاصله گرفت و کمی آن طرف تر به نماز ایستاد ومشغول نماز و رازونیازشد؛ آن هم چه نمازی! یک پارچه شور و عشق... رفقا همه میدانستند او نماز توسل به فاطمهی زهرا (س) را میخواند؛ عجب حالی داشت! مثل شمع میسوخت ...پس از سلامِ نماز، سر بر مهر گذاشت و ذکر «یا فاطمة اغیثینی» می گفت و با حالتی پرسوز، فاطمه (س) را به کمک میطلبید. استغاثه ی «فاطمه، فاطمه»او تمامی بیابان را پر کرده بود.🌙✨گویا تمامی هستی هم، با او هم نوا بود...
این روایت ادامه دارد ...
#فاطمیه #فرزندان_فاطمه🦋
#گرنگاهی_به_ما_کند_زهرا 🌧️
#مِهرت_اجازه_داد_مادر_بخوانمت♥️
#یافاطمه_مددی
رواقِ دل
_✨ مادر راه را نشان داد ... یکی از رفقای بسیجی برایم تعریف میکرد : در جبهه،در یک عملیات مهم، شبانه
_✨ مادر راه را نشان داد ...
کاش بودی و میدیدی که چگونه مثل ابر
می بارید و چون شمع می سوخت؟!
همه به استغاثه های او گوش می دادند
و اشک می ریختند. من جلوتر از همه بودم. دیدم گونه اش را بر روی خاک گذاشته و آن قدر اشک ریخته که تمامی صورتش غرق گِل شده. آن چنان غرق در مناجات و توسّل بود که حضور هیچ کس را حس نمی کرد. گویی اصلاً در این دنیا نیست. کمی آرام تر شد. آهسته چیزهایی زمزمه می کرد. ناگهان برای لحظاتی ساکت شد. من نگران شدم که شاید از حال رفته؛ امّا هیبتی داشت که نتوانستم قدم جلو بگذارم. همه محو نگاه او بودیم. به دلمان افتاده بود که خبری می شود. قبلاً هم از توسّلات او به فاطمه زهرا (س) و حاجت گرفتنش زیاد شنیده بودیم.همین طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فریاد زد:بچّه ها! بیایید، مادر راه را نشان داد! بغض هایی که برای چند دقیقه ای در سینه ها متراکم شده بود، یک دفعه ترکید.همه زدند زیر گریه. نمی توانم حالت خود و بچّه ها را در آن لحظه بیان کنم.آن قدر می دانم که بی درنگ همه به دنبالش حرکت کردیم. من پشت سر او بودم. به خدا قسم، او آن قدر محکم و با صلابت می دوید که گویی روز روشن است و جادّه هموار.طولی نکشید که از میان مین ها گذشتیم، بدون اینکه حتّی یک نفر از ما خراشی بردارد.بعدها هر بار که از او می پرسیدم: آن شب چه شد و چه دیدی!؟ از جواب طفره می رفت؛ امّا می گفت: "بچّه ها! فاطمه، فاطمه و دیگر اشک مجالش نمی داد."🫀
_پایان روایت
#فاطمیه #فرزندان_فاطمه🦋
#گرنگاهی_به_ما_کند_زهرا 🌧️
#مِهرت_اجازه_داد_مادر_بخوانمت♥️
#یافاطمه_مددی