رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و ششم « اتاقِ وضعیت» #سفرنامهاینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
پارت سی و ششم « اتاقِ وضعیت!»
اتاقِ کارما با مکانِ اسکانم متفاوت بود. حدودا دو دقیقه مسیر داشت. وقتی درِ اول را باز میکردم، اگر به آقایی نمیخوردم سریع میرسیدم. اگر میخوردم کلی تعارف رد و بدل میشد و دست آخر خسته میشدم و وارد میشدم. وارد هم که میشدی منبعِ مخلوطِ بوهای مختلف بود. بوی جوراب که خفه ام میکرد. نمیدانم ولی چرا بهداشتِ فردی در مکانِ اینچنینی اصلا رعایت نمیشد. گاهی اوقات بویِ وایتکس هم میآمد. خفه میشدم و یا خودم میگفتم:« وقتی برگردم، ریه ام داغون میشه با این همه بو!» خداروشکر که سرفه نمیکردم. به اتاق خودمان که میرسیدم، در را میبستم که بوی بیرون نیاید داخل. پنجره را باز میکردم و مینشستم به کار. برخی از زمانها آنقدر در باز و بسته میشد که دلم میخواست بروم بنویسم، «محلِ کارِ بانوان، اینقدر مزاحم نشوید!» خداروشکر که تا الان صبرم لبریز نشده و وارد بحث با آنها نشدم!
البته چندبار به مسئولمان گفتم:« خواهش میکنم بهشون بگین یکم بهداشت رو رعایت کنن ، باور کنین خفه میشم میام اینجا. شستن پا فقط دو دقیقه طول میکشه!»
نویسنده: مائده اصغری
#سفرنامهاینجانب
#ماه_شعبان
#دهه_فجر
@gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و هفتم « یه جشن مون نشه؟» بخش اول #سفرنامهاینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
پارت سی و هفتم « یه جشنمون نشه؟» بخش اول
تا قبل نماز اذان و مغرب کارم را تمام کردم و فرستادم. رفتم معراج برای نماز. تو راه یکی از بچهها را دیدم که پرسید:« امروز مراسمِ حسین طاهریه ، توهم میای؟»
هنوز نپرسیده بودم از مسئولمان. گفتم وقتی اجازه داد، خبرت میکنم. خیلی دلم میخواست که بروم و مولودی محمد فصولی - مداحِ اهوازی- را ببینم. زنگ زدم اما جواب نداد، برای همین مشغول نوشتن شدم. خودش به من زنگ زد و گفت:« چون کارتو تحویل دادی، میتونی همراه بچهها بری!» از خوشحالی پرواز میکردم در آسمان. رفتم اسکان و خواندم متنم را. نصفه نصفه تایپ کردم. دلم شور میزد. چون هنوز هماهنگ نشده بود برویم. تعدادمان بالا بود و دو ماشین کفافمان نمیداد. شام آمده بود و دورِ بچههای لامرد- استان فارس- نشستم به خوردن. همین مشغول هم خودش کمک بسیاری به من بود. دائما میپرسیدم کی میرویم و واقعا مانده بودم چه زمانی لباس بپوشم ؟ مینی بوس هماهنگ شد. با لبخند برروی لبم رفتم بیرون. گوشی به دست بودیم با بچهها و سلفی و فیلم میگرفتیم از فضا. حرکت که کردیم، درخواست مولودی زیاد بود. باید وصل میکردیم به ماشین. یکی از بچهها داوطلب شد. مولودی که پخش شد همزمان قرار می گذاشتیم و کِل میکشیدیم. جیغ میزدیم و مانند عربها دست میزدیم.بلد بودم سبکِ دست زدنشان چگونه است. وسط راه بودیم که حسینیه را گم کردیم . قرار شد یکی از بچهها که بلدِ راه بود، در نشان بفرستد مسیر را. دستِ آخر مسیر را پیدا کردیم و ادامه دادیم.
نویسنده: مائده اصغری
#سفرنامهاینجانب
#ماه_شعبان
#دهه_فجر
@gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و هشتم« یه جشن مون نشه؟» بخش دوم #سفرنامهاینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
پارت سی و هشتم « یه جشنمون نشه؟» بخش دوم
در راه نگاه میکردم خیابان را. دقت میکردم به مدل ساختمانها و سبکِ زندگیشان. خیلی شباهت داشتند به عراقیها. از همان خانههای ویلاییشان فهمیدم. برخی قسمتِ شهر هم تخریب شده بود. نمیدانم مالِ آثار جنگ بود ولی اثر گذاشته. حدود پانصد متر از مراسم را بسته بودند. مینی بوس ما را از اول خیابان پیاده کرد. بچههایِ کوچک خوابیده بودند و هرکسی کمک میکرد به مادرانِ فرزندان. همه مردم در خیابان نشسته بودند. از تلویزیونِ بیرون متوجه شدم خیلی بزرگ نبوده حسینیه. برای همین فرش پهن کرده بودند و برخی ایستاده شادی میکردند. میخواستم موقعِ شورِ مراسم کِل بکشم اما پر از مرد بود اطرافمان. محمد فصولی و محمد الجنامی هم بودند آنجا. وقتی الجنامی و فصولی زدند به دورِ عربی خواندن همراهی میکردم با آنها. مردم بیرونِ حسینیه هم یزله عربی میرفتند. من دیده بودم اما برای دوستانم تازگی داشت. حسین طاهری کمی سیاسی حرف زد. از بی توجهی مسئولان میگفت و مردم از حرف هایش ساکت بودند. حس میکردم دردشان بیشتر از این حرفهاست. با دو، چهار کلمه آرام نمیشوند! نیاز به شنیدن و بررسی مسائلشان دارند!
نویسنده: مائده اصغری
#سفرنامهاینجانب
#ماه_شعبان
#دهه_فجر
@gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت سی و هشتم « یه جشنمون نشه؟» بخش دوم در راه نگاه میکردم خیابان را. دقت میکردم به مدل ساختمان
پارت سی و نهم« یه جشنمون نشه؟» بخش سوم
جلوتر که خالی شد، بیشتر مان رفتیم نشستیم بر روی فرش. اینطوری بهتر میشد دست زد و هلهله کرد. آنقدر مردم درگیر فیلم بودند که محمد فصولی گفت:« برای دو دقیقه فقط دست بزنین ، نمیخواد عکس و فیلم بگیرین!»
با صدایِ محمد الجنامی تمام شد مراسم. رفتیم و کنار مینی بوس ایستادیم. در بسته بود. یکی از بچهها میکشید در را تا باز شود. با صدای راننده به خود آمد:« خانم چیکار میکنی الان میشکنی در رو!» یکی از آقایان حدودا چهل و خوردهای ساله ما را آورده بود. سوار شدیم مولودی خودش آمد. تعجب کردم. گویا راننده از قبل دانلود کرده بود و برایمان میگذاشت. آخرش رسیده بود به آهنگهای بیست و دوم بهمن.
یکی از بچههای کوچولوی همراه مان از آهنگهای نجم الثاقب میخواست. گذاشتند . از معراج گذر کردیم و راننده به ما حال داد و بار دیگر هم دور زدیم. نزدیک که شدیم صدا را کم کردیم . همه با هم صلوات فرستادیم و زدیم زیر خنده. دوستم از من در حال خواندن آهنگ سرود نجم الثاقب گرفته بود . گفت:« خیلی رفته بودی تو حس!» خندیدم و خواستم برایم بفرستد پیوی.
آخرش پیاده نمیشدیم از ماشین. اول راننده پیاده شد. گفت:« بچهها من میام بیرون خودتون بیان دیگه.» دم در ایستاد تا همه پیاده شویم. با چهرههای بشاش خارج شدیم و وارد اتاق اسکان شدیم.
نویسنده: مائده اصغری
#سفرنامهاینجانب
#ماه_شعبان
#دهه_فجر
@gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت چهلم « خودکفایی» #سفرنامهاینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
خوشحالم که این مسئله را برای خودم حل کردم که میتوانم از خودم مراقبت کنم. مثل این سفرم که برخی آدمها را برای اولین بار میدیدم و قرار بود در کنار آنها یک هفته بمانم.
#سفرنامهاینجانب
@gomnamradio
رادیو مائدةٌ مِن السـماء
پارت چهل و یکم « من توانایی دارم!» #سفرنامهاینجانب #ماه_شعبان #دهه_فجر @gomnamradio
ای صبا گر بگذری بر کوی مهرافشان دوست
یار ما را گو سلامی، دل همیشه یاد اوست
#سفرنامهاینجانب
@gomnamradio
پارت چهل و دوم « تنهاییِ عذاب دهنده»
همان ای کاشها که آمدهاند تا تو را از آنچه داشتهای به بیرون بیندازی. محبتِ دوستانت ، لحظاتِ شیرینتان، حالِ آرامِ خودت.
پ.ن: شبِ ۲۲ بهمن، شبِ ولادت حضرت علی اکبر(ع)
#سفرنامهاینجانب
#ماه_شعبان
#دهه_فجر
@gomnamradio