eitaa logo
غنچه های فاطمی
183 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
158 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سفیر دوازدهم 🐫کتاب سفیر دوازدهم به اتفاقات و حوادث سال های آخر امامت امام حسن عسکری(علیه السلام) و به امامت رسیدن امام زمان(علیه السلام) در قالب رمان و با محوریت پسر نوجوانی به نام رضا داد،می پردازد.
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_یازدهم مجتبی گفت: «ممنون از راهنماییت محیا جان. اگه میشه، می‌خوام کم
مجتبی پرسید: «یعنی مقام امامت این‌قدر مقام بالاییه؟» مامان فهیمه گفت: « صبر کن شرحی از این آیه رو براتون بخونم. این‌جا نوشته خطاب این آیه در اواخر عمر حضرت ابراهیم(ع) بوده و ایشون قبل از اینکه از طرف خداوند امام بشه، پیامبر خدا بوده. این نشانه بالاتر بودن مقام امامت از مقام نبوته. امام کسیِ که مردم به او اقتدا میکنن و او رو پیشوای خودشون قرار می‌دهند و از گفتار و کردار او پیروی می کنن. وظیفه پیامبر، رساندن پیام های خداوند و نشون دادن راه سعادت به مردمه؛ اما وظیفه امام، اجرای دستور های الهیه.» این آیه یکی از دلایل معصوم بودن امامه؛ چون خداوند می‌فرماید که پیمان امامت به ظالمان نمی‌رسه. در حدیثی از امام صادق(ع) آمده: « خداوند ابراهیم را بنده خود قرار داد، پیش از آن‌که پیامبرش قرار دهد و او را به پیامبری انتخاب کرد، پیش از آن‌که او را رسول خود کند و او را رسول خود انتخاب کرد، پیش از آن که او را خلیل و دوست خود بشمارد و او را خلیل خود قرار داد، پیش از آن‌که او را امام قرار دهد. هنگامی که همه این مقام‌ها را برای او جمع کرد، فرمود: «من تو را امام مردم قرار دادم.» به قدری این مقام در نظر ابراهیم بزرگ جلوه کرد که عرض کرد: «خداوندا، از دودمان من نیز امامانی قرار ده...» محیا پرسید: «یعنی امامان ما از نسل حضرت ابراهیم نیستن؟» مامان فهیمه جواب داد: «از نسل ایشون هستن؛ اما از نسل پسرشون حضرت اسماعیل(ع) نه حضرت اسحاق(ع). یعنی به همه فرزندان و نسلشون تعلق نگرفت. حضرت یعقوب(ع) نوه‌ی حضرت ابراهیم هستن و ماجرای دوازده پسر ایشون و رفتارشون با حضرت یوسف رو شنیدید. پس همه‌ی نسل حضرت ابراهیم لیاقت امامت رو نداشتن.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_دوازدهم مجتبی پرسید: «یعنی مقام امامت این‌قدر مقام بالاییه؟» مامان فهی
مجتبی پرسید: «پس امامان ما جایگاه بزرگی پیش خدا دارن؟» مامان فهیمه گفت: «بله. برای همین ما وظیفه داریم امامانمون مخصوصاً امام زمانمون رو بشناسیم؛ چون ایشون راهنما و پیشوای ما هستن.» محیا حدیث «هر کس امام زمان خویش را نشناسد و بمیرد، به مرگ جاهلیت مرده است.» را خواند و پرسید: «پس معنی حدیث اینه که اگرم ا راهنما و پیشوامون رو نشناسیم، نمیتونیم هدایت بشیم. درسته؟» مامان فهیمه گفت: «دقیقاً دختر قشنگم! اما شناخت ظاهر امام ملاک هدایت نیست. خیلی ها زمان امام علی علیه السلام زندگی می‌کردند و از ظاهر، ایشون رو می‌شناختن؛ اما چون مقام امامت رو درک نمی کردن گمراه شدن.» مجتبی گفت: «چطوری اماممون رو بشناسیم؟» مامان فهیمه جواب داد: «اگر همت کنی، خدا خودش درهای شناخت رو به روتون باز می‌کنه. مثل همین آیه که جواب تعدادی از سوالاتتون رو داد.» مجتبی گفت: «درست میگی مامان. مثلاً این‌که امام معصومه و اگر معصوم نبود؛ نمی‌شد ازش پیروی کرد.» مامان فهیمه گفت: «احسنت. حالا پاشیم نماز عصرمون رو بخونیم. بعد هم شما برید سراغ نامه‌هاتون. ان‌شاالله با نامه‌ها دری از شناخت به روی شما باز بشه.» نزدیک افطار بود؛ اما هنوز مجتبی از اتاقش بیرون نیامده بود. بابا حسن کمی زودتر به خانه برگشته بود. محیا و مامان فهیمه مشغول تهیه‌ی افطار بودند. چهره‌ی محیا نشان می‌داد که نامه‌اش را به خوبی رسانده است. باباحسن رو به مامان فهیمه کرد و گفت: «تا شما سفره افطار رو پهن می‌کنید من برم پیش مجتبی.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_سیزدهم مجتبی پرسید: «پس امامان ما جایگاه بزرگی پیش خدا دارن؟» مامان فهی
محیا با شیطنت دخترانه‌ای گفت: «حرف های پدر و پسری دارید؟!» بعد لبخندی زد و از کنار بابا رد شد. باباحسن به سمت محیا رفت، پیشانی‌اش را بوسید و گفت: «مثل شما و مامان که حرف های مادر و دختری دارید.» گونه‌های محیا از محبت پدر سرخ شد. بابا حسن ضربه‌ی آرام به در اتاق مجتبی زد و گفت: «سلام پسرم!» مجتبی که دور‌تادور اتاقش را از کاغذ‌های مچاله شده پر کرده بود، از روی صندلی میز تحریرش بلند شد و گفت: «سلام بابایی. بفرمایید.» بابا حسن پرسید: «حالت چطوره؟ روبه‌راهی؟» نگاهی به کاغذ ها انداخت و گفت: «خوب نیستم. هنوز نمی‌دونم مخاطب نامه من کیه! اصلا انگار اولین باره که درباره امام زمان(عج) فکر میکنم.» بابا حسن لبخندی زد و گفت: «اینکه خیلی خوبه!» مجتبی با تعجب پرسید: «چی خوبه؟» باباحسن جواب داد: «همین که فهمیدی نمی‌دونی. همین که نسبت به دانستنت دچار شک و تردید شدی. این‌ها همه نشانه رشد و بلوغ فکریه. این مرحله خوبیه؛ اما سرانجام خوبی نیست.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_چهاردهم محیا با شیطنت دخترانه‌ای گفت: «حرف های پدر و پسری دارید؟!» بعد ل
مجتبی آه بلندی کشید و گفت: «حتی به همه شک کردم. اصلا نمی‌دونم کی هستم.» باباحسن روی تخت نشست و گفت: «شما مجتبی کریمی، فرزند حسن کریمی هستی.» مجتبی گفت: «همین دیگه. چه اصراریه که اسم من مجتبی است؟ مجتبی یعنی چی؟ چرا من شیعه به دنیا آمدم؟ اگر مسیحی به دنیا می‌اومدم، باز هم شیعه را انتخاب می‌کردم؟ چرا وقتی با دوستانم درباره امامان شیعه و دفاع از مذهبم و بحث می‌کنیم، نمیتونم جوابشون رو درست بدم؟» بعد در چشمانش اشک حلقه زد و ادامه داد: «بابا, خیلی سردرگم شدم. قبلا فکر میکردم همه کارهام رو با نیت خداپسندانه انجام می‌دم اما امروز فهمیدم اشتباه فکر می‌کردم.» بابا حسن آغوشش را باز کرد و مجتبی به آغوش امن پدر پناه برد. بابا حسن گفت: «این‌که چرا اسم مجتبی گذاشتیم، برای اینکه تو و خواهرت روز ولادت امام حسن(ع) به دنیا اومدید. دکتر ها می گفتند به خاطر شرایط ویژه مادرتون توی ماه آخر بارداری, امکان نداره سالم به دنیا بیاید. ما هم شما را نذر امام حسن(ع) کردیم و اسم تو رو مجتبی گذاشتیم. مجتبی یعنی برگزیده و پسندیده. شاید برای همین شما شیعه به دنیا اومدی که مثل اسمت برگزیده شدی تا یار امام زمانت باشی. ولی اگر مسیحی به دنیا میومدی، باز هم شیعه را انتخاب می‌کردی، بستگی به شناختت نسبت به تشیع داره. اگر نمیتونی جواب سوالات دوستان رو بدی، نشان می‌ده که شناخت کاملی نسبت به مذهبت نداری. به نظرم تا دیر نشده باید شروع کنی.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 🏴🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_پانزدهم مجتبی آه بلندی کشید و گفت: «حتی به همه شک کردم. اصلا نمی‌دونم کی
مجتبی که با حرف های پدر کمی آرام شده بود پرسید: «از کجا شروع کنم؟» بابا حسن جواب داد: «از خودت. از روز تولدت. از نذر و نامت شروع کن!» مجتبی با بی‌رغبتی جواب داد: «اما من از امام حسن(ع) چیزی نمیدونم. تازه، خیلی از کارهایی که ایشون انجام دادن را درک نمی‌کنم. کار خیلی سختیه.» بابا حسن مجتبی را در آغوش فشرد و گفت: «اتفاقاً نقطه‌ی شروع شناخت امامت برای تو همین‌جاست!» صدای الله اکبر اذان بلند شد. باباحسن ادامه داد: «قبول باشه پسرم، حالا پاشو بریم تا افطاری‌مون سرد نشده. روز دوم: ساعت ده صبح مجتبی با صدای زنگ از خواب بیدار شد. لباس‌هایش را عوض کرد. توی آینه دستی بر سر و روی خودش کشید و اتاقش خارج شد. مامان فهیمه مشغول مطالعه‌ی کتاب بود. مجتبی گفت: «سلام مامان، می‌رم پیش بهروز و زود بر‌می‌گردم.» مامان فهیمه گفت: «علیکم سلام پسرم! باشه مادر، برو به‌سلامت.» خانه‌ی بهروز تنها دو کوچه با خانه‌ی آن‌ها فاصله داشت. مجتبی جلوی در خانه ایستاد و زنگ واحد شش را زد. بهروز از پشت آیفون با صدایی گرفته گفت: «سلام. چیکار داری؟» مجتبی صدایش را صاف کرد و گفت: «سلام می‌شه یه لحظه بیای جلوی در؟» بهروز گفت: «نه نمی‌شه. مثل‌این‌که یادت رفته دیروز با من چیکار کردی!» مجتبی روبه‌روی آیفون ایستاد و گفت: «بابا تو که این‌قدر کینه‌ای نبودی! من یه اشتباهی کردم حالا بیا ببینم ماجرا چی بوده.» بهروز گفت: «حالا می‌بینی کینه‌ای هستم. برو پسر خوب! من عادت ندارم در رو روی مهمونم ببندم.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 🏴🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_شانزدهم مجتبی که با حرف های پدر کمی آرام شده بود پرسید: «از کجا شروع کن
مجتبی گفت: « آقا بهروز، دومین روز ماه رمضانه. بیا ببخش تا بتونیم با هم صحبت کنیم.» بهروز سکوت کرد و بعد گوشی آیفون را گذاشت. مجتبی که از دیدار بهروز ناامید شده بود، به طرف خانه به راه افتاد. ناگهان صدای بهروز به گوشش خورد: «داری می‌ری؟» مجتبی با چهره‌ای خندان برگشت و گفت: «کجا بریم یه کم حرف بزنیم؟ بهروز گفت: «بریم پارک.» پارک فاصله زیادی با خانه‌ی بهروز نداشت. بهروز روی چمن نشست. مجتبی کنارش روی چمن ها دراز کشید و گفت: «حالا بگو ببینم چرا می‌خوای توی مسابقه شرکت کنی؟» بهروز جواب داد: «گفتم که. نمیشه همه چیز رو گفت.» مجتبی گفت: «اما من بهترین دوست تو هستم. پس حق دارم بدونم.» بهروز گفت: «دوست‌ها به هم اعتماد می‌کنند.» مجتبی گفت: «من اعتماد دارم؛ اما حق بده که برای انجام این کار باید دلیلش رو بدونم.» بهروز گفت: «حالا که قراره انجام ندی، پس چرا می‌پرسی؟» مجتبی گفت: «ای بابا... یه سوال پرسیدما.ببین چطور می‌پیچونی!» بهروز کنار مجتبی دراز کشید و گفت: «راستش مامانم اصلا حالش خوب نیست. زانوهاش خیلی درد می‌کنه. دکتر گفته باید هرچه زودتر عمل بشه. هزینه عملش هم خیلی بالاست. اگه عمل کنه، نمیدونیم خونه کی باید بره. ما که خونمون آپارتمانه و طبقه سوم، آسانسور هم نداریم. هزینه عمل یه طرف، نگرانی بعد از عمل یک طرف.» مجتبی گفت: «خب، برید خونه خواهرت.» بهروز گفت: «به این راحتی هم نیست. خواهرم مستاجره و سختشونه. البته اصرار داره ببریم خونشون؛ اما بابا نمی‌خواد بهشون فشار بیاد. بالاخره اگه مامان بره خونشون، مهمون می‌آد و می‌ره خرجشون زیاد میشه. مجتبی به پهلو و رو به بهروز چرخید و گفت: «حالا میخواید چی کار کنید؟» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 🏴🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_هفدهم مجتبی گفت: « آقا بهروز، دومین روز ماه رمضانه. بیا ببخش تا بتونیم
بهروز گفت: «نمی‌دونم. پیش خودم فکر کردم اگه یه مبلغی از جایزه رو ببرم، بالاخره کمکی به بابا می‌شه.» مجتبی کمی مکث کرد و گفت: «اما...» بهروز حرفش را قطع کرد و ادامه داد: «می‌دونم. بعد از این‌که از پیشت رفتم، فکر کردم. دیدم حق با تو بود. این کار درست نیست.» مجتبی گفت: «یعنی از دستم دلخوری نیستی؟» بهروز جواب داد: «انتظار نداشتم حتماً درخواستم را بپذیری؛ اما به خاطر رفتارت ناراحت شدم.» مجتبی روی چمن نشست و گفت: «پس حالا ناراحت نیستی؟» بهروز جواب داد: «معلومه که نه. وگرنه باهات تا اینجا نمی‌اومدم. مجتبی لبخندی زد و گفت: «نگران پول هم نباش! خدا خودش کمک میکنه. حالا پاشو بریم خونه. زبون روزه توی آفتاب نشستیم تا افطار از تشنگی شهید می‌شیم.» ساعت از یک گذشته بود و مجتبی داخل اتاقش مشغول خواندن نماز ظهر بود. بین نماز ظهر و عصر مجتبی پیش مامان فهیمه و محیا رفت تا آیه‌ی امروز را با هم بخوانند. مامان فهیمه قرآن را باز کرد. جزء دوم صفحه ۲۸، سوره بقره، آیه ۱۸۶ را آورد و گفت: خداوند در این آیه می فرماید: «و هنگامی که بندگان من از تو درباره من سوال می کنند، همانا من به آنها نزدیکم و دعای دعاکننده را وقتی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌دهم، پس دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورد تا راه یابند(به مقصد برسند).» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_هجدهم بهروز گفت: «نمی‌دونم. پیش خودم فکر کردم اگه یه مبلغی از جایزه رو
مجتبی پرسید: «یعنی خداوند به همه‌ی دعاهای ما جواب می‌ده؟ پس چرا بعضی از دعاهای ما برآورده نمی‌شه؟» مامان فهیمه گفت: «شرط استجابت دعا درخواست از خداوند مهربونه. این درخواست باید از ته دلت باشه. خداوند در یک حدیث قدسی می‌فرماید: «هیچ مخلوقی به غیر من تمسک نمی جوید، مگر این‌که رشته‌ی اسباب آسمان‌ها و زمین را بر او قطع می‌کنم. اگر از من چیزی بخواهد، به او نمی‌دهم؛ و اگر مرا بخواند، دعایش را مستجاب نمی‌کنم و هیچ مخلوقی به من تمسک نمی‌جوید؛ مگر این‌که آسمان ها و زمین را ضامن رزقش کنم. اگر مرا بخواند، اجابت کنم و اگر حاجتی بخواهد، حاجتش را بر می‌آورم؛ و اگر از من طلب آمرزش کند، او را می‌آمرزم.»» محیا گفت: «مامانی، من متوجه نمی‌شم.» مامان فهیمه توضیح داد: «ببین محیا جان، همه‌چیز به نیت آدم‌ها برمی‌گرده. دو نفر رو در نظر بگیر که توی یک شرایط مشابه بچه‌هاشون نیاز دارن که در بیمارستان بستری بشن. یکی از مادرها از لحظه اول و از صمیم قلب از خدا می‌خواد تا اسباب شفای بچه‌اش رو فراهم کنه. از طرفی به دنبال دکتر خوب، بیمارستان خوب و... است. مادر دوم از همون لحظه‌ی اول یادش می‌ره که خدا چاره‌سازه و مرگ و زندگی بچه‌اش رو توی دست دکترها می‌بینه. خداوند این حدیث می‌فرمایند که برای مادر اول آسمان و زمین رو ضامن رزقش قرار می‌دن؛ یعنی بهترین دکترها جلوی راهش قرار می‌گیرن و توی بهترین بیمارستان‌ بستری می‌شه و...؛ اما مادر دوم اگر فقط به زبون و نه از ته دل‌ خدا رو صدا بزنه و هنوز باور داشته باشه که زندگی بچه‌اش دست دکترهاست، خدا حاجتش رو نمی‌ده؛ اما اگر بعد از این اشتباه ایمان آورد که همه‌چیز دست خداست و از ته دل توبه کرد، خداوند توبه کنندگان را خیلی دوست داره و قطعاً حاجتش رو می‌ده.» محیا در‌حالی‌که به حرف‌های مامان فهیمه فکر می‌کرد پرسید: «یعنی ما باید همیشه مراقب ته دلمون باشیم تا در کارهامون نیتمون خدایی باشه؟» مامان فهیمه گفت: «درسته عزیزم. به این می‌گن اخلاص که موضوع بسیار مهمیه.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 👼🏻🌙 ━━