#مسیحای_عشق
#پارت105
و به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد.
سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش
عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا
بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام
مهمونمون کنی
آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟
:+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم...
نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام
:_آخه امشب....
سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد.
عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟
:+برم یه چیزي بخرم،بیام.
از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است...
سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد:
خب امشب چه خبره؟؟
:_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من
خواستگار بیاد...
:+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟
:_پسر همکار بابا،آقاي رادان
:+عه،دانیال؟
:_میشناسینش؟
:+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟
:_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم
:+نوچ...اي بابا...
سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته...
:_ممنون آقاسیاوش.
میگوید:نوش جان
عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه
فردا
آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره
:_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن
:+تو مگه با من نمیاي؟
:_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد....
آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند
حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟
سیاوش دور لبش را پاك میکند...
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت106
نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم
میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان
ها را میگردد...جلوي خانه میرسیم. شب شده است و من دلم
گرفته...
کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش
دست می دهد و پیاده میشود.
زیر لب میگویم:خداحافظ
میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه..
صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس
هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه
منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و
وارد حیاط میشوم. عمو براي سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش
میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو
کجایی...بدو الآنه که....
عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ي حرفش را میخورد.
عمو سرش را پایین میاندازد:سلام
مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدي چه آتیشی تو زندگیم
بندازي؟
:_مامان
:+نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم...
عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین
کند.
+:بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست
میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو
باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم
صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه
سرم را پایین میاندازم:سلام بابا
بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الآن مهمونا میان
دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش.
صداي مامان میآید و حرف هاي بابا که قصد دارد آرامش کندـ
عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی
:_عمو،من بابت رفتار مامانم...
:+هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه
:_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین..عمو لبخند میزند..
★
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت107
کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا
اخم ساختگی میکنم:نبودم؟
:_بودي،بیشتر شدي..
به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو
باعث شد..
مانتوي بلند بنفش پوشیده ام و روسري روشن.
:+عمو این لباسا خوب نیستن
:_چرا؟
:+خیلیـروشنه
:_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع
نماینده ي مذهبیاس
دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم.
:_نیکی؟
:+هوم
:_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟
:+هیچی،در معیت شماییم دیگه
:_راجع این پسره میگم،دانیال
سرم را بلند میکنم
:+هیچی،گفتم که... کل برنامه ي امشب به خاطر باباس
:_نیکی جان ایمانت رو به رُخِش نمیکشی ها
:+چشم
:_چیزي که نداره،به روش نمیآري ها
:+سعی میکنم
:_عموجان با منطق جواب احساسش رو دادن،یه کم بی
انصافیه...حواست باشه ها
:+عمو امشب هیچی نمیشه...من هیچ سنخیتی با این آدم
ندارم...همین رو بهش میگم،تموم...
:_چی بگم..
صداي در میآید و بعد صداي خوش و بش...
با عمو به سالن میرویم.
عمو بلند سلام میدهد و بعد با رادان و دانیال دست میدهد.
دانیال کت و شلوارخوش دوخت سرمه اي پوشیده و پیشانی اش
کمی سرخ به نظر می رسد.آرام سلام میدهم و کنار عمو مینشینم.
رادان میگوید:آقاوحید مشتاق دیدار.
عمو لبخند میزند:کم سعادتی از بنده بوده..
سرم پایین است،اما نگاه هاي سنگین را حس میکنم.
نویسنده:فاطمه نظری🦋💙
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•