فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 #زیباییهای_آفرینش
واینخلقتبه عشـ💜ـق توستایانسان!
#یادآورینعمتها_انسانراعاشقخدامیکند
صبحت به خیـــــــــــر بانو جان😍
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هر_صبح_یک_سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم❤
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋نیت های خوب داشته باشیم بسیاری از مشکلاتمون حل میشه
@goranbanoo
بِسْمرَباَلحُـسینٔ...!✨💛
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللَّهِ
یهدعوتنامهداریرفیقازطرف(:
آقاابیعبداللهالحسین(ع)🙂-!
-شروعچلہزیارتعاشورا.!
شروع:۱مرداد
پایان:۱۰شهریور
قرائتهرروزچلہبہنیابتازیكشهیدهدیہبہ
حضرتمهد؎'عج'!(:🌱
برایشرکتدرچلہبہپیویمراجہکنید-!
@Mlega_313
#مسیحای_عشق
#پارت111
و بسته اي را به طرفم میگیرد:ناقابله
:_ممنون،زحمت کشیدید،جویاي احوال حاج خانم بودم از عمو،خیلی
از طرف من ازشون تشکر کنین،زحمت افتادین،ممنون
:+سلیقه ي حاج خانمه،امیدوارم بپسندین.
:_خیلیم عالی،لطف کردین.
عمو سوار میشود. نگاهی به بسته میاندازم،با سلیقه، کادوپیچ شده و
رویش پاپیون کوچکی چسبانده شده. عمو ماشین را روشن میکند و
راه میافتیم.
به امامزاده که میرسیم،عمو ماشین را پارك میکند و پیاده میشویم.
این،اولین زیارت عمرم است... حس ناب و بی نظیري در رگهایم
جریان مییابد. هواي خوب را با ریه هایم میبلعم و وارد حیاط امامزاده
میشوم. چقدر اینجا،همه چیز بوي خدا میدهد.
عمو میگوید:خب،الآن وقت نمازه. بریم نماز و زیارت...نیکی بعد چهل
و پنج دقیقه همینجا،خوبه؟
میگویم:آره خوبه.
وارد امامزاده میشوم. دستم را روي سینه میگذارم و سلام میدهم.
آرام به طرف بقعه میروم. دست روي ضریح مبارك میکشم و صورتم
را روي شبکه هایش میگذارم..حس خوب بندگی،مثل خون در رگ هایم جریان مییابد. صداي(اللّه اکبر) اذان بلند میشود،خداي مهربانم
صدایم میزند براي صحبت...
یک مهرتربت از جامهري کنارستون برمیدارم و خودم را به صف خانم
هایی که براي فلاح،عجله میکنند، میرسانم. صداي خوشبختی به
گوشم میرسد (حی علی الفلاح)
چشمهایم را میبندم و گوش دلم را به صداي دعوت دلدار
میسپارم(حی علی خیرالعمل)
با همه ي وجود،خودم را غرق در توجه به پروردگارم میکنم و قامت
میبندم،قربۀ الی اللّه..
اللّه اکبر..
★
مفاتیح کوچکم را از کیف درمیآورم و زیارت عاشورا میخوانم. ده
دقیقه اي تا وعده ام با عمو،مانده. عاشورا که تمام میشود،کنار ضریح
کوچک امامزاده مینشینم. دلم روضه ي سیدالشهدا می خواهد. از
گوشی،یک مداحی انتخاب میکنم،هندزفري را روي گوش هایم می
گذارم ؛مبادا صدا دیگران را آزار دهد. با روضه خوان میخوانم و گریه
میکنم و حل میشوم در صبر حیدري حضرت زینب....
★
دوباره زیر چشم هایم دست میکشم،مبادا کسی اشکهایم را بفهمد.
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت112
چادرم را مرتب میکنم. باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از
ساختمان خارج میشوم. هواي بیرون سرد است،بین دست هایم، ها
میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که
ورودي ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما
باعث شده هردو سرشان پایین باشد و دست هایشان در جیب.
نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن
سرش،میگوید:سلام، قبول باشه.
:_ممنون،از شما هم.
عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند:سلام عمو
خوبی؟قبول باشه.
کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟
با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم.
عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل
انداخته اند.
سوار ماشین میشویم.
آقاسیاوش دستهایش را جلوي خروجی بخاري میگیرد و
میگوید:وحید جونِ من،برو یه چیزي بخوریم..
عمو میگوید:چشم،داداشِ شکموي خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه ی قبل که اومدیم..یادته که سیاوش؟
:_آره یادمه،بریم همونجا..
عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟
میگویم:آره بریم
★
دست هایم را بهم میمالم و روبه روي عمو مینشینم.
میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟
عمو کتش را به طرفم میگیرد
:+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو
بپوش
:_نه خودتون بپوشین
:+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش
:_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه!
:+نخوا،خودم میپوشم...
کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید
:+حالا سرما ك خوردي،هه هه هه به ریشت میخندم...
از لحنش خنده ام میگیرد
:_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#مسیحای_عشق
#پارت113
جنابعالی تجلی پیدا کرده
:+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن
خودته؟
مشکوك از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟
:+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داري!
لبخند میزنم و سري میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر
پشت به ما ایستاده و با تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال
میکند.
:+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده
:_چی؟
:+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار
کرد
:_مهمون؟
:+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر!
سیاوش هم تا فهمید اونا میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو
بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم
:_خب سر چی اختلاف دارن؟
:+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا... عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا
بستن و از اینا..
نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب
دهانم را قورت میدهم.
:_اونکه مال دخترعمو و پسرعموعه
:+حالا هرچی...
:_خب حاج خانم مخالفه؟
:+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر
دیگه رو دوست داره...
سعی میکنم رفتارم،عادي جلوه کند
:_حاج خانم که منطقی بود...
:+الآنم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس نداري،بگو
کیه،من برم خواستگاري..ولی سیاوش همینطوري نگاش میکنه،حاج
خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ میگه.
نفسم را حبس میکنم
:_حالا دروغ میگه؟
:+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من
میگفت..لام تا کام چیزي نمیگه..
نویسنده:فاطمه نظری
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•