eitaa logo
♕بـــــــ❀ـــــآﻧوی ڨࢪآﻧی ♕🇵🇸
972 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
41 فایل
💓آموزش مجازی بانوان💓 🪄روخوانی و روانخوانی 🏅 🪄تجویدمقدماتی پیشرفته🥇 🪄صوت و لحن🎖 کمکتون میکنم بهترین قاری یا حافظ کشوری بشین🤩 ✨رتبه اول قرائت تحقیق مسابقات سراسری اوقاف ✨رتبه اول قرائت ترتیل و تحقیق دانشجویان ✨ دارای ۳ مدرک اقرا. @ya_zahra_591
مشاهده در ایتا
دانلود
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋ روزت را زیبا کن! عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋نیت های خوب داشته باشیم بسیاری از مشکلاتمون حل میشه @goranbanoo
بِسْم‌رَب‌اَلحُـسینٔ...!✨💛 یه‌دعوت‌نامه‌داری‌رفیق‌ازطرف(: آقاابی‌عبدالله‌الحسین(ع)🙂-! -شروع‌چلہ‌زیارت‌عاشورا.! شروع:۱مرداد پایان:۱۰شهریور قرائت‌هررو‌زچلہ‌بہ‌نیابت‌ازیك‌شهیدهدیہ‌بہ حضرت‌مهد؎'عج'!(:🌱 برای‌شرکت‌درچلہ‌بہ‌پیوی‌مراجہ‌کنید-! @Mlega_313
و بسته اي را به طرفم میگیرد:ناقابله :_ممنون،زحمت کشیدید،جویاي احوال حاج خانم بودم از عمو،خیلی از طرف من ازشون تشکر کنین،زحمت افتادین،ممنون :+سلیقه ي حاج خانمه،امیدوارم بپسندین. :_خیلیم عالی،لطف کردین. عمو سوار میشود. نگاهی به بسته میاندازم،با سلیقه، کادوپیچ شده و رویش پاپیون کوچکی چسبانده شده. عمو ماشین را روشن میکند و راه میافتیم. به امامزاده که میرسیم،عمو ماشین را پارك میکند و پیاده میشویم. این،اولین زیارت عمرم است... حس ناب و بی نظیري در رگهایم جریان مییابد. هواي خوب را با ریه هایم میبلعم و وارد حیاط امامزاده میشوم. چقدر اینجا،همه چیز بوي خدا میدهد. عمو میگوید:خب،الآن وقت نمازه. بریم نماز و زیارت...نیکی بعد چهل و پنج دقیقه همینجا،خوبه؟ میگویم:آره خوبه. وارد امامزاده میشوم. دستم را روي سینه میگذارم و سلام میدهم. آرام به طرف بقعه میروم. دست روي ضریح مبارك میکشم و صورتم را روي شبکه هایش میگذارم..حس خوب بندگی،مثل خون در رگ هایم جریان مییابد. صداي(اللّه اکبر) اذان بلند میشود،خداي مهربانم صدایم میزند براي صحبت... یک مهرتربت از جامهري کنارستون برمیدارم و خودم را به صف خانم هایی که براي فلاح،عجله میکنند، میرسانم. صداي خوشبختی به گوشم میرسد (حی علی الفلاح) چشمهایم را میبندم و گوش دلم را به صداي دعوت دلدار میسپارم(حی علی خیرالعمل) با همه ي وجود،خودم را غرق در توجه به پروردگارم میکنم و قامت میبندم،قربۀ الی اللّه.. اللّه اکبر.. ★ مفاتیح کوچکم را از کیف درمیآورم و زیارت عاشورا میخوانم. ده دقیقه اي تا وعده ام با عمو،مانده. عاشورا که تمام میشود،کنار ضریح کوچک امامزاده مینشینم. دلم روضه ي سیدالشهدا می خواهد. از گوشی،یک مداحی انتخاب میکنم،هندزفري را روي گوش هایم می گذارم ؛مبادا صدا دیگران را آزار دهد. با روضه خوان میخوانم و گریه میکنم و حل میشوم در صبر حیدري حضرت زینب.... ★ دوباره زیر چشم هایم دست میکشم،مبادا کسی اشکهایم را بفهمد. •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ چادرم را مرتب میکنم. باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از ساختمان خارج میشوم. هواي بیرون سرد است،بین دست هایم، ها میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که ورودي ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما باعث شده هردو سرشان پایین باشد و دست هایشان در جیب. نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن سرش،میگوید:سلام، قبول باشه. :_ممنون،از شما هم. عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند:سلام عمو خوبی؟قبول باشه. کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟ با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم. عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل انداخته اند. سوار ماشین میشویم. آقاسیاوش دستهایش را جلوي خروجی بخاري میگیرد و میگوید:وحید جونِ من،برو یه چیزي بخوریم.. عمو میگوید:چشم،داداشِ شکموي خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه ی قبل که اومدیم..یادته که سیاوش؟ :_آره یادمه،بریم همونجا.. عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟ میگویم:آره بریم ★ دست هایم را بهم میمالم و روبه روي عمو مینشینم. میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟ عمو کتش را به طرفم میگیرد :+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو بپوش :_نه خودتون بپوشین :+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش :_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه! :+نخوا،خودم میپوشم... کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید :+حالا سرما ك خوردي،هه هه هه به ریشت میخندم... از لحنش خنده ام میگیرد :_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎ جنابعالی تجلی پیدا کرده :+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن خودته؟ مشکوك از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟ :+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داري! لبخند میزنم و سري میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر پشت به ما ایستاده و با تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال میکند. :+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده :_چی؟ :+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار کرد :_مهمون؟ :+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر! سیاوش هم تا فهمید اونا میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم :_خب سر چی اختلاف دارن؟ :+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا... عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا
بستن و از اینا.. نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب دهانم را قورت میدهم. :_اونکه مال دخترعمو و پسرعموعه :+حالا هرچی... :_خب حاج خانم مخالفه؟ :+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر دیگه رو دوست داره... سعی میکنم رفتارم،عادي جلوه کند :_حاج خانم که منطقی بود... :+الآنم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس نداري،بگو کیه،من برم خواستگاري..ولی سیاوش همینطوري نگاش میکنه،حاج خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ میگه. نفسم را حبس میکنم :_حالا دروغ میگه؟ :+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من میگفت..لام تا کام چیزي نمیگه.. نویسنده:فاطمه نظری •┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا