#بسمربالشهداء
.
ای آیه ی آخر بیا وقت نزول است...
دارد زمان آمدنت دیر میشود😭
.
#نیمه_شعبان
#عیدامید
#امام_زمان
.
🌍💐🌍💐🌍💐
💐🌍💐🌍
🌍💐
🎁 نتیجه تقوا. 🎁
ْ 🌹 وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اَللّٰهُ 🌹
282 بقره
..اگر تقوا داشته باشید خداوند معلم شما می شود
می گویند الکساندر فلیمینگ
همان کسی که کاشف پنی سیلین بود روزی در جمع دوستانش بود به او تعارف به نوشیدن شراب کردند و او جواب منفی داد و ننوشید و گفت اگر هر کار که دلم می خواست انجام می دادم و بی توجه به اعتقاداتم رفتار می کردم هرگز به علم دست نمی یافتم.
🤔🤔🤔
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری نمودی
چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
🌷یاد گرفتم
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
🌷یاد گرفتم
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
🌷یاد گرفتم
که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
🌷یاد گرفتم
که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
🌷یاد گرفتم
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
🌷یاد گرفتم
کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
🌷یاد گرفتم
که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
🌷یاد گرفتم
کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
🌷یاد گرفتم
که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
🌷یاد گرفتم
کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
🌷یاد گرفتم
کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#اصول_حفظی
💠 نقطه تمرکز در حفظ آیات قرآن کریم
✅یکی از مراحلی که هر حافظ باید بعد از مرور،کار کند و درحقیقت مکمل مرور است،کار کردن روی سرآیات و سرصفحات می باشد
بارها اتفاق افتاده است که برخی از حافظان قرآن نتوانسته اند آیه ای از قرآن را که قبلاً حفظ کرده اند، دوباره از حفظ بخوانند،
ولی هنگامی که «عبارت اول + عبارت دوم» همان آیه را برای آنان خوانده اند، تمام آن آیه به یادشان آمده است و همه آیه را، از اول تا آخر و از حفظ، خوانده اند.
✅ پس، «عبارت اول» یا مجموع «کلمات ابتدایی آیات» در هر آیه،
⬅️ «نقطه تمرکزِ» آن آیه برای حفظ کردنش است و باید آن را بیش از کلمات دیگرِ آن آیه، تکرار کنید و به حافظه خود بسپارید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
جان جانان من برگرد_۲۰۲۳_۰۳_۰۵_۰۸_۴۸_۴۱_۰۱۸.mp3
6.74M
🗣مداح: بنی فاطمه🎵
💢بمناسبت:میلاد امام زمان
#مولودی♥
@goranketabzedegi
#تَدَبُّردرآیات_قرآن
اَفَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها «24محمد»
آيا در قرآن تدبّر و تأمّل نمىكنند يا بر دلهايشان قفلها خورده است.
🔴 اين آيه، در ادامه آيه قبل، تدبّر نكردن در قرآن را ناشى از كورى و كرى نسبت به حقايق مىداند كه در اثر لعنت الهى، انسان به آن گرفتار گردد.
🔺قرآن، تنها براى تلاوت
و رعايت تجويد نيست،
كتاب انديشه و تدبّر است
و تلاوت بايد مقدّمه تدبّر گردد.
🔺همه مأمور به تدبّر در قرآن هستند و تدبّر، اختصاص به گروه خاصى ندارد.
🔵 كسانى كه تدبّر در قرآن را رها كرده و با قرآن برخوردى سطحى دارند، مورد توبيخ خداوند قرار مىگيرند.
🔹شرط بهرهورى از مفاهيم عالى وحى و قرآن، #سعه_صدر و داشتن #قلبى_باز و سالم و تدبّر در آن است.
🔹يكى از راههاى شناخت،
راه دل و قلب است.
🔹 نشانه #عقل_و_قلب_سالم،
. تدبّر در آيات قرآن است.
🌕#باتفکر ازخودمان بپرسیم
➖آیا قرآن رافقط برای ثواب میخوانیم؟
➖آیا به آیات قران عمل کرده ایم؟
➖آیا اخلاق خود را
با آیات قرآن زینت داده ایم ؟
➖آیاکاری کرده ایم
که فردای قیامت قرآن از ما شکایت نکند ؟
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تـــو هـــرگـــز♥️⃟📚 #قســــــمــت_پـــنجــم اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد چیزی
♥️⃟📚 بــدون تـــو هــرگــز ♥️⃟📚
#قســــــــمت_ششم
حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش
... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟
... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان
و زمین هم دختر بود ...و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا
حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار زد... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک
نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه،
.
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر
که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد
بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...اون روز ... همون جا توی در
ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کنده شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد...
–چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار...
–چیکار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم اشک پایین می اومد...
–تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک
میشه ...من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمیشد...
.
زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا
برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق
کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...
حسابی از
دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...حالش که بهتر شد با خنده گفت ...
عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت...
–چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ...
می خوای بازم درس بخونی؟ ...از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟...
–نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ...ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ...چیزهایی رو که می شنیدم باور
نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می
کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال...
با پرونده های که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد
... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ...
هانیه داره برمی گرده مدرسه...
✅بیاییم با تغییر رفتارهایمان زمینه هاي ظهور را
فراهم کنیم
✅مردم به دنبال معجزه هستند، اما در بيشتر اوقات تعريفی كه از معجزه دارند، درست نيست.
✅معجزه است اگر بتوانی
با كلامت، جنگی را خاموش كنی
و صلح را برقرار.
✅در جاييكه نتوانی كمك كنی، با نگاهت مهربانی را توسعه دهی.
✅ببخشی، در جاييكه ميتوانی انتقام بگيری
✅رنج ديگران، رنج تو باشد.
✅در دم و بازدم هايت، خدا حضور داشته باشد
✅به جای اينكه همه مردم دنيا را تغيير دهی، خودت را تغيير بدهی.
✅برای موفقيت ديگران دعا كنی.
✅خانه ات محلی برای آرامش باشد.
اینها معجزه است
معجزه است انسان بودن
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_شش آقای حسینی در نماز جماعت شهادت زینب را اعلام کرد و گفت :زینب دختر
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_هفت
مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی کفن کربلایش را درآورد کفنی که ۳۵ سال پیش که من ۹ ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها را روی آن نوشته بود.
او کفن را آورد و گفت کبرا این کفن قسمت زینبه، زینب که عاشق حضرت زینبه باید تو پارچهای پیچیده بشه که بوی کربلا رو میده.
۱۶۰ شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند. زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکه شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم اصلا گریه نمیکردم فقط میخواندم.
شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر نگویید مرده اند الله اکبر زینب زنده است الله اکبر نگویید مرده است الله اکبر مرگ بر منافق، خط سرخ شهادت خط آل محمد، روح منی خمینی بت شکنی خمینی.
میخواستم صدایم را همه بشنوند مخصوصاً منافقین باید آنها می شنیدند که زینب تنها نیست و مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند.
ادامه دارد....
💕چند تا ضرب المثل با معنی
▪️در خانه مور،شبنمی طوفانست!
معنی :
بلای کوچک برای فقیر بزرگ است
▪️فقیر ، در جهنم نشسته است !
معنی :
هر چه از دست تهی دست برود می گوید : به جهنم.
▪️درخت هر چه پر بارتر باشد شاخه هایش پایین تر می آید !
معنی :
یک انسان واقعی هر چه از نظر مقام و معنا بالاتر برود متواضع تر میشود .
▪️سر بزرگ، بلای بزرگ داره
معنی :
مانند هرکه بامش بیش برفش بیشتر
▪️گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده
معنی :
کسی که کاری نکرده و مردم او را فاعل آن کار می شناسند و بد نامش می کنند
▪️کور خود و بینای مردم
معنی :
عیب خود را نمی بیند ولی عیب دیگران را می بیند
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#نکته_حفظی
🔹 تمرکز ذهنی
در لحظه زندگی کنید:
حفظ تمرکز ذهنی هنگامی که در مورد گذشته فکر می کنید و به اصطلاح روانشناسان نشخوار فکری دارید، نگران آینده هستید یا به دلایلی در لحظه و اکنون نیستید، سخت است که تمرکز ذهنی خود را حفظ کنید. احتمالاً شنیده اید که مردم درباره اهمیت "حضور در لحظه" صحبت می کنند که این مربوط به کنار گذاشتن عامل حواس پرتی است که ممکن است از نظر جسمی (تلفن همراه شما) باشد یا روانی (اضطراب شما) و کاملاً ذهنی، شمارا تحت تاثیر قرار دهد.
در لحظه بودن، برای بازگرداندن تمرکز ذهنی شما نیز ضروری است. سعی کنید در لحظه بمانید و تمام توجهتان را معطوف به زمان حال کنید، ممکن است مدتی طول بکشد تا این مهارت را بیاموزید اما بدانید که یادگیری این مهارت برای داشتن زندگی بهتر ضروری است.
❇️🔹❇️🔹❇️🔹
شما نمی توانید گذشته را تغییر دهید و آینده هنوز اتفاق نیفتاده است، اما آنچه امروز انجام می دهید می تواند به شما کمک کند تا از تکرار اشتباهات گذشته جلوگیری کرده و راهی برای آینده موفق تر برای خود هموار کنید
💠🔹💠🔹💠🔹
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سوره #زمر
نام دیگرش «عرف»سی و نهمین سوره قرآن است که مکی و 75 آیه دارد.
در فضیلت این سوره از 🌟پیامبر اکرم صلی الله علیه واله وسلم روایت شده است: 🌟
هر کس سوره #زمر را قرائت نماید در روز قیامت امیدش قطع نشده و خداوند ثواب خائفان از خدا که از او بیم دارند را به قاری این سوره عطا می کند.
📚مجمع البیان،ج8، ص381
https://eitaa.com/goranketabzedegi
#نطنز
✴️امانت دار که باشی به نون و نوا هم میرسی
✅حضرت موسی چون امین بود ی گله گوسفند گیرش اومد هم حضرت شعیب دخترشو بهش داد
إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ
📜(القصص٢٦)
✅حضرت یوسف حسابدار مصر شد چون امین بود
إِنِّي حَفِيظٌ اَمین
✅پیغمبر خدا چون امین بود برای تجارت مالشون رو میسپردن به ایشان
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚 بــدون تـــو هــرگــز ♥️⃟📚 #قســــــــمت_ششم حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما
♥️⃟📚بـــدون تــــو هــــرگـــز♥️⃟📚
#قســـمت_هفـــتم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده
... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش...
–تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...از نعره های پدرم،
زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...
نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ...
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ...
تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟
... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید...
–این سوال مسخره چیه؟ ...
به جای این مزخرفات جواب من رو بده...
–می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس
بخونه ...
کسب علم هم یکی از فریضه های اسالمه ...از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت
از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟...
علی سکوت عمیقی کرد...
–هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان
قرار میدیم ...دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
–اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...تا اون لحظه، صورت علی آروم
بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد...
–ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب
خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان
کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با
چوب بیاد با باد میره ...این رو گفت و از جاش بلند شد ...شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم
ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی
خانوادگی من وارد بشه ...پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت
در...
–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن:راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن،
روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...چند لحظه بعد ... علی اومد
توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
…
–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی
نگران شده بود...
–هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...- علی...
–جان علی؟...
–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار...
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟...
–یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ...
ادامه دارد
#حافظ_عزیز :
⁉️نحوه ی رفع وابستگی به قرآن
✴بدون کتاب استرس می گیرم ..
✴بدون کتاب نمیتونم بخونم ..
✴حتی در مسابقات هم قرآن رو با خودم میبرم هر چند که بسته ست ..
راهکار:
✳مرورهات را طبق روال قبل انجام بده
✳هر روز یک صفحه رو بدون کتاب بخون
✳موقع خوندن کتاب بسته، قرآن رو در اتاق دیگه بذار یا نزدیکت نباشه
✳هر روز یک صفحه جدید اضافه کن
✳کم کم میتونی همه ی محفوظات رو بدون نگاه کردن به کتاب بخونی.
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_هفت مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_هشت
مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود.
مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت.
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب میرفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه میکرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا.
بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
🍒🍃روزهای بی قراری🍃🍒
بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت میکردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند.
من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند.
جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر میآمد.
با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه میرفتم رد پای زینب را میدیدم.
شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد.
شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم.
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاقهای شیشهای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است.
او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود.
نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد....
انواع #بازی از سیره ی عملی و روایی اهل بیت علیهم السلام :
🔸1_خاک بازی
🔹2_آب بازی وشنا
🔸3_سواری دادن واسب دوانی
🔹4_تیله بازی وتیر اندازی
🔸5_بازی های کلامی و فکری
🔹6_بازی های رزمی
وجه مشترک همه این#بازی ها سادگی ست.
این #بازیها با فطرت انسان وروح دینداری او، عجین است.
https://eitaa.com/goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
🔹 دشمنان تنها در صورتی دست از دشمنی برمیدارند که ما از آیین خود دست برداریم و تابع مکتب باطلشان شویم!
🔹 راه مستقیم، تنها همان راه قرآن و اهل بیت علیهم السلام است! اگر خدایی نکرده، تابع امیال شرق و غرب شدیم، خدا رهایمان میکند بدون یاور و پشتیبان!
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصارى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ «120»
⚡️ترجمه:
اى پيامبر! هرگز يهود و نصارى از تو راضى نخواهند شد تا آنكه تسليم خواسته آنان شوى و از آئين آنان پيروى كنى. بگو: هدايت تنها هدايت الهى است، و اگر از هوى و هوسهاى آنها پيروى كنى، بعد از آنكه علم (وحى الهى) نزد تو آمد، هيچ سرور و ياورى از ناحيه خداوند براى تو نخواهد بود.
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آگاهی
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🌐✳️🌐✳️🌐
#ضرب المثل قرآنی
🔹برای کسی بمیر که برات تب کند🔹
هٰا أَنْتُمْ أُولاٰءِ تُحِبُّونَهُمْ وَ لاٰ یُحِبُّونَکُمْ وَ تُؤْمِنُونَ بِالْکِتٰابِ کُلِّهِ وَ إِذٰا لَقُوکُمْ قٰالُوا آمَنّٰا وَ إِذٰا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ اَلْأَنٰامِلَ مِنَ اَلْغَیْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ إِنَّ اَللّٰهَ عَلِیمٌ بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ
آل عمران(۱۱۹)
💫💫💫💫💫
آگاه باشید، چنانچه شما آنها را دوست میدارید آنان شما را دوست نمیدارند،
و شما به همه کتب آسمانی ایمان دارید،
و آنها در مجامع شما اظهار ایمان کرده
و چون تنها شوند از شدت کینه بر شما
سر انگشت خشم به دندان گیرند.
بگو: بدین خشم بمیرید،
همانا خدا از درون دلها آگاه است
https://eitaa.com/goranketabzedegi
4_5767077369747607545.mp3
13.4M
🎙 شاهکاری آشنا و معروف از عبدالباسط
✨ سوره غاشیه (۸ تا آخر)
🕌 مسجد اموی کشور سوریه سال ۱۹۵۷ میلادی
هدیه به روح درگذشتگان
🌺شباهت بعضی جریانات قرآنی با امام زمان🌺
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
1⃣ حضرت یوسف 💚
وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ
ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻳﻮﺳﻒ [ ﺑﻪ ﻣﺼﺮ] ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﺑﺮ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ . ﭘﺲ ﺍﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭﺁﻧﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺪ .(٥٨)
(در روایت است که امام زمان را هم مردم می بینند اما او را نمی شناسند)
2⃣ اصحاب کهف 💚
وَكَذَٰلِكَ بَعَثْنَاهُمْ
و این گونه آنها (اصحاب کهف) را بر انگیختیم(کهف١٩)
(آنها بعد از سیصد و اندی سال زنده شدند، در زمان امام زمان هم افرادی رجعت میکنند)
3⃣ حضرت سلیمان 💚
قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَهَبْ لِي مُلْكًا لَّا يَنبَغِي لِأَحَدٍ مِّن بَعْدِي
ﮔﻔﺖ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺮﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ ﻭ ﺣﻜﻮﻣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺶ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﺒﺎﺷﺪ(ص٣٥)
(حکومت امام زمان مثل حکومت حضرت سلیمان است)
4⃣ قارون ⛔️
فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻳﻢ (قصص٨١)
(از نشانه های ظهور خسف بیدا و در زمین فرو رفتن لشکر سفیانی است)
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
https://eitaa.com/goranketabzedegi
#تـلنگـــر
بهـلول هــارون را در حــمام دید و
گفت: به من یک دینار بدهڪاری
طلب خود را مــےخــواهــم.
هــارون گفت: اجازه بده از حمــــام
خارج شوم منڪه اینجا عـریانم
و چــیزی ندارم بدهم بهلول گفت:
در روزقیامت هم اینچنین عریان
و بیچیز خــواهــــے بود!!
👌پس طلبدنیا را تا زندهای بده
ڪه حمـام آخـرت گـرم اســت و
دستـتخــالـی
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تــــو هــــرگـــز♥️⃟📚 #قســـمت_هفـــتم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ...
♥️⃟📚بــدون تــو هـــرگـــز♥️⃟📚
#قسمت_هشتمــ
من، چهل شب توی نماز
شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...سکوت عمیقی کرد
...- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی
... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... و با هر بادی به هر جهتی میرن ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...راست می گفت ... من حزب باد و بادی به هر
جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ...
علی بود و چادر و شاهرگم...
...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی
سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...واقعا سخت می گذشت
علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد
... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت
... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا
اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شَکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...شب که
برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد
...- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش...
–نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین...
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین...
–اتفاقی افتاده؟...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...- اینها چیه علی؟...
رنگش پرید...
–تو اینها رو چطوری پیدا کردی؟...
–من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
–هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی
اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
...نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با
چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم
گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود
که از چشمم بریزه پایین ...- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ...
دیگه نمیارم شون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود -...من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش...
–این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم...
–خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...توی چشم
هاش نگاه کردم...
–نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم...
مقابل من نشسته بود
...سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه
قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ
کسی از سرنوشت خبری نداشت ...تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری
های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از
ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...یه سال تمام از علی
هیچ خبری نبود .