eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.3هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
81 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آیا میدانید که : ✅ فرق حمد با مدح چیست؟ 🌹حمد در لغت به معنای: ستایش و توصیف کمال است. 🌼مدح: هم برای 1⃣ توصیف کمال اختیاری(مانند علم و مهربانی و خلاقیت) بکار می‌رود هم برای 2⃣ توصیف کمال غیر اختیاری(مانند زیبایی چهره یا طبیعت) 🌹ولی حمد: تنها برای کمال اختیاری است و چون خدا دارای کمالات اختیاری جلال و جمال و غیره است، حمد به او اختصاص دارد: زیرا غیرممکن است که در خدا کمال غیر اختیاری وجود داشته باشد. برای اینکه در این صورت این سوال پیش می آید که این کمال غیر اختیاری را چه کسی به خدا داده است؟ زیرا هر کمال غیر اختیاری در اشخاص یا اشیاء، اعطای غیر است. در حالیکه خدا صمد و بی نیاز است، پس هر کمالی در او اختیاری است. 🌹از طرفی چون خدا موجودات عالم را در کمال ظرافت و حکمت آفریده و گوشه ای از علم و حکمت خود را نمودار ساخته و ما را نیز از رحمت خود انواع نعمت ها بخشیده است، تحسین و ستایش بی کرانی را می طلبد. اگر انسانی به خاطر خلاقیتش تحسین می‌شود در واقع خداست که غیرمستقیم ستایش می‌گردد، زیرا استعداد خلاقیت را خدا به انسان داده است. مهم تر آنکه کمالات خدا ذاتی و نامحدود است و کمالات مخلوقات اکتسابی و محدود. ✨منبع: کتاب تفسیر حیات ص٢٩ (ذیل تفسیر آیه الحمدلله رب العالمین) (ابوالفضل بهرامپور) https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_24 فهمید بی تاب حرم شده ام که لبخندی شیرین لب هایش را بُرد و با خط نگ
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 بی مقدمه از ابوالفضل پرسید شما از نیروهای ایرانی هستید؟از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟نگاه نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم! در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!« بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینه اش قد علم کرد و غیرتش را به صلّابه کشید به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟ از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد سه ماهه سعد مُرده!« ابوالفضل نفهمید چه می- گویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران!دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت خداحافظتون باشه!و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد زینب...ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد! نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش می چرخید و انگار بهتر از من تکفیری ها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد اذیتت کردن؟« شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :»داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و به جای جوابم، خبر داد من تازه اومدم سوریه، با بچه های سردار همدانی برا مأموریت اومدیم. میدانستم درجه دار سپاه پاسداران است و نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش کرده بود که سرم خراب شد میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود،هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟« از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که این همه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می کشید تا به آن سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود که دیگر از نفس افتادم. دختربچه ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگ هایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد. قدم هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می چرخید و می ترسیدم پیکره پاره اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم .. ✒️ ادامه دارد
تنها راه نجات ما در زندگی اینه که زندگی خودمون رو آنقدر با کار خوب پر کنیم تا وقت برای کار بد و فکر بد باقی نمونه. هر کس که کار خوبی نمی‌کنه، هیچ چاره‌ای جز کار بد و فکر بد نداره. نگید «چیکار کنیم؟!» زندگی باید با کار خوب پر بشه. ورزش، مطالعه، درس، هنر و هر کاری که باعث رشد و شناخت جامعه و خودشناسی بشه ... https://eitaa.com/goranketabzedegi
عمه سادات سلام علیک 💚 پرنده ای محضِ گردیدن در صحن و سرات نمیخواهی ؟ 📚 عرض تبریک ویژه بر همه دختران پاک و خواهران قرآنی کانال آموزشی ♻️♻️♻️به بهانه دهه کرامت و به یمن روز دختر و ولادت حضرت معصومه س خواهران عزیزی که نامشان بنام نام مبارک ....[ ] میباشد جهت شرکت در قرعه کشی و دریافت هدیه ب آیدی ما مراجعه نموده و نام و نام خانودگی خود را ارسال فرمایند آیدی ما @Mohmmad1364 ◇◇◇ب 3 برگزیده جوایزی اهدا خواهد شد زمان شرکت در طرح و ارسال مشخصات تا 10 خردادماه 1402 ♧ مصادف با ولادت حضرت امام رضا علیه السلام امورفرهنگی قرآنی کانال قرآن کتاب زندگی🟩 📚 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞|نماهنگ|همخوانی استدیویی 🤲دعای سلامتی حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف (دعای فرج) ⭕️جدید ترین اثر: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🌐 aparat.com/v/DFxyH 🌐 @tasnim_esf
❤️ اعمالت را محاسبه کن و ببین برای قیامت از پیش چه فرستاده‌ای به امید کار خیر و ارث نباش 📖 حشر آیه ۱۸ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ https://eitaa.com/goranketabzedegi
؟ ✍ آیت الله حائری شیرازی:من یادم هست وقتی که بچه بودم، در خانواده وقتی همه به خواب می‌رفتند، آخر شب می‌آمدم خدمت پدر. پدرم این قصه‌های پیغمبران را در همان طفولیت برای من نقل می‌کرد و گاهی مثلاً یک قصه چندین شب طول می‌کشید و همین‌طور مقید بودم و گوش می‌کردم. وقتی این برنامه‌اش مصادف شد به ایام محرم، پدرم جریان عاشورا و جریان مسافرت حضرت، جریان بیعت گرفتن از امام حسین در مدینه، جریانی که از این ماه رجب شروع شده است، به تفصیل، شب به شب نقل می‌کرد. اینها کارهای موثری است. یعنی پدر و مادر یکی از خدمات بزرگی که به فرزند می‌کنند همین است که سرگذشت اینها را برای طفل بیان کنند. این در وجود طفل از همان طفولیت اثر می‌گذارد. در اخلاقش، کردارش، رفتارش، در عبادتش، نمازش، روزه اش اثر می‌گذارد و همهٔ اینها را اصلاح می کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀حَرارةٌ لا تبرُدُ أبَدا🥀 یعنی؛ بعد از هزار سال هنوز هم چشم‌هایی دنبال بهانه‌اند برای از تو خواندن، شب‌های جمعه بهانه‌ای است تا اشک‌ها ما را به سفینه‌ات برسانند؛ برای نجات از خودمان... 🌹یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجة ✨صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک یا لیتنا کنا معکم فنفوز فوزا عظیما ✨
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_25 بی مقدمه از ابوالفضل پرسید شما از نیروهای ایرانی هستید؟از صراحت سوا
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزدتا برخیزد و توانی به تن زخمی اش نمانده بود که دوباره زمین میخورد. با اشک هایم به حضرت زینب و با دست هایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد.تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه! و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم پیاله هایش بودند. کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می ترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی صدا گریه میکردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم زنده میمونه؟« از تب بی تابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :»چیکاره است؟« تمام استخوان هایم از ترس و غم می لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه دفاع میکردن!« از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع ازحرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم تو برا چی اومدی اینجا؟ طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!لبخندی عصبی لب هایش را گشود، طوری که دندان هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری هام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین صلح جو هستن و دیگر این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید چقدر دنبالت گشتم زینب!« از حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بی خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می کشید و حالا با لباس سفیدپرستاری در این راهرو می چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم این با تکفیری هاس!از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی-دانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شودکه با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشک هایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :»برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس می لرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :»ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ✒️ https://eitaa.com/goranketabzedegi
من رمز پیروزی را نمی‌دانم ولی رمز شکست این است که سعی کنی همه را راضی نگه داری قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
« فیش‌های خریدتان را در کنار مواد غذایی قرار ندهید❗️ » بسیاری از این فیش‌های روی کاغذهای حرارتی چاپ می‌شود پوشیده از لایه‌ی نازکی از پودری هستند که رنگ مورد نیاز برای چاپ از آن تهیه می‌شود این پودر حاوی BPA است ، ماده ای شیمیایی که غدد درون ریز بدن را مختل می‌کند و میتواند موجب سرطان سینه، دیابت و ناهنجاری هورمونی در کودکان شود قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : حيوان شش حق بر صاحب خود دارد : 🐴هرگاه از آن پياده شد علفش دهد ؛ 🐴 هرگاه از آبى گذشت ، او را از آن بنوشاند ؛ 🐴 بى دليل او را نزند ؛ 🐴بيشتر از قدرتش بر او بار نكند ؛ 🐴 بيشتر از توانش آن را راه نبرد 🐴و در فاصله ميان دو دوشيدن در يك نوبت ، بر او سوار نشود . . مستدرك الوسائل ، ج 8 ، ص 258 . قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
💠شهيد صياد شيرازي 👌هر كاري را با وضو انجام بدهيم چرا كه در آن صورت چنين كاري باعث رضاي حضرت حق است، 🔅هر بار كه وضوي خود را تازه مي كرد با خنده مي گفت: اين وضوي تازه نماز خواندن دارد. 🔅آنگاه دو ركعت نماز حاجت مي خواند و در برابر خداوند خاضع بود و بندگي مي كرد 🔅و بزرگترين مشكلات را به راحتي پشت سر مي گذارد. 🌷روحش شاد 🌷 قرآن کتاب زندگی 📚 @goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای این تلاوت چه حس و حال عجیبی داره!! ✅مقطعی فوق العاده زیبا از استاد منشاوی✅ 🕋سوره ی مبارکه شعرا آیه 83 الی 85🕋 🎵مقام عجم🎵 ┅═✼✿‍✵📖✵✿‍✼═┅┄
# ‌سبک زندگی قرآنی 🦋 لایق شفاعت شوید 🦋 🔸فَمَا تَنفَعُهُمْ شَفَاعَةُ الشَّافِعِينَ. (/۴٨) ⚡️ترجمه : پس شفاعت شافعان سودشان ندهد. 💫خداوند در قيامت به افرادى اجازه مى دهد تا براى ديگران شفاعت كنند، ولى بسيارى از مردم، شرائط دريافت شفاعت را ندارند. ✨کوتاهی و تساهل در نماز و انفاق و اطعام نيازمندان، و هدر دادن عمر، سبب محروم شدن از شفاعت در قيامت مى شود.  🔆بنابراین؛ با انجام اعمال صالح، زمینه ی بهره مندی خود از شفاعت را فراهم سازیم. 💫 🕊اللهم‌صل‌علی‌محمد‌و‌آل‌محمد وعجل‌فرجهم 🕊
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_26 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم چرا دنبالم میگشتی؟نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت تو اینو از کجا میشناختی؟ دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا! بی غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه را به شهادت گرفتم همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابی ام. میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون کنن و همه رو بکشن!که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافع های شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم! حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم چرا خونه خودمون نرم؟ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم چی شده داداش؟سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...« دیگر نشنیدم چه می گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه نه چهار راه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم. چشمانش را از صورتم برمیگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!« و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خواند.. ✒️ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚تنها کلمه ای که می‌تواند تمام دردهای انسان را یکجا تسکین دهد همین کلمه است او با شماست و همه چیز را می‌بیند. تمام اشک ها، سختی ها، تحمل کردن‌ها و صبوری هایت را می‌بیند. روزی تمام تلخی ها را برایت جبران می‌کند. و کامت را به اندازه بزرگی خودش شیرین می‌کند. صبور باش و فراموش نکن او همین جا کنار توست سکوت می‌کند تا درد تو را بزرگ کند و رشد دهد، مانند مادر مهربانی که کودک عزیزتر از جانش را به دکتر میسپارد تا واکسینه شود. او تو را فراموش نکرده . دوستت دارد. و عاشقانه نگاهت میکند. شک نکن در اوج سختی، در آغوش او هستی.و اجازه نمیدهد که سختی تو را از پای دراورد. او میبیند و همین برای درمان دردهایمان کافیست 💚 💌 وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ او با شماست هر کجا که باشید ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ، ﺑﻴﻨﺎﺳﺖ .(٤) ‌ https://eitaa.com/goranketabzedegi
. ❣ ❌ زنان اسباب هوسرانی و تجارت نیستند! ✅ زن کارخانه انسان سازی و مزرعه تولید بندگان بهشتی است! ✅ که البته تولید و زراعت چنین بنده‌ای، هم بذر پاک میخواهد و هم زمین حاصلخیز؛ 👈 هم پدر و هم مادر باید چارچوب تولید نسل را رعایت کنند. 🌴 سوره بقره 🌴 🕋 نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ‌ «223» ⚡️ترجمه: زنان شما كشتزار شمايند، هرجا وهرگاه كه بخواهيد، به كشتزار خود درآييد (و با آنان آميزش نمائيد) و (در انجام كار نيك) براى خود، پيش بگيريد و از خدا پروا كنيد و بدانيد كه او را ملاقات خواهيد كرد، و به مؤمنان بشارت ده. ‌‌
📝نظم و انظباط پل ارتباطی بین اهداف و موفقیت است .. ✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍 در حفظ قرآن هم نظم مهمترین عامل هست نظم در حفظ جدید ، در مرور محفوظات در شرکت در کلاس مهمترین عامل برای پیشرفت هست اگر نظم رو از هرکاری و به طور کلی زندگی حذف بکنیم ❌❌ همه چیز مخدوش میشه و هیچ کاری به سرانجام نمی رسه به زودی درباره نظم بیشتر خواهیم گفت 💯 ‌‌
✳️بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. 👌هر چه خم شود خالی تر می‌شود. 👈اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود. ❤️ آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از ، از ،از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. ☀️ می‌گوید: 💔"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت." 👌این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: 💌فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُن مِّنَ السَّاجِدِينَ 💚ﭘﺲ [ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻓﻊ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ]ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﻭ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﮔﻮﻱ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﺎﻥ ﺑﺎﺵ .(٩٨) سوره حجر
🔴یک ذهن آرام ...! ✍️کشاورزى ساعت گران بهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. 📌حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
🍃علامه حسن زاده آملی رحمت الله عليه: هر نَفَسی از نَفَس های تو جوهری است که قیمت بردار نیست، زیرا که جایگزین ندارد لذا وقتی این نَفَس رفت هرگز برنمی گردد، پس مثل احمقانی نباش که در هر روزی به زیادی اموالشان خوشحالند، با اینکه عمرشان به شدّت رو به نقصان است، پس چه خیری در زیادی مال و در کمی عمر میتواند باشد، پس هرگز خوشحال مباش، مگر به زیادی علم که زیادی علم، تو را در قبر همراهی میکند و در حالیکه اهل و مال و فرزند و دوستانت تو را در قبر رها میکنند و همراهی نمی کنند.🍃 📚کتاب راه نجات،ص245، ترجمه استاد صمدی آملی
🔷نقل است: سرهنگی در حمام به مرحوم آیةالله شاه‌آبادی استاد امام خمینی (رحمة‌الله‌علیه) با لحن تندی گفته بود: مرتیکه! زود باش! آن زمان حمام‌‌ها تاریک بودند. چراغ نداشتند. مرحوم آیة‌الله شاه‌آبادی هم پیرمرد بودند، چون می‌خواست از سطح حمام بگذرد، خیلی احتیاط می‌کرد که آب‌های کثیف به بدنشان نریزد. آن سرهنگ وقتی این دقت را می‌بیند، شروع می‌کند به توهین. آیةالله‌شاه‌آبادی از این تمسخر و طعن و توهین او، خیلی ناراحت شد، ولی نه تنها چیزی نگفت، بلکه به راه خود ادامه دادند و رفتند. فردای آن روز آیة الله شاه‌آبادی در حوزه مشغول تدریس بودند که صدای عدّه‌ای را شنید که جنازه‌ای را می‌بردند. پرسید: چه‌خبر شده است؟ اطرافیان گفتند آن سرهنگی که دیروز در حمام به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، در کمتر از ۲۴ ساعت از دنیا رفت. مرحوم آیت الله شاه‌آبادی ناراحت و متاثر شده بود و فرمود: اگر چیزی در جواب به او گفته بودم، 👈او نمی‌ مُرد!!!👉 آنهایی که جواب شما را می‌‌دهند، کم‌خطر هستند، ولی آنهایی که جواب نمی‌‌دهند، خطرناک هستند، یک وقت می‌‌بینید، آهِ او شما را بدبخت می‌‌کند. رحمة‌الله‌علیه https://eitaa.com/goranketabzedegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️کلیپ بالا رو اصلا نگاه نکن🚫 . چند روز چایی نخوری یا گوشی نداشته باشی چه احساسی داری⁉️... . ⚠️ولی اگه چند روز یا یکماه قرآن نخونده باشیم چی⁉️😔 ▫️عزیزان از هر فرصتی که پیش اومد برای انس بیشتر با قرآن استفاده کنید ؛ و یقین داشته باشید؛ آنچنان برکتی در زندگیتون جاری میشه که همیشه با خودتون میگید کاش زودتر شروع کرده بودم.💐
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_27 ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟با نگاه خی
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، حالا لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!از شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید میتونه حرف بزنه؟و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه! لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشکرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!«و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :»اما نمیتونم از تومراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!«سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش میکنی؟« طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم پس میتونم یه بار دیگه..نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟ دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!« که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد پس خواستگاری هم کرده!تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :»البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!« سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می- تونه بیاد دنبالت.« از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :»به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!« مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام و پای جانم درمیان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :»من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران انشاءالله!« دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد. به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد. ✒️ ادامه دارد
امام صادق علیه السلام فرمودند: زندانی کسی است که دنیایش، او را از جست و جوی آخرت باز داشته است 📚 اصول کافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگه نمی تونید به نامحرم نگاه نکنید از دیدن این کلیپ تاثیر گذار غافل نشید؛ ⚠️دیدن این کلیپ را از دست ندهید لطفا تا آخر توجه کنید. الهی لاتکلنی طرفا عین ابدا قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟 #بمابپیوندید
💚 حافظ قرآن عزیز 💚 هدیه به خودتان را فراموش نکنید ‌‌‌وقتی به هدفی می رسید که برای کسب آن کوشیده اید، بیش از اندیشیدن به هدف بعدی به خودتان پاداشی بدهید. بعضی از افراد پیش از محظوظ شدن از قله یی که به آن صعود کرده اند، به قلعه بعدی می اندیشند. در نتیجه هیچگاه به احساس رضایتی که جویای آنند دست نمی یابند. کامیابیهای خود را تصدیق کنید. زیرا با این کار، آنها را پایه و اساس کامیابیهای بعدی خود می سازید. خود را در گذشته و حال و آینده موفق بدانید. به زمانی در گذشته بیندیشید که خودتان را موفق می دانستید. آن اوضاع و شرایط و احساسها را به خاطر آورید. هر چه بیشتر کامیابیهای گذشته را بخاطر آورید، کامیابیهای افزونتری در آینده خواهید آفرید. 💚 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟 #بمابپیوندید
به بُهلول گفتند: فلانی هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود می شود که غش می کند... بهلول گفت: او را بر سر دیوار بلندی بگذارید تا قرآن تلاوت کند، اگر غش کرد، در عمل خود صادق است! قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟