قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
💠| یــادت باشد #Part_26 شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم ... گفتم من با هر مأموریت
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_27
حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش. میگفت الان وقت موندن نیست. اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا میشم.
به حدی از این جا ماندگی ناراحت بود که نمی شد طرفش بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپز خانه بلند شد . روغن داغ روی دستش ریخته بود با کمی تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم
دیدم حمید خیلی ناراحت شده موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر، بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی کردی. یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره. باید بلافاصله می رفتی!
مهر ماه 94 مادر بزرگ مادری ام مریض شده بود. من و حمید به عیادتش رفتیم
اصلا حال خوبی نداشت. خیلی ناراحت شده بودم بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه کردم. عمه وقتی صدای گریه ام را
شنید، بغض کرده بود. حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم! میشه گریه
نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم می ترکه. من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم . دست خودم نبود گریه امانم نمی داد. نمیدانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم. حمید وقتی دید حالم منقلب شده، به شوخی گفت : پاشو بریم بیرون ! تو موتور سواری خونت اومده پایینツ باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش
چون نمی خواستم بیشتر از این، عمه را ناراحت کنم، خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حمید، وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند ....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
ادامه دارد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄ #Part_26 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده د
┅┄「تنھامیانداعش. . .!♥️⃟🍓」┅┄
#Part_27
یک نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام امام مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد حضرت زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم.
آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
···------------------···•♥️•···------------------···
به قلم: فاطمه ولی نژاد
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #part_26 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_27
ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری
برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم
همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را
نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف
را به جایی دیگر کشیدم چرا دنبالم میگشتی؟نگاهش روی صورتم
میگشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم
طفره رفت تو اینو از کجا میشناختی؟ دیگر رنگ شیطنت از صورتش
رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه
بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!
بی غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده
باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که
حضرت سکینه را به شهادت گرفتم همون لحظه که وارد اون خونه
شدم، این زن منو برد حرم، فکر میکرد وهابی ام. میخواستن با بهم زدن
مجلس تحریکشون کنن و همه رو بکشن!که به یاد نگاه مهربان و
نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید ولی همین آقا و یه عده
دیگه از مدافع های شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!میدید
اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت
سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد
میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو
بکنه؟به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار
داد همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن،
باید برگردی ایران!از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا
جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد خودم
میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی
تا من مأموریتم تموم شه و برگردم! حرارت غمی کهنه زیر خاکستر
صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم چرا خونه خودمون نرم؟ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم چی شده داداش؟سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این
غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری
کردن، چند نفر شهید شدن.مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...« دیگر نشنیدم چه
می گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.باورم نمیشد پدر و مادرم از
دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه نه چهار راه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی
اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم. چشمانش را از صورتم برمیگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!« و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خواند..
✒️
ادامه دارد....