eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.6هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
89 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_اول 💠 ماشین را که از پارکینگ بیرون زدم، سرایدار شرکت با نگرانی تأکید کرد :«خ
✍️ 💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کردم در ماشین را از داخل قفل کنم و نمی توانستم که همه انگشتانم می لرزید. ولی انگار به من کاری نداشتند و تنها این طعمه تنها را با تمام قدرت می زدند. با هر ضربه ای که به پیکرش می زدند، فشار بدنش را احساس می کردم که به شیشه کنارم کوبیده می شد و ماشین را می لرزاند و آخرین بار ناله اش را هم شنیدم. 💠 دیگر نمی دیدم با چه می زدند، چون شیشه کنارم با کاپشن مشکی اش پوشیده شده بود تا جایی که ردّ خون روی شیشه جاری شد. ناله مظلومانه اش را می شنیدم و ضرب ضربات را حس می کردم تا لحظه ای که شیشه ماشین از خون پُر شد و انگار دیگر توان ایستادن نداشت که جسم نیمه جانش کنار شیشه سُر خورد و روی زمین افتاد. 💠 حالا چاقوی بلندی را می دیدم که بالا و پایین می رفت و روی سر و گردنش می خورد. به نظرم قمه بود، با قمه می زدند و من دیگر سایه او پشت شیشه نبود تا پشت پیکرش پنهان شوم که از وحشت آدم کُش ها، روی صندلی کناری ام مچاله شده و بی اختیار جیغ می زدم. از شدت این ترس کُشنده تا مرگ فاصله ای نداشتم که حس کردم صداها آرام گرفته و دیگر ماشین تکان نمی خورَد. 💠 با تن و بدن لرزانم باز سر جایم نشستم، هنوز می ترسیدم که آهسته سرم را چرخاندم و دیدم کسی کنار ماشین نیست اما همچنان ناله ضعیفی می شنیدم که دلم لرزید. احساس کردم به بدنه ماشین دست می کشد و زیر لب ناله می زند که باز بغضم ترکید. چند عابر خودشان را کنار ماشین رساندند و به هر زحمتی بود می خواستند بلندش کنند که او را روی زمین تا کناره پیاده رو کشاندند و تکیه اش را به دیوار دادند. 💠 از دیدن پیکری که سراپایش خون بود، دلم خالی شد و حس کردم دارم از حال می روم که نگاهم را از هیبت مظلومش گرفتم و درمانده به مردم خیره شدم. از رنگ پریده و چهره وحشتزده ام فهمیدند حالم بد شده که با اشاره به من فهماندند خبری نیست و تخریبچی ها رفته اند، ولی من باز هم می ترسیدم در را باز کنم و هنوز قلبم در سینه پَرپَر می زد. یکی با اورژانس تماس می گرفت، یکی می خواست او را به جایی برساند و دیگری توصیه می کرد تکانش ندهند و من گمان نمی کردم به این قامت درهم شکسته جانی مانده باشد که ناگهان حسی در دلم شکست. 💠 انگار در پس همان پرده خونینی که صورتش را پوشانده بود، خاطره ای خانه خیالم را به هم ریخته بود که بی اختیار نگاهم را تا نگاهش کشیدم و این بار چشمانی را دیدم که برای لحظاتی نفسم بند آمد. انگار زمان ایستاده و زمین زیر پایم می لرزید. تنها نگاهش می کردم و دیگر به خودم نبودم که بی اراده در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم سست بود، بدنم هنوز می لرزید، نفسم به سختی بالا می آمد اما باید مطمئن می شدم که قدم های بی رمقم را به سختی روی زمین می کشیدم و به سمتش می رفتم. 💠 بالای سرش که رسیدم، چشمانش بسته بود و صورت زیبایش زیر بارش خون، به سفیدی ماه می زد. یعنی در تمام این لحظات او بود که به فاصله یک شیشه از من، خنجر می خورد و مظلومانه ناله می زد؟ حرکت قلبم را در قفسه سینه حس می کردم که به خودش می پیچید و با هر تپش از خدا تمنا می کرد که او زنده بماند. 💠 از لای موهایش خون می چکید، با خون جراحت های گردنش یکی می شد و پیکر و لباسش را یکجا از خون غسل می داد و همین حجم و بوی خون برایم بس بود که مقابل پایش از حال بروم. در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... ✍️نویسنده:
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_دوم 💠 از ترس همه بدنم رعشه گرفته بود و با همین دستان رعشه گرفته، تلاش می کرد
✍️ 💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش... . . . 💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین ها و ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم! من که از کودکی مادرم با و پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم! 💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم. به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان از دست رفته است. 💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!» چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم. 💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است. همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید. 💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند. چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه و فریب، برای مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت! 💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود. نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود. 💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود. با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت. 💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟» و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟» 💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت را نداشتم. صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟»... ✍️نویسنده:
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_سوم 💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که ش
✍️ 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد بودم که میگی کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شکایت نمی کنن؟» سپس با نگاه نگرانش اطرافش را پائید و با صدایی آهسته ادامه داد :«بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!» و من به قدری عصبی شده بودم که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آن هم با صدایی بلند دادم :«شماها هر کاری می کنید، بد نیست! فقط ما اگه کنیم، بَده؟؟؟» 💠 باورش نمی شد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که این بار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم :«تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو دانشکده که هر روز نشستی و سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقه باز و دروغگو مثل تو نشستن!!!» حقیقتاً دست خودم نبود که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط می خواستم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که می دانستم بسیار دوستم دارد و من هم بی نهایت عاشقش بودم. 💠 اصلاً همین بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی، دعواهای انتخاباتی بنیان رابطه مان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم می دیدم خانه عشقم در حال فروریختن است. بچه های دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد می شدند، یکی خیره براندازمان می کرد، یکی پوزخند می زد و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ می کرد. 💠 احساس کردم دندان هایش را به هم فشار می دهد تا پاسخ حرف هایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد :«روزی که اومدم خواستگاری ات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو می بری بالا؟ اصلاً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپ ها با پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه می کشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی می بینی همین یکی دو ماه آرمان چه بلایی سرت اورده!» سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید، همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمی خواستم اشکم جاری شود که با لب هایی که می لرزید، صدایم را بلندتر کردم :«شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم می کنی که با کی می گردم با کی نمی گردم؟» 💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم. دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!» 💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته و مهربون باشی!» و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!» 💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!» و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»... ✍️نویسنده:
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده:
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
قسمت ششم
✍️ 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... ✍️نویسنده:
🍓 سال آخر تحصیلیم بود که دوره پیش دانشگاهی روگذروندم اون سال‌خیلی مهم بودبرام چون باید کنکور میدادم وموفقیت خودم رو توی قبولی کنکور و رفتن به‌ دانشگــاه میدونستم‌ همون سالهای اخرتحصیلم یه دوست‌صمیمی داشتم که اسمش سمانه بود. یه روز که قدم زنان داشتیم میرفتیم ناخوداگاه چشمم به یک تابلویی خورد که روی تابلو حک شده بود دارالقرآن یهو بدون تامل‌ به سمانه‌ گفتــــم بریم ببینیم چطور هست؟ کلاس حفظ داره؟ وارد دارالقران شدم محیط و آرامش اونجا یه جوری منو مجذوب خودش کردیه حس عجیبی بود فضایی دلنشین،یه حیاط پر از درخت هایی که کل فضای اونجا رو با شاخ و برگاشون سقفی ازجنس آرامش‌ درست کرده بودند، صدای فواره وسط حوض، موسیقی حیات بخشی روتداعی میکرد انگار این تصویــــر رو قبلا دیده بودم رقص آب وصدای اون،تصویرکوچکی از بهشتی بود که من توی تصوراتم ساخته‌بودم صدای پرنده های خوش آوازبالای‌سرم انگار حکایت زیبایی که در آینده پیش رویم بود برایم به ارمغان آورده بودند با کلی حس خوب که ازمسیرطی کرده بهم تزریق شده بودرفتم داخل در زدم من: ببخشید کلاس حفظ قرآن دارید؟ مسئول ثبت نام:فعلاخیرچندماه‌دیگه ثبت نام شروع میشه تشکرکردم از آن بهشت کوچیک خارج شدم چندماهی گذشت روز کنکـور فرا رسید منم مثل‌بقیه کنکوری‌هارفتم نشستم سر جلسه آزمون کمی استرس داشتم اما بالاخره کنکور رو دادم‌ و یه نفس راحتـــی‌ کشیــــــدم‌ همه ی کنکوری ها منتظــــر روز اعلام نتایج کنکور بودندروز اعلام نتایج‌اومد من با رتبه ای که داشتم رشتـــه حقوق رو انتخاب کردم و قبول شدم....
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_اول سال آخر تحصیلیم بود که دوره پیش دانشگاهی روگذروندم اون سال‌خیلی مهم بودبر
🍓 ظهر گرم تابستانی بود که بعد از یک دوره پراسترس جنگ با غول کنکور، سواراتوبوس شدم و با یک حس عجیب مبهمی که دورنم شکل گرفته بود دنبال انجام مراحل ثبت نام دانشگاهی رفتم مراحل ثبت نام شکل گرفت و قرار شد از ابتدای مهرماه دخترکی که دچار یک حس مبهمی شده بود پا به عرصه فضای دانشگاهی بگذارد. مهر فصل زیــبـــای پایــیـــزی رسید، شبــی کـــه پایانش شـــروع اولــــین روز دانشگاه هیم بود چشمانـــم خــــواب را لـــمـس نمیکرد. صبح شد جلوی آینه ایستادم چادرم را ســرم انـــداختم وکمـــی خــودم را دورن آینـــــــه نگریستم و بسم الله را دورنم گفتم و پاشنــــــه پوتیـــن هــــای زیبــــایم را کــــه بـه بهانه ورود به دانشگاه خریده بودم بالا کشیدم. یـــک عمــــــر دنبال همچین روزی بودم نمیدانم چرا حس مــبــــهمـــی دارم؟ با خودم زمزمه میکردم این حس با ورود به دانشگاه و کلاس های دانشگاهی بهتر میشود. هیچ زمان جلسه اول کلاس را یادم نــــمی رودهمه روی صندلی های خشک کلاس نشستــــــــه بودیم و استاد وارد کلاس شد و بعداز حال و احوال، و پرس و جوی حاضرین و غایبین، شروع به تدریس کرد. روی تخته، عکسی از یک «ج ن ا ز ه» کشید که بر اثر تصادف دچار مرگ شده بود و براساس ماده و تبصره های قانونی شرایط آن فرد فوت شده را توضیح میداد کمی گیج شده بودم انگار کلاس را درک نمیکردم باز با خودم جنگیدم و میگفتم بعداز یک مدت رفت و آمد درست میشود گذشت و گذشت روز به روز حس مبهم دورنم بیشتر میشد انگار از روزی که وارد دارالقران شدم وبرگشتم، دیگر دانشگاه و اهمیتش برام اولویت نبود.
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_دوم ظهر گرم تابستانی بود که بعد از یک دوره پراسترس جنگ با غول کنکور، سواراتوب
🍓 بعد از کلی جنگ درونی یک شب زمستانی تصمیم گرفتم که موضوع انصراف از دانشگاه رابا خانواده ام مطرح کنم خیلی سردرگم بودم نمیدانستم کدام مسیر من را سیراب میکند اما ته قلبم، من را به مسیر آن بهشتی که دیده بودم دعوت میکرد. یک روز پر کار سرد زمستانی از دانشگاه خسته به خانه رسیدم. خانه جای امنی برایم بود،مامان به استقبالم آمد، در حیاط که باز شد چهره زیبای مامان پری که همراهش بوی بهشتی غذایش را به همراه داشت خستگی دورنم را التیام میبخشید یه کم استراحت کردم و بعدش میخواستم تصمیمم را با خوانواده درمیون بزارم خب قطعامیدانستم که با نظرات متفاوت خانواده ام رو به رو میشوم مادرم که آرزوی موفقیتم را داشت در ابتدا از تصمیم انصراف از دانشگاهم ناراحت شد اما در وهله بعد، تصمیم گیری را به خودم واگذاشت بعد از اطلاع به پدر و مادرم حال باید با برادر بزرگترم که جایگاه پدری برایم داشت تصمیمم را مطرح میکردم. گوشی تلفن را برداشتم الو؟ من: سلام داداش (بعداز احوال پرسی) تصمیمم را اطلاع دادم کمی سکوت بینمان برقرار شد من: الو داداش صدامو داری؟ داداش: بله آبجی صدا میاد، تصمیم نهاییت را گرفتی؟؟؟ من: بله داداش دیگه نمیخوام به دانشگاه بروم داداش: خب چه تصمیمی برای آینده ات داری من: تصمیم دارم وارد عرصه حفظ قرآن بشم داداش: حفظ؟؟ چیزی بهم نگفت اما یک حسی دورنم ایجاد شد که، باورم نکرد. خلاصه بعداز پخش شدن تصمیمی که گرفته بودم و روبه رو شدن با حالت های مختلفی که حس های مختلفی را به درونم منتقل میکرد تصمیم گرفتم دوباره به آن بهشت کوچک(دارالقران) بروم...
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_سوم بعد از کلی جنگ درونی یک شب زمستانی تصمیم گرفتم که موضوع انصراف از دانشگاه
🍓 بعد از یک دوره کوتاه چند روزه و پخش شدن خبر تصمیمی که گرفته بودم بالاخره آن صبح زیبایی که بارها در ذهنم تجسم کرده بودم رسید، صبحی که شروعش با گذاشتن قدم‌های محکم و استوارم در آن بهشت کوچک شروع میشد خدای من، چه حس زیبایی دارم، چه صبح دل انگیزی، چه آرامش عجیبی، با کلی حس زیبا از رختخوابم بلند شدم، آبی بر دست و صورتم زدم، لباس های اتو زده ام را که از شب قبل آماده کرده بودم برتن کردم چادر مشکی زیبایم را سرم انداختم و اینبار پوتین های زیبایی که به بهانه رفتن به دانشگاه خریده بودم، برای رفتن به آن بهشت کوچک بالا کشیدم. تقریبا از مسیر خانه تا دارالقرآن حدودا 20 دقیقه بود و من دائم در طول مسیر این فکر ذهنم را مشغول به خود میکرد که نکند نشود نکند ثبت نام نشوم و کلی نکنم های دیگر بالاخره رسیدم، اتوبوس واحد دقیقا جلوی درب دارالقرآن توقف کرد، درب اتوبوس که باز شد و پیاده شدم جلوی چشمانم فواره های کوچک وسط حیاط دارالقرآن که از پشت نرده های آهنی درب ورودی پیدا بود دوباره بهم شور و اشتیاق داد، هر چه قدم های کوچکم به سمت آن بهشت کوچک نزدیک تر میشد حال خوبم بیشتر میشد بالاخره دوباره بعد از گذشت چندین ماه پا به آن بهشت کوچک گذاشتم. کمی درون حیاط دارالقرآن ایستادم و به کل منظره های زیبایی که اطرافم بود با کلی عشق نگریستم. کم کم باید به سمت اتاق ثبت نام میرفتم، خودرا به آن اتاق نزدیک کردم، با تق تق انگشتانم بر روی درب چوبیه اتاق ثبت نام، مسئول آن سرش را بالا آورد• • مسئول ثبت نام: بفرمایید من: ببخشید برای ثبت نام در کلاس حفظ قرآن آمدم مسئول ثبت نام: بفرمایید بنشینید، خب اول باید از شما برای ورود به کلاس حفظ تست بگیریم من: تست؟؟؟ ته دلم آشوب شد، چه تستی؟ مسئول ثبت نام: نگران نباشید از روی قرآن برای ما چند خطی باید تلاوت کنید من: در حالی که فکر این مرحله را نمیکردم ناچار به قبول شدم. و با یک چشم گفتن، قرآنی جلوی صورتم گشوده شد مسئول ثبت نام: بفرمایید تلاوت کنید من: شروع به تلاوت کردم، خب چون قبلا هیچ پیش زمینه ای از کلاس روخوانی و روانخوانی نداشتم در تلاوتم کمی دچار مشکل شدم مسئول ثبت نام: کافیه، خب شما قبل از ورود به کلاس حفظ باید اول وارد کلاس روخوانی و روانخوانی بشید من: نه، نه، اصلا، من دوست دارم وارد کلاس حفظ بشم، قول میدم که در زمینه حفظ دچار مشکل نشم و تمام تلاشم را میکنم، خواهش میکنم قبول کنید من وارد کلاس حفظ قرآن بشم بعد از کلی اصرار و پافشاری بنده، بالاخره من رو برای کلاس حفظ قرآن ثبت نام کردند...
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
🍓 #من_و_قرآنم #پارت_چهارم بعد از یک دوره کوتاه چند روزه و پخش شدن خبر تصمیمی که گرفته بودم بالاخره
🍓 با کلی ذوق و شوق از اینکه موفق شدم در کلاس حفظ قرآن ثبت نام کنم شروع کردم بـــه دور زدن توی محیط دارالقرآن، اول از طـبقــــــــات کلاس هـا شروع کردم، دارالقرآن سه طبقه کلاس داشـــــــــت که کلاس ها با درهای چوبی بزرگ کنار هم قـــــرار گرفته بودند، انقدر از دیدن کلاس ها اشـــــک ذوق در چشمانم حلقه زده بود که انگار یک عمر به این محیط وابسته و آشنا بودم بعد از کلی پرسه زدن در آن بهشت کوچک با کلی حال خوب به خونه برگشتم، با تق تق انگشتانم بر روی درب حیاط، مامان پری مهربون درب حیاط رو با لبخند زیبایی که بر لبانش نقش زده بود باز کرد بلافاصله در آغوش گرمش پریدم و با صدای بـــــلند فریاد زدم مامان مامان کلاس حفظ ثبت نام کردم، مامان پری که دستانش همیشه برای موفقیت من به سوی خدا بالا بود، دستانش را به سمت آسمــان دراز کرد و برای موفقیتم دعا کرد. آن روز گذشت، قرار بر این شد که بعد از تهیه قرآن حفظی و دیگر وسایل مورد نیاز از هفته آینده کلاس حفظ رسما شروع شود. روز شنبه رسید با کلی ذوق و شوق درون سینه ام توکل کردم و راهی مسیر دارالقرآن شدم. بعد از رسیدن و پرس وجو در مورد اینکه ورودی حفظ جدید در کدام کلاس برقرار میشود خودم رو به کلاس رساندم، در کلاس باز بود دوستان حفظی کلاس، حالت گرد نشسته بودند من هم به دایره ی نشستن آنها اضافه شدم، استاد وارد کلاس شد به محض ورود همه به احترام استاد ایستادیم، استاد با روی گشاده با همه ی ما احوال پرسی کرد، بعداز پرسیدن نام و نام خانوادگی اول دلیل ورود به کلاس حفظ رو ازمون خواستار شد نوبت به من رسید....
1⃣ 👑یکی از پیامبران بزرگی که علاوه بر قدرت معنوی و نبوّت، دارای حکومت ظاهری وسیع نیز بود، است که نام مبارکش شانزده بار در آمده است. 💢حضرت داود علیه السلام در سرزمینی بین مصر و شام دیده به جهان گشود، او از نواده‎های حضرت‌یعقوب است و به نُه‌واسطه به یکی از فرزندان حضــرت یعقوب می ‎رسد، پدرش «ایشا» نام داشت . او صد سال عمر کرد، که چهل سال از آن را حکومت نمود.[1] [1]. کامل ابن اثیر، ج 1، ص 76 تا 78؛ بحار، ج 14، ص 14و15. دانشنامه قرآن کریم ♨️ 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
1⃣ #قصص_القرآن #حضرت_داود_علیه‌السلام 👑یکی از پیامبران بزرگی که علاوه بر قدرت معنوی و نبوّت، دارای
2⃣ 🔹ماجرای شهرت داود علیه‌السلام آن هنگام شروع شد که به عنوان یکی از سربازان طالوت،به جنگ جالوت‌ولشکرش رفت و با سنگی که در فلاخن خود نهاده بود، جالوت جبّار را کشت. 🔹«ایشا» ده پسر داشت،داود علیه‌السلام کوچکترین آنها بود.حضرت داود علیه‌السلام بسیار خوش صوت بود🎶به‌طوری که وقتی صدایش به مناجات بلند می‎شد، پرندگان به سوی او می ‎آمدند و حیوانات وحشــی گردن می‎کشیدند تا صدای دلنشین او را بشنوند. 🔹او کوتاه‌قد و کبود چشم و کـم مو بود، در میان بنـی اسرائیل و در پیشگاه طالـــوت فرمانده شجاع و باایمان لشکر بنی اسرائیل دارای مــوقعیت عظـیم بود ، پــس از آن که طالوت از دنیا رفت،بنی اسرائیل حکومت و فــــرماندهی‌ طالـــوت را در اختیار داود علیه السلام گذاشتند، و همه ثروتهای طالوت را به او سپردند، وقتی که به حاکمیّت رسید، خداوند او را به مقام پیامبری نیز رسانید.[۱] ۱.بحار،‌ج 14، ص 14 و 15.دانشنامه قرآن کریم ♨️ 📚ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi