قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
. #قسمت_بیست_و_ششم . #رفاقت_مقدمه_شباهت . . . . وقتے نامہ رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢 احساس میڪر
#قسمت_بیست_و_هفتم .
#رفاقت_مقدمه_شباهت
.
.
.
یعنے ...
.
-بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا...
.
-خونہ ے سید ؟؟😨
.
همراہ هم رفتیم و رسیدیم جلوے در خونہ ے اقا سید
.
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
.
صبر ڪن خودت میفهمی😕
بیا بریم تو.نترس
.
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
.
ریحانہ...
ریحانہ...😢
و شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن😭😭
.
-چے شدہ زهرا؟؟
.
-محمد مهدے یہ هفتس برگشته😢
.
-چے؟😱
راست میگے؟😨
اصلا باورم نمیشہ
خدا رو شڪر🙏
خب الان ڪجاست؟😊
.
-تو خونہ هست😢
.
-خب بریم پیششون دیگه😊
.
-صبر ڪن
باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خالہ جون..ریحانہ جان از بچہ هاے پایگاہ هستن☺
-سلام دخترم.خوش اومدی☺
-سلام😊
-الان میایم خالہ
.
-ریحانہ..سید 2 تا پاش رو توے سوریہ جا گذاشتہ واومدہ 😢
.این یڪ هفتہ اے ڪہ اومدہ با هیچڪس حرف نزدہ و فقط اروم اروم اشڪ میریزہ 😢😢
.ریحانہ گفتم شاید فقط دیدن تو بتونہ حالش رو بهتر ڪن😢
ولے...
هنوز هم اگہ منصرف شدے قبل اینڪہ بریم داخل برو دنبال زندگیت😢
.
.
-چے میگے زهرا😢
من تازہ زندگیم برگشتہ...بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
.
و بدون توجہ بہ زهرا رفتم بہ سمت داخل خونہ و زهرا هم پشت سرم اومد و بہ سمت اطاق رفتیم
.
اروم زهرا در اطاق رو بازڪرد
.
سید روے تخت دراز ڪشیدہ بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم بہ سمت پنجرہ بود😕
.
بہ باز شدن در واڪنشے نشون نداد
.
خیلے سعے ڪردم و از اشڪام خواهش ڪردم ڪہ این چند دقیقہ جارے نشن😢
.
-اهم...اهم...سلام فرماندہ 😊
با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاہ ڪرد ویہ نفس عمیقے ڪشید و برگشت سمت پنجرہ.
.
-زهرا : ریحانہ جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقہ دیگہ بیا ڪہ بریم.
.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
.
-جالبہ...اخرین بارے ڪہ تو یہ اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینڪہ الان جاهامون عوض شدہ..ولے حیف اینجا ڪامپیوترے ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزہ شما😄
.
بازم چیزے نگفت 😔
.
من خیلے بہ خوش قولے شما ایمان دارم.توے نامتون چیزے نوشتہ بودید ڪہ... 😶میدونم پر روییم رو میرسونہ ولے امیدوارم روے حرفتون وایسید😊
.
باز چیزے نگفت😔
.
از سڪوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفتہ بود پاهاتونو جا گذاشتید ولے من فڪ میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و بہ سمت در حرڪت ڪردم ڪہ گفت :
.
-ریحانہ خانم؟😢
.
اروم برگشتم و نگاهش ڪردم
چیزے نگفتم😞
.
-چرا؟😢 .
#ادامہ_دارد
#کانون_فرهنگی_اجتماعی 🌹
🎯
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_بیست_و_ششم جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقیها بود
#من_میترا_نیستم
#قسمت_بیست_و_هفتم
با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند، تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمیتوانست جلوی ما را بگيرد.
گروهی از رزمندهها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند.
بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند، ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما میدم.
برید آبادان و اثاثیه من را بردارید.
بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود.
با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد.
ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما،
سوار لنج شدیم.
همه مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی پسر همسایهمان در آبادان همسفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم.
اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود، اما به رو نمیآوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود.
اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما میافتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم.
دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها میدوید.
آنها هم سر به سرش می گذاشتند. شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد. همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت.
چند ساعت روی آب بودیم. از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم. شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم میکرد.
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـدون تـــو هــرگـــز♥️⃟📚 #قـسمـت_بیست_و_ششم سخت تر از همه، ماه رمضان از راه رسید ... ح
♥️⃟📚بدون تـــو هـــرگـــز♥️⃟📚
#قسمت_بیست_و_هفتم
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه...
–دکتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ... احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص
که بیان کردید ... این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه... اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم ... و روابطی که اینجا وجود داره ... بین ما تعریفی نداره ... اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف
زندگی کنن ... حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ... ولی بین مردم من، نه ... ما برای خانواده حرمت
قائلیم ... و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم... با کمال احترامی که برای شما قائلم ... پاسخ من منفیه...
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و
عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من
می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود...
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم...
–پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟...
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد
... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم...
دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر
بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالل و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟...
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟...
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود...
منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در
حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری...
که یهو از پشت سر، صدام کرد...
ادامه دارد...