#ورزش
خودمونیم انبیا هرکدوم برا خودشون ی #کوهنورد بودنا
🔰پیامبر میرفت کوه فاران(غار حرا)
⛰ارتفاع۶۲۹
🔰حضرت ابراهیم و حضرت موسی میرفتن روی کوه طور 🏔ارتفاع حدودا۲۰۰۰
(ظاهرا حضرت موسی کوه حوریث در یمن هم رفته همونجاس که از چاه آب کشید)
🔰حضرت نوح کوه های آرارات
🏔 ارتفاع حدودا۵۰۰۰
🔰حضرت عیسی میرفت کوه ساعیر
⛰ارتفاع۶۵۰
🔰زرتشت نبی سبلان کوه(اولواالعزم نیست )
🏔 ارتفاع ۴۸۰۰
🔰حضرت خضر کوه خضر
⛰ارتفاع ۱۰۰۰
📚مجمع البحرین
📚روائح
📚نمونه
@goranketabzedegi
پنج سوره ای که امام زمان (عج) به
آیت الله مرعشی سفارش کردند..
لینک کانال 👇
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بدون تـــو هــــرگـــز♥️⃟📚 #قســـمت_دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زن
♥️⃟📚بدون تـــو هــــرگـــز♥️⃟
#قـــسمت_سوم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما
فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت
... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...چند روز بعد دوباره
زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر
شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...بلاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون
هم عین همیشه عصبانی شد ...- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ...
هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب
فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ
زنان رفتم توی حال ...- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه...
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...اون شب وقتی به حال
اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس بزرگی رو
درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای
نگهداشتن شون نداشتم ...بلاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها
کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم
گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...اما چطور می تونستم پدرم رو راضی
کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی
به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت -...
وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...کمتر از
دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 41 نفر از
بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند
مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج
فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو
یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می
خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتال میشی ... دیگه رنگ نور
خورشید رو هم نمی بینی ...گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم
... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طالق به شدت
کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتـی اگر در فالکت مطلق زندگی می کردی ... باید
همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم
با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ...اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس
... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بلاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور
می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون...
ادامه دارد....
🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#جدول_صفحات_چیه؟ (قسمت اول)
یکی از نکات ضروری برای حافظ قرآن ( که معمولا ازش غافل میشیم ) طراحی جدول صفحات هست...
در بخش ده درس و دوره مقید باشیم ، هر صفحه رو که تلاوت میکنیم ، علامت بزنیم چند اشتباه داشتیم..
مثلا من قراره امروز جزء ۲ رو مرور کنم ، در این صورت ،شماره هر صفحه ای رو که تلاوت میکنم مینویسم و جلوش تعداد اشکالاتم رو یاد داشت میکنم و به این شکل عمل میکنم:
ص ۲۲ 👈 ۱ اشکال
ص ۲۳ 👈 ۰ اشکال
ص ۲۴ 👈 ۴ اشکال
ص ۲۵ 👈 ۱ اشکال
و....
🔷️
🔷️🔷️
🔷️🔷️🔷️
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_دو روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_سه
باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه
زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردند ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم.
سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند چشمهای مهران کاسه خون شده بود.
من یخ کرده بودم و هیچ چیزی نمیگفتم گریه هم نمی کردم. مهران که نگران من بود من را بغل کرد و گفت: مامان گریه کن خودت رو رها کن. اما من هیچ نمی گفتم.
آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود با همان لباس های قدیمی با روسری سرمه ای و چادر مشکی.
منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند با چادر چهارگره دور گردنش بسته بودند.
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم، چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم لب هایش را بوسیدم سرم را روی سینه اش گذاشتم قلبش نمیزد بدنش سرد سرد بود.
دستهایش را گرفتم و فشار دادم بدنش سفت شده بود روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی که از روسری اش بیرون زده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند.
زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: و( بِاَی ذَنبِ قُتِلَت) به کدامین گناه کشته شده است؟
ادامه دارد....
🛑آرزوهای پس از مرگ🛑
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
۹ آرزویی که انسان بعد از مرگ میکند و در قرآن ذکر شده است:
1⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنْتُ تُرَابًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ خاک میبودم. (ﺳﻮﺭه نبأ، آیه ۴۰)
2⃣ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِیٖ؛
ﺍی ﮐﺎﺵ برای آخرت خود چیزی پیش میفرستادم.(سوره فجر، آیه ۲۴)
3⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ؛
ﺍی ﮐﺎﺵ نامه اعمالم برایم داده نمیشد.
(ﺳﻮﺭه حاﻗﺔ، آیه ۲۵)
4⃣ يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِیٖ لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ فلان انسان را به دوستی نمیگرفتم.
(ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه ۲۸)
5⃣ يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَ؛
ﺍی ﮐﺎﺵ فرمانبرداری الله و رسولش صلی الله علیه و آله و سلم را میکردیم. (ﺳﻮﺭه أﺣﺰﺍﺏ، آیه ۶۶)
6⃣ يَا لَيْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ راه و روش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را تعقیب میکردم. (ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه ۲۷)
7⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمً؛
ﺍی ﮐﺎﺵ من هم با آنها میبودم، حال کامیابی بزرگ حاصل میکردم. (ﺳﻮﺭه نساء، آیه ۷۳)
8⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّی أَحَدًا؛
ﺍی ﮐﺎﺵ با رب خود کسی را شریک نمیآوردم.
(ﺳﻮﺭه کهف، آیه ۴۲)
9⃣ يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين؛
ﺍی ﮐﺎﺵ راهی پیدا شود که دوباره به دنیا برگردیم و نشانیهای رب خود را انکار نکنیم و از جمله مؤمنین شویم. (ﺳﻮﺭه أﻧﻌﺎﻡ، آیه ۲۷)
🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت زیبای قرآن توسط کودک خردسال
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
کانال
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
#حرف_حق
✅خداییش بعضی از ما از #نمرود م بدتریم 🤔😳
♨️وقتی حضرت #ابراهیم براش استدلال منطقی آورد، اقلا ساکت شد
🔰به بعضی از ما حرف منطقی هم بزنن جوش میاریم🤯
«ُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ»
📜(بقره258)
👈ابراهیم گفت خدا خورشید را از شرق میاره تو (اگه راست میگی) از غرب بیارش، نمرود مبهوت شد
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
قابل توجه شرکت کنندگان در مسابقه تلفنی فائزون ؟؟؟ ⚠️بخش اول مسابقه پرسش تلفنی جهت راحتی حال شما
برگزیدگان طرح مسابقه تلفنی فائزون
🔰سرکارخانم زهره یعقوبی
استان خراسان رضوی
نمره نهایی ۹۶
🔰 سرکار خانم نسیمه احدی نیا
استان فارس
نمره نهایی ۹۱
🔰 سرکار خانم بتول داداشی
از استان آذربایجانشرقی
نمره نهایی ۹۰
🔰سرکار خانم نیلوفر رضایی
استان تهران
نمره نهایی ۸۷
برگزیدگان جهت دریافت هدیه به آیدی ما مراجعه فرمایند
@Mohmmad1364
🔴لطایف حکیمانه🔴
♦️شماره ۱۷
🔸عـارفی بر کشتی نشسـته بود. وقتی که از فرایض فـارغ میشـد، ترکهای کلاه نمـدی خود را میدوخت و باز میشـکافت.
🔸مریدان گفتند: «یاشـیخ! عجب از شـما که کار عبث کنید.»
🔸شـیخ گفت:«در دل به ذکر الهی مشـغولم و تن خود را به کار می دارم تـا به کـاهلی عـادت نکنم و چون از کشتی خـارج شوم، به کسب و کـار مشـغول میشوم که گفته انـد: الکـاسب حبیب الّله».
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi