💕چند تا ضرب المثل با معنی
▪️در خانه مور،شبنمی طوفانست!
معنی :
بلای کوچک برای فقیر بزرگ است
▪️فقیر ، در جهنم نشسته است !
معنی :
هر چه از دست تهی دست برود می گوید : به جهنم.
▪️درخت هر چه پر بارتر باشد شاخه هایش پایین تر می آید !
معنی :
یک انسان واقعی هر چه از نظر مقام و معنا بالاتر برود متواضع تر میشود .
▪️سر بزرگ، بلای بزرگ داره
معنی :
مانند هرکه بامش بیش برفش بیشتر
▪️گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده
معنی :
کسی که کاری نکرده و مردم او را فاعل آن کار می شناسند و بد نامش می کنند
▪️کور خود و بینای مردم
معنی :
عیب خود را نمی بیند ولی عیب دیگران را می بیند
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#نکته_حفظی
🔹 تمرکز ذهنی
در لحظه زندگی کنید:
حفظ تمرکز ذهنی هنگامی که در مورد گذشته فکر می کنید و به اصطلاح روانشناسان نشخوار فکری دارید، نگران آینده هستید یا به دلایلی در لحظه و اکنون نیستید، سخت است که تمرکز ذهنی خود را حفظ کنید. احتمالاً شنیده اید که مردم درباره اهمیت "حضور در لحظه" صحبت می کنند که این مربوط به کنار گذاشتن عامل حواس پرتی است که ممکن است از نظر جسمی (تلفن همراه شما) باشد یا روانی (اضطراب شما) و کاملاً ذهنی، شمارا تحت تاثیر قرار دهد.
در لحظه بودن، برای بازگرداندن تمرکز ذهنی شما نیز ضروری است. سعی کنید در لحظه بمانید و تمام توجهتان را معطوف به زمان حال کنید، ممکن است مدتی طول بکشد تا این مهارت را بیاموزید اما بدانید که یادگیری این مهارت برای داشتن زندگی بهتر ضروری است.
❇️🔹❇️🔹❇️🔹
شما نمی توانید گذشته را تغییر دهید و آینده هنوز اتفاق نیفتاده است، اما آنچه امروز انجام می دهید می تواند به شما کمک کند تا از تکرار اشتباهات گذشته جلوگیری کرده و راهی برای آینده موفق تر برای خود هموار کنید
💠🔹💠🔹💠🔹
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سوره #زمر
نام دیگرش «عرف»سی و نهمین سوره قرآن است که مکی و 75 آیه دارد.
در فضیلت این سوره از 🌟پیامبر اکرم صلی الله علیه واله وسلم روایت شده است: 🌟
هر کس سوره #زمر را قرائت نماید در روز قیامت امیدش قطع نشده و خداوند ثواب خائفان از خدا که از او بیم دارند را به قاری این سوره عطا می کند.
📚مجمع البیان،ج8، ص381
https://eitaa.com/goranketabzedegi
#نطنز
✴️امانت دار که باشی به نون و نوا هم میرسی
✅حضرت موسی چون امین بود ی گله گوسفند گیرش اومد هم حضرت شعیب دخترشو بهش داد
إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ
📜(القصص٢٦)
✅حضرت یوسف حسابدار مصر شد چون امین بود
إِنِّي حَفِيظٌ اَمین
✅پیغمبر خدا چون امین بود برای تجارت مالشون رو میسپردن به ایشان
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚 بــدون تـــو هــرگــز ♥️⃟📚 #قســــــــمت_ششم حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما
♥️⃟📚بـــدون تــــو هــــرگـــز♥️⃟📚
#قســـمت_هفـــتم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده
... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش...
–تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...از نعره های پدرم،
زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...
نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ...
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ...
تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟
... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید...
–این سوال مسخره چیه؟ ...
به جای این مزخرفات جواب من رو بده...
–می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس
بخونه ...
کسب علم هم یکی از فریضه های اسالمه ...از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت
از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟...
علی سکوت عمیقی کرد...
–هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان
قرار میدیم ...دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
–اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...تا اون لحظه، صورت علی آروم
بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد...
–ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب
خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان
کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با
چوب بیاد با باد میره ...این رو گفت و از جاش بلند شد ...شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم
ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی
خانوادگی من وارد بشه ...پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت
در...
–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن:راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن،
روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...چند لحظه بعد ... علی اومد
توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
…
–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی
نگران شده بود...
–هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...- علی...
–جان علی؟...
–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار...
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟...
–یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ...
ادامه دارد
#حافظ_عزیز :
⁉️نحوه ی رفع وابستگی به قرآن
✴بدون کتاب استرس می گیرم ..
✴بدون کتاب نمیتونم بخونم ..
✴حتی در مسابقات هم قرآن رو با خودم میبرم هر چند که بسته ست ..
راهکار:
✳مرورهات را طبق روال قبل انجام بده
✳هر روز یک صفحه رو بدون کتاب بخون
✳موقع خوندن کتاب بسته، قرآن رو در اتاق دیگه بذار یا نزدیکت نباشه
✳هر روز یک صفحه جدید اضافه کن
✳کم کم میتونی همه ی محفوظات رو بدون نگاه کردن به کتاب بخونی.
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_هفت مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_هشت
مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود.
مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت.
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب میرفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه میکرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا.
بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
🍒🍃روزهای بی قراری🍃🍒
بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت میکردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند.
من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند.
جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر میآمد.
با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه میرفتم رد پای زینب را میدیدم.
شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد.
شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم.
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاقهای شیشهای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است.
او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود.
نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد....
انواع #بازی از سیره ی عملی و روایی اهل بیت علیهم السلام :
🔸1_خاک بازی
🔹2_آب بازی وشنا
🔸3_سواری دادن واسب دوانی
🔹4_تیله بازی وتیر اندازی
🔸5_بازی های کلامی و فکری
🔹6_بازی های رزمی
وجه مشترک همه این#بازی ها سادگی ست.
این #بازیها با فطرت انسان وروح دینداری او، عجین است.
https://eitaa.com/goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
🔹 دشمنان تنها در صورتی دست از دشمنی برمیدارند که ما از آیین خود دست برداریم و تابع مکتب باطلشان شویم!
🔹 راه مستقیم، تنها همان راه قرآن و اهل بیت علیهم السلام است! اگر خدایی نکرده، تابع امیال شرق و غرب شدیم، خدا رهایمان میکند بدون یاور و پشتیبان!
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصارى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ «120»
⚡️ترجمه:
اى پيامبر! هرگز يهود و نصارى از تو راضى نخواهند شد تا آنكه تسليم خواسته آنان شوى و از آئين آنان پيروى كنى. بگو: هدايت تنها هدايت الهى است، و اگر از هوى و هوسهاى آنها پيروى كنى، بعد از آنكه علم (وحى الهى) نزد تو آمد، هيچ سرور و ياورى از ناحيه خداوند براى تو نخواهد بود.
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آگاهی
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🌐✳️🌐✳️🌐
#ضرب المثل قرآنی
🔹برای کسی بمیر که برات تب کند🔹
هٰا أَنْتُمْ أُولاٰءِ تُحِبُّونَهُمْ وَ لاٰ یُحِبُّونَکُمْ وَ تُؤْمِنُونَ بِالْکِتٰابِ کُلِّهِ وَ إِذٰا لَقُوکُمْ قٰالُوا آمَنّٰا وَ إِذٰا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ اَلْأَنٰامِلَ مِنَ اَلْغَیْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ إِنَّ اَللّٰهَ عَلِیمٌ بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ
آل عمران(۱۱۹)
💫💫💫💫💫
آگاه باشید، چنانچه شما آنها را دوست میدارید آنان شما را دوست نمیدارند،
و شما به همه کتب آسمانی ایمان دارید،
و آنها در مجامع شما اظهار ایمان کرده
و چون تنها شوند از شدت کینه بر شما
سر انگشت خشم به دندان گیرند.
بگو: بدین خشم بمیرید،
همانا خدا از درون دلها آگاه است
https://eitaa.com/goranketabzedegi
4_5767077369747607545.mp3
13.4M
🎙 شاهکاری آشنا و معروف از عبدالباسط
✨ سوره غاشیه (۸ تا آخر)
🕌 مسجد اموی کشور سوریه سال ۱۹۵۷ میلادی
هدیه به روح درگذشتگان
🌺شباهت بعضی جریانات قرآنی با امام زمان🌺
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
1⃣ حضرت یوسف 💚
وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ
ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻳﻮﺳﻒ [ ﺑﻪ ﻣﺼﺮ] ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﺑﺮ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ . ﭘﺲ ﺍﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭﺁﻧﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺪ .(٥٨)
(در روایت است که امام زمان را هم مردم می بینند اما او را نمی شناسند)
2⃣ اصحاب کهف 💚
وَكَذَٰلِكَ بَعَثْنَاهُمْ
و این گونه آنها (اصحاب کهف) را بر انگیختیم(کهف١٩)
(آنها بعد از سیصد و اندی سال زنده شدند، در زمان امام زمان هم افرادی رجعت میکنند)
3⃣ حضرت سلیمان 💚
قَالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَهَبْ لِي مُلْكًا لَّا يَنبَغِي لِأَحَدٍ مِّن بَعْدِي
ﮔﻔﺖ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﻣﺮﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ ﻭ ﺣﻜﻮﻣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺶ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﺒﺎﺷﺪ(ص٣٥)
(حکومت امام زمان مثل حکومت حضرت سلیمان است)
4⃣ قارون ⛔️
فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻳﻢ (قصص٨١)
(از نشانه های ظهور خسف بیدا و در زمین فرو رفتن لشکر سفیانی است)
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
https://eitaa.com/goranketabzedegi
#تـلنگـــر
بهـلول هــارون را در حــمام دید و
گفت: به من یک دینار بدهڪاری
طلب خود را مــےخــواهــم.
هــارون گفت: اجازه بده از حمــــام
خارج شوم منڪه اینجا عـریانم
و چــیزی ندارم بدهم بهلول گفت:
در روزقیامت هم اینچنین عریان
و بیچیز خــواهــــے بود!!
👌پس طلبدنیا را تا زندهای بده
ڪه حمـام آخـرت گـرم اســت و
دستـتخــالـی
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بـــدون تــــو هــــرگـــز♥️⃟📚 #قســـمت_هفـــتم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ...
♥️⃟📚بــدون تــو هـــرگـــز♥️⃟📚
#قسمت_هشتمــ
من، چهل شب توی نماز
شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...سکوت عمیقی کرد
...- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی
... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... و با هر بادی به هر جهتی میرن ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...راست می گفت ... من حزب باد و بادی به هر
جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ...
علی بود و چادر و شاهرگم...
...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی
سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...واقعا سخت می گذشت
علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد
... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت
... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا
اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شَکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...شب که
برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد
...- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش...
–نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین...
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین...
–اتفاقی افتاده؟...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...- اینها چیه علی؟...
رنگش پرید...
–تو اینها رو چطوری پیدا کردی؟...
–من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
–هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی
اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم
...نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با
چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم
گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود
که از چشمم بریزه پایین ...- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ...
دیگه نمیارم شون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود -...من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش...
–این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم...
–خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...توی چشم
هاش نگاه کردم...
–نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم...
مقابل من نشسته بود
...سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه
قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ
کسی از سرنوشت خبری نداشت ...تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری
های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از
ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...یه سال تمام از علی
هیچ خبری نبود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
🌸 لطیف ترین آیه قرآن 🌸
خداوند در بسیاری از آیات قرآن با بندگان خود با استفاده از لفظ «من» و «ما» سخن گفته است، یکی از شگفتانگیزترین آیات، آیهای است که خداوند در آن هفت بار لفظ «من» را بکار برده است و این آیه در وصف رابطه خدا با بندگان و ضمانت کردن استجابت دعای ایشان است:
🌸«و اذاسَئَلَکَ عِبادی عَنّی فَاِنّی قَریب اُجیبُ دَعوَةَ الدّاعِ اِذا دَعان فَلیستَجیبُوالی وَ لیؤمِنُوا بی لَعَلَّهُم یرشُدُون"🌸
🌺ایمان آورند تا راه راست یابند».
مفسّر بزرگ قرآن علامه طباطبایی (ره) این آیه را یکی از زیباترین و لطیفترین آیات قرآن در زمینه دعا میداند
سوره بقره آیه ۱۸۶
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_هشت مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_نه
هر هفته به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی سر میزدم. پرونده شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود. من از آنها خواستم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند.
آیه بِاَیِ ذَنْبِ قٌتِلَتْ ذکر شب و روز من شده بود میخواستم از قاتل زینب بپرسم دختر من به چه گناهی کشته شد؟ هر روز به جاهایی می رفتم که تا آن زمان ندیده بودم
ساعت ها انتظار میکشیدم که مسئولان را ببینم یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ما آمده بود بعد از دلجویی و تعارفات همیشگی به من گفت خانم کمایی شما چیه احتیاج دارید؟
هر درخواستی دارید بفرمایید.
من گفتم تنها درخواست من دستگیری قاتل زینب من از شما چیزی نمیخوام یه خواسته دیگه هم دارم لطف کنید هر شبِ جمعه تو خونه ما دعای کمیل برگزار کنید مراسم مذهبی رو توی خونه من بزارید.
مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت شما به جای این که از من پول و امکانات بخواهید دنبال برگزاری دعای کمیل هستید؟
به مسئول بنیاد شهید گفتم دختر من ۱۴ سال بیشتر نداشت او حقوقبگیر نبود که حالا من به جایش پول بگیرم و ثمره آن را بخورم دلم میخواد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش مرتب براش مراسم برگزار کنم.
از اطلاعات سپاه چند نفر به خانه ما آمدند و وسایل زینب را زیر و رو کردند تمام دست نوشته ها و دفترهای زینب را جمع کردند و برای بررسی بردند.
زینب چند دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بود و علاقه زیادی هم به نوشتن داشت. خاطرات و خواب ها حتی برنامههای خود سازی اش را مینوشت.
بعضی وقتها که کارش زیاد بود از شهلا خواهش می کرد که بعضی مطالب را یادداشت کند. روی بعضی از دفتر هایش نوشته بود هر کس بدون اجازه دَرِ چیزی را باز کند گویی در جهنم را باز کرده.
من هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمد هایش نمیرفتم. بعضی حرفها را که خودش میخواست به من میگفت اما رازهایی هم در دلش داشت.
با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی پیدا کنیم اولین چیزی که دیدم تربت شهدا و میوههای درخت کاج گلزار شهدا بود من از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آوردم آن را کنار بقیه گذاشتم.
تربت شهدا بوی خوشی داشت. شهلا گفت مامان نگاه کن زینب روی بیشتر دفتر هاش نوشته او میبیند.
بعضی جاها هم نوشته بود: خانه خودم را ساختم این جا جای من نیست باید بروم باید بروم
آيا مي دانيد که :
پندار، عقیده و کردار در تعالیم امام صادق علیه السلام چگونه بود؟
✅ایشان نه تنها در مسائل علمی از نوابغ به شمار می آیند و چیزهایی(در نجوم، شیمی، فیزیک، طب...) فرموده اند که دانشمندان پس از قرنها هنوز در حیرتند بلکه یک نظریه پرداز برجسته هم به شمار میآیند و نظراتشان جالب توجه است.
با اینکه از قرن١٧ میلادی به بعد نظریه پردازان بزرگی در جهان پیدا شدند ولی نظرات امام شیعیان تحسین برانگیز است از جمله اینکه فرمودند:
هر کس عملش باید با عقیده اش موافق باشد.
انسان صدیق متولد میشود و در کودکی دروغ نمیگوید و عملش مطابق با عقیده اش می باشد، اگر از کسی خوشش بیاید خود را در آغوش او می اندازد و اگر از کسی بدش بیاید از وی رو برگرداند.
اما پس از رسیدن به سن بلوغ برخلاف پندار خود عمل میکند.
امروز هر قدر یک جامعه عقب افتاده تر باشد دروغگویی در آن جامعه کمتر است.
سیاهان مرکز آفریقا تا نیمه دوم قرن نوزدهم دروغ نمی گفتند حتی اگر به قیمت جانشان تمام میشد ولی امروزه همین سیاهان که وارد مرحله تمدن شده اند دروغ می گویند.
امام صادق علیه السلام به شدت از دروغ و ریا متنفر بودند چون نخواستند ریاکار باشند جان بر سر عقیده خویش نهادند.
🌹گزیده ای از کتاب:
💫مغز متفکر جهان شیعه
(محمد حسین فخر الساعة)
✨یا أیها الذين آمنوا اتقوا الله و کونوا مع الصادقین✨
سوره توبه، آیه ١١٩
@goranketabzedegi
شنیدی میگن آبروم میره
به نظرت از نظر قرآن آبرو مهمه؟؟
یا قرآن توجهی بهش داشته اصلا؟؟
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
شنیدی میگن آبروم میره به نظرت از نظر قرآن آبرو مهمه؟؟ یا قرآن توجهی بهش داشته اصلا؟؟
#آبرو_در_قرآن
وقتی حضرت موسی برگشت و دید مردم گوساله پرست شدن
از سر و ریش هارون گرفت، کشید و توبیخش کرد
هارون در دفاع از خودش یکی از حرفهایی که زد این بود
آبروی منو جلو دشمن نبر
✴️فَلَا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْدَاءَ
👈دشمن شادم نکن
#خاطرات_قرآنــے
بــے سوادے ڪہ قرآن خوان شد.
فردی به نام حاج علی آقا سلمان منشی ، فرمود : در دوران بچگی به مکتب میرفتم و بی سواد بودم در اول جوانی سخت آرزوداشتم بتوانم قران بخوانم تا اینکه شبی با دل شکسته برای رسیدن به این آرزو به امام زمان (عج) متوسل شدم .
در خواب دیدم که در کربلا هستم شخصی به من رسد و گفت در این خانه بیا که عزای امام حسین (ع) در آن برپا ست و به روضه گوش کن قبول کردم و وارد شدم دیدم دو نفر سید نشسته اند و جلوی آنها ظرف آشی است و سفره نانی پهلوی آنها ست قدری آز آن نان را گرم کرده و به من دادند و من آن را خوردم .
سپس روضه خوان ذکر مصائب اهل بیت را کرد و بعد از تمام شدن از خواب بیدار شدم . حس کردم به آرزوی خود رسیده ام قرآن را باز کردم دیدم کاملا می توانم آن را بخوانم حتی اگر کسی در مجلسی قرآن را اشتباه می خواند به او می گفتم حتی به استاد قرائت هم اشکال می گرفتم یک روز استاد به من گفت : فلانی تو تا دیروز سواد نداشتی قرآن بخوانی چه شده که چنین شده ای گفتم : به برکت امام زمان به مقصودم رسیدم .
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🍃💐🍃💐🍃💐🍃
#نکته_حفظی
معمولا افراد وقتی حفظ قرآن را شروع میکنند، همتی که برای حفظ جدید دارند بسیار بیشتر از همتشان برای حفظ و نگه داشتن محفوظات گذشته است!
کسی که میخواهد ۳۰جزء قرآن را حفظ کند، همانند کسی است که میخواهد در زمینی ۳۰ چاله حفر کند! افراد حفظ محور مانند کسی هستند که وقتی چاله اول را حفر کردند، به چاله دوم میروند، و خاک چاله دوم را به چاله اول میریزند! بدین ترتیب، زحمت حفر چاله های بسیاری را میکشد ولی چون مرور نمیکنند، هر بار چاله های قبلی را پر میکند
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🚫اوصاف کافران فتنه گر🚫
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
1⃣ مقدمکردن دنیا بر آخرت 📛
الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا عَلَى الْآخِرَةِ
ﻫﻤﺎﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﺧﺮﺕ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ.(ابراهیم٣)
2⃣ علاوه بر گمراهی خود سعی در گمراهی دیگران دارند 📛
قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ
ﺑﮕﻮ : ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﻛﺘﺎﺏ ! ﭼﺮﺍ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ باز میدارید؟(آل عمران٩٩)
3⃣ کج نشان دادن راه الهی(با خرافات و بدعت و تحریف و...) 📛
وَيَبْغُونَهَا عِوَجًا
ﻭ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ راه خدا را [ ﺑﺎ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻭ ﺍﻏﻮﺍﮔﺮﻱ ] ﻛﺞ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ ; ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﻲ ﺩﻭﺭﻱ ﻫﺴﺘﻨﺪ .(ابراهیم٣)
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🔊🔊🔊
نظر سنجی کانال قرآن کتاب زندگی
در سال 1401🎲
اعضای محترم کانال #قرآن کتاب زندگی🔸🔸🔸
نظرات شما عزیزان برای ما ارزشمند و مهم است، لطفا به کانال خودتان صادقانه رای دهید 🗯
♦️عالی ▫️1
♦️ خیلی خوب ▫️2
♦ خوب ◽ 3
♦️متوسط ▫️4
♦️ضعیف ▫️5
⛔️جهت شرکت در نظر سنجی لطفا عدد مورد نظرتان رو به
همراه نام ؟
نام خانوادگی؟
به
آیدی ما ارسال فرمایید📩
@Mohmmad1364
🌈 به 2👉 نفر از شرکت کنندگان در نظر سنجی بسته فرهنگی قرآنی اهداء خواهد شد💥
⏱زمان شرکت در نظر سنجی تا پایان اسفند ماه 1401
از نظرات و پیامک های شما انرژی مثبت دریافت میکنیم
منتظرتان هستیم😊