eitaa logo
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
2.3هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
80 فایل
﷽ زمانــ رفتنی است با #قرآن زمان را ماندنی کنیم🚫 کانال #آموزشی آیدی ما 👇 @Mohmmad1364 بهترین نیستیم اما خوشحالیم که بهترینها ما را برگزیده اند💚 باحضور حافظان قرآنی 🎓 کپی از مطالب آزاد است ♻ گروه آموزشی رایگان حفظ داریم تاسیس 14 آبان 1397
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها راه نجات ما در زندگی اینه که زندگی خودمون رو آنقدر با کار خوب پر کنیم تا وقت برای کار بد و فکر بد باقی نمونه. هر کس که کار خوبی نمی‌کنه، هیچ چاره‌ای جز کار بد و فکر بد نداره. نگید «چیکار کنیم؟!» زندگی باید با کار خوب پر بشه. ورزش، مطالعه، درس، هنر و هر کاری که باعث رشد و شناخت جامعه و خودشناسی بشه ... قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
🔺جالب است بدانید، که خاک رس فقط برای کوزه گری و صنایع دستی بکار نمیره و خوراکی هم هست ! در بیشتر فرهنگ‌ها به عنوان چاشنی استفاده میکنند. نه تنها مضر نیست بلکه دارای اثر مثبت روی پوست، اندام‌های داخلی، سیستم ایمنی بدن، افزایش انرژی و سم زدایی می‌باشد ! قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷️🔷️🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️ ؟ 🔷️ از عوامل موفقیت در رسیدن به اهداف عالیه حفظ قرآن ، اینه که پایان هفته یه محاسبه حفظی داشته باشیم یعنی ۶ فاکتور مهم زیر👇 1⃣ چقدر منظم بودیم و چه اندازه به برنامه ها عمل کردیم 2⃣ چه اندازه حفظ یا تثبیت کردیم و کیفیتش نسبت به هفته های قبل چطور بوده 3⃣ کیفیت ده درس نسبت به گذشته 4⃣ کیفیت مرور نسبت به گذشته 5⃣ جمع بندی کلی که بالاخره راضی هستیم یا نه 6⃣ نظر استاد درباره هفته ای که گذروندیم برای حافظ قرآن لازمه که با محاسبه هفتگی ایرادات کارش رو برطرف کنه و نقاط مثبت رو تقویت کنه 🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️🔷️🔷️ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان بی شباهت به «آب» نیست؛ اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد، باید جریان داشته باشد؛ باید پیِ برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد؛ باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد؛ تا باران شود و بر جهان ببارد… وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد، همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد؛ با دیگران که کنار نمی آید هیچ، خودش را هم نمی تواند نجات دهد...! مرداب می شود و می گندد … دوست واقعی مثل یک صبح زیباست نمیشه تمام روزداشتش ولی مطمئن هستی که فرداروزبعد،سال بعدوتاابدکنارت هست وشماهمگی یه روزقشنگید. ‌ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
✅شنیدی میگن «این شتر در خانه ی همه میخوابد» مثل این آیه میمونه ✴️قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِيكُمْ 📜(جمعه8) 👈بگو این مرگی که ازش فرار مبکنید بی تردید شما را ملاقات خواهد کرد قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
🔻نخـــند... ✨کارگر شهرداری پشت گاریش نوشته بود: به کارم نخند ، محتاج روزگارم... ✋به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند ! ❌به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند ! 🚫به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند ! ❗️به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند ! ⛔️به دستان پدرت... به جارو کردن مادرت... به راننده ی چاق اتوبوس... به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد... به راننده ی آژانسی که چرت می زند... به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی... به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان... نخند... ⚠️نخند که دنیا ارزشش را ندارد... که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند: ✅آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند. آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند... بار می برند... بی خوابی می کشند... کهنه می پوشند... جار می زنند... سرما و گرما را تحمل می کنند... و گاهی خجالت هم می کشند... 👈خیلی ساده هرگز به آدم هایی که تنها پشتیبانشان "خدا"ست، نخند ! •┈┈••✾••┈┈• قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 به عشق تو نفس می‌زنم به عشق تو نفس می‌کشم به نیت ضریح تو آقا به پرچم تو دست می‌کشم قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_30 شما راضی هستید؟نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای ش
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز تروریست ها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود. در همین وحشت بی خبری، روز اول ماه رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد شاید کلیدش رو جا گذاشته! رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند کیه؟ که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر! تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت این همه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس حرم بودم که بی صبرانه پرسیدم :حرم سالمه؟ تروریست های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که غیرتش قد علم کرد مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟ لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید رفته زینبیه؟ پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم میخواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود! مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست رفته حرم سیده سکینه! و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین عربی پاسخ داد خدا حفظش کنه، شما اهل سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم حضرت سکینه راحته!با متانت داخل خانه شد و نمی فهمیدم با وجود شهادت سردار سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه ها بودن، ولی الان زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش را تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون ها هنوز تک تیراندازشون هستن. و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی مقدمه پرسید راسته تو انفجار دمشق حاج قاسم شهید شده؟ که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خندهای عصبی لب هایش را گشود غلط زیادی کردن! و در همین مدت سردار سلیمانی را دیده بود که به عشق سربازیاش سینه سپر کرد نفس این تکفیری ها رو حاج قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرال های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و سردار همدانی و به خواست خدا ریشه شون رو خشک میکنیم! ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه می سوخت که همچنان میگفت از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریست ها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی ها رو که دستگیر کردن اصلا سوری نبودن! سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد تو درگیری های حلب وقتی جنازه تروریست ها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر ترکی های و سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیش نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه! از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشکرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت پادشاه عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزاده ها رو بیشتر تجهیز کنه!و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :»میگن آمریکا و اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟« و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن ✒️ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعتماد مثل یک پاک کن میمونه، بعد از هر اشتباه، کوچیکتر و کوچیکتر میشه! ‍‌قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
📙 روزی که پیر می شوید... 🦋📕 خانواده ای بودند که یک فرزند داشتند. پدر بزرگ آن خانواده نیز با آن ها زندگی می کرد. پدر بزرگ بسیار ناتوان بود و دستهایش به شدت می لرزید به طوری که نمی توانست غذا بخورد و اگر قاشق دستش می گرفت غذا نصفش می ریخت. همیشه سر سفره، پدر و مادر و فرزند و پدر بزرگ با هم غذا می خوردند، فرزند خانواده شش سال داشت، هر روز که با هم غذا می خوردند پدر بزرگ نصف غذا را روی میز می ریخت و پدر و مادر از این موضوع عصبانی می شدند.🍃 🌲 تا اینکه یک روز پدر خانواده تصمیم گرفت میز پدر بزرگ را جدای از بقیّه بگذارد تا میزی که خانواده روی آن غذا می خورد کثیف نشود. پس پدر یک روز بالاخره این تصمیم را گرفت و میز پدر بزرگ، قاشق و بشقاب او را جدای از بقیّه در اتاق دیگر قرار داد و قاشق و بشقاب پدر بزرگ را از چوب ساخت که اگر از دست پدر بزرگ افتاد نشکند. پدر بزرگ تنها و غمگین با چشمانی اشکبار هر روز در اتاق خود غذا می خورد.🍃 🌳 روزی پدر و مادر دیدند فرزند شش ساله شان دارد از چوب چیزی درست می کند. با تعجّب از او پرسیدند: چه کار می کنی؟ پسرک گفت: برای روزی که شما هم مثل پدر بزرگ پیر می شوید بشقاب و قاشق چوبی درست می کنم که شما هم یک وقت بشقاب های مرا نشکنید و میز غذا خوری ام را کثیف نکنید. 🍃 👌اینجا بود که پدر و مادر اشک در چشمانشان جمع شد و از پشیمانی سریعا به اتاق پدر بزرگ رفته و دست پدر بزرگ را بوسیدند و او را دوباره به جمع خانواده آوردند. ✳️ با تدبر در آیه 11 سوره مبارکه رعد می‌توان نشانه‌ای از آن یافت از ماست که بر ماست 💠 إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ 📖📚 ✨📚✨📒✨📘✨📙✨📗✨📕✨🦋 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
📷ممنوعیت رفاقت با برخی افراد در روایات 💚 ‌ •┈┈••✾••┈┈• قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷️🔷️🔷️ 🔷️🔷️ 🔷️ (یکی از عوامل کسر نمره) 🔹️ خیلی مهمه بدونیم: بعضی از ما حافظان عادت داریم در حین خوندن محفوظاتمون ، وقتی جایی رو یادمون نمیاد ، مدام قبلش رو تکرار می کنیم.. تکرار کردن در مسابقات قرآن باعث کسر نمره میشه و برای هر تکرار نیم نمره کسر میشه.. به جای تکرار ، روی اون قسمتی که یادمون نمیاد تمرکز کنیم و این عادت رو به مرور زمان از خودمون دور کنیم.. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
ƒ½óƒº_ѽ´Ù´__®ƒ_ƒÛƒÛ_¬ÛƒÙ_þ½Ûó_ƒÝÚ.mp3
3.47M
🔸 چرا امام زمان(عج) 🔹️ قسمت اول استاد حسینی 🦋 🦋 🌟اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم.🌟 همراهان عزیز قرآنی مسابقه [خورشید پنهان] سوالاتی از ویس های درج شده طراحی خواهد شد قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 #Part_31 مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز تروریس
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚 سپس چشمانش درخشید و از لب هایش عصاره عشقش چکید اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، حاج قاسم و ما سربازای سیدعلی مثل کوه پشتتون وایسادیم اینجا فرماندهی با حضرت زینبِ! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن! و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.و دیگر داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بی ملاحظه حکم کرد باید از اینجا برید! نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا. به قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم تر توضیح داد میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می پوشید، با بیقراری پرسیدم چرا باید بریم؟ قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم. به سمت مصطفی چرخیدم،چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟ مصطفی لحظه ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!و انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی اش نمیشد که رو به من خواهش کرد دخترم به برادرت بگو افطار بمونه! و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می چرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :»انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه. و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیری هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند. مصطفی در حرم حضرت سکینه بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد. ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه پناه می-بردند. مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری ها به شهر، دیگر نمی خندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابانهای داریا را به سرعت می پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند. تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این امانت را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان می آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشت زده سفارش میکرد خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه تون میفهمن سوری نیستید!و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم ✒️ ★ ادامه دارد
: 🍃🌸امیدوار باش! 🌸نبِّیءعَبادِی اَنّی أنَا الغَفورُ الرَحیمِ🌸 🌹به بندگانم خبر ده که من و . 📢 آب هرچند آلوده باشد حتی هم شده باشد اگر به دریا برگردد صاف و زلال و می شود. یادت باشد خدا، دریای رحمت است و ما چون آب آلوده. اگر به آغوش رحمت او باز گردیم کار تمام است و پاک پاک می شویم. 📔 سوره مباركه حجر، آیه ٤٩ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
🔸تکنیک تصویرسازی 🌷🌸قبل از حفظ قرآن تصویر صفحه را در ذهنتان ثبت کنید. 🌷🌸دقت داشته باشید حافظه تصویری به تدریج شکل می گیرد. 🌷🌸دقت کنیدصفحه سمت راست قرآن است یا چپ 🌷🌸دقت کنید هر آیه کجای صفحه قرار گرفته است 🌷🌸دقت کنید آیه بالای صفحه ، پایین صفحه یا وسط صفحه آمده است 🌸🌷برای هر صفحه باید یک تصویر در ذهن حافظ ثبت شود 🍃🌹پس حافظ کل قرآن 604 تصویر از صفحات قرآن در ذهن خود دارد ☘️✨🍀هنگام مرور آیات بدون باز کردن قرآن تمرکز کنید ،تصویر صفحه را مجسم کنید ،جایگاه آیه را در ذهن پیدا کنید ،و تلاوت کنید. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74 @goranketabzedegi 2206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟ بستر بيماری… شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد. اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات را می توان به دست آورد. اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است. ❣️حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم... 💚ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﻣﺎ ﺑﺠﺎﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﯾﮏ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺧﻮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ. ﻣﺎ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ. ﭘﻮﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ. ﺷﻐﻞ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ. ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ. ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ. ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ! دلخوشی های کوچک را دریابیم. 💚 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
💠 ثبت نام چهل و ششمین دوره مسابقات سراسری قرآن کریم سازمان اوقاف و امور خیریه آغاز شد. 🔺از عموم علاقه مندان دعوت میشود، جهت ثبت نام در بخش های (آوایی_گروهی_معارفی عمومی و معارفی تخصصی) از تاریخ ۱۶ اردیبهشت لغایت ۱۵ خرداد به درگاه www.quraniran.ir مراجعه نمایند. 1️⃣ بخش آوایی انفرادی؛ حفظ(۵،۱۰،۲۰،۳۰جزء)قرآن کریم، قرائت، ترتیل، اذان و دعاخوانی 2️⃣ بخش گروهی؛ مدیحه سرایی و همخوانی قرآن کریم 3️⃣ بخش معارفی عمومی؛ ترجمه سوره های یاسین و الرحمن 4️⃣ بخش معارفی تخصصی؛ معارف قرآن کریم، معارف نهج البلاغه، معارف صحیفه سجادیه •┈┈••✾••┈┈• قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
🍂خواهران جهاد شما، حجاب شماست. در جامعه امروزی ارزش زن به حجاب و تقوای اوست نه به بی بند باری و بی عفتی او، در جامعه ای که هر خیابان و کوچه اش چندین کشته و زخمی برای اسلام دارد بی حجابی و بی عفتی معنایی ندارد. پست قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
✅مجوز بهشت چیست؟ ✍️استاد قرائتی: چگونه قبولی تمام کارها، مشروط به قبولی یک عمل همچون نماز مى‌‏شود؟! پلیس راهی را در نظر بگیرید که از راننده‌‌اى گواهینامه رانندگی می‌‌خواهد. اگر راننده گواهینامه پزشکی، گذرنامه و اجازه اجتهاد و یا هر مدرک دیگری نشان دهد، پليس نمى‏‌پذيرد. تنها اگر گواهینامه رانندگی داشت اجازه عبور و تردد مى‌‏دهد. ‌ در قیامت نیز شرط رسیدن به مقصد و بهشت، گواهینامه نماز است که اگر نباشد، هیچ عملی مورد قبول نیست. قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
✍امیرالمومنین (علیه‌السلام): همه شما عيال و نان‌خور خداييد و خدای سبحان كفيل عيال خود خواهد بود. 📚تصنیف غرر/حدیث ۹۱۸۷ قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯 شکار لیوان یکبارمصرف🎯 در این بازی با استفاده از سیم برای لیوان های یکبارمصرف یک دسته و یک قلاب به اندازه دور سر بچه ها درست کنید تا با کمک قلاب لیوان ها رو شکار کنن و در محل مربوط به خودشون قرار بدن.👌🏼 وقتی بابچه ها بازی می کنی اونا احســـــــاس می کنند👇 خــیلی دوسشون دارین✅ خیلی براتون ارزشمندن😊 خیلی براتون مهـــمند🌸 خیلی براتون عزیزن❤️ خیلی براتون دوست داشتنی هستند. 😘 چـــــرا که👇 بازی🏓 زبان فهم کودکه بازی 🌷 دنیـــای کودکه بازی 🥰 عشــــق کودک بازی🌈 وجــــــود کودک بازی 💕هـــستی کودکه کانال بازی جدیدترین ایده های کاربردی برای افزایش خلاقیت و سرگرم کردن کودکان ونکات تربیتی ناب👇🏻 قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی 📚 عضویت↩️ @goranketabzedegi 💟