eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
382 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
به جاے خالے فاطمه و محسن نگاهے مےاندازد،رو به من مےڪند:خانمـ زرین غایب هستن؟ سـر تڪان مےدهم:قرار بود بیان استاد استاد مےگوید:باشه چند دقیقه منتظرشون مےشیم... نگاهی به در می اندازم:فاطــمه...ڪجایے.... ڪلاس تمام مےشود،استاد جزوه ے فاطمه و محسن را به دستم مےدهد:شما نگه مےدارید؟ :_بله،بله...حتما چادرمـ را مرتب مےڪنم و از ڪلاس خارج مےشوم، موبایلم را درمےآورم و شماره فاطمه را مےگیرم... جواب نمے دهد....خیلے نگرانم.... شمــاره خانہ شان را مےگیرم،بیشتر نگران مےشوم وقتے تلفن خانه را هم جواب نمے دهند. بـہ طــرف خانه خودمان راه مے افتم،فاطــمه ڪجایے؟؟ ❤️ براے بارصدم شماره فاطــمـــہ را مےگیرم،این بار اپراتور ازگوشے خاموش فاطمــہ مےگوید،نگرانے مغزم را منفجـــر مےڪند،پناه مےبرم به قرآن،همدم همیشگے ام،یاد آن روز ڪـه براے اولین بار،این معجـــزه ے الهے را تمام ڪــردم،لبخنـــد بــہ لبمـ مے آورد. روز قشنــگے ڪــه مرا دوباره بــه مسجـــد ڪشاند.... ❤️ مانتوے بلندے مےپوشم،شال سر مےڪنم،اما سفتــــ، محڪـــم،پوشیده... خواندن ترجمــــہ ے قرآن تمام شده،سردرگمم و آشفته،نمےدانم چه باید بڪنم. قصــد ڪرده ام به مسجـــد بروم،براے دیدن آن مشدے مهـــربان ڪه ڪمــڪ بزرگے به من ڪرد.. از خانه خارج مےشوم،گرمـــاے تابستان پوستم را مے سوزاند،عینڪم را مےزنم و قدم تند مےڪنم،تا اذان ظهــر چیزے نمانده. دوبـــاره مےرسم به همان مسجـــد،همان ڪه حوض و گلدان هاے دور و برش،باغچـــہ هاے اطرافش و آسید جوادش در خاطـــرم مانده. وارد ڪـــه مےشوم، الله اڪـــبر اذان گوشمـ را مےنوازد،چقدر این صدا روحم را التیامـ مےبخشد،به طرف ورودے بانوان مےروم. نگاهمــ به خانم هاے چادرے مےافتد ڪه به سرعت خود را به صف هاے نماز مےرسانند،خاطـــره ے تلخ آن روز صندوقچه ے ذهنم را تاریڪ مےڪند... قرآن را درمےآورم و مشغول خواندن یـــــس مے شوم،عجیب انس پیدا ڪرده ام با این سوره،با قلـــب قرآن! مےخواهم شیرینے ڪلام خدا،زهـــر آن خاطــره را حالت بخشد.. سنگینے سایه اے را بالاے ســـرم حــس مےڪنم،ســربلند مےڪنم. دخترے جوان حدود بیست و پنج،بیست و شش ساله با چادر رنگے بالاے سرم ایستاده. لبخندے روے لب هایش نشسته. مےگوید:سلامـ جواب سلامش را آرام مےدهم،نمےخواهم مثل آن پیرزن...ســر تڪان مے دهم تا از فڪــرم دور شود. دختر ڪنارم مےنشیند. :_ببخشیــــد،شما تا بعــد از نماز اینجا هستے؟ تا بعد نماز اینجایم،آمده ام تا مشدے را ببینم. اما این دختــر چرا مےخواهد بداند... :+بله چطور؟؟ :_شرمنـــده،ولے ممڪنه ڪـیف منو نگه دارے تا من نمازم رو بخونم؟یه خرده بزرگــه نمےخوام جا رو بگیره نگاهم به ڪوله اش مے افتد،ڪوچڪ است و جمع و جور،ولے خب در صف نماز جاے زیادے اشغال مےڪند. ســر تڪان مے دهم،دختر مےخواهد برود ڪه صدایش مےزنم +:ببخشیــــد آرامـ برمےگــردد :_جانمـ؟ صدایش چقدر دلنشین است. :+چطــور مےتونین به من اعتمـــاد ڪنید؟ واقعــا برایم سوال است،چطور به من،ڪه نمےشناسدم اعتماد مےڪند؟ ملیــح مےخندد :_حـــــالـــــــــا! و برمےگـردد و به طرف صف هاے نماز مےرود. صداے پیش نماز از بلنــدگو مےآید:تڪبیرة االحرامـــ نمازگزاران دست هایشان را تا گوش هایشان بالا مےآورند و نماز شروع مےشود. دوباره مشغول خواندن قـرآن مےشوم. بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
نماز ڪــه تمام مےشود،دختـر به طرفم مےآید. با همــان لبخند،ڪنارم مےنشیند. ڪوله اش را به دستش مےدهم. مےگوید:ممنون،زحمت دادم ببخشید. سعے مےڪنم خوش برخورد باشم،مثل خود او. لبخند مےزنم:ڪـارے نڪردم ڪه. حس مےڪنم نظرم راجع او عوض شده،مےخواهم با او حــرف بزنم. دختــر بلند مےشود،چادر رنگے اش را تا مےڪند و از ڪوله چادرمشڪے ساده اش را در مےآورد. روسرے اش را مرتب مےڪند و چادر را ســر مےڪند،با دقت به حرڪاتش خیــره مےشوم. دوباره مےنشیند. :_قرآن مےخوندے؟ :+بلـــہ :_مزاحــم نباشـــمـ؟ :+نه،نه...اصلا،ببخشیــــد شما همیشــهـ چادر سر مےڪنید؟ :_آره،چطور؟ :+ســخــت نیســـت؟تو این گـــرما؟این همه چادریا رو مسخره مےڪنن؛متلڪ مےگن،ناراحت نمےشین؟ :_مےفهمم چے مےگے،ولے از قدیم گفـتن هـرڪه طاووس بخواهد،جور هندوستان ڪشد. نمےفهمم چه مےگوید،ڪم ڪم مسجد خالے مےشود. نگاهش مےڪنم؛ :+ولے آخــه.... ببخشیدا،آخه چادر مگه طاووسه؟؟یه تیڪه پارچه است دیگه :_اگــهـ چادرو بفهمے،عاشقش بشے،اونوقت مےبینے ڪه چقدر خوشگله،چادر،یه تیڪه پارچه ے سیاه نیست..مےدونے؟ یه نشونه است،ڪه همه بفهمن تو به خاطر خدا حاضرے گرما و نگاه بد بقیه و متلڪ ها را تحمل ڪنے. :+خب،چرا چـــادر؟؟ببین من قرآنو خوندم ولے هیچ جاش اسم چادر نیومده،آدم مےتونه یه مانتوے درست و حسابے بپوشه. :+بلـــہ درستــہ،به قول شما آدم با یه مانتوے پوشیده مےتونه محجبه باشه،ولے ببین مانتویے ڪه رنگش جذاب و خیره ڪننده نباشه،تنگ و بدن نما نباشه،لباس شهــرت محسوب نشه،ڪل بدن رو پوشیده ڪنه،زیبایے هارو بپوشونه،نه اینکه خودش زیبایے محسوب بشه،یه خــردا پیدا ڪردنش سخته، چادر همه ے این ویڗگے هارو داره،باهم و ڪامل از طـــرف دیگـــہ،اگه خانم ها دو دسته بشن:مانتویے و چادرے،تو به ڪدومشون مهـــرمذهبے مےزنے؟به طور ڪلے مےگما. :+آخه همه ے چادریا ڪه پاڪ و منزه نیستن. :_درسته نیستن،ولے فڪ ڪن یه طرف مانتویے ها باشن،چه محجبه چه بدحجاب،یه طرف چادریا،چه نجیب و باحیا،چه بے حیا... تو به ڪدوم گروه،درهم، مےگے مذهبے؟ :+خب چادریا :_همینطــوره،الان یه جورایے تو ڪشور ما،چادر شده نماد بانوے مذهبے،شاید اگه ڪشور ما هم مثل لبنان بود،مےشد به قول شما با مانتو محجبه بود،ولے خب شرایط ایران فرق مےڪنه دیــگــهـ . حرف هایش به دلم مےنشیند،راست مےگویـد. :_یه سوال بپرسم؟ :+آره حتما :_شمــا،اصـــل حجـــــــاب رو قبول دارے دیگــهـ؟ :+من ڪلام خدا رو قبول ڪردم،با خوندن قـرآن،ولے هنوز...راستش یه ڪم مرددم...ولے خب حس مےڪنم اینڪه خدا اول رو نگاه آقایون تاڪید ڪرده بعد به حجاب خانما،یعنے اینڪـه اگه هرڪس تو جامعه ڪارخودشه درست انجام بده،مشڪلات به خودے خود حل مےشن. البـــته آسون نبود قبول ڪــردنش راستش فڪــر مےڪنم حجــاب قرآن راحت تر از چادر باشـهـ. :_چرا اینجورے فڪـر مےڪنے؟ :+آخه خدا فقط گفــته روسرے ها رو به خودتون نزدیڪ ڪنید تا مو و گریبان پوشونده بشــه :_ببین،ما سه تا نعمت داریـم؛قـرآن،پیامبر و ائمه پیامبر و اماماے ما،آیه هاے قرآن رو تفسیر مےڪنن :+قبلا هم اینا رو شنیدم... و در دلــمـ مےگویم،از سید جواد :_درسته این آیه ے قرآنه،ولے احادیث مےگن ڪه پوشش خانم نباید جلـب توجه ڪنه،بدن نما نباشه، تنگ نباشه و بہ قلم فاطمہ نظرے @goordan110
خالصــه دیــگه،همــہ ے اینا جمع مےشه تو چادر، درستــہ ڪه سرڪردنش سخته،گرماے تابستون،ِگل و مصیبتاے زمستون،مسخــره ڪردن چادریا،متلڪ ها و حرف هایے ڪه بهمون مےزنن، همه ے اینا هست،ولے وقتے به عشق خدا سرش مےڪنے،همــہ ي این سختیا برات شیرین مےشه.... عشق به خــدا..... من قبال تجربه ے شیرینش را داشته ام... دختـــر نگاه ماتم را مےبیند، :_راستے،تو اسمت چــیـــہ؟ :+نیڪے و اسم شما؟ :_فهیــــــمہ،نیڪے جان چند سالته؟ :+پونزده سالمه :_اووه،من ده سال از تو بزرگترم.. :+فهیــمــــــهـ خانم؟؟مےشه...؟؟ یعنے ممڪنه من یه ڪم چادرتون رو ســر ڪنم؟ :_آره عزیزم،حتما چادر،مثل ماهے روے سرم مےلغزد،برایم بلند است و سنگین... ڪمے راه مےروم.. حس بزرگ شدن دارم...حس تغییر.. حس انسانیت.... مسجد تقریبا خالے شده است... هیچڪس نیست. آرام چادر را درمےآورم و به فهیمه مےدهم. :+ممنــون :_اگــه دوس دارے پیشت بمونه :+نه،ممنون. راستے حرفات خیلے قشنگ بود،مرسے ڪه وقت گذاشتے :_عزیزدلــم،اگــه بازم ڪارم داشتے بیا همینجا،موقع اذانا اینجام. :+ممنون،خداحافظ :_خداحافظ آرام و با طمأنینه از ساختمان خارج مےشوم،ســر ظهــر است و همه جا خلوت است... مےخواهم از مسجد خارج شوم ڪـه نگاهم به آخوندے مے افتد ڪه با دوستانش از ساختمان مسجد خارج مےشود، چقدر قیافه اش آشناست... چقدر شبیه سید جواد استــ ...چشم تیز مےڪنم،خودش است.. پس او طلبـــہ بوده است... دوستانش هم شبیه خودش هستند،هم سن و سال او،با تیپ هاے شبیه او،فقط او عبا و عمامه دارد و آن ها نــه.. دوستانش سر به ســرش مےگذارند،عمامه ے مشڪے اش را مرتب مےڪند،یڪے از پسرهاے همراهش مےگوید :سید پس ِڪے شیرینے معمم شدنت رو مےدے؟ دیگرے جوابش را مےدهــد:گذاشتــه با شیرینے عروسیش بده. و همه مےخندد،به خودم مےآیم،من هم لبخند روے لبم نشسته. از مسجد بیرون مے آیم،چقدر جمع دوستانه شان صمیمے بود... یعنے مذهبے ها،خشـــــڪ و بے روح نیستند؟؟ حــرف هاے فهیمه را با خودمـ مرور مےڪنم،به عشق خدا،براے خدا.... ناخودآگاه دست مے برم و شالم را جلــو مےڪشم، موهایم بیرون نبود،خدارا شڪــــــر ❤️ با صــــداے تلفـن از جا مےپرم،دو روز است ڪـه از فاطــمہ بے خبرم. صــداے گــرفتــہ ے فاطــمـــهـ در گوشم مےپیچید؛ :_الـــو نیڪے؟ :+فاطــمـــہ؟خودتے؟سالم،ڪجایـــے پس تو؟ تلخ مےخندد؛ :+تــو خوبے؟چرا چیزے نمےگے فاطمه؟چیزے شده؟ چـرا صــــــداتـــــ گــرفـــــتـــه؟ صداے بغض دارش در ســـــرســــراے گوشم مےپیچد مثل خواهــر نداشته ام دوستش دارم و غصـه اش ناراحتم مےڪند. :_نیڪــــے....پــدربزرگـــــم....پدربزرگم فوت ڪرده.. و پشت بندش گــریه مےڪند. من هم گریه ام مےگیرد. :+فاطــمــہ،عزیزم،خدا رحمتشون ڪـنه،ڪجایے تو؟ :_خونـه ے خودمون،مےتونے بیاے؟ :+آره آره حتما...زود خودمو مے رسونم. ڪتابم را مے بندم و بـه سرعت به طـرف هــال مےروم،مامان مشغول تمــاشـــاے یڪے از سریال هاے ترڪے است بہ قلم فاطمہ نظری @goordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️🌻」 آنقَدَرْ خیرِه شُدَمْ عَکْسِ حَرَمْ را دیدَم که مَرا، خیرِه سَرِ شَهْر، هَمه میخوانَنْد @goordan110
مےگویم:مامان؟ به طرفم برمےگردد. :_پدربزرگـــ دوستم فوت ڪرده،مےتونم برم پیشش :+بــرو،فقط رسیــدے به منیــر زنگ بزن طبق عــادت معمــول،حتے نگرانے اش را به زبان نمےآورد، جمله اش مثل پتڪ بر سرم مےنشیند: به منیر زنگ بزن.... دلم مےگیرد از این همه تنهایے :_چشم به طــرف اتاقم پـرواز مےڪنم و اشڪ هایم را با سر انگشت مے گیرم. مانتوے جلوبسته ے مشڪے مےپوشم،بلند است و پوشیده. شال مشڪے ام،با خال هاے طلایے را سرم مےڪنم،لبنانے،مدل مورد عالقه ام. شماره ے آژانس را مےگیرم. چادرم را داخل ڪیفم پنهان مےڪنم و از اتاق بیرون مےروم. مامان نگاهش را از بالا تا پایینم مےگرداند و سرے به نشانه ے تاسف تڪان مےدهد. از خانه بیرون مےزنم،هواے اسفندماه،استخوان هایم را مےسوزاند. بیرون از خانـهـ چادرم را ســر مےڪنم. آژانس جلوے پایم ترمز مےڪند ، سوار مے شوم و آدرس خانه ے فاطمه را مےدهم. خانه شان نزدیڪ است،هم به خانه ے ما،هم به همان مسجدے ڪـه همیشه مےروم،از چهارسال پیش. ❤️ فاطمه یڪ پیراهن ساده ے مشڪے به تن ڪرده، صداے گرفته و گودے زیر چشمانش حڪایت از این دارد ڪه خیلے گریه ڪرده. دستش را مےگیرم،لبخند ڪمرنگے روے لب هایش مےنشیند. :_من خیلے متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون ڪنه :+مرسے عزیزم بغض مےڪند. :+خیلے دوسش داشتم نیڪے :_عزیزدلم فاطمه بغلم مےگیرد و گریه مےڪند،من هم گریه ام مےگیرد. سرش را از شانه ام برمے دارد. :+مےخواے عڪسشو ببینے؟ :_اگه ناراحتت نمےڪنه فاطمه بلند مےشود و چند لحظه بعد،با قاب عڪسے برمےگردد. :+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ے نوه ها. پدربزرگ فاطمه،با چهره ای مهــربان و نورانے ڪنار مادربزرگش نشسته و نوه هایش دور و برش را گرفته اند. چهره ے فاطمه و محسن را تشخیص مے دهم،ڪنار هم ایستاده اند. دخترے نوزده،بیست ساله ڪنار فاطمه ایستاده. :_این ڪیه فاطمه؟ :+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب برادر منم میشه انگشت مےگذارد روے پسرے ڪه از بقیه بزرگتر به نظر مے رسد،بیست و سه،چهار ساله. :+اینم احسانه،برادر ڪوچڪمون احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است.... فاطمه بغ ڪرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چے شد ڪه اومدے خونه؟تنــها اومدے؟ :+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض ڪنم . :_پس من مزاحم شدم.. :+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلے آرومم ڪرد)مےخندد(خواهریم دیگه؟دوقلو؟ :_آره دیــگه. دستم را فشار مےدهد،خیلے بهم ریخته است... :+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میاے دیگه؟البته اگه زحمتے نیست :_معلـــومه ڪه میام،گفتے همین مســجد ؟ :+آره،چطور؟ :_من گاهے میام اینجا واسه نـمـاز. بہ قلم فاطمہ نظری @goordan110
پنج چیزه ک هیچوقت نمیشه اونا رو برگردوند ۱. سنگ ................... وقتی ک پرت بشه ۲. حرف ...................وقتی ک زده بشه ۳. موقعیت ............... وقتی ک ازدست بره ۴. زمان ................... وقتی ک بگذره ۵. دل ......................وقتی ک بشکنه پس حواسمون باشه...... چون خیلی زود...دیر میشه😊 👌👌 @goordan110
🖇☁️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @goordan110 (◠‿◕) •┈┈••✾❣✾••┈┈•