هرڪس نھایت تلاش خود را براۍ
رسیدن به هدف به ڪار بگیرد، به
تمام خواستہهایش مۍرسد.
• امیرالمومنین(؏) | غررالحکم
• حدیث شمارھ 1250
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@gordan110
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌿🦋
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_نهم
💠 "من آدم عصبیای هستم، بداخلاقم، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی." حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود، گفت: "شما هر چه قدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم."
گفتم: "اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟" گفت: "اشکال نداره. زن مثل گل میمونه، حساسه. شما هر چه قدرهم که حوصله نداشته باشی، من مدارا میکنم." خلاصه به هر دری زدم، حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج میداد وهر چیزی میگفتم قبول میکرد!
💠 حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شدهام. با متانت خاصی حرف میزد. وقتی صحبت میکرد، از ته دل، محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشمهای حمید بود. یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد. با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همهی زندگی. چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود. ازهمان روز عاشق این چشمها شدم. آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!
💠 نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا باچند کلمهی کوتاه جواب میدادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده بود، پرسید: "شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید."
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم: "من تازه دانشگاه قبول شدم. اگه قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جورشد سرکار برم؟"، حمید گفت: "مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه."
💠 با شنیدن صحبتهایش گفتم: "مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمیپسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچهدار بشم و ثانیهای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن، قول میدم دیگه نرم."
اکثر سوالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود، جواب همهی آنها را میدانستم. وسط حرفها پرسیدم: "شما کار فنی بلدین؟ "حمید متعجب از سوال من گفت: "در حد بستن لامپ بلدم!" گفتم: "در حدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟!" گفت: "آره، خیالتون راحت. دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم."
💠 مسئلهای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: "ببخشید این سوال رو میپرسم، چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه؟!" پیش خودم فکر میکردم، نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرفها بوده، به خواستگاری من آمده است. جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: "نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین. اگه مورد پسند نبودین که نمیاومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمیکردم".
از ساعت پنج تا شش ونیم صحبت کردیم. هنوز نمکدان بین دستهای حمید میچرخید.صحبتها تمام شده بود، حمید وقتی میخواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد. گفتم: "نه، شما بفرمایین." گفت: "حتما میخواین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم. یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته." بین صحبتهایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود. هرچیزی که میگفت یا قال امام صادق علیهالسلام بود یا قال امام باقر علیهالسلام. با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد.
💠 آن روز نمیدانستم مرام حمید همین است: "میآید، نیامده جواب میگیرد و بعد هم خیلی زود میرود."حالا همهی آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود. من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آنها زندگی کرده بودم و حس میکردم از این لحظه روزهای پرفراز و نشیبی باید در انتظار من باشد؛ یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
میگفت👀🌱!
ظاھرشهیدانہداشتنهنربزرگۍنیست
اگہمردےباطنترومثلشهداڪن🖐🏼!
#شهیدانه
@gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎧🔗›
ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
+چـرآموسیقےحرام؟!
+آیاتقرآندربارھموسیقۍچیہ؟!
‹بہشدتپیشنهادمیشہ..!›
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@gordan110
•┈┈••✾❣✾••┈┈•