♡♡◇○
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_دوم
💠 نصفحواسمبهاتاق، پیشمهمانهابودونصفدیگرش به تست و جزوههایم، #عمهآمنه و #شوهرعمه به خانه ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد ۷۰ درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم که #آبجیفاطمه بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش میبست، گفت: "فرزانه خبر جدید!"، من که حسابی درگیر تستها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرفهای نصف ونیمهاش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:"چی شده فاطمه؟"
با نگاه شیطنت آمیزی گفت:" خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!".
💠 میدانستم آبجی طاقت نمیآورد که خبر را نگوید، خودم را بیتفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم: "نمیخواد اصلا چیزی بگی، میخوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند".
آبجی گفت: "ایبابا همش شددرسوکنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون و ببین چه خبره! عمه داره تورو از بابا برای #حمیدآقا #خواستگاری میکنه".
💠 توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه میدانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدرومادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمیدانستم باید چکار کنم، هنوز از #شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که #پدرم وارد اتاق شد و بیمقدمه پرسید:" #فرزانهجانتوقصدازدواجداری؟".
باخجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: "نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین".
💠 بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: "دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد، خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟" جوابم همان بود، به مادرم گفتم: "طوری که عمه ناراحت نشه، بهش بگین میخواد درس بخونه".
عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیمترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار میکردند.
💠 اولینباریکهموضوعخواستگاریمطرحشد،سال ۱۳۸۷ بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، #منیرهخانم ما فرزانه رو میخوایم"، حالا از آن روز چهارسال گذشته بود این بار عقد آقاسعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━