#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشانزدهم
این همان نیڪے سر بہ راه و خجالتے است؟
قاشق را بہ طرفم مےگیرد
:+من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین...
قاشق را از دستش مےگیرم،در ظرف غذایم فرو مےڪنم و بعد تمامش را در دهانم مےگذارم.
:_گفتم ڪہ،من اهل این سوسول بازیا نیستم...
ِ :+یعنے مےتونین
دهنی همه رو بخورین؟
نگاهش مےڪنم.
چشم هایش از تعجب گرد شده اند.
لقمہ ے دهانم را مےبلعم و مےگویم
:_نہ...ولے تو همہ نیستے...
نمےدانم درست مےبینم یا توهم عاشقے است...
نمےدانم راست است یا من خیال مےڪنم...
اما تللو چشم هایش،برق لحظہ اے خیره ڪننده ے مردمڪ و درخشش بے نظیر تیلہ هاے قہوه اے اش،با من حرف
مےزند..
سرش را پایین مےاندازد.
از نگاه خیره،راضے نیست....
قلبم،دیوانہ وار بر طبل جنون مےڪوبد.
:+شما رودست خوردین...
:_چے؟
با شیطنت مےخندد...
بہ گمانم امشب،آخرین شب دنیاست براے قلب ضعیف من....
نڪن دخترجان...
بہ پسرعمویت رحم ڪن...
:+ڪسے ڪہ اینقدر قشنگ شعر بخونہ،امڪان نداره آدم احساساتے اے نباشہ...
مےخندم،از روے ناچارے...
نمےخواهم بخواند آنچہ در سرم مےگذرد..
نمےخواهم بفہمد دوست دارم نزدیڪش باشم..
نمےخواهم بفہمد از قول یڪ ماهہ ام پشیمان شده ام...
من چرا دیر تو را پیدا ڪردم،نیمہ ے گمشده؟
اما جنگ این همسایہ ے ابرقدرت،با قلب من ادامہ دارد...
:+شما خیلے بیشتر از چیزی که به نظر میاد،احساساتی هستین..
آب دهانم را قورت مےدهم...
:_این....این خوبه یا بد؟
شانہ بالا مےاندازد
:+خب،خوبه دیگه...
من باید فرار کنم...
باید از دل و خواسته اش بگریزم....
باید از شر این تپش های بی امان قلبم و نفس نفس زدن ها و تلاش ناڪام ریہ هایم خلاص شوم...
باید از نیڪے بترسم...
اگر چند دقیقہ ے دیگر ، اینجا باشم بعید مےدانم از پس قولے ڪہ بہ عمووحید داده ام،بربیایم...
من...
بلند مےشوم و آرام اما با قدم هایے بلند خودم را بہ بالڪن مےرسانم.
دستانم را روے دیوار ڪوتاه مےگذارم و چشمانم را مےبندم.
نفس عمیق مےڪشم...
در این سردترین روز اسفند،من گرم شده ام،داغم...
چیزے عجیب،حسے بڪر و نو از درونم شعلہ مےڪشد و قلبم را بہ تپش وامےدارد.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_هجدهم
بفہم دختربچہ جان...
ڪنار هم بودنمان صلاح نیست...
من اختیار کارهایم را ندارم.
حتے نمےتوانم چشم هاے وامانده ام را ڪنترل ڪنم ڪہ صورتت را اینقدر بالا و پایین نڪنند.
هربار چشمانم در صورتت مےچرخد،قلبم گواهے مےدهد ڪہ نمےشود...
زندگے بدون تو نمےشود...
چقدر من بے دست و پا مےشوم ڪنار تو...
:+باشہ،بریم تو....
لبخند از سر رضایتے روے غنچہ لب هایش مےشڪفد.
سرم را بالا مےگیرم و بہ ابرهاے تیره اے ڪہ سقف آسمان را پوشانده اند،نگاه مےڪنم.
:+بہ نظر قراره بارون بیاد...
:_شایدم برف...
نگاهش مےڪنم،با ذوق بہ ابرها خیره شده.
:_امسال زیاد برف نباریده... دلم برف مےخواد...
خنده ام مےگیرد
:+مےخواے آدمبرفے درست ڪنے؟
شانہ بالا مےاندازد
:_چرا ڪہ نہ،نڪنہ شما فڪر مےڪنین برف بازے مال بچہ هاست؟
شیطنت چشمانم را ڪنترل مےڪنم.
:+شاید برفبازے ڪار بچہ ها نباشہ،ولے شمام هنوز خیلے بزرگ نیسے دختر ڪوچولو...
چشمانش را ریز مےڪند
:_واقعا ڪارام بچہگونہ است؟؟
بچہ؟ مگر این حجم از درایت و درڪ و شعور از یڪ ڪودڪ برمے آید...
:+ڪارات نہ،ولے اینڪہ از هرچیز ڪوچولویے ذوق مےڪنے شبیہ بچہ هاست...
شانہ بالا مےاندازد...
وارد اتاق مےشود و من پشت سرش..
در بالڪن را مےبندم.
داخل گرم است و نیمہ روشن...
نیڪے روے زمین مےنشیند،سرش را بہ دیوار تڪیہ مےدهد و چشمانش را مےبندد.
روبہ رویش مےنشینم.
باید از نگاه ڪردن بہ او فرار ڪنم.
اما انگار نمےشود.
مدام چشمانم از روے وسایل مےغلطند و روے نیڪے متمرڪزـمےشوند.
سڪوت اتاق دیوانہ ام مےڪند.
آرام،بے دغدغہ و بے هیچ دلهره،چشمانش را بستہ.
نہ...
این ڪوبش متمادے قلب و هجوم خون بہ صورتم و گر گرفتن پوستم نشان مےدهد ڪہ نمےشود..
بدون او..
نمےشود...
صداے بلند بوق،ناگہان از خیابان مےآید.
نیڪے هراسان چشمانش را باز مےڪند.
:+نترس... نترس نیڪے چیزے نیست
َ
خانمـ...
میم مالڪیت در دهانم نمےچرخد.
قلبم دستور مےدهد و تأڪید مےڪند ڪہ نیڪے براے توست...
اما عقلم بہ زبان نزدیڪ تر است و نمےگذارد...
نیڪے آرام،چند نفس ڪوتاه ولے عمیق مےڪشد و دستش را روے پیشانے اش حائل مےڪند.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وهفدهم
سوز سرما بہ جانم مےنشیند و بیدارم مےڪند...
ڪمے بہترم...
صدایش،مثل خواب،شبیہ رویا درست از پشت سرم مےآید
:_خوبین پسرعمو؟؟
برنمےگردم.
من نباید برگردم.
نباید آن مسیح ضعیف باشم..
تازه سایہ ے شوم دستپاچگے از سرم برداشتہ شده.
برنمےگردم.
لحنم را محڪم مےڪنم.
ضرب اهنگ تحڪم بہ ڪلامم مےدهم و مےگویم
:+برو تو،سرده...
اما نیڪے برنمےگردد.
جلو مےآید.
گرماے حضورش را ڪنارم،سمت چپم حس مےڪنم.
صورتم را بہ راست مےچرخانم.
باید دورے ڪرد از او...
این چنین ڪہ من بے اختیار شده ام،ترس دارم حتے از نگاه ڪردنش...
:_از حرفــ من ناراحت شدین پسرعمو؟
سرم را تڪان مےدهم.
:_ولے بہ نظرم ناراحت شدین... من بہ جون مامانم منظورے نداشتم..
من فقط مےخواستم ثابت ڪنم همہ احساساتے ان...
پسرعمو،لطفا منو ببخشید...
همسایہ ے دوست داشتنے ام همچنان حرف مےزند و فڪر مےڪند از اعترافے ڪہ ڪرده ام ناراحتم.
بہ طرفش برمےگردم و ڪلامش را منقطع مےڪنم.
:+نہ،من از حرف تو ناراحت نیستم نیڪے...
برق شادے در حلقہ ے تیره ے چشمانش زیر سایہ ے شاخ و برگ شلوغ مژه هایش مےنشیند.
:_راست میگین؟
سر تڪان مےدهم و لبخند ڪوچڪے مےزنم تا مطمئن شود.
لبخند مےزند.
انگار خاطرجمع مےشود...
دقیق نگاهش مےڪنم.
برق چشمان قہوه اے اش گیراست اما امان از نجابت نگاهش...
منه بے دست و پا.... لعنت بہ من
:+حالا برو تو...
:_شما نمیاین؟
:+تو برو منم الان میام...
سرش را پایین مےاندازد.
:_آخہ.. آخہ یہ ڪم تاریڪہ،من..
:+مےترسے؟
سرش را بالا مےگیرد،دوباره پایین مےاندازد.
چند بار بہ نشانہ ے تأیید آرام تڪانش مےدهد.
ناخودآگاه مےخندم.
سِر پائین انداختہ اش،زل مےزنم. آرام و بے حرڪت
:+از چے مےترسے؟ نور اتاق ڪہ خوبہ،دیدے ڪہ من توش تونستم ڪتاب بخونم..
سرش را بالا مےآورد و خجالت زده نگاهم مےڪند.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_ونوزدهم
نڪند متوجہ لفظ و ڪلامم شده باشد؟؟
:_خیلے وقتہ خوابیدم؟
لحنش خالے از دلخورے است...
از تہ دل،لبخندے روے لبانم مےشڪفد.
:+نہ.. چند ثانیہ بود...
لبخند ڪمرنگے روے لبهایش مےنشیند.
:_ببخشید،اصلا نفہمیدم ِڪے خوابم برد...
حق دارم....
همین ڪہ با لبخندش جان مےگیرم یعنے نمےتوانم،نمےشود...
دنیاے من بدون نیڪے نمےشود.
این حس ناشناختہ ڪہ از چشمانم روے قلبم مےریزد و داغم مےڪند،روحم را پرواز مےدهد و جانے تازه بہ رگ
هایم مےریزد.
همین حسے ڪہ نمےدانم چیست و نمےدانم ِڪے در من جوانہ زد...
هرچہ هست،حال خوبے است.
لبخندے بہ صورتش مےپاشم
:+اگہ خستہ اے،بخواب...
با دست چپ،چشمانش را مےمالد.
:_نہ دیگہ... خوابم پرید...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ صداے در مےآید.
بلند مےشوم و پشت در مےایستم.
صداے گام هایے مےآید.
صدا مےزنم
+:مانے تویے؟
صداے خستہ ے مانے مےآید.
:_آره منم،بفرمایید تو مسیح! این آقا زحمت کشیدن نصفه شبی اومدن قفل رو باز کنن اینجا چرا تاریکه؟
:+دمت گرم داداش...فڪر ڪنم برق رفتہ
:_نہ ڪل ساختمون برق داره... شاید اشڪال از فیوزه بذار ببینم..
:+مراقب باش..
چند دقیقہ مےگذرد و یڪ دفعہ اتاق پر از نور مےشود.
بہ طرف نیڪے برمےگردم و لبخند مےزنم.
:+چیزے تا آزادے نمونده!
لبخند مےزند و سرش را پایین مےاندازد.
مانے مےگوید
:_فیوز پریده بود... مال این قسمت خونہ..
:+دستت درد نڪنہ..
صداے ابزار آلات و تق تق چیزے از پشت در مےآید.
نزدیڪ نیڪے مےنشینم و با ابروهایم بہ ڪتابخانہ اشاره مےڪنم
:+هرڪدوم از ڪتابها رو هروقت خواستے بیا ببر..
نگاهم مےڪند،با شیطنت...
:_اگہ برشون دارم و پس ندم چے؟
چقدر این همنشینے چند ساعتہ،دختربچہ ے همسایہ ام را خودمانے و راحت ڪرده است...
:+ازتون شڪایت مےڪنم خانم وڪیل...
ملیح مےخندد.
صداےمانے از پشت در مےآید.
:_مسیح،زنداداش..
در الان باز مےشہ...
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وبیستم
سریع بلند مےشوم،نیڪے هم..
نگاهے بہ سرتاپاے نیڪے مےاندازم.
حجابش بےنقص و ڪامل است.
حتے تارے از موهایش بیرون نیست،اما چیزے دلم را چنگ مےزند.
اگر در باز شود...
اگر مانے و مرد قفلساز...
نیڪے...
چادرش را از روے دستہ ے صندلے برمےدارم و بہ طرفش مےگیرم.
باید فرقے باشد میان من و مردانے ڪہ بیرون ایستاده اند..
باید میان من و هر مرد نامحرم دیگرے خواه برادرم، تفاوتے باشد...
حتے با وجود پوشیده بودن مانتویش...
نیڪے با چادرش محدوده ے نگاه براے غریبہ ها مشخص مےڪند و من بہ احترام حجابش،دوست دارم برابرش
تعظیم ڪنم.
چادِر بین دستانم نگاه مےڪند. نیڪے با تحسین بہ چشمانم و بعد بہ
لبخندش پر از ستایش است...
پر از احترام...
چند سرفہ ے مصلحتے مےڪنم،صدایم رگہ دار شده...
:+چیزه،هوا داره سرد مےشہ،بہتره در بالڪنو..
حرفم را قطع مےڪند
:_پسرعمو
نگاهش مےڪنم
:_ممنون...ممنون ڪہ حواستون جمعہ..
لبخندـمےزنم.
باز هم دلم مےلرزد.
براے هزارمین بار،باز هم بہ این نتیجہ مےرسم ڪہ نمےشود...
بدون نیڪے،نمےشود...
آرام، چادرش را مثل گنجے باارزش روے سرش مےگذارد.
قاب صورت مہتابے اش،شب تاریڪ حجابش مےشود.
نگاهش مےڪنم.
با شرم،سر پایین مےاندازد.
نمےتوانم باور ڪنم این همہ خوب بودن را...
همسایہ ے سر بہ زیر من!
بیا باور ڪنیم...
بدون تو نمےشود..
صداے بلند باز شدن در،رشتہ ے افڪارم را پاره مےڪند.
دِر نیمہ باز مےرسانم. برمےگردم و با چند گام،خود را بہ
در را باز مےڪنم.
مانے و مرد جاافتاده اے پشت در ایستاده اند.
سلامه نسبتا بلندے مےدهم. '' ''
مرد با لبخند جوابم را مےدهد و مشغول جمع ڪردن وسایلش مےشود.
:_دستتون درد نڪنہ آقا،لطف ڪردین...
مرد سرش را بلند مےڪند
:+خواهش مےڪنم جوون... قفلشو نشڪستم،دوباره از همون ڪلید مےتونین استفاده ڪنین،البتہ اگہ پیدا بشہ...
مانے مےگوید:"بلہ پیدا مےشہ"..
مانے خودش را ڪنارم مےڪشاند.
دست دراز مےڪند،دستش را گرم مےفشارم.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وبیست_ودوم
بلند مےشود و بہ طرفم مےآید.
:_مامان مےخواد اول با عروسش حرف بزنہ، مسیح جاے تو بودم از حسودے مےترڪیدم.
با شرم موبایل را مےگیرم و سرپایین مےاندازم.
شوخے هاے گاه و بےگاه مانے ڪمے اذیتم مےڪند.
:_سلام زنعمو
صداے گرم زنعمو در گوشم مےپیچد
:+سلام عروس خوشگلم،خوبے خانمے؟خوش گذشت؟ بہ سلامتی برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق دارے ناراحت باشے
ڪہ فرودگاه نیومدیم ولے همش تقصیر مسیحہ،شوهرت نذاشت بیایم...
تند و تند حرف مےزند و مجال پاسخ دادن را از من مےگیرد.
شوهر؟هنوز بہ این واژه عادت نڪرده ام.
ناخودآگاه باز بہ مسیح خیره مےشوم.
او را نمےدانم ولے قطعا زنعمو مادرشوهر بےنظیریست.
:_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیہ؟راضے بہ زحمت نبودیم...
:+مسیح خوبہ؟ خودت خوبے؟
:_بلہ خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟
:+مرسے عزیزم،مام خوبیم... مانے گفت خستہ اے عزیزم،دیگہ مزاحمت نمےشم.
:_اختیار دارین مراحمید...
انتظار دارم ڪہ بگوید و بخواهد ڪہ گوشی را بہ مسیح بدهم،اما این را نمےگوید..
:+خب،ڪارے ندارے عزیزم؟
:_نہ سلام برسونین
:+بزرگیتو مےرسونم عروس قشنگم،خداحافظ
:_خدانگہ دار
تلفن را قطع مےڪنم.
مسیح خیره چشم بہ من دارد.
آرام و با ناباورے مےگوید:"چے شد؟"
مانے مےخندد:"اگہ مامان با زن منم اینطورے رفتار ڪنہ من از حسودے مےترڪم".
مسیح خنده اش را ڪنترل مےڪند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنہ؟"
با مظلومیت سر تڪان مےدهم.
مسیح بلند مےخندد:"خب بذا منم بہ زنعمو زنگ بزنم ببینم"..
دست روے جیب هاے شلوارش مےڪشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین".
مانے دست در جیب ڪتش مےڪند:"بیا من آوردمش، منو نداشتے چے ڪار مےڪردے؟"
مسیح موبایل را مےگیرد و با لبخندے مےگوید:"زندگے"!
مانے قیافہ ے غمگین بہ خودش مےگیرد:"آه.. اوستاڪریم شڪرت"...
لبخند مےزنم و فنجان چاے را بہ لبم نزدیڪ مےڪنم.
صداے مسیح مےآید
:_سلام زنعمو...خوب هستین؟..
:_بلہ بہ لطف شما...سلامت باشین...
:_مگہ با نیڪے خانم شما،ممڪنہ بد بگذره؟
جرعہ چایے ڪہ نوشیدم بہ سقف گلویم مےچسبد و سرفہ مےڪنم.
نگاهم بہ لبخند عجیب مسیح مےافتد.
نمےدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش مےبینم.
خودم را دلدارے مےدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوے مادرم نقش بازے ڪند"...
بازهم صدایش سڪوت ذهنم را مےشڪند.
:_سلامت باشین... بلہ بلہ...
:_نیڪے ڪہ... بلہ خوابیده...خیلے خستہ بود...
سرم را تند برمےگردانم و با اخم نگاهش مےڪنم.
به قَلَــــم فاطمه نظری
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وبیست_ویکم
:_دستت درد نڪنہ داداش،امروز حسابے بہ زحمت افتادے
تشڪِر گرمم تعجب مےڪند. از لحن صمیمے و
ِ مسیحی که عادت ندارد.
گوش هاے مانے بہ شنیدن چنین ڪلماتے از زبان من،
برادر من،چہ مےداند دختربچہ ے سر بہ زیر همسایہ چہ بالایی سر قلبم آورده.
صداے آرام سلام دادن نیڪے مےآید و بعد گرماے حضورش را ڪنارم حس مےڪنم.
مانے بہ طرفش برمےگردد:"سلام زنداداش،شرمنده ڪہ اینجورے شد"
نمےدانم درست مےبینم یا باز هم دچار وهم شده ام، اما گونہ هاے نیڪے با شنیدن لفظ'' زنداداش '' رنگ مےگیرند.
لبخند ملیحے مےزند:"اختیار دارین آقامانے،تقصیر شما ڪہ نبود"...
مرد بلند مےشود:"خب اگہ اجازه بدین من دیگہ مرخص میشم از خدمتتون"..
مانے همگام با مرد حرڪت مےڪند.
بہ نیڪے نگاه مےڪنم.
:+برم راهیش ڪنم،یہ چایے دم مےڪنے تا بیام؟
لبخند مےزند و چشمانش را روے هم مےگذارد.
*نیڪے*
شیر ڪترے را مےبندم،شعلہ ے گاز را ڪم مےڪنم و قورے را روے ڪترے مےگذارم.
بہ طرف اتاقم مےروم.
امروز حسابے خستہ شدم.
در را مےبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض مےڪنم.
چادر رنگے ام را سر مےڪنم و از اتاق بیرون مےروم.
داخل فنجان هاے بلورے چایے مےریزم.
سینے چاے و ظرف شیرینے را برمےدارم و بہ طرف مبلهاے جلوتلویزیونے مےروم.
همزمان مسیح و مانے وارد خانہ مےشوند.
مانے مےخندد و خودش را روے مبل روبہ روے من پرت مےڪند.
:_بالاخره من نفہمیدم شما تو اتاق مشترڪ چے ڪار مےڪردین؟ولی خب بہ نفعمون شد... اگہ بدونین با چہ
استرسے خودمو رسوندم اینجا...
مسیح روے مبل تڪ نفره ے نزدیڪ من مےنشیند
:+الان یہ زنگ بہ مامان بزن بگو ما رسیدیم..
فنجان چاے را بہ سمت مسیح مےگیرم،با لبخند آن را مےگیرد.
فنجان و بشقاب بعدے را بہ طرف مانے مےگیرم.
جلو مےآید و درحالے ڪہ موبایلش را درمےآورد، فنجان را بہ دست مےگیرد
:_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت ڪنم...ـمرسے زنداداش
آرام مےگویم:"نوش جان"
مسیح نگاهم مےڪند
:+تو هم بہ مامانت اینا یہ زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشہ ڪہ ما رسیدیم،فردا مےریم دیدنشون
نگاهش مےڪنم:"دروغ بگم پسرعمو؟"
لبخند عجیبے مےزند ڪہ معنایش را نمےفہمم،ڪالا امروز ڪارهایش عجیب و غریب بہ نظر مےرسد.
:+خب بذا خودم الان بہ مادرخانم زنگ مےزنم!
سرم را پایین مےاندازم،معنے حرف هایش را نمےفہمم.
صداے مانے،فڪر و خیال را از سرم مےپراند.
:_الو...سلام مامان جان،خوبے؟
:_آره رسوندمشون خونہ،خیالت راحت،مسیح بزنم بہ تختہ رنگ و روش واشده!
ناخودآگاه بہ مسیح نگاه مےڪنم.
با لبخند پر از شیطنش دستے بہ صورتش مےڪشد، نگاهم مےڪند و لب مےزند:"راس مےگہ؟"
شانہ بالا مےاندازم و مےخندم.
باز هم صداے مانے مےآید.
:_باشہ،گوشے گوشے...
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وبیست_وسوم
حق نداشت دروغ بگوید...
با ناچارے شانہ بالا مےاندازد.
:_بہ عمومسعود سلام برسونین...قربان شما...
:_حتما خدمت مےرسیم... خدانگہ دار..
مانے فنجان چاے اش را سر مےڪشد و از جا بلند مےشود.
:+من دیگہ مےرم،ڪارے ندارین؟
همچنان خشڪم زده،نگاهم رو بہ زمین است...
بےمہابا و بدون فڪر مےگویم
:+چرا دروغ گفتین؟
مسیح با تعجب مےپرسد
:_چے؟
بلند مےشوم و رو بہ رویش مےایستم
:+چرا دروغ گفتین؟اگہ مےخواستم دروغ بگم ڪہ خودم با مامانم حرف مےزدم.
مسیح بلند مےشود و سینہ بہ سینہ ام مےایستد.
قدش بلند تر از من است و مجبورم براے خیره شدن در چشمانش،سرم را ڪامل بالا بگیرم.
:_انتظار نداشتے ڪہ بگم نیڪے همین جا نشستہ؟؟
:+مےتونستین بگین نمےتونہ حرف بزنہ...
پوزخند مےزند.
:_اینم دروغہ دخترڪوچولو...
عصبانے ام...
از زندگے دروغینے ڪہ من هم شریڪ آنم.
از این همہ دروغ...
:+بہ من نگین ڪوچولو...
:_آخہ دخترخانم،من بیست و شش سال عمر ڪردم ، راحت و عین آب خوردن دروغ گفتم... انتظار ندارے ڪہ یہ
دفعہ شبیہ تو بشم؟؟
تقریبا داد مےزنم
:+من نمےخوام شبیہ من باشید.. من فقط مےگم حداقل مدتے ڪہ اینجا مہمونتونم دروغ نگین...
نمےدانم چرا،یڪ لحظہ از شنیدن جملہ ام جا مےخورد... چند ثانیہ در چشم هایم خیره مےشوم.
مردمڪ هاے سیاه چشمانش،تلو تلو مےخورند و اخمش غلیظ مےشود.
سرم را پایین مےاندازم...
نگاهم بہ دست راستش مےافتد ڪہ محڪم مشت شده و رگ هایش برجستہ...
سرم را بلند مےڪنم.
سیبڪ گلویش پایین مےرود و بالا مےآید،نفس عمیقے مےڪشد و نگاهش را از صورتم مےگیرد.
دست چپش را روے تہریش هایش مےڪشد،دقیقا ڪارے ڪہ بابا وقتهاے ڪلافگی مےڪند.
سرش را آرام تڪان مےدهد.
:_یادم نبود... آره درستہ تو فقط چند روز تو این خونہ اے..
صدایش بَم شده...
آرام مےشوم،نمےدانم از آشفتگے مسیح مےترسم یا نگرانش مےشوم.
باز هم پوزخند مےزند.
برق چشم هایش سرد شده و روحم را مےلرزاند.
این مسیح را فراموش ڪرده بودم...
مگر مےشود آن شخصیت شوخ و خندان یڪ دفعہ در ڪمتر از یڪ ساعت اینگونہ شود.
:_باشہ خانم نیایش..تا وقتے شما اینجا تشریف دارین من سعے مےڪنم دروغ نگم...
مانے مےگوید:"بسہ مسیح"..
دانہ هاے درشت عرق روے پیشانے مسیح نشستہ.
مانے ڪتش را برمےدارد:"من دیگہ مےرم مسیح... ڪارے ندارے؟"
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وبیست_وششم
ِن خانہ را مےشناسم.
مبلمان و وسایل سال
چند لحظہ مےگذرد تا بہ یاد بیاورم اینجا چہ مےڪنم...
دیشب...
مسیح..
آه...
خم مےشوم و موبایل را از روے میز برمےدارم.
قبل از اینڪہ موبایل بہ دستم برسد،تماس قطع مےشود.
"مامان" بوده.
نگاهے بہ ساعت مےاندازم.
باورم نمےشود..
عقربہ ے ڪوچڪ بین عدد ده و یازده!
دیشب تا دیروقت بیدار بودم،اصلا نفہمیدم چطور خوابم برد...
مشت حسرت را روے پیشانے ام مےڪوبم.
نماز صبحم قضا شد...
باورم نمےشود..
در این سہ سال و اندے،مراقب نمازهاے پنج گانہ ام بوده ام..
حالا بہ همین راحتے،نماز صبحم قضا شد...
ذهنم بہ سمت مسیح پرواز مےڪند..
بلند مےشوم و دستے بہ لباس هایم مےڪشم..
بہ امید اینڪہ مسیح قبل از بیدارشدن من،برگشتہ باشد،بہ طرف اتاق ها مےروم.
دِر اتاق مشترڪ،درست مثل دیشب نیمہ باز است..
قف ِل نصفہ اش مےگیرم و جلوے اتاق مسیح مےایستم. نمےدانم چرا،اما آهے مےڪشم،نگاهم را از در و
در بستہ است..
نگاهے بہ اطراف مےاندازم..
براے ڪارے ڪہ قصد ڪرده ام، مردّدم..
گوشم را روے در مےگذارم،هیچ صدایے بہ گوش نمےرسد..
آرام صدایش مےزنم:پسرعمو؟
جوابم را سڪو ِت مضحڪ خانہ مےدهد..
آرام،چند تقہ روے در مےزنم..
خبرے نیست...
دوست دارم وارد اتاقش شوم.
باز هم اطراف را با نگاهم مےڪاوم.
انگار مےترسم ڪسے اینجا باشد.
دست مےبرم و یڪباره دستگیره را پایین مےڪشم.
خبرے نیست،اتاقش خالے از سڪنہ است.
یأس،همہ ے وحودم را دربرمےگیرد.
چشم مےچرخانم و نگاهم روے پیراه ِن ِڪرمش ڪہ روے تخت افتاده خشڪ مےشود..
مےخواهم وارد اتاق شوم ڪہ باز هم صداے موبایلم مےآید.
در را مےبندم و با عجلہ بہ طرف سالن مےروم.
ذوقے ڪودڪانہ همہ ے وجودم را مےگیرد
"شاید مسیح باشد"
ِم مخاطب خیره مےماند و جواب مےدهم.
موبایل را برمےدارم،نگاهم روے ناامید میشود
با دست راست موبایل را ڪنار صورتم مےگیرم و با دست چپ چشم هایم را مےمالم.
:_الو...سلام مامان
:+سلام نیڪے جان،خوبے مامان؟
گوش هایم چند سالیست با این صداے پر از عشق و محبت غریبہ اند..
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وبیست_وهفتم
انگار ازدواج با مسیح،خیلے چیزها را تغییر داده است...
بہ یاد گذشتہ بغض مےڪنم.
دلم براے مامان و بابا تنگ شده..
حس غربت از هرطرف بہ بےپناهےام هجوم مےآورد
:_ممنون شما خوبین؟
سعے مےڪنم صدایم نلرزد.
:_دلم براتون تنگ شده...
صداے مامان،رنگ غم مےگیرد.
:+منم همینطور دخترم... زنگ زدم بگم واسہ نہار بیاین اینجا،با مسیح...
مسیح...
از تہ دل آه مےڪشم.
نمےدانم چہ چیز او را تا این حد آشفتہ ڪرده بود؟
:_مسیح خونہ نیست مامان،راستش ڪاراے شرڪتشون خیلے بہم ریختہ بود،فڪر نمےڪنم واسہ نہار بتونہ بیاد...
مےآید؟
نہ.. دیشب یڪباره خانہ را ترڪ ڪرد..
خانہ ے خودش را...
همسایہ اش را تنہا گذاشت و رفت.
قول داده بود آرامشم را بہم نریزد..
اما ریخت..
دریاے آرام قلبم را مّواج ڪرد..
صداے مامان،فڪر و خیال را از سرم مےپراند.
:+الو نیڪے...پس خودت بیا.. منیر هم مشتاق دیدارته...
منیر؟ چرا از خودش نمےگوید؟
چرا ڪمے آشفتگے ام را درڪ نمےڪند؟
چرا ڪسے بہ تنہایےام فڪر نمےڪند؟
:_نہار؟
بہ فڪر فرو مےروم...
پیشنہاد خوبیست،شاید بہتر باشد این بار من،قدمے جلو بگذارم براے همسایہ ام...
آه،پسرعمو....
:_نہ مامان،واسہ نہار نمےشہ...مسیح،سرش خیلے شلوغہ...یہ فرصت دیگہ میایم..
دلم پر مےزند براے خانہ ے پدرے...
مامان مےگوید
:+باشہ،هرطور راحتے...عصر ڪہ میاے؟
:_بلہ،ان شاءالله
:+باشہ دخترم،مراقب خودت باش،ڪارے ندارے؟
چقدر این واژه هاے پرمہر،زیبا هستند...
:_نہ مامان جان،سلام برسونین..خدانگہ دار..
موبایل را روے میز مےگذارم و بلند مےشوم،باید سنگ تمام بگذارم...
***
ظرف سالاد را روے میز مےگذارم،نگاهے بہ ساعته مچے ام مےاندازم...
یڪ و چہل دقیقہ...
یڪے از صندلے ها را عقب مےڪشم و مےنشینم.
سر برمےگردانم و بہ قابلمہ هاے روے اجاق نگاه مےڪنم.
با دقت،میز و وسایلش را از نظر مےگذرانم..
همہ چیز بے عیب و نقص بہ نظر مےرسد...
فڪر ڪنم شبیه ڪدبانوهاے سریال هاے تلویزیونے شده ام.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وبیست_وچهارم
مسیح دستش را روے صورتش مےڪشد و نگاه نافذش را از صورتم مےگیرد.
برمےگردد.
:_فردا باید بریم شہردارے..صبح زود شرڪت باش.
مانے سرتڪان مےدهد:"باشہ"..
جلو مےآید و دستش را پشت مسیح مےڪوبد.
:+زیاد سخت نگیر... مےگذره...
مسیح سر تڪان مےدهد.
مانے نگاهم مےڪند و بعد دوباره نگاه نگرانش را بہ مسیح مےدوزد.
آه مےڪشد و بلند 'خداحافظ' مےگوید و مےرود.
مسیح همان جا ایستاده.. ڪمے نگرانم،نمےدانم چہ شد ڪہ اینطور شد... اصلا نمےخواستم اینطور پیش برود...
من منظورے نداشتم...
مسیح بہ طرف دستشویے مےرود.
شاید من اشتباه ڪردم...
نباید ناراحتش مےڪردم.....
من...
روے مبل مےشڪنم...
باید از او ، همسایہ ام معذرت خواهے ڪنم.
صبر مےڪنم تا بیاید..
سرم داغ ڪرده...
اصلا نمےدانم چہ شد ڪہ اینطور شد..
دستم را روے پیشانےام مےگذارم.
صداے زنگ موبایلم بلند مےشود.
خم مےشوم و موبایل را از روے میز برمےدارم.
"فاطمہ" است.
پوفے مےڪنم و نشانڪ سبز را فشار مےدهم.
:_الو سلام فاطمہ..
:+سلام عزیزدلم،خوبے؟
:_قربونت برم.. خانم دڪتر سرم درد مےڪنہ...
:+عہ،چرا عزیزدلم؟
:_هیچے ولش کن،تو خوبے؟
:+من خوبم ولے نگرانت شدم...
_:خوبم خواهرے،چہ خبرا؟
:+خداروشڪر،فدات بشم نیڪے با زحمتاے ما چطورے؟
ِ :_چہ زحمتے این حرفا چیہ؟امانتی مادر بزرگت
با احترام بہ صحافے منتقل شد...
:+واے دستت درد نڪنہ،بین این همہ دردسر خودت،این قرآن مادربزرگ منم اذیتت ڪرد...
:_نہ بابا این حرفا چیہ؟صحافےسرراه بود دیگہ،منم بردمش...
بلند مےشوم و سینے فنجان هاے خالے را بہ طرف آشپزخانہ مےبرم.
:+خلاصه شرمنده خواهر... نمی دونی اگہ مادربزرگ ببینن چقدر خوشحال میشن... حالا گفت ڪے تحویلش مےده؟
شیر آب را باز مےڪنم و فنجان اول را مےشویم.
:_قول داد ڪارش رو یہ ماهہ تموم مےڪنہ..
فنجان را وارونہ داخل آبچڪان مےگذارم.
فنجان دوم را زیر شیر آب مےگیرم.
:+واے چقدر خوب...
:_آره خیلے... من رو قولش حساب ڪردم.. یہ ماه یعنے تقریبا تا عید حل مےشہ...
فنجان دوم را ڪنار فنجان اول مےگذارم و فنجان سوم را برمےدارمـ.
:+الہے قربونت برم نمےدونے نیڪے چقدر خوشحالم...
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وسی
پشت میز مےنشینم و وزن شانہ هایم را روے پشتے صندلے بہ تساوے پخش مےڪنم.
گردنم را بہ عقب خم مےڪنم و چشم هایم را مےبندم.
صداے صحبت ڪردن مانے از پشت در مےآید.
نمےخواهم مرا در این حال ببیند،بہ سرعت وارد دستشویے مےشوم و در را مےبندمـ.
صداے باز و بستہ شدن در اتاق مےآید،شیر آب را باز مےڪنم و مشتے آِب خنڪ بہ صورتم مےپاشم.
ُخنڪاے آب،التہاب صورتم را ڪم مےڪند..
صداے مانے را مےشنوم،بہ نظر با تلفن صحبت مےڪند
:_باشہ... نہ نگران نباشین مےرسہ دستتون....
نگاهے بہ صورتم و قطرات درشت آب روے تہ ریش هایم در آینہ مےافتد..این چہره ے پر از غصہ متعلق بہ
ڪیست؟؟خودم هم نمےدانم بہ چہ مرگے دچار شده ام...
صداے مانے همچنان مےآید
:_نہ،دیگہ آخراے سالہ...
لعنت بہ این حال،لعنت بہ سال...
لعنت بہ من ڪہ دیدمت....
شیر آب را مےبندم...
دیگر نمےخواهم صورت غریبہ ام را ببینم.از دستشویے بیرون مےآیم.
مانے رو بہ پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف مےزند.
نگاهم بہ نقشہ هاے لولہ شده مےافتد..
بہ طرفشان مےروم ڪہ چشمم بہ سبد پیڪ نیڪ روی میز مےافتد.ڪنجڪاوے وادارم مےڪند بہ جاے نقشہ ها بہ
سراغ سبد بروم.
سبد را باز مےڪنم.بوے خوش غذاے خانگے بہ صورتم مےخورد.
ناخودآگاه نفس عمیقے مےڪشم.
بوے خوش قورمہ سبزے،معده ے خالے ام را قلقلڪ مےدهد..
از دیشب ڪہ با یڪ قاشق با نیڪے غذا خوردم...
آه...
چشمانم را مےبندم،نمےخواهم فڪر ڪنم...
بہ او و بہ هرچہ من را بہ او وصل مےڪند...
زندگے ام آرامش داشت،ڪہ او را دیدم....
ظرف دردارے روے دو قابلمہ ے ڪوچڪ،پر از سالاد...صیفےجات تازه ے سالاد،اشتہا را تحریڪ مےڪند...
مامان قبلا از این ڪارها نڪرده بود..
دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده...
قابلمہ ها را درمےآورم،ظرف سالاد را باز مےڪنم و مقدارے سالاد داخل بشقابم مےریزم.
مانے همچنان بہ بیرون خیره شده و با فرِد پشت خط مذاڪره مےڪند.
داخل بشقابم،پلو و خورشت مےریزم و ظرف را مقابلم مےگذارم.
گرسنگے،امان فڪر ڪردن را از من گرفتہ...بہ علاوه رنگ و لعاب و رایحہ ے خوش غذا،طاقتم را طاق ڪرده...
هرچقدر معده ام خالی است،برعڪس ذهنم پر است از فڪر و خیال...
قاشق اول را پر مےڪنم و داخل دهانم مےبرم..
دست پخت مادرم نیست....
مہم نیست،هرڪس ڪہ پختہ دستش درد نڪند...
خوشمزه است...
غذاے جویده شده را مےبلعم.
مانے تماس را قطع مےڪند و بہ طرفم برمےگردد.
:_سلام
با سر جوابش را مےدهم.
چنگالم را در ظرف سالاد فرو مےڪنم و با چشم هایم بہ قابلمہ اشاره مےڪنم
:+بریزم برات؟
مانے قابلمہ را بہ سمت خودش مےڪشد
_نہ تو خیلے گشنہ اے بخور،خودم میریزم.
نگاهم را از صورتش مےگیرم..
مایل بہ صحبت نیستم؛حتے چند ڪلمہ ڪہ عطش ڪنجڪاوے ام،را سیراب ڪند.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110