eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهش بگید : حواسم پرت زیبایی ات شد! منِ دست و پا چلفتی نصف بیشتر شعرم را ریختم زمین! فقط ماند… یک دوستت دارم ساده!🌱 @gordan110
سلام قشنگا ازابن به بعد در کنار رمان مسـیحای قلبم 😊😍رمان یادت باشد داریم 😍 @gordan110
✍️ 💔 💠 زمستان سرد سال ۱۳۹۰، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می‌تابد گاهی نمی‌تابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می‌کنند. 💠 سوز سرمای زمستانی کم کم جای خودش را به هوای بهار داده بود، شبهای طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد یا نه ، شبها کنار بزرگترها بنشیند و قصه‌های کودکی را در شب‌نشینی‌های صمیمی مرور کند. 💠 چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیرپوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند: "تو داشتی به دنیا می‌اومدی همه فکر می‌کردیم پسر هستی، تمام‌وسایل‌و لباساتوپسرونه ‌خریدیم، بعدازبه‌دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم ‌، چون فکر می‌کردیم درآینده یه دختر درس خون و باهوش میشی." 💠 همان‌طور هم شد، و دختری آرام و ساکت، به شدت درس‌خوان و منظم که ازتابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود. 💠 درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود، بین جواب سه و چهار مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود و یک نگاهم به متن سوال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، 💠 همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چند ماه بیشتر وقت نداشتم و چسبیده بودم به کتاب وتست زدن وتمام وقت داشتم کتابهایم را مرور می‌کردم، حساب تاریخ از دستم درآمده بود وفقط به روز کنکورفکر می‌کردم . بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ✨ ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
9.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه زیبا از امام رضا عشقم میخواهد شهید محمد حسین محمد خانی شهید مقاومت😍😊 @gordan110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 🎥 یادی کنیم از بسیجیان و رزمندگان ۸ سال دفاع مقدس🌷 دلم نیومد هشتک طنزگونه بزنم این طنز نیست، صافی و زلال بودن قلب هايشان بود که اینطور شنیدن خاطراتشان به دل آدمی می نشیند صلوات بر روح پاک شهدای اسلام ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━          @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
کارِ من دیوانھ ي او بودن است!🌱 _دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی؛ مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من🐠💙' ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━              @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
برایم ڪتاب بخر.. و صفحه‌ی اولش بنویس: “برای لبخندت موقع بوییدنِ کاغذهاش!"📓✨ ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
نامه عاشقانه امام خمینی به همسرشون 😍 ووویییی خدااااا چه رمانتیک 😍😍❤️❤️ ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♡◇○ ✍️ 💔 💠 نصف‌حواسم‌به‌اتاق، پیش‌مهمان‌ها‌بودونصف‌دیگرش به تست و جزوه‌هایم، و به خانه ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد ۷۰ درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم که بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست، گفت: "فرزانه خبر جدید!"، من که حسابی درگیر تست‌ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف‌های نصف ونیمه‌اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:"چی شده فاطمه؟" با نگاه شیطنت آمیزی گفت:" خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!". 💠 می‌دانستم آبجی طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید، خودم را بی‌تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم: "نمیخواد اصلا چیزی بگی، می‌خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند". آبجی گفت: "ای‌بابا همش شددرس‌وکنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون و ببین چه خبره! عمه داره تورو از بابا برای می‌کنه". 💠 توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می‌دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدرومادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمی‌دانستم باید چکار کنم، هنوز از شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که وارد اتاق شد و بی‌مقدمه پرسید:" ؟". باخجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: "نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنم، شما که خودتون بهتر می‌دونین". 💠 بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: "دخترم، آبجی آمنه از ما جواب می‌خواد، خودت که می‌دونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟" جوابم همان بود، به مادرم گفتم: "طوری که عمه ناراحت نشه، بهش بگین می‌خواد درس بخونه". عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم‌ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست‌ بودند و خیلی‌ با احترام با هم رفتار می‌کردند. 💠 اولین‌باری‌که‌موضوع‌خواستگاری‌مطرح‌شد،سال ۱۳۸۷ بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، ما فرزانه رو می‌خوایم"، حالا از آن روز چهارسال گذشته بود این بار عقد آقاسعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━              @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
✍️ 💔 💠 شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال با عقد کرده و حالا بعد از بیست وپنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می‌گفت: "سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا". البته قبل‌تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمی‌کرد مستقیم مطرح کند، روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل می‌گفتند: " فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و روشن بشه بعد اقدام کنید". 💠 می‌دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی‌توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، باجدیت گفت: "ببین فرزانه تو دختر برادرمی، یه چیزی می‌گم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می‌کنی، نه حمید می‌تونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان می‌ریم ولی خیلی زود برمی‌گردیم، مادست بردار نیستیم!". وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده، جلو رفتم و بغلش کردم، ازیک طرف شرم و حیا باعث می‌شد نتوانم راحت حرف بزنم و ازطرف دیگر نمی‌خواستم باعث اختلاف بین خانواده‌ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: " جون قربونت برم، چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمیدآقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس وکنکور نمیشه کاری کرد"، خودم هم نمی‌دانستم چه می‌گفتم، احساس می‌کردم با صحبت‌هایم عمه را الکی دلخوش می‌کنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند. 💠 تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سرصحبت و گلایه رابا "" باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: "دیدی چی‌شد مادر؟برادرم دخترش روبه مانداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگِ رو یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن!". ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می‌کنیم، از آن مادربزرگ‌های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می‌گذارد، هروقت دور هم جمع می‌شویم، بقچه خاطرات و قصه‌هایش راباز می‌کند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند، قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، ، ، و ، بچه‌هارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎ ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
به عاشقانه های بهار سلام دوستان ظهرتون بخیر 😍