#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_پنجم
💠 سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلا #حمیدآقا نیست، برای #ازدواج آمادگی ندارم چه با حمیدآقا چه با هر کس دیگر، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه #کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد". چند ماه بعد از این ماجراها #عمونقی بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه میداد، وقتی داشتم از پلههای #تالار بالا میرفتم انگار در دلم رخت میشستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم #عمه یا دخترعمههایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و بامحبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.
💠 روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال ۹۱ آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه #قبولیدردانشگاه میتوانست خوشحال کنندهترین خبر برایم باشد. باقبولی در دانشگاه #علومپزشکیقزوین نفس راحتی کشیدم، ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، #پدرومادرم هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم احساس خوبی داشتم.
💠 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که #خواستگاریهای باواسطه و بیواسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمیتوانستم حتی فکر کنم. مادرم درکار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمیکنی، برای چی همه خواستگارها رو رد میکنی؟"، این بلاتکلیفی اذیتم میکرد، نمیدانستم تکلیفم چیست؟
💠 بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتابهای درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتابها چشمم به کتاب "#نیمهپنهانماه" افتاد. روایت زندگی شهید "#محمدابراهیمهمت" از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی که از عشقی ماندگار بین #سردارخیبر و همسرش خبر میداد.
💠 کتاب را که مرور میکردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت #متوسل بشود وبعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
💠 خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمیهای من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز #روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز #دعایتوسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد وآن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود".
💠 از همان روز، نذرم را شروع کردم، هیچ کس حتی مادرم از عهد من باخبر نبود. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء #دعایتوسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
لاویا،🥺🇵🇸💔
#عشق_شهیدانه ✍️ #یادت_باشد💔 #قسمت_پنجم 💠 سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلا #حمیدآقا
اینم از پارت پنجم رمان یادت باشد 😍
➖⃟♥️••ᏞᏆFᎬ ᎷᎬᎪNᏚ
ʜᴀᴠɪɴɢ ʏᴏᴜ ᴀ ʟɪғᴇ ᴛɪᴍᴇ
« زندگی یعني داشتنِ تــو براي یڪ عمر
@gordan110
❤️🌿
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_هفتم
💠 با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلا آمادگی نداشتم، آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویاعمهباچشمبهمادرماشارهکردهبودکه بروند آشپزخانه.
آن جاگفته بود:"ما که اومدیم دیدن داداش، حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو با هم حرف بزنن، الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد، ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه، اولا فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه، جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جورحرف میبافن".
💠 تا شنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه وخبر قبلی با حمید آقاصحبت کنم همان جا گریه ام گرفت، آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود گفت: "شوخی کردم تو رو خدا گریه نکن، ناراحت نباش هیچی نیست!"، بعد هم وقتی دید اوضاع ناجوراست از اتاق زد بیرون.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، دست خودم نبود، روسریام را آزادتر کردم تا راحتتر نفس بکشم، زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد، مشخص بود خودش هم استرس دارد، گفت:"دخترم اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین، حرف زدن که اشکال نداره، بیشتر آشنا میشین، در نهایت باز هر چی خودت بگی همون میشه"؛ شبیه برق گرفتهها شده بودم، اشکم درآمده بود، خیلی محکم گفتم: "نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم میخوام درس بخونم".
💠 هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:"من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید، هرچیزی که نظر خودت باشه، میخوای باحمید حرف بزنی یا نه؟!"، مات و مبهوت مانده بودم،
گفتم:"نه، من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم، حالاحمید آقا باشه یا هر کس دیگه".
💠 با آمدن ننه ورق برگشت، ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت: "تونمیخوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟ باحمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه، هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتاجوون میخوان باهم صحبت کنن و سنگای خودشون رو وا بکنن، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تا تکلیف روشن بشه".
حرف ننه بین خانواده ماحرف آخر بود، همه از او حساب میبردیم، کاری بود که شده بود، قبول کردم و این طورشد که ما اولین بار صحبت کردیم.
💠 صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: "آخه چرا این طوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"، عمه هم گفت:"خدا وکیلی موندم توی کار شما، حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه!".
در ذهنم صحنههای خواستگاری گلهای آن چنانی و قرارهای رسمی مرور میشد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد، همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
#ادامه_دارد✨
#بالام_جان
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
#عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_ششم
💠 پنجم شهریورسال ۹۱، روزهای گرم وشیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد. از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی میدیدی همه گلها و بوتههای داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
درحالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقتها چشمهایم را میبستم و از شهریور به مهرماه میرفتم، به پاییز، به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندیهایش تجربه کنم، دوباره چشمهایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گلها و درختهای وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
💠 علاقه من به گل و گیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت میرفت و خانه نبود، برای اینکه این تنهاییها اذیتم نکند همیشه سروکارم با گل و باغچه و درخت بود.
با صدای برادرم علی که گفت:"آبجی سبد رو بده" به خودم آمدم، باکمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم، چند تایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود، وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود، ننه هم چندروزی بود که پیش ما آمده بود.
💠 مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد، مادرم بعد از بازکردن در، چادرش را برداشت و گفت:" آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت".
سریع داخل اتاق رفتم، و تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمیروم، ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانهای نداشتم!
💠 مانتوی بلند و گشاد قهوهای رنگم را پوشیدم، روسری گلدار قوارهای کرم رنگم را لبنانی سرکردم و به آشپزخانه رفتم، ازصدای احوال پرسیها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند، شوهرعمه همراهشان نبود، برای سرکشی باغشان به روستای "سنبل آبادالموت" رفته بود.
روبه روشدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به این که بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: "بیزحمت تو چای رو ببرتعارف کن". سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمانها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم، متوجه نگاههای خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم، چند دقیقهای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم.
💠 کم و بیش صدای صحبت مهمانها را میشنیدم، چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد، میدانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بیعلت نیست، مرا که دید زد زیرخنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خندهاش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم، وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خندهاش را گرفت و گفت: "فکرکنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده، داری عروس میشی!".
اخم کردم و گفتم: "یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم"، گفت: "خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!". پرسیدم: "خب که چی؟"، با مکث گفت: "نمیدونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکرکنم حمیدآقا رو بفرستن که با توحرف بزنه".
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
❤️🌿🦋
# عشق_شهیدانه
✍️ #یادت_باشد💔
#قسمت_هشتم
💠 حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغکاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسرعمه ای که با سعیدآقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شمارههای قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛ یک پسربچهی کچل فوقالعاده شلوغ و بینهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مُکَبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. اینها چیزی بود که از حمید میدانستم. زیر آینه روبه روی پنجرهای که دیدش به حیاط خلوت بود، نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: "ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!"
سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود. چهرهاش زیاد مشخص نبود به جز چشمهایش که از آنها نجابت میبارید.
💠 مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود؛ از این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود و چشم دوخته بودم به گرههای فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛ خون به مغزم نمیرسید. چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید: "معیار شما برای ازدواج چیه؟"
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم: "دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده. ما نون شب نداشته باشیم بهتراز اینه که خمس و زکاتمون بمونه."
💠 گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنیم." بعد پرسید: "شما با شغل من مشکل نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم، شبها افسر نگهبان بایستم، بعضی شبها ممکنه تنها بمونید."جواب دادم: "با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم."
بعد گفت:"حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم. ازحقوق ما چیز زیادی در نمیآد." گفتم: "برای من این چیزها مهم نیست. من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم."
💠 همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونهای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم".
حمید خندید و گفت: "با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست ما رو میگیره."
💠 زیاد برایم مهم نبود. فقط برای اینکه جو صحبتهایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود، پرسیدم: "اون وقت چه قدر پسانداز دارین؟" گفت: "چیز زیادی نیست، حدود شش میلیون تومن." پرسیدم: "شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"
در حالی که میخندید، سرش را پایین انداخت وگفت: "با توکل به خدا همه چی جور میشه." بعدا ادامه داد: "بعضی شبها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام." گفتم: "اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصفه شب."
قبل از شروع صحبتمان اصلا فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هرچیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید میکرد. پیش خودم گفتم: "این طوری که نمیشه، باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"
💠 به ذهنم خطورکرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: "خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری." نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب میشناختم؛ این سادگیها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بیشاخ ودم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم...
#ادامه_دارد✨
بھرۆایت↯
#ھمسرشھیدحمیدسیاھکلۍمرادے💔
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
@gordan110
─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━