eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💔 💠 چند روزی از گذشته بودکه ننه پیش ما آمد، معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما می‌شد. از همان ساعت اول داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: " اون روزی که تو جواب رد دادی من رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد! خیلی ". 💠 به شوخی گفتم: "ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره". ننه گفت: "دختر ، من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید ، توی خونه اسمت رو می‌بریم، لپش قرمزمیشه، الان که کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، رو بده، حمید پسرخوبیه". 💠 از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد همه می‌گفتند: "باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو می‌خواد". می‌خواستم بحث را عوض کنم، گفتم:"باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن، دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و تو قصه می‌گفتی تنگ شده"، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه‌هایش به هم برسند واین پابگیرد، برای همین روزی نبود که ازحمید پیش من حرف نزند. 💠 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعدهم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم". عکس نوه‌هایش را درکیف پولش گذاشته بود، ازحمید همان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه خیلی خوشگله، اصلااسمش‌رو‌به‌جای‌حمیدباید می‌ذاشتن!، عکسشو بذارتوی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!"، همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت: "من که زورم به دخترت نمیرسه، خودت باهاش حرف بزن، ببین می‌تونی راضیش کنی". 💠 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت وگفت: "فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو می‌شناسم، می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چندساله توی باشگاه با هم مربی‌گری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟". ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━              @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💔 💠 سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلا نیست، برای آمادگی ندارم چه با حمیدآقا چه با هر کس دیگر، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد". چند ماه بعد از این ماجراها بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه میداد، وقتی داشتم از پله‌های بالا میرفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم یا دخترعمه‌هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و بامحبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. 💠 روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال ۹۱ آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه می‌توانست خوشحال‌ کننده‌ترین خبر برایم باشد. باقبولی در دانشگاه نفس راحتی کشیدم، ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. 💠 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که باواسطه و بی‌واسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم درکار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمی‌کنی، برای چی همه خواستگارها رو رد می‌کنی؟"، این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد، نمی‌دانستم تکلیفم چیست؟ 💠 بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتابهای درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتاب‌ها چشمم به کتاب "" افتاد. روایت زندگی شهید "" از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی که از عشقی ماندگار بین و همسرش خبر می‌داد. 💠 کتاب را که مرور می‌کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت بشود وبعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. 💠 خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی‌های من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد وآن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود". 💠 از همان روز، نذرم را شروع کردم، هیچ کس حتی مادرم از عهد من باخبر نبود. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌      ➖⃟♥️••ᏞᏆFᎬ ᎷᎬᎪNᏚ                   ʜᴀᴠɪɴɢ ʏᴏᴜ ᴀ ʟɪғᴇ ᴛɪᴍᴇ ‌ « زندگی یعني داشتنِ تــو براي یڪ عمر @gordan110
❤️🌿 ✍️ 💔 💠 با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلا آمادگی نداشتم، آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویاعمه‌باچشم‌به‌مادرم‌اشاره‌کرده‌بودکه بروند آشپزخانه. آن جاگفته بود:"ما که اومدیم دیدن داداش، حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو با هم حرف بزنن، الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد، ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه، اولا فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه، جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جورحرف میبافن". 💠 تا شنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه وخبر قبلی با حمید آقاصحبت کنم همان جا گریه ام گرفت، آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود گفت: "شوخی کردم تو رو خدا گریه نکن، ناراحت نباش هیچی نیست!"، بعد هم وقتی دید اوضاع ناجوراست از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، دست خودم نبود، روسری‌ام را آزادتر کردم تا راحت‌تر نفس بکشم، زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد، مشخص بود خودش هم استرس دارد، گفت:"دخترم اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین، حرف زدن که اشکال نداره، بیش‌تر آشنا میشین، در نهایت باز هر چی خودت بگی همون میشه"؛ شبیه برق گرفته‌ها شده بودم، اشکم درآمده بود، خیلی محکم گفتم: "نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم می‌خوام درس بخونم". 💠 هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:"من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید، هرچیزی که نظر خودت باشه، میخوای باحمید حرف بزنی یا نه؟!"، مات و مبهوت مانده بودم، گفتم:"نه، من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم، حالاحمید آقا باشه یا هر کس دیگه". 💠 با آمدن ننه ورق برگشت، ننه را نمی‌توانستم دست خالی رد کنم، گفت: "تونمی‌خوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟ باحمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه، هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتاجوون می‌خوان باهم صحبت کنن و سنگای خودشون رو وا بکنن، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تا تکلیف روشن بشه". حرف ننه بین خانواده ماحرف آخر بود، همه از او حساب می‌بردیم، کاری بود که شده بود، قبول کردم و این طورشد که ما اولین بار صحبت کردیم. 💠 صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: "آخه چرا این طوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"، عمه هم گفت:"خدا وکیلی موندم توی کار شما، حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه!". در ذهنم صحنه‌های خواستگاری گل‌های آن چنانی و قرارهای رسمی مرور می‌شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد، همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است! بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━            @gordan110   ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
✍️ 💔 💠 پنجم شهریورسال ۹۱، روزهای گرم وشیرین تابستان، ساعت چهار بعدازظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می‌کردی می‌دیدی همه گلها و بوته‌های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. درحالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت‌ها چشم‌هایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز، به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی‌هایش تجربه کنم، دوباره چشم‌هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل‌ها و درخت‌های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. 💠 علاقه من به گل و گیاه برمیگشت به همان دوران کودکی که اکثرا بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود، برای اینکه این تنهایی‌ها اذیتم نکند همیشه سروکارم با گل و باغچه و درخت بود. با صدای برادرم علی که گفت:"آبجی سبد رو بده" به خودم آمدم، باکمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم، چند تایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود، وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمیتوانست سرکار برود، ننه هم چندروزی بود که پیش ما آمده بود. 💠 مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد، مادرم بعد از بازکردن در، چادرش را برداشت و گفت:" آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت". سریع داخل اتاق رفتم، و تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد‌‌، می‌دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم، ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه‌ای نداشتم! 💠 مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گل‌دار قواره‌ای کرم رنگم را لبنانی سرکردم و به آشپزخانه رفتم، ازصدای احوال پرسی‌ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش به منزل ما آمدند، شوهرعمه همراهشان نبود، برای سرکشی باغشان به روستای "سنبل آبادالموت" رفته بود. روبه روشدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به این که بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: "بی‌زحمت تو چای رو ببرتعارف کن". سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی بین مهمان‌ها رفتم و بعد از احوال‌پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم، متوجه نگاه‌های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم، چند دقیقه‌ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم. 💠 کم و بیش صدای صحبت مهمان‌ها را می‌شنیدم، چند دقیقه که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد، می‌دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی‌علت نیست، مرا که دید زد زیرخنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده‌اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم، وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: "فکرکنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده، داری عروس میشی!". اخم کردم و گفتم: "یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم"، گفت: "خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!". پرسیدم: "خب که چی؟"، با مکث گفت: "نمیدونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکرکنم حمیدآقا رو بفرستن که با توحرف بزنه". ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━