eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♡◇○ ✍️ 💔 💠 نصف‌حواسم‌به‌اتاق، پیش‌مهمان‌ها‌بودونصف‌دیگرش به تست و جزوه‌هایم، و به خانه ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد ۷۰ درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودم که بدون در زدن، پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می‌بست، گفت: "فرزانه خبر جدید!"، من که حسابی درگیر تست‌ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف‌های نصف ونیمه‌اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:"چی شده فاطمه؟" با نگاه شیطنت آمیزی گفت:" خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!". 💠 می‌دانستم آبجی طاقت نمی‌آورد که خبر را نگوید، خودم را بی‌تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم: "نمیخواد اصلا چیزی بگی، می‌خوام درسمو بخونم، موقع رفتن درم ببند". آبجی گفت: "ای‌بابا همش شددرس‌وکنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون و ببین چه خبره! عمه داره تورو از بابا برای می‌کنه". 💠 توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می‌دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود، فقط پدرومادرش آمده بودند. هول شده بودم، نمی‌دانستم باید چکار کنم، هنوز از شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که وارد اتاق شد و بی‌مقدمه پرسید:" ؟". باخجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم: "نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمی‌کنم، شما که خودتون بهتر می‌دونین". 💠 بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: "دخترم، آبجی آمنه از ما جواب می‌خواد، خودت که می‌دونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟" جوابم همان بود، به مادرم گفتم: "طوری که عمه ناراحت نشه، بهش بگین می‌خواد درس بخونه". عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم‌ترها خانه پدری مادرم با خانه آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهرشوهر نبود، بیشتر با هم دوست‌ بودند و خیلی‌ با احترام با هم رفتار می‌کردند. 💠 اولین‌باری‌که‌موضوع‌خواستگاری‌مطرح‌شد،سال ۱۳۸۷ بود، آن موقع من دوم دبیرستان بودم، بعد از عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی اینها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، ما فرزانه رو می‌خوایم"، حالا از آن روز چهارسال گذشته بود این بار عقد آقاسعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━              @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
✍️ 💔 💠 شش تا برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال با عقد کرده و حالا بعد از بیست وپنج روز عمه رسما به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می‌گفت: "سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا". البته قبل‌تر هم عمه به عموها و زن عموهای من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرات نمی‌کرد مستقیم مطرح کند، روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل می‌گفتند: " فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و روشن بشه بعد اقدام کنید". 💠 می‌دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی‌توانستم از جلو چشم عمه فرار کنم، باجدیت گفت: "ببین فرزانه تو دختر برادرمی، یه چیزی می‌گم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می‌کنی، نه حمید می‌تونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان می‌ریم ولی خیلی زود برمی‌گردیم، مادست بردار نیستیم!". وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده، جلو رفتم و بغلش کردم، ازیک طرف شرم و حیا باعث می‌شد نتوانم راحت حرف بزنم و ازطرف دیگر نمی‌خواستم باعث اختلاف بین خانواده‌ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: " جون قربونت برم، چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمیدآقا هم بیاد ما با هم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس وکنکور نمیشه کاری کرد"، خودم هم نمی‌دانستم چه می‌گفتم، احساس می‌کردم با صحبت‌هایم عمه را الکی دلخوش می‌کنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند. 💠 تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سرصحبت و گلایه رابا "" باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: "دیدی چی‌شد مادر؟برادرم دخترش روبه مانداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگِ رو یخ شدیم، من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن!". ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می‌کنیم، از آن مادربزرگ‌های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می‌گذارد، هروقت دور هم جمع می‌شویم، بقچه خاطرات و قصه‌هایش راباز می‌کند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند، قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، ، ، و ، بچه‌هارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎ ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
به عاشقانه های بهار سلام دوستان ظهرتون بخیر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💔 💠 چند روزی از گذشته بودکه ننه پیش ما آمد، معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد دو سه روزی مهمان ما می‌شد. از همان ساعت اول داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: " اون روزی که تو جواب رد دادی من رو دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد! خیلی ". 💠 به شوخی گفتم: "ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره". ننه گفت: "دختر ، من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید ، توی خونه اسمت رو می‌بریم، لپش قرمزمیشه، الان که کرده حمید تنها مونده از خر شیطون پیاده شو، رو بده، حمید پسرخوبیه". 💠 از قدیم در خانه عمه همین حرف بود، بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می‌آمد همه می‌گفتند: "باید برای سعید دنبال دخترخوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه چون دختر سرهنگ رو می‌خواد". می‌خواستم بحث را عوض کنم، گفتم:"باشه ننه قبول، حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم، یدونه قصه عزیز و نگار تعریف کن، دلم برای قدیما که دور هم می‌نشستیم و تو قصه می‌گفتی تنگ شده"، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به تنها کسی که در این مورد حرف می‌زد، ننه بود، بالاخره دوست داشت نوه‌هایش به هم برسند واین پابگیرد، برای همین روزی نبود که ازحمید پیش من حرف نزند. 💠 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعدهم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرزانه می‌بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقدرخوشگله، به نظرم شما خیلی به هم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم". عکس نوه‌هایش را درکیف پولش گذاشته بود، ازحمید همان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود. از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه خیلی خوشگله، اصلااسمش‌رو‌به‌جای‌حمیدباید می‌ذاشتن!، عکسشو بذارتوی جیبت، شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده!"، همین طوری شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند آرام نمی‌گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت: "من که زورم به دخترت نمیرسه، خودت باهاش حرف بزن، ببین می‌تونی راضیش کنی". 💠 پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت وگفت: "فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو می‌شناسم، می‌دونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می‌شناسم، هم خواهرزاده منه، هم همکارمه، چندساله توی باشگاه با هم مربی‌گری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟". ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━              @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💔 💠 سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلا نیست، برای آمادگی ندارم چه با حمیدآقا چه با هر کس دیگر، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد". چند ماه بعد از این ماجراها بیست ودوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه میداد، وقتی داشتم از پله‌های بالا میرفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم یا دخترعمه‌هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و بامحبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. 💠 روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال ۹۱ آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه می‌توانست خوشحال‌ کننده‌ترین خبر برایم باشد. باقبولی در دانشگاه نفس راحتی کشیدم، ازخوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، هم خیلی خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم روسفیدشان کنم احساس خوبی داشتم. 💠 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزه مزه نکرده بودم که باواسطه و بی‌واسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم درکار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمی‌کنی، برای چی همه خواستگارها رو رد می‌کنی؟"، این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد، نمی‌دانستم تکلیفم چیست؟ 💠 بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتابهای درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتاب‌ها چشمم به کتاب "" افتاد. روایت زندگی شهید "" از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی که از عشقی ماندگار بین و همسرش خبر می‌داد. 💠 کتاب را که مرور می‌کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت بشود وبعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. 💠 خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی‌های من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می‌کنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالا همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد وآن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود". 💠 از همان روز، نذرم را شروع کردم، هیچ کس حتی مادرم از عهد من باخبر نبود. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. ✨ بھ‌رۆایت↯ ‌💔 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━               @gordan110 ─━━━━•❥•⊱♡⊰•❥•━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا