⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت39
-نیوشا-
...لیوان آب قند رو داد دستم وهمزمان داشت تاکسی میگرفت تا بریم بیمارستان!خیلی شوکه شده بودم...آخه همین چند ساعت پیش سمیرا برامون اسپند دود کرده بود وبا خنده های قشنگش بدرقه مون کرده بود و حالا...
سمیرا رو بردن وآبتین نذاشت من برگردم ونگاهش کنم...بغض توی گلوم خیلی آزار دهنده بود وهیچ اشتهایی نسبت به لیوان آب قند توی دستم نداشتم😓...
آبتین گوشیشو روی میز گذاشت وهمونطور که روی مبل،کنارم مینشست،گفت:
-:آب قند رو دادم بخوریا!
-:حالم بده...
-:بخور خوب میشی...
-:نمیتونم بخورم!...از گلوم پایین نمیرع...
-:زهراجان!اینطوری باشه اصن نمیریم بیمارستان...
-:سمیرا کسیو نداره که بره پیشش بمونه😢...
-:بخور اونو...روضه نخون تروخدا!...باز حال خودتو بدتر میکنی...
یکمی آبقندو هم زدم وبعد یواش یواش سر کشیدم...حرفا توی گلوم گیر کرده بود اما...راست میگفت آبتین؛الان وقت روضه خوندن نیست...
گوشی آبتین زنگ خورد.تاکسی رسیده بود...و اما...همزمان...ای وای!
زنگ آیفون به صدا درومد وبله...بابا بود!
آبتین با اینکه دید بابا پشت دره،درو باز نکرد ومشغول بستن بند کفشاش شد!
نفس عمیقی از سر بیچارگی کشیدم وبا تردید در ادامه زنگ سوم آیفون ،درو باز کردم...
-:زهرا بپوش کفشاتو که تاکسی معطله!...
-:آبتین جان!...نیازی نیست بگم دیگع...درسته؟!
-:تازگی دارم سعی میکنم کلا نباشه تو ذهنم!الانم ندیدمش...باشع؟!
سکوت کردم!کفشامو پازدم وجلوتر از آبتین زدم بیرون...و تا از پله ها پایین رفتم با بابا روبرو شدم!:
-:سلام دختر گلم!کجا میری بابا؟!
-:سلام بابا جان!...سمیرا حالش بد بود بردنش بیمارستان...داریم میریم پیشش!
-:سمیرا چکارش شده؟!!
-:زهرا بریم آبجی!
آبتین از کنارم رد شدو واینو گفت وحتی بدون نیم نگاهی به بابا راهشو به سمت در ادامه داد!بابا زیر لب چیزی نثار آبتین کرد وگفت:
-:صبر کن بابا باهم بریم...
-:نه بابا جان...ممنون!تاکسی خیلیل وقته جلوی دره...
-:خب منم که میخوام بیام ببینم سمیرا چش شده...سمیراهم مثل خواهرمه؛نگرانش شدم!!...
سرم پایین بود.سکوت کوتاهی کردم ونتونستم که هیچی نگم!:
-:بابا!...چنبار رو سر عمه بنزین ریختی وسمتش اسلحه گرفتی؟!
سرمو بالا آوردم وتو چشاش زل زدم واونم بمحض اینکه چشامو به صورتش دوختم،نگاهشو دزدید وصورتشو بسمت دیگه ای چرخوند...منم ادامه ندادم واز کنارش رد شدم وقدمهامو تند کردم!(خداجانم!ای عشق بی نهایت!خودت و فقط خودت صلاحمونو میدونی...پس خودت کمکمون کن!که تو غفار الذنوب وستار العیوبی❤️🌱...😔😭)
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
راستی اعیاد گذشته ودهه کرامت وهمچنین میلاد امام رضا(ع)رو تبریک میگم
ویه تبریک دیگه بابت پیروزی جبهه انقلابی در انتخابات😍👏👏👏👏🌸
اینم دوتا پارت جذابمون،تقدیمتون😍👆
یادتون نره؛
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنید👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضااااا
هدیه به امام رضا علیه السلام صلوات.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم
📖 #داستانک
✍️عالمے مشغول نوشتن با مداد بود. کودکے پرسید: چه مےنویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشته هایم، مدادی است که با آن مےنویسم.
مےخواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصے در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعے ڪن آن ها را به دست آوری.
🦋اول: مےتوانی کارهای بزرگے کنے، اما فراموش نکن دستے وجود دارد که حرکت تو را هدایت مےکند و آن دست خداست!
🦋دوم: گاهے باید از مداد تراش استفاده کنے، این باعث رنجش مےشود، ولی نوک آن را تیز مےکند. پس بدان رنجے که میبرى از تو انسان بهتری مےسازد!
🦋سوم: مداد همیشه اجازه مےدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنے؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
🦋چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون مےآید!
🦋پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی مےگذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگےات مےكنى، ردی از آن به جا مےماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
👇👇👇👇
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل الفرجهم