#عشق_های_دنیوی❤️❤️
خدا=خالق عشقه👑
محمد=گل عشقه🌺
علے=مظهر عشقه✨
زهرا=وجود عشقه🦋
حسن=نماد عشقه🍃
حسین=سالار عشقه🌸
عباس=ساقے عشقه❄️
زینب=شاهد عشقه💫
سجاد=راوے عشقه🌙
باقر=کلام عشقه🌿
صادق=احیاے عشقه🌼
کاظم=صابر عشقه🌷
رضا=ضامن عشقه🍂
جواد=جمال عشقه☘
هادے=پاکے عشقه🍀
حسن=بقاے عشقه🌹
مهدے=قیام عشقه♥️
اینم دعاے عشقه👇🏻😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💜
اگر تو بخوای خدا هم کمکت میکنه..
___________________________
#سرباز_زهرا°
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
⭕️در دنیایی که کودکان
را تحریم دارویی میکنند؛
⭐️حضرت آقا فرمودند:⭐️
✨اسناد و چگونگی ساخت
این واکسن را در دسترس
تمام جهان بگذارید!
تا دیگر کشور ها هم بتوانند
واکسن بسازند و دنیا تلفات
کمتری بدهد.✨
💕همینقدر مهربان و شریف...💕
🌸🌸🌹🌹🌸🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت40
-آبتین-
...-:...این خانوم کس وکاری نداره آقا؟!!...
-:خانوم من نمیشناسم...این خانوم توی خونه ما کار میکنه...ما رسیدیم خونه دیدیم اینجوری شده...چن بار بگم که من فقط خودشو میشناسم😠!!
-:آقا چرا صداتونو بلند میکنید اینجا بیمارستانه ها!
اینو یه خانوم میانسالی که از پشت سرم میرفت سمت بخش گفت ورد شد!این خانومه هم که پشت میز پذیرش نشسته انگار بازجویه!!داره حرصمو در میاره با این سوالای چرتی که میپرسه...:
-:داداشم بیا...
برگشتم سمت زهرا وبا دیدن چهره خسته ورنگ پریده اش،رفتم سمتش...نگرانش شدم آخه از همون اول شب که سمیرا رو دید،بیقراری میکرد...:
-:آبجی خوبی؟!!
-:خوبم!بیا بشین داداشم...کل کل نکن باهاش...
-:خب نمیزاره بریم ببینیمش...
نشست رو صندلی وگفت:
-:بشین عزیزمن...عب نداره...بشین
نشستم کنارش...یکمی رفتم تو فکر...هنوز سر حرفم هستم...بزار دوباره به زهرا بگم...شاید موافقت کنه...:
-:زهرا!
-:جان...
-:زهرا جان من هنوز نظرم اینه که...به پلیس زنگ بزنیم!
-:آبتین جان!داداشم...تو که میدونی اوضاع مارو...بهت که گفتم نباید زنگ بزنیم داداشم!
-:زهرا من به این جریان واتفاق خیلی مشکوکم...
-:منم مشکوکم ولی...فعلا که نمیتونیم کاری کنیم...باید صبر کرد تا ببینیم سمیرا حالش چجوری میشه...شاید بهوش که اومد متوجه بشیم که جریان اون چیزی که ما فکر میکنیم نبوده...
-:شایدم سمیرا رو همینجا تو بیمارستان خفه اش کردن!😶
-:آبتین خواهشا...نمیخوام منفی فکر کنم!
-:باشه...ببخشید
مکث کوتاهی کردم وپرسیدم:
-:میخوای تا برم برات شام بگیرم؟!...
-:نه!اگه خودت میخوای شما برو شام بخور...من هستم...
یدفعه یه چیزی به ذهنم رسید؛:
-:زهرا!بیا بریم خونه وسایل سمیرا رو بیاریم...شاید خانواده اش زنگ زده باشن به گوشیش...شاید زنگ بزنن...بهشون خبر میدیم که بیان...
-:خب کی اینجا بمونه؟!
-:صبر کن یه لحظه...
پاشدم رفتم سمت پذیرش وگفتم:
-:خانوم ببخشید...دکتر بیمار ما کیه؟!
-:چطور؟!
-:خانوم این دیگه سوال ندارع!!😬...قبل از اینکه بخوان ایشونو ترور کنن من خودم سپر بلاش میشم😐...
-:آقا چرا مسخره میکنید؟!!
-:شما منو چن ساعته که مسخره کردی خانوم😑!بنظرم شما باید کارآگاه میشدی🤔...
-:آقا برو مزاحم کار من نشو...
-:به به!لابد اینجاهم توقف مانع کسبه؛آره؟!!
-:آقا میگم حراست بیادا!!
-:شما زنگ بزن رئیس اینجا بیاد من کارش دارم!
-:رئیس اینجا بیکار نیستن بیان با شما سرو کله بزنن!!
-:شما زحمت بکش یه زنگ بزن بگو آبتین حقدوست کارت داره...ایشون خیلی خوب منو میشناسه...
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت41
-نیوشا-
...اصلا حال نداشتم؛در این بین آبتین داشت صحبتارو به سمت رئیس بیمارستان وفامیلیتمون میبرد(🤐)که...
-:سلام خانوم کوچولوی دایی!
دستش که رسید روی شونه ام،سریع برگشتم...(هردم از این باغ بری میرسد...!😶):
-:سلام دایی جون😅!خوبین؟!
-:اینجا چیکار میکنی دایی؟!تنهایی؟!
-:امممم...نه تنها نیستم...آبتین اونجاس...
و با سر به سمتش اشاره کردم وبعد صداش زدم...:
-:آبتین داداش!!
نشنید؛یکمی جلوتر رفتم ومتوجهش کردم که الان باید زمین دهن باز کنه قورتمون بده😬😑!:
-:آبتین جان!دایی خودشون اومدن...😑
آبتین چرخید سمتمون با چشای اینجوری😳!و بعد سلام کرد!:
-:سلام دایی🤐!
-:سلام شاه پسر!چخبره آخه بیمارستانو بردی رو سرت...🤔
سریع گفتم:
-:هیچی هیچی...چیزی نیس!😅
وبعد آستین پیرهن آبتینو دنبال خودم کشیدم جلوتر،نزدیک دایی وگفتم:
-:دنبالتون میگشت آبتین😁!
-:اینجا چیکار میکنین شما دوتا آخه؟!چیزی شده؟؟!کو باباتون؟!
ایندفه آبتین جلو زد وگفت:
-:چیزی نیست دایی جان!دنبالتون بودم این خانوم هی سوال پیچمون کرد...میشه بریم یه جایی صحبت کنیم؟😅
تو دلم آشوب شده بود!خدایا اگه دایی بدونه سمیرا اینجاس خیلی بد میشع!خدایا نکنه میدونه؟!میترسم بلایی سرش بیارن🤭!
-:آره دایی...بیاین بریم دفتر من؛اومده بودم بگم برام شام بگیرن...شما شام خوردین؟
آبتین نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
-:راستش نه...زهرا هم ضعف کرده فک کنم
یهو گفتم:
-:نه بابا خوبم😅
-:از دست شما دوتا!کاراتون عجیبه همیشع!
بعد در دفترو نشونمون داد ورفت تا بگه از بیرون براش شام بگیرن!
تا ازمون دور شد،آروم گفتم:
-:آبتین چیکار کنیم حالا؟!
-:نگران نباش!بسپرش به من...
-:من نگران سمیرام...بد شد مارو دید فک کنم!!
-:زهرا یکم واضحتر بگو که چی میشه؟!من هنوز قانع نشدم!مگه الکیه که یهو بزنن بیمارشونو بکشن...هیچکسم هیچی نفهمه!
-:آبتین...ببین!اینا اگه به نفعشون نباشه یه مهره ای مثل سمیرا رو خیلی راحت میتونن همین جا خفه اش کنن؛ندیدی بابا چطور راحت وبی دغدغه میخواست سمیرای بی کس رو که فقط یه مادر پیر داره ویه دختر 5 ساله رو آتیش بزنه!...اونطوری که بیشتر ممکن بود گندش در بیاد واولین جایی که میرفتن سراغ سمیرا رو بگیرن خونه ما بود!...
-آبتین-
...:...اولین جایی که میرفتن سراغ سمیرا رو بگیرن خونه ما بود!!...
یهو ساکت شدو قدماش کند شد؛به صورتش که نگاه کردم دیدم زل زده به در ورودی ودر امتداد نگاهش دوتا مرد جوون با تیپ خیلی معمولی وارد بیمارستان شدن...کمی نگران والبته کنجکاو پرسیدم:
-:چیه؟!!
-:هیسسس!
و بعد نگاهشو دزدید وسرشو انداخت پایین ودوباره قدماش تند شد به سمت اتاق کار دایی؛من که خیلی نگران وکنجکاوتر شده بودم کمی آروم تر همونطور که دنبالش میرفتم گفتم:
-:چی شده زهرا؟!
در اتاقو باز کرد وخودشو پرت کرد تو اتاق!:
-:دیوونه چته؟؟!!
-:پلیسا اومدن آبتین🤭
-:چی؟!!😳😳😳😳
《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
سلام سلام رفقا😊👋
حالتون چطوره؟!
شرمنده بابت بی برنامگی در ارسال پارتا😢
دوتا پارت جذاب تقدیم نگاه های مهربون وبصیرتون😍🌸
رمان《میداندار》رو به دوستانتون معرفی کنین👊
میدونین؛خیلی زشته که کانال رمانای ناجور وبی مفهوم وحتی بعضا ضدانقلاب ودین پر از مخاطب باشع وحتی متاسفانه بعضی از رفیقای خودمونم عضوشون باشن(البته بین شما نیستن ها!😊)و رمانای مذهبی وعقیدتی وبصیرتی وبخصوص انقلابی،بی مخاطب بمونه😔🤭
پس شما رفقای انقلابی که دلگرمیمونین در حمایت از رمان جذاب وقلم پاک نویسنده جوانمون،مخاطب های کانال ورمان رو بیشتر کنین😊👊
منتظر رشد اعضای کانال ومخاطبهای رمان جذاب ومتفاوت《میداندار》هستیم😍👊
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
سلام دوست عزیز😍👋
ممنون از حمایتتون
چشم
انشاءالله نزدیک های فصل دوم،پوستر جدید رمان رو میفرستم گه عکس از زهرا وآبتینه😍⭐️
البته که قبلتر هم گفتم که تصاویر فقط برای تصویر ذهنی یهتر شما عزیزانه وتاکیدی بر روی اونها نیست؛اما بازم ممنون از پیگیری تون🌸
#نظرات_قشنگتون
#میداندار
#بنت_الزهرا
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
https://harfeto.timefriend.net/16211818315350
نظرات خواندنی تون رو درباره《رمان میداندار》،بصورت ناشناس به ما بگید😍😊
پیشاپیش ممنون از نظراتتون❤️🌸
سلام عزیزان ورفقای همراه با کانال 《گردان313دخترونه》😍👋
بچه ها!
906تایی شدنمون خیلی مبارررررررررک😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
دوستان همگیتون خوشومدین🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از همراهی شما خیلی خوشحالیم😁😊🌸
گردان ۳۱۳
سلام عزیزان ورفقای همراه با کانال 《گردان313دخترونه》😍👋 بچه ها! 906تایی شدنمون خیلی مبارررررررررک😍😍😍😍
رفتیم بالای900تا دوست عزیز که دنبالمون میکنن😍🌸
حتما ببینید ومنتشر کنید👆
راز عاقبت بخیری خودمون وفرزندانمون؛حتما تا آخر ببینید🌸
#سرباز_زهرا°
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
#امر_به_معروف
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#سرباز_زهرا°
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
#امر_به_معروف
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#سرباز_زهرا°
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
#رهبرانه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
#سرباز_زهرا°
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
#پروفایل
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh
روزی اگر به شما گفتند:چطور میتوانی عاشق دینی باشی که دخترانگی ات را محدود میکند؟
فکر میکنم این بهترین جواب باشد برایشان.....
#سرباز_زهرا°
#مرد_میدان
#یافاطمة_الزهرا
#امام_زمانیم | #گردان313_دخترونه
—————————————
j๑ïท➺°.•|@gordan313dokhtaronh