#رمان_مدافع_عشق_قسمت24
#هوالعشـــق:
دستےڪه سالم است را سمت صورتت مےاورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
*
چیزی نرم و ملایم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.
دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرا میشنوم:
_ عزیزم؟ صدامومیشنوی!
تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشــســته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصــغر نگاه معصــومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارســتان بدم می
آید!
نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم.
*
زبری به کـف دسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم
را روی لب هایت گذاشــته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درســـت اســـت. این تویـــــــــــے! با چهره ای زردرنگ و چشــمانے گود
افتاده. کـف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے !
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟ صدایت میلرزد..
_ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ آره! ریحان من دوست دارم
صدایت میپیچد و...
و چشمهایم را باز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و ازدرددستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی که در خواب دیدم.
اهسته سمتم می ایی صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم. بالای سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم
_ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که...
لب هایت میلرزدو ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آمیوه میریزی
_ کاش میدونستم کی این کارو کرده...
با صدای گرفته در گلو جواب میدهم..
_تو این کارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد. لیوان را سمتم میگیری. بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوزدیرنشده... عاشق شو...
مننهآنمکهبهتیغازتوبگردانمروی...
امتحانکنبهدوصدزخممرا...بسمالله🍃
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』