#رمان_مدافع_عشق_قسمت16
#هوالعشـــق:
فاطمه چاقو بزرگے ڪه دســـــته اش ربان صـــــورتے رنگے گره خورده بود دســــــتت میدهند و تاڪید میڪنند ڪه باید ڪیڪ را #باهم
ببرید. لبخندمیزنـےو نگاهم میڪنے،عمق چشم هایت
انقدر سرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند...
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
و چاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرار میڪنم خانوم... خانوِمتو!...دودلم دســتم را جلو میاورم. میدانم در وجودتوهم
اشــوب اســت. تفاوت من با توعشــق و
بـی خیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد...
_ چاقو دست شما باشه یا من؟
فقط نگاهت میڪنم.دسـته چاقورادردسـتم میگذاری ودسـتلرزات خودت را روی مشت گره خورده ی من...!دست هردویمان یخ
زده.
با ناباوری نگاهت میڪنم.
اولین تماس ما...#چقدر سردبود!
با شمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرو میبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگویـے: یڪےدیگه.! و به سرعت برش دوم را میزنے. اما چاقوهنوز بهرظرف کیکذنرسیده به چیزی گیرمیڪند
با اشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمیزنـےو جعبه شیشه ای ڪوچڪےرا بیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش میدانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
در جعبه را باز میڪنـےو انگشترنشانم را بیرون میاوری. نگاه سردت میچرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب میرساند:دستش کن!
اما تو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪنـے...
اڪراه داری و من این را به خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزد و
برای حفظ ابر میگوید:
_ علـــےجان! مادر! یه صلوات بفرست و انگشتر رودست عروست ڪن
من باز زیرلب تکرار میکنم، عروست! عروس علی اکبر! صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رو میگردانـــــےبا یڪ لبخندنمایشـــــے،نگاهم میڪنے،دســتم را میگیری و انگشــتر رودردسـتذچپم میندازی. ودوباره یڪ صــلوات
دسته جمعـےدیگر.
فاطمه هیجان زده اشاره میڪند:
_ دستش رونگهدار تودستت تا عکس بگیرم.
میخندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت را کناردستم میگذاری...
_ فکرکنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!... بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!.. اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ عافرین بشما زن داداش...
نگاهت میکنم. چهره ات درهم رفته. خوب میدانم که نمیخواستـےمدت طولانـےدستم را بگیری...
هردو میدانیم همه حرڪاتمان سوری و از واقعیت به دور است.
اما من تنها یڪ چیز را مرور میڪنم. آن هم اینڪه تو
قرار اســـت 3ماه همســـر من باشـــــــے! اینڪه
90روز فرصــت دارم تا قلب تو را
مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تو_را!!
اینڪه خودم رادر
قلبت جا کنم.
باید هرلحظه توباشـےو تو!
فاطمه سادات عڪس را که میگیردبا شیطنت میگوید: یڪم مهربون تربشینید!
و من ڪه منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم... شانه به شانه...
نگاهت میڪنم.چشمهایت را میبندی و نفست را باصدا بیرون میدهـے.
دردل میخندم از نقشه هایـےکه برایت ڪشیده ام. برای توڪه نه! #برای_قلبت...
َ
در گوشت آرام میگویم
_مهربون باش عزیزم...!
یکبار دیگرنفست را بیرون میدهـے.
عصبی هستے.این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را که میگویم یک دفعه از جا بلند میشوی، عرق پیشانی ات را پاک میکنی و به فاطمه میگویـے:
_ نمیخوای از عروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
از من دور میشوی و کنار پدرم میروی!!
#فرار_کردی_مثل_روز_اول!
****
اما تاسا ین بازی را خودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے#دیر است
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @Gordane118 ○°.』