eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17040989532921 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌خالق‌چشمان‌ناب‌حسن🍃✨
✨🍃 وسط روضه یکی گفت به گوش پدرم خوشبحال پدری که پسرش سینه زن ست پدرم گفت که شادمان تر آن بابایی که جگر گوشه اش آواره کوی حسن ست 💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
پرو...🍃✨ تولدامام‌هادی... 💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
✨🍃🌸 به درِ خانه‌ی آقا یک شهر همگی دستِ قنوت آوردند به تماشای تو آدم را باز از بهشتش به هبوط آوردند از سرِ سفره‌ی زهرا امشب محضِ لبخندِ تو قوت آوردند آب و آئینه و قرآن این است نوه‌یِ شاهِ خراسان این است قبله خوب است همین در باشد علیِ آلِ پیمبر باشد چارمین نادِ علی را گفتند باید این نام مکرر باشد 💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
عاشقان‌وقت‌نمآز‌است... اذان‌میگویند✨🍃 نمازاول‌وقت‌واز‌دست‌ندین‌رفقا😉💚
هنوز هم صداقت هست...😄✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
دقت‌کردین‌بعدازانفجاربیروت‌تاحالا خبری‌ازکسانی‌که‌جلوی‌سفارت‌فرانسه شب‌تا‌صبح‌نشستن‌و‌ناله‌کردن‌و‌شمع‌روشن‌ کردن‌نیست... شمامیدونین‌چرانیستن؟؟!!!!🤔 مگه‌مردم‌لبنان‌بامردم‌فرانسه‌چه‌فرقی‌دارن‼️ فاین‌تذهبون... 『🌙 @Gordane118 ○°.』
: همانطورڪه باقدم های بلند سـمتت می ایم زیر لب میخندم می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سـرعت روی ترڪ موتورت میپرم ودسـت هایم را روی شـانه هایت میگذارم. شـوڪه میشـوی و به جلومیپری. ســر میگردانی و بمن نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندذبزرگی تحویلت میدهم! _ سلام اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟ _ چی...!! تو...! کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خب! تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیت چیه!. _ چراپیاده شم...؟یعنی تن... _ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟ _ بعله! پوزخندی میزنی _ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے.. عصبـے پیاده میشوم. _ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت اسـت و من پایین چادرم را گرفته امو میدوم. نفس هایم به شــماره مےافتد نمیخواهم پشــت ســرم را نگاه کنم. گرچه میدانم دنبالم نمےایی ... به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل می‌روم... به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد. چنددقیقه ای به همان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکا تو! دســتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشــک پاک و بســمت راســت نگاه میکنم. پســرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اســپرت که دست هایش رادر جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند ید قدم نزدیکم می اید‌... _ خیلےنمیخوره چادری باشی! و به ســــرم اشــــاره میکند. دســــتم را بی اراده بالا میبرم. روســـری ام عقب رفته بودو موهایم پیدا بود. بســـرعت روســـری را جلومیکشــــم ، برمیگردم از کوچه بیرون بروم که از پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد... _ اقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد... *** غروری داری ازجنس سیاسیون امریکا ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
: نفســــهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــــود. دســــته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســــت میندازد به چادرم و مرا ســــمت خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از ترس زبانم بنده می اید و تنم به رعشه مےافتد. نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش رادر جیبش میکند. _ کیفتو بده به عمو. و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےاورد وبا فاصـــله ســـمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده اســـت.دســـته کیفم را ول میکنم،با تمام توان پاهایم قصــد دویدن میکنم که دســتم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دســت ســالمم چادرم را روی ســرم میکشــم،نگه میدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواســته اش رســیده!همانطور که با قدم های بلند و ســـریع از کوچه دور میشــــــوم به دســــــتم نگاه میکنم که تقریبا تمام ســــــاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـــــاس درد میکنم! شـــــــاید ترس تا بحال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکه هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـــےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دسـتم ضـعف غالب میشـود و قدم هایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور به جلومیکشم. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود.. " اگر تو منو رسونده بودی ...الان من... " با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!! یعنی ممکن است!؟... به کوچه تان میرسـم. چشـمهایم تار میشود... چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشـــود. بزور خودم را نگـه میـدارم. چشـــــــــمهـایم را ریز میکنم... یعنی هنوز نرفتی!! از دور میبینمـت کـه مقـابـل درب خـانـهتان با موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما نفس در گلو حبس میشـــــود. خفگی به ســـــینه ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم. میبینم کـــه نگـــاهـــت ســـــــــمـــت من میچرخـــد و یکدفعه صــــدای فریاد"یاحســــین تو! سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم.. بمن میرســـــی و خودت را روی زمین میندازی. گوشـهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم.. _ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین... مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان... مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم.. "داری گریه میکنی!؟" نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از‌آسمان‌آید‌به‌گوش‌بانگ‌منادی شهر‌مدینه‌گشته‌غرق‌نورو‌شادی🎊 کامشب‌بیامد‌یارو‌غمخوار‌ضعیفان☺️ تابیده‌از‌هفت‌آسمان‌سیمای‌هادی💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
سید حسن نصرالله در سال ۲۰۱۷ اسرائیل را به هدف قرار دادن انبار های آمونیوم نیترات در بندرحیفا تهدید کرده بود. امروز مخازن آمونیوم_نیترات در بندر منفجر میشود!! آیا انفجار دیروز واقعا فقط یک‌ حادثه بود یا...⁉️ راستی... ششم‌آگوست‌مصادفه‌با‌بمباران‌هیروشیما...🙄 ... 『🌙 @Gordane118 ○°.』
اهمیت‌کار‌تشکلاتی‌درزمان‌حضرت‌رضا وحضرت‌جوادوحضرت‌هادی‌وحضرت‌عسکری علیهم‌السلام... ارتباط‌شیعه‌ازهمیشه‌‌گسترده‌تربوده‌است درهیچ‌زمانی‌شیعه‌گسترش‌کارتشکلاتی شیعه‌درسراسردنیای‌اسلام‌مثل‌زمان‌حضرت جواد‌وحضرت‌هادی‌و‌حضرت‌عسکری‌ علیهم‌السلام‌نبوده‌است... ۲۵۰_ساله🍃 『🌙 @Gordane118 ○°.』
[ هادۍاگرتويۍ‌ ڪ‌کسۍگم‌نمیشود... :)🌻
بِسـمِ رَبَّ اَلـحَسَـن💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش جهانی لبیک یا خامنه ای مصادف باعید غدیر از پنج شنبه ساعت ۱۰ صبح تا شامگاه شنبه عیدغدیر به این پویش بپیوندیم☝ تجدید بیعت با امام خامنه ای☝ دوستان با تکثیر این فیلم را بیشتر کنیم بسم الله✊
✨ سلام علیکم✋🏼😊 بهمون خبر رسید که یکی از ادمین هامون به خاطر مشکلی که دارن باید عمل بشن ... لطفا یه حمدشفا و یه یاعلی مهمونشون کنید...🤲✨
: دستےڪه سالم است را سمت صورتت مےاورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود.. _ ریحان!.ریحا...ری.. ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے! * چیزی نرم و ملایم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم نجوایـےرا میشنوم: _ عزیزم؟ صدامومیشنوی! تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد. _ ریحانه!؟مادر! پس چیز نرم همان دستان مادرم است. فاطمه کنارش نشــســته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصــغر نگاه معصــومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارســتان بدم می آید! نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم. * زبری به کـف دسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم را روی لب هایت گذاشــته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درســـت اســـت. این تویـــــــــــے! با چهره ای زردرنگ و چشــمانے گود افتاده. کـف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے ! به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام! یعنـےمرخص شدم!؟ صدایت میلرزد.. _ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی! ناباورانه نگاهت میکنم _ هیچ وقت خودمو نمیبخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند. _ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ آره! ریحان من دوست دارم صدایت میپیچد و... و چشمهایم را باز میکنم. روی تخت بیمارستانم پس تمامش خواب بود! پوزخندی میزنم و ازدرددستم لب پایینم را به دندان میکشم. چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی که در خواب دیدم. اهسته سمتم می ایی صدایت میلرزد: _ بهوش اومدی! چیزی نمیگویم. بالای سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم _ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که... لب هایت میلرزدو ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آمیوه میریزی _ کاش میدونستم کی این کارو کرده... با صدای گرفته در گلو جواب میدهم.. _تو این کارو کردی! نگاهت در نگاهم گره میخورد. لیوان را سمتم میگیری. بغض رادر چشمهایت میبینم... _ کاش میشد جبران کنم.. _ هنوزدیرنشده... عاشق شو... من‌نه‌آنم‌که‌به‌تیغ‌ازتوبگردانم‌روی... امتحان‌کن‌به‌دوصدزخم‌مرا...بسم‌الله🍃 نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️☘️عشق‌راخلاصه‌میکنم درنگاه‌مادری‌که‌به‌عشق‌فرزندش‌سنگ‌مزارتمام شهدای‌گمنام‌رابه‌آغوش‌کشید♥️🍂 بازپنج‌شنبه‌ویادشهداباصلوات 🌸 『🌙 @Gordane118 ○°.』