#بسم_او
#پارت_اول
زیر گنبد کبود
جز من وخدا کسی نبود...
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز نه سفید نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
.........................
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
.......................
تا که اومرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
«تو دعای کوچک منی»
بعد هم مرا
مستجاب کرد
....................
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازیی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
....................
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
"بازی خدا و یک عروسک گلی ست"
#عرفانه_نظر_آهاری
#چای_با_طعم_خدا
#انتشارات_افق
@gosheneshen
#بسم_او
#پارت_اول
#فردا_مسافرم
نجوی بی سعید
چند روزی میگذرد،اما هنوز هم متحیرم.
یقین داشتیم رفتنش را برگشتی نیست،هردومان؛من و مادر.آن گونه که او اسبش را تجهیز میکرد و شمشیر و سپر و سنان برمیداشت٬آن گونه که او بر حذرمان می داشت از فریب عبیدالله بن زیاد،آن گونه که او سر تا پای مان را می نگریست به وقت وداع،آن گونه که می سپردمان به خدا و سپس به سعید،یقین مان شد رفتن پدر را برگشتی نیست.
سعید قابل بود،و میشد اهل خانه را آسوده خاطر به او سپرد ولی از روزی که شیعیان کوفه نام شان را نوشته بودند پای رقعه،ایام به خوشی سپری نمیکرد.مردد بود و مضطرب.خوف از جانش خارج نمیشد،اما پنهانش می داشت.عزلت گزیده بود؛در خانه خودش،لیل و نهار.
هربار دیدمش سخنی نگفت،جز آنکه زیر لب زمزمه کرد:
+بسوی ما بشتاب،امید است خداوند مارا به واسطه شما بر حق مجتمع گرداند...
سعید میگوید نامش را نوشته است پای این جمله در رقعه،اما من باورم نمیشود.زیرا پیش ازآنکه شیعیان اجتماع کنند در خانه ی سلیمان صرد خزاعی،گفته بودمش تو صاحب اختیار هستی در استقبال از حسین بن علی،همانند من که صاحب اختیار هستم در انتخاب همسر...پرسیده بود اگر با حسین بن علی بیعت نکنم عروس خانه من نخواهی شد؟
گفته بودم اگر حسین بن علی را یاری نکنی،حتم از عهده ی کابین(مهریه)من برنخواهی آمد.پرسیده بود مگر کابین تو چیست؟!ومن پاسخ را موکول کرده بودم به وقتی دیگر.ترسیده بودم از عاقبتش؛از نامی که او بنویسد پای رقعه،نه برای لبیک یا حسین،بلکه برای مهرش به دختری که من،نجوی.
به رسم باقی سفرهایش که چون می رفت من و مادر چشم مان به در ماند تا بازگردد،این بار نیز همان شد؛پدر رفت،من و مادر ماندیم و انتظار.گفته بود از رفتنم با غیر سخن نگویید مبادا به گوش سربازان ابن زیاد برسد و از پی ام روانه شوند.ما نیز در به روی غیر بستیم،اما در دل حتم داشتیم نه سربازان ابن زیاد اورا می جویند و نه او دیگر به کوفه بازخواهد گشت.
بازنمیگشت،اما حکما خبری که از او می رسید.چند روزی منتظر ماندیم،در سکوت و تشویش ،بلکه قاصدی خبری آورد.پس از روزها قاصد نه،پدر خود بازگشت؛شب بود،آشفته،پریشان،سرتاپایش خاک،بی آنکه سویی مانده باشد به چشمش.نه مرا می دید مقابلش و نه مادر را.سر به زیر انداخته بود و افسار اسب را به دنبال خویش می کشید.چند قدمی به داخل برداشت،به نخل اول نرسیده،از حال رفت و بر زمین افتاد.
-الله اکبر...
مادر گفت و دوید..
#مریم _راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
#بسم_او
#پارت_اول
#کمیک_استریپ_های_شهاب
غمش در نهانخانه دل نشیند\به نازی که لیلی به محمل نشیند\به دنبال محمل چنان زار گریم\که از گریه ام ناقه در گل نشیند...
گرامافونی روی میز کوچک،کنار اپن است.جعبه اش مشکی است و بوقی طلایی و تاب خورده دارد.فلش سوئیت را در آورده ام و فلش خودم را زده ام داخلش.موسیقی سنتی دوست دارم،مخصوصا اینن شعر نوایی نوایی را.
تازه از همایش برگشته ام.پست لپ تاپ نشسته ام و دارم تایپ میکنم.از فنجان قهوه ام بخار بلند میشود.نگاهی به پوستر بزرگ،با عرض یک و نیم در دومتر روی دیوار می اندازم.آن را اوت کالت کشیده در سال ۱۸۹۵.
عکس پسری زرد پوش است؛کاراکتر اصلی مجموعه کوچه هوگان؛
یه پسربچه طاس با دندان های گرازی که با دست چپ جامی را بلند کرده،دست راستش را بر سینه گذاشته و لبخندی شیطنت آمیز بر لب دارد.
لباس خوابی زردرنگ دارد و دوستانش هم مثل او ظاهر عجیب و غریبی دارند.البته در این تابلو عکسی از آنها نیست.قبلا کارهای مجموعه هوگان را دیده ام.
پاتوق پسر زرد پوش و دوستانش یکی از محلات پایین شهر است.آنها به زبان لاتی و عامیانه صحبت می کنند و جمله ای نیز به همین زبان روی لباسش نوشته شده.نمی دانم؛ولی شاید بعدها بتوانم از بامزگی و شیطنت و خلاف کاریش استفاده کنم و کاراکتری بسازم که بتواند کارهای منفی را با زبان طنز به بچه ها و حتی بزرگتر ها منتقل کند.
شبیه اینکه میگویند:لقمان را گفتند ادب از که آموختی؛گفت از بی ادبان.
حالا یک بی ادب بامزه ای مثل پسر زرد پوش میتواند خیلی کارکرد داشته باشد.
باید رویش بیشتر فکر کنم.شاید اگر فرصت کردم یک روزی اتودش را میزنم.
امروز به یک همایش رفته بودم همایش نفوذ ادبیات در کمیک استریپ.اینجا یک راننده در اختیارم است یا بهتر بگویم من در اختیار راننده ام.خودش میداند باید هر روز من را به کجا ببرد.برخوردشان با من خوب است.هرکاری داشته باشم با تلفن داخلی سوئیت تماس میگیرم و فوری رسیدگی میکنند.ساعت حدود سه بعد ظهر بود که از اینجا راه افتادیم به طرف همایش.ماشین کنار یک برج سفید ایستاد.برایم مجسمه یک اسپایدرمن که داشت از ساختمان بالا میرفت خیلی جالب بود.البته مجسمه ده برابر یک انسان معمولی بود و نوک یکی از پاهایش تا نزدیکی در شیشه ای و بزرگ ساختمان پایین آمده بود.اگر ورودی می ایستادی و بالای سرت را نگاه میکردی از اینکه یک غول عنکبوتی روی سرت بیفتد می ترسیدی...
#ادامه_دارد
#علی_آرمین
@sarbazrahbari313
#بسم_الله
#پارت_اول
بانوي گـُل به گونه انداخته، با لهجه ي شيرينش گفت: بايـد تـَخــَيل كنـيم كـه در مِـه راه م يـرويم؛ در مِهـي
بسيار فشرده و سپيد. تمامِ عمر در مِه . در كنار هم، من و تو،مِه را ميپيماييم- آرام، و به زمزمه با هم سـخن
ميگوييم.
در يك مِه نَورديِ طولاني، هيچ چيز به وضوحِ كامـل نخواهـد رسـيد؛ و بـه محـض آنكـه چيـزي را آَشـكارا
ببينيم- مثلاً چراغهاي يك اتوبوسِ زندان را - آن چيز از كنار ما رد خواهد شد، يـا مـا از پهلـويش خـواهيم
گذشت. اگر سر برگردانيم هم- با بغض و نفرت - فقط براي آني ميلـه هـاي پنجـره ي اتوبـوس را خـواهيم
ديد و يك جفت چشم را. و باز مِهِ سپيدِ فشرده مسلط . بگذار خشخاش، شقايقِ تيغ نخورده بمانـَد، و شـك
كنيم در اينكه اصلاً اتوبوسي در كاراست، و ميله هايي ، و چشمهايي آنگونه سرشار از خاكستر،وپرنده وش.
مِه اگر آنطور كه من تخيل ميكنم باشد، ديگر از نگاههاي چركين، قلب هاي كِـدِر، و رفتارهـايي كـه آنهـا را
«رذيلانه» ميناميم، گِله مند نخواهيم شد. خائنانِ به خاك-همان ها كه زمينِ خدا را آلـوده ميكننـد- در مِـه،
گرچه وهمي اما قدري زيبا و تحول پذير خواهند شد. حتي شِبهِ روشنفكران، در مِه،بهنظر خواهند رسيد كه
به پرگويي هاي مهملِ مبتذلِ ابد ي خويش مشغولند،و به خيانت. آنها را در مِه، اگر به قدر كفايـت فـشرده
باشد، ميتوانيم جنگجوياني اسطوره يي مجسم كنيم كه به خاطر آزاد ي ميجنگد، با به خاطرِ نان زحمتكـشانِ
جهان. براي نَفَسي آسوده زيستن، چاره يي نيست جزمِهي فشرده را گرداگرد خو يش انگار كردن؛ مِهي كـه
در درون آن ، هر چيز غم انگيز، محو و كمرنگ شود . تو از من ميخواهي كه شادمانه و پر زندگي كـنم. نـه؟
براي شادمانه و پر زيستن، در عصرِ بي اعتقاديِ روح،در مِه زيستن ضرورت است.
مرد، بي آنكه نگاه از رودخانه و قلاب وموج برگيرد گفت: حرف تو ايـن اسـت كـه بـرا ي دلنـشين سـاختنِ
زندگي ، بايد كه با واقعيت ها قطعِ ارتباط كنيم. اينطور نيست؟
- مه، يك پديدهِ كاملاً واقعي است، دوستِ من!
- تو اما از مه واقع ي حرف نميزني، دختر! تو نميگويي:«بيا درمه زندگي كنيم، آنطور كه چوپان ها ي كنـدوان
در مِه زندگي ميكنند.» تو از تصور مه سخن ميگويي،و اين مه خياليِ تو، مثل كابوس است،واز كابوسِ مه بـه
بارانِ رويا نميشود رسيد چه رسد به بلور شفافِ واقعيت. وهمِ مِه ، سراسر روزمان را شـب خواهـد كـرد، و
در شبِ مه آلود،ستاره هايمان را نخواهيم ديد. مه البته گاه خوب بوده و خوب خواهـد بـود : شـعر، لطيـف،
عطر آگين،خيال انگيز:« آنگاه كه من، كنار پل، ايستاده بودم، در قلبِ مه، با چند شاخه نرگسِ مرطوب و.......
#ادامه_دارد
#یک_عاشقانه_ارام
#نادر_ابراهیمی
@gosheneshen
#بسم_الله
#پارت_اول
#افتاب_در_حجاب
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى .
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و
گلویت خشک شده بود.
دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش
پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى .
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ))چه شده دخترم ؟((
تو فقط گریه مى کردى .
پیامبر دستش را لابه لای موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و
بوسید و گفت : ))حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !((
تو همچنان گریه مى کردى .
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد،
بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ))یک کلام بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !(( هق هق
گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر
سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !...
#سیدمهدی_شجاعی
#ادامه_دارد
@gosheneshen