#بسم_او
#پارت_چهارم
#ایمان_ترانه_آدمی
ترانه ای روی زمین افتاده بود.🍃💫
قناری کوچکی آن را برداشت🐤🐔
در گلوی نازک خود ریخت.🐾🌴
ترانه در قناری جاری شد.✨💫
با او در آمیخت...
ترانه نفس شد و زندگی❄️💦
قناری ترانه را سر داد...
ترانه از گلوی قناری به اوج رسید💥💫
ترانه معنا یافت💚💞
ترانه جان گرفت❣💝
قناری نیز؛
وهمه دانستند که از این پس ترانه،بودن است😍🍃
ترانه،هستی است.🎋
ترانه،جان قناری است🍃🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
ایمان،ترانه آدمیست..
قناری بی ترانه میمیرد و آدمی بی ایمان...
#بال_هایت_را_کجا_جا_گذاشتی
#عرفانه_نظر_آهاری
#انتشارات_افق
👇👇👇
مرکز کتاب ها و دستنوشته های کلاسیک
💚@gosheneshen
#بسم_او
#پارت_چهارم
#فردا_مسافرم
سعید هنوز رفت و آمدی دارد به خانه بزرگان شیعه،و میگوید گمانم خبرهایی شده.
من نیز سرگشته ام و حیرا.
حاصلی ندارد جز پینه بستن دستها.از گشتن سنگها به روی هم وخرد شدن دانه ها نیز صدایی دلریش به گوش میرسد.همواره آسیاب کردن گندم برایم دشوار بوده،درعوض،عاشق عطر نان هستم هنگامیکه از تنور بیرون می آید.معجر داده ام پشت گوش و گوشه های آویخته ی آن را انداخته ام پشت شانه و نشسته ام میان ایوان و به اجبار مادر که میگوید پدرت را عطر نان شفا میدهد،گندم آسیاب میکنم.
گندم هارا مشت مشت در دستاس میریزم و دسته را میچرخانم و منتظر بهانه ای هستم تا فی الفور خود را خلاص کنم از آسیاب کردن که ناگهان فریاد مردی از میان کوچه،بهانه دستم میدهد.از جا میپرم و گوش تیز میکنم.پدر همانطور بی تحرک،زیرنخل،خیره شده به چاه آب،گویی هیچ نمیشنود.دوباره صدارا میشنوم:
+ای اهل کوفه بشتابید که کاروان به دروازه نزدیک میشود...
-کدام کاروان؟!
زیرلب میگویم و دامن میتکانم و تانزدیکی در حیاط می آیم.سر بالا میگیرم ومنتظرم برای دوباره شنیدن.فریادی دیگر بلند میشود و صداهایی دور و نامفهوم،واز پس آن صداهای دویدن چند تن در کوچه که زمین زیر پایم می لرزاند.هیاهویی دیگر.قلبم تند می تپد و گوشم زنگ می زند.متحیر در جای خویش می مانم و پدر را نگاه میکنم که همچنان نمیشنود.
این دومین هیاهواست.بار نخست آن روز اول بود که پر شهر پیچید سپاه طرفداران ابن زیاد،از شام به قصد کوفه می آید.خوب که آهنگران شمشیر ساختند و دست کوفیان دادند و آنان در خیال خود به روی لشکر طرفداران ابن زیاد شمشیر کشیدند و در خون خود جان دادند،معلوم شد خبر،کذب بوده است؛فریبی دیگر ازجانب ابن زیاد برای ترساندن کوفیان از حکومت.چه بسا امروز نیز خبر ورود کاروان،کذب باشد.ماندن سودی ندارد.به تعجیل برمیگردم سمت ایوان.قصد دارم جلباب از میخ کوبیده به دیوار بکشم که میگیرد به میخ و با کشیدن عجولانه من پاره میشود.صدای پاره شدن ناگهانی اش در گوشم می ماند.اما بی اعتنا به پارگی،جلباب را بر سر انداخته و نیانداخته،می دوم.
مادر از چنان از پی ام می دود که یقین خاک بلند میشوذ وگرنه پدر سرفه نمیکرد.
-برگرد نجوی!..باز دستاس تورا فراری داد؟...این روزها کوفه امنیت ندارد...برگرد...باتو هستم.
اعتنا نمیکنم و می دوم.مادر صدایش را بلندتر میکند:
+خدا رحم کرد به من و طرماح که تو پسر به دنیا نیامدی...
کوتاه برمیگردم به پشت سر:
-نقل امروز نیست مادرجان،کوفه آن روز که علی را در محراب شهید کرد،ناامن شد...
و باز می دوم.
+برو...دختری که شمشیرزنی بداند و براسب بنشیند همین است...برو...تونیز دختر همین طرماح هستی دیگر...
اسم پدر را که می برد،پای چپم پیچ میخورد و نزدیک است بر زمین بیفتم که خود را به سختی نگه میدارم و در می گشایم و از خانه می دوم بیرون.
#مریم_راهی
#ادامه_دارد
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #پارت_سوم سيبِ سالم است يا بيمار. مه سـاختگي، مثـل طهـارت سـاختگي سـت. عمـق و دوام نـدار
#بسم_الله
#پارت_چهارم
روزي زنبوري به من گفت: به ما آموخته اند كه عسلي بسازيم كه از جنسِ شـيره ي گلهـا نباشـد و فـشرده عطرِ گلها را در خود نداشته باشد.
- اگر عسل واقعي بسازيد، اعدامتان ميكنند؟
- اعدام؟چه حرفها! در ميانِ همه ي جانواران جهان، فقط انسانها اعدام ميشوند – به وسيله ي انسانهای ديگـرهيچ جانوري اعدام نميشود،و نميكند.
اگر پدرم، آنوقتها زنده بود ، از كندوهاي جنگلي، گهگاه، براي مان عسلِ نـابِ معطـر نيـاورده بـود،من بـه خاطر آنكه عسل فروشان عمري فريبم داده بودند، ممكن بود خودكشي كنم يا عسل فروشـان را قتـل عـام كنم، واگر نكردم، به جاي آن،در خلوت، بسيار گريستم، و، گريستم.
روزي از مردي كه ميگفت عسل اصل ميشناسد پرسيدم:عسلي كه بي ترديد كار مايه ي زنبوران دستكارِ بـي رياي عاشقِ گل باشد، كجا ميتوانم بيابم؟
عسل شناس گفت: در كوهپايه هاي گل بارانِ سبلان؛ جايي كه – اگر بخواهي، نشاني اش را به تو ميـدهم –
گل، مثل دريا، تو را در خود غرث ميكند. من در ساوالان دوستي دارم شكِ در خلوصِ عسلش گناه كبيـره است.
من، معلم خسته ي ادبيات، شاعري كه هرگز نتوانسته بود يك شعر ناب بگويد، در ابتداي تابـستان،كارم را كه تمام كردم،بارم را بر دوش انداختم و بـه راه افتـادم . از انزلـي بـه سـوي گردنـه ي حيـران و از آنجـا بـه
كوهستانهايي با مرزهاي دروغين زاده ي زور...
من، شناگرِ از كودكي در آب غوطه خورده ي شمالي، اگر در دريا بـه آسـاني غـرق نميـشودم، در دامنـه ي
سبلان، به ناگهان، چنان گل باران شدم كه يكپارچه خيس از عطر زنده ي گلها، چتري از روياي رنـگ بـالاي
سرم گشوده شد، و زير چتر، كوله ام را زمين گذاشتم- روي سبز- سفره ام را باز كردم، و خسته ي خـسته،
پنير تبريز را با خياري كه طراوت و ترديِ پوستش چاقوي زنجاني ام را خجل ميكرد، لايِ نانِ تازه ي دهي
گذاشتم...چه عطر، خداي من! صداي زنبور مي آمد و تو را ديدم كه از دور مي آمدي...
*
ظهرِ گل، با قامتِ تو كه از دور، كوتاه مي نمود، پر از ميناي سفيد شد-چنانكه آسـمان را ناگهـان، قطعـه ي
سپيدِ ابرهاي پنبه يي ، الماس نشان كند(اين سخن را، بعدها ساختم)
*
عشق يعني پويشِ نابِ دائمي. به سراغِ خستگانِ روح نمي آيد. خسته دل نبـاش، محبـوبِ خـوبِ آذريِ من!
شش قزل آلاي دانه قرمزِِ پروار، من به دام مي اندازم، هشت قزل آلاي خوب، برادر تو، كه در سايه ي يـك
درختِ تنومند نشسته است و بي جهت مي خندد؛ وتو همچنان در اند يشه ي عزلت گزيني هـاي بـي دغدغـه يي. چادرهايي در اعماق جنگل – چادرنشينان همه تا بنِ دندان مسلح . مهي به فـشردگي رنـگ روغنـي كـه
تازه بر تخته شستي نشانده ييم. مه راستين ، اما ، از ژرفـاي دره ي «ون داربن»،سـرخوران مـي آيـد و كنـارديوار «شيلات» زير درختانِ پير، برِ رودخانه، ما را در ميان ميگيرد. حتي توكاي سـياه نيـز بـر آن شـاخه....
#ادامه_دارد
#نادر_ابراهیمی
#یک_عاشقانه_ارام
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #افتاب_در_حجاب #پارت_سوم حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى
#بسم_الله
#افتاب_در_حجاب
#پارت_چهارم
زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.((
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، ازدست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز،
کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .((
بالفاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.((
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى .
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد.
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک باالشراق و االءصیل
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده
است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و
در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که : ))بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟!((
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
#ادامه_دارد
#سیدمهدی_شجاعی
@gosheneshen
گُوْشِه نِشینْ
#بسم_الله #افتاب_در_حجاب #پارت_سوم حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى
#بسم_الله
#افتاب_در_حجاب
#پارت_چهارم
زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.((
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، ازدست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز،
کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .((
بالفاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.((
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى .
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد.
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک باالشراق و االءصیل
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده
است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و
در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که : ))بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟!((
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
#ادامه_دارد
#سیدمهدی_شجاعی
@gosheneshen